اسم ممه‌های مامان* / نیلوفر شیدمهر – ونکوور

Shidmehr_Portrait

نه بارونیه، نه طوفانیه، نه آفتابیه. امروز یک روز خیلی معمولیه: روزی که از روزهای دیگه نمی‌تونی متمایزش کنی که بعدن بخوای به یادش بیاری. اما من بیدار می‌شم و همه چی رو به ییاد می‌یارم: کوچکترین جزئیات بی‌اهمیت زندگیم و همه‌ی نامهای بی‌مصرفی رو که یک زمانی در طول تاریخ زندگیم می‌دونستم. منظورم اینه که بیدار می‌شم با آگاهی کامل از دنیای دوروبرم، فقط اینکه اسم خودمو به یاد نمی‌یارم – اسمی ‌که حلقه‌ای است که منو و آگاهیمو به همه چیزهایی که می‌دونم و همه کسایی که منو می‌شناسن وصل می‌کنه. اینطوریه که همه چیز و همه کس تو ذهنم فرو می‌ریزه. مدتی طول می‌کشه تا این نکته رو متوجه بشم. و درست وقتی که وضعیتم رو تشخیص می‌دم سرگیجه‌ای رو که باهاش از خواب پا شدم حس می‌کنم. انگار که یکی سینه‌مو ناغافل تو مشتش گرفته یک‌دفعه می‌لرزم و احساس حال به هم خوردگی بهم دست می‌ده.

تعجب هم می‌کنم، چون کسی دوروبرم نیست.  پس دراز می‌کشم تو این وضعیت سرگیجه بین خواب و بیداری و فکر می‌کنم.  شاید اسم منو رو تکه‌ای پوست نوشتن، یا شاید رو یه دونه شن که میون دونه‌های شن دیگه تو یک کویر بی‌انتها با باد میچرخه – مثل سرگیجه. یا شاید هم تو قلب یک قطعه یخ منجمد شده نوشتنش که الان داره تو نوشیدنی مخصوص امروز که جلوی منه آب می‌شه. من الان تو یک بار نشستم و دارم به طرز دیوانه‌واری نوشیدنیمو هم می‌زنم و با وجود سردی هوا عرق می‌ریزم و با وجود سرگیجه م دارم سعی می‌کنم اسممو به یاد بیارم. شایدم سعی می‌کنم تصویر اونی رو که در خواب ممه‌مو چلوند به یاد بیارم.

ولی به یاد نمی‌یارم. فرقی هم نمی‌کنه چقدر نوشیدنیمو هم می‌زنم با این نی شیشه‌ای که شبیه بند نافی می‌مونه که توش خالیه. صدای کلیک کلیک حرکت نی تو لیوان هماهنگ با ریتم شقیقه‌های من می‌زنه. این صدای کلیک کلیک دل به هم خوردگیمو زیادتر می‌کنه و تو سرم می‌پییچه همینطور که قطعه‌ی یخ تو دهن کف کرده‌ی لیوان می‌چرخه.

نمی‌دونم پس فایده‌ی این هم زدن چیه؟ من دارم خودمو حروم می‌کنم – من همه چیزو، هر چیزی که بتونی فکرشو بکنی هم زدم – خیلی وقته و آخرش هم هیچ. هنوز هم سینه‌ام انگار یکی یکدفعه بی‌هوا گرفته باشدش تیر می‌کشه. سر خودم داد می‌زنم: بس کن این هم‌زدنو الان و برای همیشه و بی‌خیال اسمت شو. بی‌خیال سینه و پستونت شو. حالا یکی تو قاپ دستش گرفته که گرفته. بی‌خیال شو، بی‌خیال.

ولی نمی‌شم. و با این سرگیجه فکر می‌کنم اگه فقط دستم به ذهنم می‌رسید و می‌تونستم همش بزنم یک چیزی از توش در می‌یومد. من باید تو ذهنمو بجورم. من باید زیر این سرگیجه، این آگاهی حروم‌زاده رو بجورم. اما کجا راستی راستی می‌تونم این آگاهی دفن شده رو پیدا کنم. زیر زمین ذهنم؟ که خودش زیر یک زمین دیگه دفن شده؟ زمینی وسیع و خالی و پر آشغال، انقدر که هیچ چی رو نمی‌تونی توش پیدا کنی، حتی چیزی آشنا مثل اسم خودت رو؟

اینطوریه که داستان ادامه پیدا می‌کنه – و من با تمام توانم و با پریشانی حال به هم خوردگیمو هم می‌زنم.

