کلیک! به نام شیوا و منصوره و همه بچه های اوین / محبوبه عباسقلی زاده

دوم بهمن ماه ۸۸، متن اعلام موجودیت کمپین ” دفاع از فعالان جنبش زنان” نهایی شده وحالا فقط یک کلیک…

خودم را در راهروی ۲۰۹ اوین، جلوی اطاق قاضی کشیک می بینم، جایی که آخرین تصویر را از چهره پرطراوت شیوای جوان، این بار نه با دوربینم که با “همه تن چشم” که از زیر پارچه بویناک بیرون زده، در حافظه ام ثبت می کنم. می دانم که آنجا خواهمش دید بعد از بیست و چهار ساعت از همراهی در اتوبوسی که راننده اش از همان ابتدا می دانست که مقصدش نه به طرف قم برای تشیع پیکر “آیت الله منتظری”، که اوین است. و حالا هر دو از جلسه تفهیم اتهام بیرون آمده ایم، باید منتظر بمانیم، او نشسته روی صندلی و من ایستاده رو به دیوار با فاصله چندین متر. می بینمش که سرش را بلند کرده و از زیر چشم بند دنبال آشنا می گردد. آنقدر خط نگاهش را می پایم تا برق چشمانش را به سوی من برگرداند، همه صورتش می خندد. با حرکت لبانم می پرسم:”چی شد؟” انگشت اشاره اش را به سمت پایین حرکت می دهد و با حرکت لبانش می گوید: “می مانم، تو چی؟”

آنقدر بی تفاوت این جمله را می گوید که انگار از ماندن اجباری در یک  میهمانی کسالت بار خبر می دهد. شوکه شده ام، با حرکت لزران لبانم و حس گناه رفیقی نیمه راه، انگشتم را به طرف بیرون نشان می دهم و می گویم: “آزادم می کنند”. دستهایش را مشت می کند و به حالت پیروزی تکان می دهد و قاه قاه بی صدا می خندد و من یادم می افتد که همیشه آزادی دیگران برای شیوا، دختری که از سرکوب برخاسته است، شیرینتر از دربند بودن خودش است.
شیوا را می برند و تصویرش حک می شود ته ذهنم و هر روز که می گذرد مثل آن مجمسه هایی که صبورانه از دل سنگ تراش می دهند زنده تر می شود و تا این سوی مرز همراهی ام می کند و آرام و تدریجی لحظه لحظه های تبعید را به سلول های سرد و خاموش انفرادی، عروسک های کاغذی که او عادت دارد با لیوان های پلاستیکی چای درست کند تا مصاحبش باشند و صبر ناباورانه اش در برابر فشارهای بازجویی، گره می زند.
دستانم روی “ماوس” مکث می کند و زیر لب نجوا می کنم “این کمپین را به نام شیوا آغاز می کنیم”. هنوز اما کلیک ….
در تاریکی زمستانی محوطه زندان اوین ایستاده ام و می اندیشم که آزادیم را با که شریک شوم؟ شماره منصوره را می گیرم که بی هیچ پرسشی و به سخاوت تمام به دوستان گرفتارش مهر می ورزد و آن شب می فهمم که چه سال های طولانی را بدون دوستی او از دست داده ام. منصوره زنی که سالیان سخت تجربه از او تاریخ و حتی ادبیات و فرهنگ شفاهی زنانه ساخته است را از دیر باز می شناسم. از همان زمان کتابخانه ملی و حضور خالصش در جمع های هماندیشی و سفر سنندج و کمپین که آشنایی گروهی فرصت نزدیک شدن را گرفته بود تا این آخری ها که در جمع همگرایی رابطه خواهریمان  قویتر شد و بخصوص ماه های اخیر که همراهی با او در میان التهاب و فریاد، به من آموخت که چگونه می توان بی مهابا و محاسبه به قلب خشونت زد و عشق مادری را سپرکرد در برابرهجوم خشم های غریزی.
هیچوقت فرصت نشد که به او بگویم نزدیکترین توصیف به او را در شعر سهراب خوانده ام برای فروغ.  آن شب او مرا از اوین به خانه زیبای خود برد، بهترین آنچه در خانه داشت در برابرم گذاشت و من که تازه فهمیده بودم شب یلداست از او خواستم برایم تفال بزند و …
دستانم روی “ماوس” سرگردان حرکت می کند و با خود می اندیشم شب یلدای سال آینده چه خواهد شد؟ نه سال آینده که همین ماه آینده، وقتی که منصوره  مطمئنا آزاد شده است و همچنان ممنوع الخروج است و هنوز پرونده هایش باز است، که حتی بامداد و فرهاد و میترا نیز نخواهند توانست به ظرافت خود منصوره عمق زخم هایی که بر روح لطیف او نشسته است را لمس کنند . که آسیب بازداشت فقط همان چند روز و چند ماه نیست، که گاه ماه هاست و دایره وسیعی از کسان نزدیک را نیز گرفتار می کند. نه ماه آینده، فردا چه خواهد شد؟ که هنوزهم فرهاد برای دادن وثیقه ای که گفته اند برای آزادی مشروط منصوره لازم است، باید اضطراب و انتظار را بارها با خود از شب های بی انتهای خانه تا فاصله پرتنش دادگاه و اوین حمل کند….
باید قدر شب یلدا را می دانستم.این روزها باید قدر هر چیز را دانست که هر لحظه حادثه ای در کمین است و تو نمی دانی که این زلزله تا کی فرو خواهد نشست! روز عاشورا قرارمان این بود که با هم برویم دنبال نذری و نشد، و این تنها صدای غمگین و خسته منصوره بود که بعد از عاشورا، روز ۷ دی ماه ۸۸، زمانی که از او تقاضا کردم به دیدار خویشاوندش برود در خاطره ام نشست، وقتی گفتم که “مهین و زهره را بازداشت کرده اند” و او با خود چیزی را تکرار می کرد که همان شب فهمیدم معنایش چیست. نیمه شب همان روز او را بردند و من، من رفیق نیمه راه، ماوس را در دستم می چرخانم و می دانم که حسرت پذیرایی از او را در شب آزادیش با تنهایی دوستان دیگرم که هر یک در گوشه ای از جهان سرگردانند تقسیم خواهم کرد.
ماوس را روی send می برم، حسم پر می کشد به طرف دیوارهای بلند زندان اوین. بچه های اوین در مقابلم صف کشیده اند، می گویم به نام شیوا، منصوره، سمیه، بهاره، زهره، مهین، لی لی، پریسا، عالیه، مریم، پروانه، شبنم، مهدیه و…  کلیک! کمپین دفاع از فعالان جنبش زنان متولد می شود.

Tags: ,