۳۰ فروردین ۱۳۸۹
میان نامها به دنبال نامت میگردم. دستانم روی کیبورد بالا و پایین میرود و نامت در گوشم طنینانداز میشود .نامت نرگس است، نام خانوادگی آلهاشم. هنوز هفده سال بیشتر نداری که تیربارانت میکنند. به کدامین جرم؟ بگذار من برایت بگویم تو یادت نمیآید. همان روز بارانی ۱۷ اسفند ۱۳۶۱ را میگویم. تو را اعدام میکنند. همکلاسیهایت حتی جرات نمیکنند شاخهای گل رز روی نیمکت خالیات در مدرسه بگذارند. کم کم روزها و سالها که میگذرد نامت را غبار فراموشی میگیرد. نباید این را میگفتم اما زمان بد یاوری است.
میان نامها به دنبال نامت میگردم. ۸ خرداد ۶۱ زندان اصفهان. هوا دم کرده است. دست بسته تو را میبرند. صدای تیرها که میآید یکی از همبندیهایت فریاد میزند فرزانه را کشتند، فرزانه سلطانی را کشتند. قرار بود جشن تولد ۲۶ سالگیات را در به شیراز بروی. هوا دم کرده است و نامت را همبندیهایت زمزمه میکنند.
میان نامها به دنبال نامت میگردم. تو را به جرم محاربه با خدا، رسول خدا و نایب امام زمان، خمینی کبیر شبانه حلقآویز کردند. یادت میآید مرداد ۱۳۶۷ را؟ حمید قبادیان، ۳۷ ساله از تهران، هنوز وقتی طناب دار را میکشند صدای جیغ مادرت تمام مرداد ماههای این سرزمین را میلرزاند.
میان نامها به دنبال نامت میگردم. بهرام یلدایی ۲۸ سال بیشتر نداشتی. گفتند بهایی بودن یک مذهب نیست، یک حزب است. تو را که در شیراز معلم بودی حلقآویز کردند، به خاطر باورت تو را کشتند. تاریخاش را یادم نرفته ۲۶خرداد ۱۳۶۲ بود. زندان عادلآباد شیراز و تو زل زده بودی به دریچه نیمه باز سلولات. میخواستی چیزی بگویی اما طنابهای نفرت و کینه نگذاشتند …
میان نامها به دنبال نامت میگردم. اعدام تو در فرودگاه سنندج را حافظه خیلیها هنوز به یاد دارد. جمیل یخچالی ۵ شهریور ۱۳۵۸ با تعداد دیگری از کردها، تیربارانت کردند. عکاسی که آن عکس را گرفت جایزهها برد و نامش جاودانه شد؛ اما تو را چند نفر میشناسند؟ عکس اعدام تو و بقیه در روزنامه اطلاعات (۶ شهریور ١٣۵٨) چاپ و منتشر شد. این عکس به مطبوعات خارج از کشور نیز رسید و در رسانههای مختلف (از جمله نیویورک تایمز، واشنگتن پست، و دیلی تلگراف لندن) چاپ شد. بگذار کنار نام عکاس اسم تو را هم حفظ کنم، جمیل یخچالی.
میان نامها به دنبال نامت میگردم. دور نیست، نامت را هنوز هم همسایگان و همراهانت میشناسند. از امتحان باز میگشتی. تیرماه ۱۳۸۸ بعد از آشوبهای انتخاباتی. گاز اشکآور میزنند. دوستانت تو را گم میکنند. خانهات با مسجدی که از آن به روی مردم آتش گشودند، فاصلهای ندارد. تیری به تو اصابت میکند. نعرهای میکشد گلوله. از امتحان باز میگشتی. بیجرمی و سلاحی. یازده روز در کما میمانی و پایان.
میان نامها به دنبال نامت میگردم. هنوز در بندی. نامت بلند آوازه نیست. وقتی میگردم نامت چون عبدالله مومنی، مصطفی تاجزاده، حشمتالله طبرزدی و محمد ملکی به چشم نمیآید. به دنبال نامت میگردم. در کدام سلول انفرادی کز کردهای؟ بگذار نامت را بخوانم. نامت مریم رستمپور است. یک مسیحی هستی. از دو سال پیش بازداشتت کردند. کسی چیزی از تو میداند؟
میان نامها به دنبال نامت میگردم. اوین را گشتم، رجاییشهر انبوه زندانیانش به گریهام میاندازد. نامت را گم کردهام، نامت را به نام همه فرزندان این خاک میخوانم. نامت را میان نام محمد اسماعیل صلاحی است، نامت سعید ملکپور، رضا فروتن، نامت نام کوچک همه دفتر مشقهای دبستانهاست، نامت نام بزرگ شانههای تکیده مردان و زنان سرزمین من است.
نامت را میان نامها میگردم. به نام خودم بر میخورم. زندانی کدامین بند بودم؟ کسی میداند؟