شاید باید توی نافمو بگردم تا اسممو پیدا کنم. توی این تکه‌ی بدبخت پر گره گمشده رو که اعضای بدن منو کنار هم نگه داشته. نه نگه نداشته: این حروم زاده‌ی مجازی. بیخود نیست که این همه تکه تکه ام و دارم غرق می‌شم مثل دونه‌های شن وسط قطره‌های به هم پیوسته‌ی آب تو این نی‌ای که تو این لیوانه، لیوانی که با تکه‌های یخ و نوشیدنی روز پر شده و من هر چندی یک ذره ازشو از سر نی می‌مکم. شاید بتونم دوباره به نافم وصل شم، به اون دهن دوخته ش. اما بند نافم خیلی وقته که افتاده. یک نفر بریده و انداختتش تو آشغال انگاری که یه چیز کثیف و بی ارزش بوده—چیزی که بدون اون من می‌تونم جون سالم در ببرم. اما من نمی‌تونم—بدون اسمم. آخه شاید شما نمی‌دونین که بند ناف آدمو به اسمش وصله. و اسمش به هویتش، و هویتش به بلاهایی که سرش اومده!

مامان مرده و اون تنها کسیه که می‌تونه اسممو به یاد بیاره. مامان بعد اینکه سینه شو بریدن مرد—سینه‌ای که منو خیلی سال پیش ازش بریدن. انگاری که بدون سینه بدنش نمی‌تونست  روحشو تو خودش نگه داره. دکترها می‌گفتن بدون سینه هم می‌تونه زنده بمونه، ولی من می‌دونستم که مامان بدون اون مارپیچ اسرار آمیز که زیر پوستش پنهان شده بود و من همه‌ی آرزوم این بود که بهش وصل بشم نمی‌تونست جون سالم درببره. ممه‌های مامان مثل فنر میجهیدند و شیر ازشون پرش می‌کرد—حتی زمانی که من زن بزرگی شده بودم و از خودم بچه داشتم. سینه‌های من زود خشک شدن و دخترم گرسنه موند. مامان می‌تونست دایه ش بشه ولی من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم که دهن بچه م به اون انحنای اسرار آمیز که زمانی من بهش وصل بودم وصل بشه. مطمئنم که اگه دکترها پوست روی ممه رو بر می‌داشتن اون زیر یک چیزی شبیه ناف می‌دیدند—تکه‌ای بدبخت و پر گره و کوچک که اعضای بدن مادرمو کنار هم نگه می‌داشت. نه، یک چیزی مثل سرگیجه می‌دیدن که آدم رو از بند نافش جدا می‌کنه و باعث می‌شه هویتش از یادش بره.

می‌تونستم اسممو از بابا بپرسم ولی بابا خیلی بی مصرفه. همه‌ی بابا‌ها اینطورین در ارتباط با ناف و همینطور در ارتباط با اسم. با اینکه خودشون ناف دارن ولی بی مصرفن. ناف چیزی نیست که بتونن تو مشتشون بگیرند.

اون، منظورم باباست، آلزایمر داره، نه سر گیجه. سرگیجه چیزیه که من دارم. یک روز رفتم دیدنش تا اسممو ازش بپرسم. اگر چه از قبل می‌دونستم بی فایده ست. بی فایده مثل هم زدن این نوشیدنی هزار بار هم خورده‌ای که جلوی  منه. بی فایده مثل بارها و بارها جوریدن این سرگیجه‌ی مجازی. بابا فقط اسم خودشو یادش می‌یاد، یک اسم مذهبی: عبدالرضا—عبد حضرت رضا—ولی انگار قبلن یه اسم دیگه هم داشت. یه اسمی‌شبیه بابا یا پدر جون. ولی بعد چیزی شد شبیه سایه. سایه نه، شاید چیزی مثل همزاد که گاهی سایه به سایه ست: می‌یاد و یکدفعه ناپدید می‌شه.

