سخنی ازعشق که می ماند / شهلاشفیق

به لطف نازنین دوستم، قدسی حجازی، سعادت آن را یافتم که با لوتز سیکورسکی آشنا شوم. در همان نخستین دیدار شگفتی‌ام را برانگیخت. با انسانی روبرو بودم که شخصیت‌های نیک قصه‌های مادر بزرگم را به یادم می‌آورد. از آن‌ها که نقل خوبی‌شان بناست گواهی باشد بر توانایی انسان به پیروز گردانیدن خیر بر شرّ، در وجود خویش و در جهان. در عشق‌ورزی لوتز با قدسی و محبت خالص‌اش به دوستان، در تلاش بی‌وقفه‌اش برای زیباتر کردن و انسانی‌تر کردن زندگی، در سخت کوشی‌اش برای کار، و دل دادنش به فراغت‌های شاد، کمالی بود که توی چشم نمی‌زد و خود را به رُخ نمی‌کشید.

آیا هرگز با کسی ملاقات کرده‌اید که مسئولیت‌های سنگینی بر دوش داشته باشد و سخت کار کند، و در همان حال وقتی به خانه‌اش وارد می‌شوید، انگار هیچ کار دیگری ندارد جز آماده کردن فنجانی قهوه برای شما؟

هیچگاه لوتز را حواس‌پرت ندیدم. با همۀ حواسش حاضر بود. با چشمان آبی مهربانش حرف‌های ناگفته را در خطوط چهره‌ات می‌خواند و با جمله‌هایی کوتاه به تو می‌فهماند که حس و حالت را می‌فهمد. خنده‌های از ته دلش که برق شوخی را در چشم‌هایش می‌جهاند، به اعتدال و وقار خردمندانه‌اش نوعی بی‌تکلفی می‌بخشید.

حالتی از استواری سرو در او بود و سختی کوه و روانی شادِ رودی که آوازخوانان، از درّه‌ای سرسبز می‌گذرد. بار آخری که دیدمش، قامت بلندش از دردِ پا اندکی خم بود، امّا برق چشم‌هایش وقتی که می‌خندید، همانطور شاد بود. تنها شکوه‌اش از آن بود که درد پا نمی‌گذارد در روزی چنان آفتابی، با هم در شهر گردش کنیم. چند باری که مرا به گردش در شهر برده بود، در سراسر راه، سلام‌ها و کلام‌های محبت‌آمیز رهگذران بدرقه‌مان کرده بود. می‌دیدم که مردم شهرش او را دوست می‌دارند و او به جان، برای آن‌ها کار می‌کند. وقتی از کتابخانه‌های شیشه‌ای در خیابان‌ها می‌گفت که درشان به روی همه باز بود تا کتاب بگذارند و بردارند، با شادی تعریف می‌کرد که نشده هیچ کتابی به کتابخانه بازگردانده نشود، یا شیشه‌ای شکسته شود؛ و مردم چه احترامی برای این کتابخانه‌های کوچک که خود اداره می‌کنند، قائل‌اند.

به بهتر شدن دنیا ایمان داشت و می‌دانست که این، کار آدمیان است، کاری مورچه‌وار که عشق می‌خواهد و سرسختی و اعتقاد به وجود نیروهای خیر در آدمی؛ اگرچه، شرّ را به خوبی می‌شناخت. فرزند نسلی بود که فاشیسم را در دل خود پرورانده بود. رو در روی این فاجعه، تا طرد پدر و پدرانش پیش رفته بود. آنگاه که در این باره سخن می‌گفت، ابرهای اندوهی تیره، و خشمی آشکار، آرامش چشمانش را می‌آشفت. نبخشیده بود. و نمی‌بخشید. امّا در جستجوی چرایی همدستی با شرّ همچنان می‌پرسید و می‌اندیشید. شاید از همین رو، با چنان شوری جان در گرو آفرینش نیکی و زیبایی و عشق نهاده بود. چگونه می‌شود از قدسی انتظار داشت که در از دست رفتن عاشق و معشوقی چنین، در اندوهی سترگ غوطه‌ور نشود؟ چگونه می‌شود در فقدان دوستی چنین گرامی و انسانی چنین گرانمایه به سوگ ننشست؟

قدسی نازنینم را در آغوش می‌گیرم و به او می‌گویم :

می‌دانم که ساعت‌ها اشک ریخته‌ای؛ که نیمه‌های شب غصه‌ای چنین دلت را سخت فشرده و روزها و روزها با اضطرابی جانکاه دست و پنجه نرم کرده‌ای. می‌دانم که پس از این زمستان سخت، بهاری سردتر انتظارت را می‌کشد و تابستانی از پی خواهد آمد که گرمایش در سرمای اندهی که جانت را در خود گرفته، رخنه نتواند کرد. امّا خوشا به سعادتت که یار و همراهی چنین داشته‌ای، که معشوق و عاشق چنان انسانی بوده‌ای. یقین که نیروی سرشار زندگی که در او بود، به تو یاری خواهد داد تا از زمهریر ظلماتِ سوگی چنین جانکاه گذر کنی و به درّۀ سرسبزی پا نهی که از هر قلۀ هفت‌کوه که در پناهش دارد، آفتابی درخشان می‌تابد. آنجا رودی زلال که آوازخوانان می‌گذرد، تو را صدا خواهند کرد.

١٣ ژانویه ٢٠١١- فرانکفورت

Tags:

مطالب مرتبط: