روز بیستم آبان سال ۱۳۸۴، من دو تا کوله زرشکی و مشکی، یک دسته چلچراغ توی کیسه پلاستیکی، چند تا کتاب برداشتم و رفتم چند تا خیابان اونطرفتر، برای اینکه داشتم آزار میدیدم و ادمهایی را آزار میدادم و میخواستم از ۱۷ سالگی مستقل زندگی کنم.
طبقه دوم مادربزرگ من سه تا اتاق بزرگ داشت که من توی یکیش فرش پهن کردم، مبلهای مادربزرگم را چیدم، یک تلویزیون قرمز کوچیک از اینهایی که با یک گردالی کانال عوض میکنند قرض کردم، کمدی که وقتی بچه بودم عموم برای تولدم گرفته بود را کشیدم بالا و البته توی همه اینها خواهرم بود ولی مثل حالا؛ خب هیچوقت نبود.
صبحها با یک خانم چاق گندهای که آدم حسباحالی ای بود ولی من را دوست داشت می رفتم عکاسی، نور میگرفتم، بعضی وقتها عکس میانداختم
بعضی وقتها خودش تکیه می داد کنار و عکس گرفتن من را نگاه میکرد و میگفت کادر بندیت فلان، این بیسار و با افتخار نگام میکرد و من از اینکه با افتخار میشود نگام کرد کیف میکردم. بچه بودم به هرحال
کمکم حالم خوب شد، کمکم یادم رفت برای چی جدا شدم، کمکم جای زخمهام را میلیسیدم، ولی زندگی مجردی بود و یک دختر هیفده هیژده ساله.
یکبار توی راهروی خانه مچ همسایه پشتی را گرفتم که از پشت بام آمده بود، یکبار پول کم آورده بودم و پنجاه تا تک تومنی تا آخر ماه توی کیفم ماند (عکاسی درآمد بالایی داشت ولی نه برای منی که هیچ وسیلهای از خودم نداشتم)، خیلی بار شد که سقف خانه چکه کند و من تشت گذاشته باشم زیرش، خیلی بار شد که لوله باز کنم، دست کنم توی چاه و خیلی چیزهای دیگر
یک سال بعد سر قضیه ارث و میراث بیرونم کردند، چون فامیلهای ما در عین اینکه بهت لبخند می زنند طناب دارت را میبافند و چون برایشان معنی نداشت که من انجا باشم.
بعد باز من به اندازه چند تا خیابان رفتم آنطرفتر، توی یک خانه قدیمی، ته یک کوچه بن بست، توی یک خانه که سه تا اتاق دارد و شش تا در با یک بالکن دلباز که گل و گیاه داشت ولی همین چند ماه پیش صاحبخانه ترتیب گلهاش را داد چون به نظرش کثیف بودند و چون گلها برگ دارند و برگها صاحبخانه را ناراحت میکنند.
کم کم پول من همهش رفت پای کتاب و فیلم
مینا کامپیوتر خرید. مینا دراور خرید. بعد از آنجا به بعد دوتایی همه چیز را خریدیم، آن وقتها من دانشجو بودم و پول نداشتم، الان هم دانشجوام ولی بیشتر از آن وقتها پول دارم و هنوز هم یک جاهایی سعی می کنم جبران کنم آنوقتها را که مینا خرید و من نشد که کمک کنم.
بعد سرخوشی از خانه جدید که تمام شد کمکم مصیبت شروع شد؛ سال اول کله پسر همسایه پشت پنجره بود، سر و ته قضیه با شیشه ماتکن تمام شد و ما از ترس اینکه بیرونمان نکنند خفه خون گرفتیم.
سال بعدتر همسایه بغلی را از روی همان بالکن دلباز جمع کردیم که وقتی زنش رفته بود حمام آمده بود سر و گوشی اینطرف آب بدهد.
زمستان همان سال، که میکند به عبارتی سال ۸۶ و آخرین سالی که برف سنگین آمد گچ اتاق اولی ریخت، من شال و کلاه کردم رفتم چند ساعت روی پشت بام و برف پارو کردم و از اینکه چقدر گناه دارم هی اشک ریختم.هی گفتم این خیلی نامردی است.
زندگی مجردی، و روی پاهای خود آدم ایستادن ولی، ختم به این مصیبتهای دم دستی نیست، من نیمی از بیست و یک سالگیم را دو شیفته کار کردم، چون خیلی بی پول بودم و چون داشتم پول جمع میکردم برای ادامه درسم، خیلی وقتها خیلی از آقایان دوست و همسایه و آشنا را از پشت شیشه ها و پنجرهها و وسط خانه جمع کردم حتا، و همه این ذکر مصیبتها برای این است که این آخری را بگویم.
اینکه توی تمام این چند سال، تنها چیزی که خیلی ازارم داده، بی پولی است.
من دانشجو ماندم، بقیه درسم را دارم با مصیبت میخوانم، یک روز در هفته میکوبم میروم یک شهر دیگر، دانشگاهم شهریه دارد، اتوبوسی که من را میبرد و برمیگرداند پول میگیرد، چهار صبح مجبورم راه بیفتم و آژانس لازم دارم.
اینها به کنار، خانه حالام کرایه دارد، من آدمم، می خورم، لباس میپوشم و بعضی وقتها؛ به تفریح نیاز دارم.
من یک دختر تنهام، یک دختر تنها که شُک زده است از وقتی گفتهاند یارانهها را برداشتهاند. هاج و واجم. راه برگشت ندارم، راه برگشتنم این است که تمام سالهای زندگیم را پاک کنم، برگردم به تاریخ، آدمهای مردهام را زنده کنم، آدمهای رفتهام را برگردانم، پدرم را عوض کنم، ازش بخواهم اینطوری که هست نباشد و همه اینها.
من شک زدهام، بغض دارم، تنهایی از پس این زندگی برنمیآیم و با تمام دردهایی که داشتهام تنها چیزی که لهام میکند بی پولی است، تنها دردی که هیچوقت براش راه حلی پیدا نکردهام.
و تنها چیزی که الان بلدم بگویم این است که باید رید به این مملکت؛ اول از همه به رییس جمهور و رهبرش.
http://iloneka.blogspot.com/2010/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
Tags: همجنسگرایی