من به مسئولین بیمارستان گفتم که بجای بابا اونها باید منو اونجا نگه دارن، برای اینکه بابا دستکم اسم خودش یادش می‌یومد ولی من نه. ولی اونها به من خندیدند. همه شون. همه‌ی اونهایی که لباسهای سفید پوشیده بودن و ماسک سبز زده بودن. همه‌ی اونهایی که چاقوی جراحی به دست داشتن.  همه‌ی اونهایی که اسمشون ثبت و بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود—اسماشون اسماشون اسماشون—. همه طبقه‌ای که حافظه شون رو از دست داده بودن بهم خندیدن، همه‌ی آلزایمری‌ها. اون‌ها اسماشون رو رو سینه‌هاشون سنجاق کرده بودن، بالای تخت‌های سفیدشون، به ویلچرهای سیاهشون، به پوشتشون، و به خنده‌های خالی و بی معناشون. به دهن‌هاشون که کف کرده بود از بس که به من می‌خندیدن—میخندیدنمیخندیدنمیخندیدن. اونا به انگشتای کشیده و دستهای گوشتی بابا می‌خندیدن.

اونها اصلن احتیاج نداشتن اسمشون رو به یاد بیارن چون که به اسماشون وصل بودن. یک نفر به یک شکل مجازی اونها رو وصل نگه می‌داشت، همینطور که منو به دل بهم خوردگیم به طور واقعی وصل نگه می‌داره. شاید این شخص همونی باشه که این قاچ لیمو رو به سر این لیوانی که جلوی منه وصل کرده. این شخص به طور مرتب یک اسمی‌رو به ذهن‌های پژمرده‌ی آلزایمری‌ها وصل می‌کنه. و با هر وصلی اونها به ریش من می‌خندن—ها‌ها‌ها‌ها—و من سرگیجه م شدت می‌گیره. اونا به هر چیز گردی مثل گردو یا لیمو می‌خندن. انگشتهاشونو مثل توپ ماهوتی گرد می‌کنن و می‌خندن.

یکی از این سبکسرهای خندان دهن کف کرده بابای خودمه. اون هنوز زنده س و همانطور که بهتون گفتم اسم کوچکشو به یاد می‌یاره، اسم فامیلش رو هم به یاد می‌یاره، حتی اسم فامیل سابقشو که مدتها پیش عوض کرده به یاد می‌یاره: آخوندی—اسم فامیلی که آدمو یاد آخوندها می‌ندازه. من یادم می‌یاد هر روز که از مدرسه بر می‌گشتم گریه می‌کردم که بچه‌ها منو به خاطر اسم فامیلم مسخره می‌کنن. این حکایت قبل از انقلابه وقتی بچه‌های مدرسه از آخوندها خوششون نمی‌یومد و هی می‌خندیدن:‌ها‌ها‌ها. و من گریه می‌کردم: مامان مامان مامان. برای همین بابا اسم خانوادگیمونو عوض کرد و گذاشت شیدمهر. پس اسم فامیل من و مامان هم شد شیدمهر. به همین خاطر هم خونواده‌ی بابا که آخوند بودن اونو طرد کردن. ولی اون اهمیت نداد. این هنوز دوره‌ی قبل از انقلاب بود. پدر بابا وقتی اون سه سالش بوده اونوو مادرش رو ترک می‌کنه و می‌ره عراق. و بعد هم سالها بعد عاقش می‌کنه چون می‌فهمه بابا بهش دروغ گفته بوده که دکتری می‌خونه و حقوق خونده و قاضی شده بوده. قاضی شدن رو هم که پدرش فقط برای آخوندها جایز می‌دونسته و اینه که اونو عاق می‌کنه. اما بابا به این موضوع هم اهمیت زیادی نمی‌داد. اما مادرش اهمیت می‌داد و خیلی از این موضوع دلشکسته بود و فکر می‌کرد این در اصل تقصیر اون بوده که نگذاشته بود شوهرش بابا رو با خودش به عراق ببره. بابا هنوز اون روز رو به خاطر می‌یاره. زمان رضا شاه. کاروان جلوی خونشون تو شیراز منتظر بود. پدرش اونو بغل می‌کنه که بگذاره رو یکی از شترها. اما مادرش می‌پره و اونو تو هوا می‌قاپه و تو بغلش سفت نگه می‌داره. مادرش سر بابا رو رو سینه ش می‌خوابونه و بین سینه‌هاش فشار می‌ده. پدرش که از آخوندهای سرشناس شیراز بوده باید قبل اینکه ژاندارمها‌ی رضا شاه  برسن می‌رفته. اینه که بی خیال بابا می‌شه و می‌ره. بابا سر رو سینه‌ی مادرش می‌تونسته صدای قلب اونو که تند تند می‌زده بشنوه و گردی سینه‌های عرق کرده شو حس کنه.

گفتم که بابا اسم خانوادگیمونو به شیدمهر تغییر داد، اسم فامیلی که هیچکس معنیشو نمی‌دونست. فقط بابا می‌دونست که به ما گفت—به من و مامان. شید می‌شه خورشید، مهرم می‌شه خورشید. ولی شیدمهر می‌شه شعاع آفتاب. با اینکه از تغییر نام فامیلی مون راضی بودم فکر می‌کردم کاش بابا پسوند فامیل قبلی مون رو— یعنی احمدی رو— نگه می‌داشت. آخه اسم خانوادگی ما در اصل احمد آخوندی بود. می‌دونستم که احمد می‌شه کسی که حمد و ستایش می‌شه. می‌گفتن این لقب حضرت محمد بوده چون بوسیله‌ی خدا حمد شده. ولی این دلیل من واسه دوست داشتن احمدی نبود. من از آهنگی که احمدی داشت خوشم می‌یومد، به خصوص وقتی مادر بزرگم یعنی مادر مامان بابا رو به این اسم صدا می‌زد. اون تا آخر عمرش هم همیشه بابا رو به این اسم صدا می‌کرد: آقای احمدی. احمدی برای من مثل بند نافی بود که اسم کوچیک منو به اسم فامیلم وصل می‌کرد. باید بهتون بگم که بر عکس ناف، بند ناف اصلن چیز بی مصرفی نیست، با اینکه دور انداخته می‌شه. تو کتابی خوندم که بند ناف مثل شیلنگ بین این دنیا و اون دنیاست. منظورم دنیای مادرو فرزنده. این آخری‌ها هم یه جایی خوندم از این به بعد  قراره بند ناف آدمها رو نگه دارند. می‌پرسین که چه کارش کنن. آهان فریزش می‌کنن برای روز مبادا که گرد و قلنبه ش می‌کنن میدن دست دکترها.

برای همینه که بدون احمدی شیدمهر بی مصرف می‌شه. اصلن این شیدمهر چه گلی به سرمن زده؟ چیکار واسه بابا کرده؟ بعد انقلاب بابا می‌خواست دوباره به خونوادش وصل بشه. زمانه زمانه‌ی مردهای خدا شده بود و اون می‌خواست به آغوش خانواده‌ی آخوندی برگرده. حتی شعاع خورشید هم می‌تونه تاریک بشه وقتی خدا حمدش نکنه!

اما همه‌ی اینها حاشیه ست. من دنبال اسم خودمم. نه نام بابا. بابا هم که اسم من یادش نمی‌یاد. فراموشکاریش سرگیجه‌ی مجازی و دل بهم خوردگی بی مصرفم رو تشدید می‌کنه. متعجبم که هر سوالی که ازش می‌کنم با هشیاری کامل جواب می‌ده ولی وقتی نوبت به اسم من یا اسم ممه‌های مامان می‌رسه آلزایمرش عود می‌کنه و خاموش می‌مونه. درست مثل فامیلی مامان: خاموش. بهتون نگفتم که بابا یکدفعه ناغافل یکی از ممه‌های منو تو مشتش گرفت وقتی که از کنارش می‌گذشتم که برم تو اتاقم. همونطور که حتمن ممه‌های مامانو می‌گرفت—ممه‌هایی که منو ازش گرفته بود. پشتمو چسبوندم به دیوارسرد پشت سرم و از وحشت سر جام خشکم زد. با وجودی که هوا سرده عرق می‌ریزم.  من هنوز سنگینی دستهاشو رو سینه‌هام احساس می‌کنم، مثل اون شب که با حالت دل بهم خوردگی رو تختم دراز کشیده بودم. همون شب شنیدم که بابا از مامان می‌پرسید آیا من هنوز بالغ شدم یا نه. این سوال اون باعث شد که باز تو جام خشکم بزنه و سر گیجه م بدتر بشه. و حالا این باباست روبروی من تو بیمارستان و من می‌خوام ازش بپرسم که چرا اون شب اینکارو کرد ولی در عوض اسممو ازش می‌پرسم که یکدفعه اون همه‌ی شادابی و تیزی ذهنشو از دست می‌ده مثل این قاچ لیمو که به سر لیوان من بنده و خشک شده. بعد بابا بدنش به یک سمت خم می‌شه، گردنش می‌افته عقب، چشمهاش لوچ می‌شن و به سقف خیره موندن. بلوزش که حالا بالا رفته بود نافشو به نمایش می‌گذاره. و آخر هم کف بالا می‌یاره انگاری که من یک چیز خیلی با اهمیت رو توش بد جوری بهم زدم. نکنه بابا گاهی منو با مامان …

اینم از بابا و مامانم که مرده.

پس برای پیدا کردن اسمم تو دفترچه‌های تلفن رو می‌گردم. خودم هم نمی‌دونم اسمم کدوم یکی از اینهاست: جنیفر، فاطمه، مینا، دنیس، احمد، و—و –و –و –و  هیچ کدوم از این اسمها احساسی درم ایجاد نمی‌کنن. اینه که می‌رم سراغ اینترنت که یکجورهایی منو یاد نافم می‌ندازه چرا که وقتی یه روز خیلی معمولی از خواب بیدار می‌شی و یه سرگیجه‌ی مجازی داری یک دفعه خودتو پیدا می‌کنی که پای اینترنت نشستی و داری اطلاعات بی مصرف می‌جوری ازسوراخ اینترنت که تو خودش هزار تا تونل داره. و این جوریدن می‌تونه تمام روزهای معمولی دل به هم خوردگیتو پر کنه. می‌جوری—و—می‌جوری—و—می‌جوری.

به فکر می‌افتم که اگه اینترنت هم نمی‌تونه کمک کنه بلاخره مدارک و نامه‌هام که هستن. اونها می‌تونن اسم لعنتی حروم زاده م رو بر ملا کنن. اما وقتی که صبح با این سرگیجه مجازی از خواب بیدار می‌شم می‌دونم که حتی مدارکم هم نمی‌تونن اسممو بهم بگن. اینو از اینجا می‌دونم که امروز انقدر عادی و بی واقعه و بلند و پر آشغاله که نشونه‌ی اینه که نقشه‌ای در کاره. و حق با منه چون اسم کوچیکم از روی همه‌ی مدارکم  غیبش زده. نامه‌هام اینطوری شروع می‌شن: به اونی که این موضوع بهش مربوط می‌شه—یا خانم شیدمهر شما حالا یک شهروند هستید—یا خانم آخوندی خوشحالیم که به اطلاعتون برسونیم که شما امتحانو با موفقیت رد کردید—یا خانم شیدمهر با نام خانوادگی سابق آخوندی وام مسکن شما تصویب شده—یا شعاع خورشید موفقیت کاری شما رو  تبریک میگیم—یا متاسفانه باید به شما دختر عبدالرضا، دختر حروم زاده ممه‌های مامان، دختر حقیقی و حقوقی عبد حضرت رضا بگیم که—اینها رو که می‌خونم پشتمو می‌چسبونم به دیوار پشت سرم و از تعجب خشکم می‌زنه که اسمم چی شده.

به هیچ کدوم از این چیزهایی که نوشتن اهمیتی نمی‌دم. من فقط می‌خوام اسممو پیدا کنم که از نامه‌ها و مدارکم افتاده. درست مثل بند ناف که بعد از تولد خشک می‌شه و می‌افته و به جاش ناف می‌مونه—یه گره کوچیک که هیچ علامت خاصی نداره جز اینکه معمولن لاش کلی آشغال جمع می‌شه.

از خواب که بیدار می‌شم و تو جام می‌شینم یک دفعه چشمم به نافم می‌افته که توش یه عالمه آشغال جمع شده و من حالیم نبوده. اما امروز چون یه روز خیلی عادیه و من هم این سرگیجه‌ی مجازی رو دارم همین که از خواب بیدار می‌شم مشغول جوریدن نافم با ناخن انگشت سبابه م می‌شم و بعدشم می‌رم یک سنجاق سر می‌یارم و بعد هم یک خلال دندون و می‌افتم به جون اشغالهای توی نافم تا اینکه آخر یادم می‌یاد که دنبال اسم گمشده م می‌گردم و اینه که نافمو ول میکنم، مثل این نی‌ای که تولیوان نوشیدنی دست از سرش بر می‌دارم. نه بر نمی‌دارم چون اون منو یاد بند نافم می‌ندازه. این لیموی بریده هم منو یاد لیموی ممه م می‌ندازه. کی بود می‌گفت بوی لیمو، عطر لیمو، فقط و فقط مال شیرازه؟

شاید حالا که جوریدن آشغال از لایه‌های گره گره گوگول تو اینترنت کمکی به حالم نمی‌کنه، دوستام بتونن کمکم کنن. اسمهاشون هنوز خاطرم هست و شماره تلفناشون تو دفترم. حتی صدای چند تاییشونو تو گوش مارپیچ ماشین پیغام گیرم ضبط کردم. کار سختی نیست. بهشون زنگ می‌زنم میگن الو و وقتی صدای منو می‌شنون اسممو صدا می‌زنن. ولی اینطوری نمی‌شه چون وقتی که زنگ می‌زنم و می‌گم الو می‌گن: اِ این تویی! درست جمله‌ای که نمی‌خواستم بگن. آره منم. ولی آخه من کیم؟ این تو گفتنشون مثل اینه که بگن تو شیدمهر—شعاع خورشید بعد از انقلاب—آخوندی دخت عبد حضرت رضا قبل از انقلاب. یکیشون هم یک دفعه بی مقدمه گفت هفته‌ی پیش تو فروشگاه ایرانی‌ها دنبال لیموی شیراز می‌گشته. از اون بزرگ بزرگهاش.

فکر کنم همه‌ی این اتفاقها واسه این می‌افته که امروز یک روز معمولیه و دوستای معمولی من یه تلفن معمولی از یک دوست معمولی دریافت کردن که نامی‌نداره و گوشش به مارپیچ گوشی تلفن وصله. بعد هم مکالمه بدون اینکه من ناممو دستکم برای یک بار هم شنیده باشم تموم می‌شه. این هم از این دوستهای حروم زاده‌ی دهن نافی من که هیچ فایده‌ای ندارن جز وصل من به گذشته م.

افرادی که تو بانک کار می‌کنند یا تو شعبه‌های کارتهای اعتباری و یا اداره‌ی برق و غیره که بهشون زنگ می‌زنم به این امید که اسم منو ببرند درست مثل دوستهام عمل می‌کنند. اونها از من شماره‌ی کارت بانکیمو می‌پرسن، یا شماره دانشجوییمو یا شماره‌های دیگه رو—خب از زمانی که روزها عادی و معمولی شدن شماره‌ها جای اسمها رو گرفتن. دهن من کف کرده، لعنتی، از بس که شماره گفتم ولی همچنان امیدوارم که ازم یک چیزی بپرسن که من بتونم اسممو به زبون بیارم. ولی هنوز خبری نیست و دهنم کف کرده جوری که شاش کف می‌کنه وقتی خودتو برای یک مدت طولانی نگه داشتی و بعد می‌ری توالت و خلاص می‌شی. آره کف می‌کنه. کف می‌کنه و پر از حباب می‌شه. حبابهای روشن. مال زن و مرد هم نداره. من شاش کف کرده‌ی بابا رو دیدم. یک بویی می‌داد که نگو! مثل مال اسبهای کنار خیابون که قدیم‌ها به درشکه می‌بستن.

بعضی آدمهای اونطرف خط تلفن دوست دارن کمکم کنن. اونها واسه اینکه بفهمن من کی هستم و هویتم را تایید کننن ازم می‌پرسن که آخرین خریدی که با کارت اعتباریم کردم چی بوده. و لعنت به من که به روشنی به خاطر می‌یارم که آخرین آشغالی که خریدم چی بوده ولی نه اسم کسی که جنس رو خریده. من همه چی همه‌ی شاش و ان و گه‌هام یادم می‌یاد ولی اسمم نه.

واقعن اون کی بود؟ دختر بچه‌ای که همیشه گرسنه‌ی ممه‌های مامان بود؟ و کی بود اون دختر حقیقی و حقوقی بابا که یکروز که از کنارش می‌گذشت بابا ممه اش رو دستمالی کرد و دختر بعدش به سرگیجه افتاد؟ و کیه زنی که همه‌ی کارهاش یادش می‌یاد ولی کننده شو نمی‌شناسه—همه‌ی کارهاش که انقدر معمولی هستن که قابل نام بردن نیستن؟ آره من می‌خوام اسم این فرد رو بدونم—می‌خوام فاعل این افعال رو بشناسم. آره من دنبال اسم کوچیک خودم می‌گردم. همون اسمی‌که اغلب دخترها یا پسرها رو با اون صدا می‌زنن مثل شهاب یا فرزانه یا حسن یا حسین. آره من دنبال اسم کوچیک دوره‌ی نوجوونیم می‌گردم که از ترس گمش کردم.

ولی پیداش نمی‌کنم و این موضوع منو کلافه کرده. زنی که الان اونطرف خط تلفنه اسم منو نمی‌بره و بدون اسمم داستان زندگی من و تارهای به هم پیچیده‌ی اعمالم نمی‌تونن به من به عنوان فاعل اون اعمال وصل بشن. زنی که اونور خطه که شاید الان اونطرف کره زمین نشسته باشه —و یکی از همه‌ی اونهایی است که لابد علیه من توطئه کردن—می‌گه: “یک لحظه صبر کنید خانم شیدمهر. بذارین من پرونده تون رو رو کامپیوترم بیارم.” و بعد از مدتی سکوت می‌پرسه اسم فامیلی سابقتون چی بوده؟ اون از من اسم بابا رو نمی‌پرسه. اینجا مثل ایران رسم نیست که اسم پدر رو بپرسن یا فامیلی مادر رو مخصوصن که فامیلی مادرت مثل مال من “خاموش” باشه! و بالاخره آخرین سوالی که می‌کنه اینه که اسم کوچیک مادرت قبل از ازدواج چیه؟ طفلک نمی‌دونه من اسم کوچیک خودمم فراموش کردم چه برسه به اسم کوچیک مادرم.

همین که این سوال پیش می‌یاد، یکدفعه من هم زدن رو رها می‌کنم و به نوشابه م نگاه می‌کنم. همه‌ی نوشابه حالا به کف تبدیل شده. مثل کفی که یک نفر که داره می‌میره به دهن می‌یاره. و یکدفعه من به خاطر می‌یارم. نه اسممو—بلکه خوابی رو که دیشب دیدم قبل از اینکه چشمهامو به این روز معمولی باز کنم—روزی که لب پرتگاه مجازیش ایستادم و منتظر یک سقوط آنی هستم—

تو خواب مامان رو دیدم و خواستم ازش اسممو بپرسم ولی نپرسیدم. چون اولش تو خوابم دو تایی روی هوا بودیم. ما دو تا فرشته بودیم که دور و بر یک درخت لیمو بال بال می‌زدیم. بابا پای درخت ایستاده بود و داد می‌زد. از اون سفت و درشتهاش که عطرش دل می‌بره بکنین بندازین پایین. همینو که گفت من و مامان افتادیم رو زمین.

حالا اون، منظورم مامانه، روی زمین چهار زانو تو یک اتاق خالی از اثاثیه که پر از آشغال و خرت و پرته نشسته. مامان دامن سیاهی به تن داره. اتاق بزرگه و دیوارهاش سفیدن. مامان بلوز تنش نیست. حتی کرست هم نداره. من طرف دیگر اتاق خوابیدم. چشمهامو باز می‌کنم. دوساله ام و دندونهام همه در اومدن و کاملن. ممه‌های مامان نگاهمو به خودشون جذب میکنن. نوکهاشون بیرون زدن و پر از شیرن و من گرسنه ام—گرسنه تر از همه‌ی روزهایی که تو زندگیم گرسنه بودم. آماده ام که خودمو رو ممه‌های مامان بندازم و شیر رو از نوک سینه‌هاش بمکم. یک اشتیاق پایان ناپذیر سر تا پامو گرفته—اشتیاق معصومی‌که از نقشه‌هایی که بابا برام کشیده و مامان قراره اجراشون کنه خبر نداره.

تاتی تاتی طول اتاق رو طی می‌کنم و نزدیک مامان می‌رسم. اینجاست که می‌بینم سر سینه‌های مامان سیاهند—سر سینه‌هایی که اشتیاق وصل شدن بهشون رو دارم. از این هم بیشتر رو سینه‌های مامان دو تا دیو کشیدن با یک ماده سیاه که مثل ذغال. مامان به سینه‌هاش اشاره می‌کنه و به زبونی که نمی‌فهمم صحبت می‌کنه و می‌گه: لولو خرخره.

من سعی می‌کنم از این زبون ناآشنا نترسم و باور نکنم که ممه‌های معصوم مامان دو تا دیو هستن. مامان ممه‌هاشو تو دستاش نگه می‌داره و صورتشو یک جوری می‌کنه انگار که اون دیوها قراره منو بخورن. اما من باورم نمی‌شه. می‌خوام برم و خودمو رو ممه‌ها بندازم و شیر شیرنشونو بمکم.

مامان عقبم نمی‌زنه. اون همچنان سینه‌هاشو تو دستاش گرفته و دیو‌ها رو نشون می‌ده و از حلقش اون صدا رو در می‌یاره: خرخرخرخرخره. من همش چند قدم از ممه‌هایی که دوتا دیو روشون چنبره زدن فاصله دارم. شاخ دیوها تیزه و دهنهای سیاهشون که همون سر سینه‌های مامانن رو به من نشونه رفتن. با این حال نمی‌ترسم. من آماده ام که با دیوها بجنگم و مامانو و ممه‌هاشو از شر اونا نجات بدم با اینکه دیوها هر لحظه بزرگ و بزرگتر می‌شن.

یک قدم نزدیکتر که می‌شم و با مامان چهره به چهره می‌شم می‌بینم که اون مرده—و این سینه‌هاشن که این صدای ته حلقی رو در می‌یارن:خر خر خر خر خره. ممه‌هاش تقریبن از تنش کنده شدن، واسه همین تا دست می‌زنم می‌افتن رو زمین مثل بند ناف که چند روز بعد تولد می‌افته.

با این همه خودمو روی زمین روی سینه‌ها می‌اندازم. مامان منو می‌گیره و به سمتشون هدایت می‌کنه. من شاخ دیوها رو با دستهای کوچیکم می‌گیرم ولی دهنم هنوز توی هوا دنبال سر سینه‌ها می‌گرده. مامان با یک دست سر منو به جلو فشار می‌ده و با دست دیگه ممه شو میگیره و سرشو که همون دهن دیوه تو دهن من میگذاره. اون درست اونجور پستون به دهن من می‌ذاره که من یک روز پستون به دهن دخترم گذاشتم—زمانی که نوزاد بود و هنوز پستون گرفتن بلد نبود.

در این لحظه ست که لیموی پلاسیده رو می‌بینم و اینکه هنوز دارم نوشیدنیمو هم می‌زنم. بعد دهنم از یک ماده‌ی تلخ و تند مثل فلفل پر می‌شه و صدای خراش دار خودمو می‌شنوم که با همون صدایی رو در می‌یاره که مامان با اون زبون مرده ش در می‌یاورد: خر خر خر خر خره. شیر زهر آلوده رو قرقره می‌کنم و کف به لب می‌یارم. مامان منو رو زمین میگذاره—تنها با دیوها تو اون اتاق خالی از اثاثیه و پر از آشغال. من ترسیدم. دیگه نمی‌خوام به ممه‌های مامان وصل باشم. مامان می‌خندهومی‌خندهومیخنده. صدای خنده ش از بیرون اتاق می‌یاد. تو حالت خنده می‌گه مرد خجالت بکش. حالا چه وقت این کارهاست؟ نکن، نکن، انقدر محکم نچلون.

بعدش تو اتاق خودم بیدار می‌شم. امروز یک روز معمولیه و به یاد می‌یارم که مادرم مرده—اون مرد وقتی که به خاطر سرطان سینه شو قطع کردن. اما تو خواب من مامان همچنان زنده ست و من می‌خوام بگم: مامان مامان نجاتم بده. می‌خوام بغضی که تومه گریه کنم ولی نمی‌تونم. می‌خوام بگم: مامان مامان چرا تنهام گذاشتی. می‌خوام بهش بگم که من یه روز رفتم سروقت ویلچر بابا. تو اتاقش تنها بود.از پشت بهش نزدیک شدم و چشمهاشو گرفتم. گفتم من کیم؟ خندید.  بعد گفتم چرا دست زدی؟ اینو که گفتم خنده ش قطع شد و تو خودش جمع شد.چشمهاشو ول کردم. اومدم نشستم رو پاش و دست انداختم دور گردنش. خودمو فشار دادم بهش و از جیبم یک ماژیک آبی در آوردم و  گفتم بیا رو سینه‌ی من دو تا فرشته بکش. با ماژیک دو تا فرشته بکش تا دختر من نترسه. آره می‌خوام این داستانو به مامان بگم. اما دهنم پر از تلخیه و من تا حد مرگ می‌ترسم از مامان در مورد ممه‌هاش بپرسم ببینم اونم می‌ترسید — تا حد مرگ می‌ترسم که اسممو ازش بپرسم — می‌ترسم که مامانم یادش نیاد اسمم چیه —
ژانویه ۲۰۱۰

* این متن ترجمه ی یکی از نوشته های من به زبان انگلیسی است. با وجود مشابهت اسمی راوی با من، این نوشته یک نوشته ی صرفن داستانی است. این نوشته در جنگ زمان قبلن منتشر شده است.

Tags: