پدر، مادر، این بار ما متهمیم و نه شما! (بخش اول)/ شادی صدر

درآمد: این مطلب قرار بود اول، چند خطی باشد در واکنش به نوشته ای که در وبلاگ “فراسوی مرزها” درباره برخورد فمینیستهای نسل ۵۷ و فمینیستهای نسل جدید در بیست و دومین کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان منتشر شد. اما نه تنها از آن که از خود یک مقاله نیز فراتر رفت و تبدیل به قسمت به اول سلسله مطالبی شد تحت عنوان “پدر، مادر، این بار متهمیم و نه شما!” شد. این بخش اول سلسله مطالبی است که درباره تاریخ منقطع، مسئولیت تاریخی نسل جدید، نقشی که نسل انقلاب ۵۷ باید برعهده بگیرند، آشتی ملی، عدالت، خشم بین نسلی و چرخه معیوب و بسته نشده تجارب تاریخی مان خواهم نوشت. در این سلسله مطالب سعی خواهم داشت از خلال تجارب جنبش زنان نقبی بزنم به تجارب جنبش دموکراسی خواهی و پاره هایی از این تاریخ تکه پاره را به هم بدوزم.

****

نوشته “فمینیست جهانی-بومی” در وبلاگ “فراسوی مرزها”،[i] درباره بحثی که دیروز در بیست و دومین کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان درگرفته بود، انگیزه ای شد برای نوشتن چند خطی درباره همان بحث که من از طریق پخش آنلاین این کنفرانس، در جریان آن قرار گرفتم. پیش از اینکه به این نکات برسم، خلاصه ای از بحث مطروحه و نیز مهمترین نکاتی را که “فمینیست جهانی-بومی” به آن اشاره کرده می نویسم:

در پانل نسل جوان، برخوردی میان فمینیستهای نسل ۵۷ و اکتیویستهایی که عمدتا پس از انتخابات سال ۸۸ از ایران خارج شده بودند به وجود آمد. فمینیستهای نسل ۵۷ به این موضوع اعتراض داشتند که تلاشها و مبارزاتشان برای لغو حجاب اجباری، عدم تصویب قانون قصاص و گفت و گوهای چهره به چهره شان درباره قوانین و سیاستهای اسلامگرایانی که پس از انقلاب قدرت گرفتند، در سخنرانی های نسل جوان یکسره نادیده گرفته شده است. آنها در عین حال به این موضوع اعتراض داشتند که به خصوص در روایت کمپین یک میلیون امضا از سوی پانلیستها، به عمد، این کمپین و آگاهی رسانی چهره به چهره آن به عنوان اولین تجربه اینگونه در جنبش زنان مطرح می شود و به این ترتیب، از سویی کل جنبش زنان را به کمپین یک میلیون امضا تقلیل می دهد و از سوی دیگر، تاریخ جنبش زنان را تحریف می کند و مبدا آن را ۲۲ خرداد و شروع کمپین یک میلیون امضا می گذارد. از سوی دیگر، پانلیستها در پاسخ به این اعتراض، ضمن تاکید بر اینکه این تاریخ را می دانند، آن را انکار نمی کنند به این نکته اذعان داشتند که این تاریخ به شکل درست و مدونی به آنها منتقل نشده است. اعتراض آنها در مقابل به فمینیستهای نسل ۵۷ این بود که نسل جوان را بی سواد، بی تاریخ، و ناآگاه می داند.

“فمینیست جهانی-بومی”، ضمن اشاره به گفت و گوهای زیادی که با فمینیست های نسل انقلاب داشته، این ادعا را که نسل جوان، تاریخ و گذشته این جنبش را می داند و نسبت به تجارب فمینیستهای ۵۷ آگاهی دارد رد می کند. استدلال او این است: “به نظرم ادعای اینکه ما از آنچه بر فمینیست های قبلی رفته است با خبریم ادعای بسیار بی پرواییست، چون نه تنها تاریخ جنبش زنان در دوران انقلاب و پس از آن مکتوب نشده بلکه اصولا تاریخ سی و چند ساله گذشته ایران هم درست و حسابی هنوز مکتوب نشده است. از ۱۰- ۱۵ سال گذشته که در آن تجربیات (و نه تاریخ) جنبش زنان داخل ایران به صورت بیشتر آنلاین مستند شده اگر بگذریم، ما نقد درون جنبشی  یا از فمینیسم های ایرانی که به سبک تحقیق های دانشگاهی انجام شده باشند نداریم. به صورت جسته گریخته مطلب بسیار بوده، و مقالات بسیاری درباره مسائل خاص نوشته شده است. اما تحقیقی که با حداقلی از شکیبایی درباره بدی ها و خوبی ها، اشتباهات و دست آوردهای جنبش زنان در ۳۵ ساله گذشته نوشته شده باشد، به غیر نمونه های دانشگاهی که به فارسی هم ترجمه نشده و یا اجازه چاپ نداشته اند، چیزی نداریم. نقد های ما موضعی، احساسی، ایدئولوژیک، جناحی، و یا گروهی هستند. کمتر نقدی دیده ام که فرا گروهی بوده باشد و همانقدر که بقیه را در جنبش نقد میکند خود را نیز نقد کند.”[ii]

و من با این استدلال کاملا موافقم. اما غیر از دلایلی را که “فمینیست جهانی-بومی” برای عدم گفت و گو میان دو نسل از فمینیستهای ایرانی برشمرده، می خواهم از زوایه خودم نکاتی به این بحث اضافه کنم؛ طبیعتا، این “خودم”، یکی از فمینیستهای نسل “جدید” (به جای جوان که تنها گروه سنی محدودی را در بر می گیرد و تعداد زیادی از زنان میانسال را که در دهه اخیر وارد فعالیت فمینیستی شدند نادیده می گیرد) است که  ۱۲ سال پیش در حالی فعالیت فمینیستی خود را با تاسیس سایت زنان ایران شروع کرد که آگاهی بسیار اندکی درباره تاریخ زنان و تاریح جنبش زنان در ایران داشت:

به نظر من هم گفت و گو و مفاهمه ای میان دو نسل از فمینیستهای ایرانی، آنها که در ۵۷، برای لغو حجاب اجباری و قانون قصاص و اسلامی شدن قوانین خانواده مبارزه کردند، و آنها که عمدتا در ده سال گذشته برای رفع قوانین تبعیض آمیز و لغو سیاستهای بنیادگرایانه تشدید محدودیت در زمینه حجاب، اجرای احکام سنگسار، جداسازی جنسیتی فضاهای عمومی و… مبارزه کرده اند وجود ندارد. بخشی از این عدم مفاهمه و گفت و گو، معضل همه جنبش های فمینیستی در تمامی بسترهای اجتماعی و سیاسی است که از آن به شکاف دو نسل تعبیر می شود و ادبیات غنی فمینیستی درباره آن وجود دارد که از آن می گذرم. اما بخشی از این عدم مفاهمه به طور خاص مربوط می شود به تجربه تاریخی ما و تاثیر و تاثر فمینیسم ایرانی از نظام سیاسی حاکم. من برعکس “فمینیست جهانی-بومی” مایلم از اصطلاح “عدم مفاهمه” به جای عدم گفت و گو استفاده کنم چون اعتقاد دارم که ما هنوز یک قدم عقب تر از امکان گفت و گو به سر می بریم و آن، عدم فهم و درک یکدیگر است. این عدم فهم و درک همدیگر به نظرم ریشه در چند عامل دارد (از جمله انقطاع تاریخی، نداشتن ادبیات مشترک، تفاوت پیشینه سیاسی و اجتماعی و انگیزه های ورود به جنبش زنان، خشم بین نسلی، عدم آشتی ملی، تفاوتها و انقطاعهای جغرافیایی و…) که از بین همه اینها،  با آن که به نظرم مقدماتی تر است، یعنی انقطاع تاریخی شروع خواهم کرد

به باور من مهمترین دلیل عدم مفاهمه، “انقطاع تاریخ”ی است که نه تنها مشکل جنبش زنان در ایران که مشکل جنبش دموکراسی خواهی و سایر جنبش ها هم هست. نسل ما یک روایت رسمی و کاملا تحریف شده از تاریخ دارد که از طریق نظام آموزشی و تبلیغاتی، مدرسه، رادیو و تلویزیون و سایر نهادهای فرهنگ ساز، به روایت مسلط ذهن همه ما تبدیل شده است. براساس این روایت، چند مولفه اصلی درذهن همه ما وجود دارد که گرچه ممکن است بدوا مربوط به جنبش زنان به نظر نرسد اما در عمل، بسیار موثر است:

- نسلی که انقلاب کرده، مرتکب اشتباه بزرگی شده است که مصائب آن دامنگیر نسل بعدی که هیچ نقشی در آن شکست بزرگ نداشته شده است. جنگ، زندگی کوپنی و صفی، ناامنی بمباران و موشکباران، تحقیر هر روزه در مدرسه، سرکوب شدن تمامی نیازها و امیال طبیعی نوجوانی و جوانی و…همه مصائب نسل من بود که گناه آن را به گردن پدر و مادرهای خویش و از جمله فمینیستهای نسل ۵۷ می انداخت و هنوز هم می اندازد.

- این، نه اسلامگرایان به رهبری آیت الله خمینی که اعدامها را از فردای ۲۲ بهمن و پشت بام مدرسه رفاه تهران شروع کردند، که برعکس، اپوزیسیون جمهوری اسلامی بود که خشونت، ترورها و اقدامات مسلحانه، علیه سیاستمداران و همینطور علیه مردم عادی را آغاز کرد و درست به همین دلیل بود که مقامات جمهوری اسلامی ناگزیر شدند اعضای سازمانهای مخالف را به زندان بیندازند و اعدام کنند. گروهی از اعضای این سازمانها که به خارج از ایران “فرار” کردند (فراری ها به جای تبعیدی ها)، در خارج از ایران با توهم اینکه می توانند جمهوری اسلامی را بربیندازند، رفته رفته به ورشکستگان سیاسی تبدیل شدند که زبانشان برای نسل جدید قابل فهم نبود، و خواسته شان نیز قابل دسترسی و قابل پشتیبانی به نظر نمی رسید: “دایناسورها”. برخی از افراد این نسل، به دلیل مختلف از جمله برای اینکه کمتر “دایناسور” به نظر برسند، به اعتبار دادن و تایید کردن هرکاری که فمینیستهای جدید می کردند روی آورند؛ بدون اینکه در این روند یک سویه، تاریخ مبارزه خود را به نسل جدید منتقل کنند. این یکی از دلایلی بود که در درون یک ساختار قدرت مسلط جنبش زنان که فمینیستهای داخل نشین فرادست فمینیستهای خارج نشین می نشاند، ساختار قدرت دیگری به وجود آورد که جوانان را فرادست میانسالان یا قدیمی ترها می نشاند. این دو ساختار قدرت، هر دو به وسیعتر شدن شکاف تاریخی جنبش زنان انجامید.

بنابراین به طور خلاصه، براساس این فروضی که غلط بودن آن، در بازخوانی تاریخ دهه اول پس از انقلاب، تاریخی که اگرچه هنوز، آنچنان که باید و شاید نوشته نشده است، به سادگی قابل اثبات است، نسل جدید جنبش دموکراسی خواهی و همینطور جنبش زنان پیش فرضی اینگونه در ذهنش شکل گرفته است:

- انقلاب ۵۷، و انقلاب به طور کلی، اشتباه بزرگی بود که نسل جدید دیگر هرگز مرتکب آن نخواهد شد. نسل جدید شیوه هایی از مبارزه را در سایه سانسور و سرکوب یادگرفته که بی نظیر است و نه تنها نسل ۵۷ باید ضمن پذیرش اشتباهات خود، به این شیوه ها و تجارب احترام بگذارند بلکه تنها و تنها، باید تلاش در تایید و تشویق ما بکنند. زیرا ما، از آنها باهوش تر، بی خشونت، باسوادتر و بی اشتباه تر هستیم.

در واقع، ما از یک سو با بمباران همه سالهای کودکی و نوجوانی و جوانی مان با روایت رسمی و مسلط از تاریخ مواجه بوده ایم و از سوی دیگر، با تاریخ واقعی که هنوز نوشته نشده و باید، از لابه لای خطوط منابع کم حجم و سخت دسترس یا از لابه لای گفت و گوهای چهره به چهره مان با کسانی که در ساختن آن تاریخ نانوشته نقش داشته اند کشف شود، در واقع مواجه نیستیم. می خواهم بگویم که بین ده سال اول انقلاب و آنچه بر نسل ۵۷، از جمله فمینیستهای ۵۷ رفته، با ده سال اخیر، یک انقطاع تاریخی عظیم قابل مشاهده است که کوشش بسیاری برای وصل کردن این دو تاریخ منقطع و حتی در برخی مواقع مخالف با هم، حتی با نقطه چین لازم است.

اما چرا چنین روند انرژی/زمان بر و فرساینده ای ضرورت دارد؟

متاسفانه آنچه امروز از آن رنج می بریم این است که تاریخ ما هیچگاه و از همیشه بدتر، در سی و دو سال گذشته، یک روند خطی نبوده است بلکه خطوطی بوده رو به بالا یا پایین که در صفحه ای بی ارتباط به هم رها شده اند. تاریخ جنبش زنان ما نیز، از جایی که نسل ۵۷ اعدام شدند و زندان رفتند و در خانه های خود به خاموشی کشیده شدند و از ایران رفتند، از سوی نسل جدید تداوم نیافته است. بلکه از جایی دیگر، انگار دوباره از سر، شروع شده است.

نداشتن ادبیات مشترک، و پیش فرضهایی که در ذهن فمیسنیتهای ۵۷، نسبت به ما وجود دارد نیز از سوی دیگر باعث می شود که هر بار که گقت و گویی، از آن دست که امکان آن در کنفرانس دیروز بنیاد پژوهش های زنان وجود داشت، می خواهد شکل بگیرد، به عدم مفاهمه ای تبدیل می شود که در انتها، هر دو سو، دو سوی دو تاریخ غیر مشترک، احساس حقانیت خود و بطلانیت طرف مقابل را دارند؛ احساس نادیده گرفتن شدن تلاشها و زخمهایشان. بگذریم از اینکه من، به عنوان یک فمینیست نسل جدید، نمی توانم اعتراف نکنم زخمهایی که ما خورده ایم و دردهایی که ما در این ده سال و عمدتا در دو سال گذشته کشیده ایم؛ نه در ابعاد و گستره و نه در عمق، اساسا قابل مقایسه با آنچه بر نسل مخالف سیاستهای مسلط در دهه اول پس از انقلاب رفت نیست. این را امروز که در حال مستند کردن روایت زنان زندانی سیاسی از آزار جنسی و تجاوز در زندانهای دهه ۶۰ هستم، و هر روز با روایتهای هولناکی رو به رو می شوم که هیچگاه گفته نشده اند، دردهایی که هیچگاه دیده نشده اند، رنجهای استخوان سوزی که هیچگاه به رسمیت شناخته نشده اند، قاطع تر و با صدای بلندتری می گویم.

اما توجه به انقطاع تاریخی و فرونکاستن آن تنها به یک انقطاع میان نسلی معمول تمامی جوامع، تنها به این دلیل مهم نیست که درد و رنج قربانیان نقض هولناک حقوق بشر در دهه اول پس از انقلاب، باید دیده و شنیده شود. گوش دادن بدون پیش فرض به یکدیگر، و با صبر و حوصله و پذیرش بیشتر از سوی هر دو طرف و به خصوص از سوی نسل جدیدی که ادعای دموکراسی و مدارا و بی خشونتی اش گوش فلک را کر کرده نه فقط برای ایجاد یک گذشته و تاریخ مشترک، که برای آینده مشترک نیز مهم و حیاتی است. بدون پیوند این تاریخهای منقطع و دوختن تکه پاره های آن به هم، نه فقط مبارزه ما جلو نمی رود بلکه ما مدام و مدام اشتباهات و خطاهای نسل ۵۷ را تکرار می کنیم بدون آن که بدانیم که داریم درست در همان مسیری می رویم که ۵۷ ای ها رفتند و اگر انقلاب ۵۷ شکست خورد، اگر جنبش زنان که در اسفند ۵۷ بزرگترین تظاهرات تاریخ زنان ایرانی را علیه فرمان اجباری شدن حجاب در اداران سازماندهی کرد اما دو سال بعد از آن، تنها تجمعی کم تعداد در مقابل ریاست جمهوری از عهده اش برآمد، ما نیز در آستانه شکستی قرار داریم که این روزها، گرچه هنوز داغیم و باورمان نمی شود اما ده سال بعد، نسل “جدید” آن را به رخمان خواهد کشید.

کمی بیش از دو سال از شروع جنبش سبز می گذرد. به تازگی، دو تن از فعالان جنبش زنان بازداشت شده اند؛ یکی ده روز پیش و درست پیش از آمدنش به آلمان برای عکاسی از جام جهانی فوتبال زنان و دیگری، دیروز صبح و در پی یورش نیروهای امنیتی به خانه اش؛ دو تن دیگر از بدنه فعال جامعه مدنی ایران، از نسل جدید فمینیستهای ایرانی، ریزش کرده است (که البته به باور من هر بازداشت، موجب ریزش بیشتر از ده نفر از فعالان در بیرون از زندان می شود). دو سال گذشته را مرور می کنم. دو سال پیش، درست همین موقع، هنوز تظاهرات ۱۸ تیر برگزار نشده بود، هنوز بازداشت شدگان را به کهریزک نبرده بودند، تازه سه چهار روز از تجمع میدان بهارستان می گذشت؛ همان تجمعی که هاله سحابی در آن این پلاکارد را بالا برد که “شاه هم صدای انقلاب مردم را شنید” و دستگیر شد. هنوز اما بیشتر ما فکر می کردیم دیر نیست روزی که آرزوهایمان برای داشتن جامعه آزاد و امن و شاد محقق شود.

دو سال از آن زمان گذشته است؛ هاله سحابی و خیلی های دیگر، دیگر میان ما نیستند. خیلی ها در زندان هستند، خیلی ها کنج خانه نشسته اند یا در حداقلی ترین حالتهای ممکن به فعالیت ادامه می دهند، خیلی ها رنج تبعید را به جان خریده اند به امید اینکه بتوانند کارهایی را انجام دهند که در داخل ایران شدنی نیست. اما بسیار بیشتر از این خیلی ها که تکلیفشان اقلا با خود و اطرافیانشان مشخص است، تعداد کثیری از فعالان جامعه مدنی ریزش کرده اند؛ در بین ما هستند، اما در واقع، نیستند. نیستند وقتی که قربانیان کودک آزاری را به خانه پدری شان برمی گردند تا بیشتر کتک بخورند و بمیرند، نیستند وقتی زنان قربانی تجاوزهای دسته جمعی می شوند و به خاطر اینکه بهشان تجاوز شده مقصر شناخته می شوند، نیستند وقتی درست مثل دهه ۶۰ ، گشت های ارشاد از دختر و پسرها مارک یخچال خانه شان را می پرسد که مطمئن شود زن و شوهرند، نیستند وقتی دانشگاهها هر روز بیشتر و بیشتر زنانه-مردانه می شود و در چارچوب بزرگتر، نیستند وقتی تنها ۲۰۰ نفر به تشییع جنازه هدی صابر می آیند، نیستند وقتی ۱۲ زندانی اعتصاب غذا می کنند و عنقریب است که جان بدهند اما تنها واکنش، “نم اشکی و با خود گفت و گویی است”، و…در همه این وقایع، جای خالی همه آدمهایی که فکر می کردند خیلی بلد هستند چگونه جمهوری اسلامی را دور بزنند، فکر می کردند در بسته ترین شرایط هم می توانند فعال و موثر باقی بمانند، فکر می کردند تغییر، “دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد”، جای خالی آن سه میلیون نفری که در ۲۵ خرداد به خیابان آمدند به شکل دردآوری دیده می شود.

و من مرور می کنم در دو سال گذشته، از وقتی که خودم از زندان بیرون آمدم، روزی نبوده که اگر نه چند دوست یا همکار نزدیک، که حداقل یک دوست در زندان نداشته باشم. وقتی داستان خودم، یک به یک دوستانم، یک به یک فعالان جنبش زنان را که لزوما دوست نزدیک من نبوده اند، داستان شهروندان عادی را که تنها در رسانه ها خوانده ام مرور می کنم؛ بیشتر و بیشتر به این نکته می رسم که ما در مقابل سرکوبی که یک باره بر سرمان مثل آوار خراب شد، همان اشتباهات و بی احتیاطی هایی را کردیم که نسل ۵۷ کرده بود و چون آن تاریخ را نمی دانیم و آن تجارب به ما منتقل نشده، همچنان در همان اشتباهات و و بی احتیاطی ها، عقب و عقب تر می رویم. از آن طرف، برعکس ما که تاریخ مشترکی نداریم، که تجاربمان، موفقیتها و شکستهایمان را با هم شریک نشده ایم، آن طرف، جمهوری اسلامی، تاریخی کاملا همبسته دارد. به همین دلیل است که درست از استراتژی هایی برای سرکوب جنش زنان و برای سرکوب جنبش سبز استفاده می کند که در دهه ۶۰ استفاده کرده بود؛ گیرم به دلیل تغییرات شرایط جهانی و هزار و یک تغییر دیگر، این دفعه با دم نرم و نازکش می زند ما را.

در مقابل “تاریخ همبسته” جمهوری اسلامی، ما اما چه داریم: بهت و حیرت و ناباوری! در کهریزک به زندانیان تجاوز می کنند و آنها را می کشند، ما شوکه می شویم و فکر می کنیم: بدتر از این دیگر امکان ندارد! صدها زندانی سیاسی را در دادگاههای نمایشی به محاکمه می کشانند می گوییم: دروغی بزرگتر از این در تاریخ سابقه ندارد، کردها و طرفداران براندازی را اعدام می کنند، می گوییم از این فجیع تر نمی شود! موجب مرگ هاله سحابی در مراسم تدفین پدرش می شوند، مبهوت می شویم که مگر ممکن است تا این حد بی شرفی! وضعیت وخیم هدی صابر در اعتصاب غذا را با ضرب و شتم در بهداری، وخیم تر می کنند تا بمیرد، می گوییم: این فاجعه در تاریخ ایران سابقه ندارند!

اما واقعیت این است که این فجایع و فجایعی به مراتب دهشتناک تر، در تاریخ ایران، و اتفاقا در تاریخ ده سال اول پس از انقلاب ۵۷ سابقه دارد؛ براساس همان تجارب و پیروزی های ناشی از همان سرکوبهای دهه اول انقلاب است که امروز، همان روشها و استراتژی ها به کار گرفته می شوند. واقعیت این است که این ما، نسل جدید هستیم که سابقه ای نداریم. که سابقه را نداریم! به همین دلیل است که در مواجهه با هر فاجعه ای، ابتدا دچار بهت و حیرت می شویم و بعد، به راحتی حکم صادر می کنیم که ما “وارد فضای آخرالزمانی شده ایم!” [iii]

ممکن است نتیجه گیری من، حکمی کلی، بی رحمانه یا بدبینانه به نظر برسد اما بر این باورم که در حال حاضر، ما اگر نه در خود شکست، که در آستانه شکست قرار داریم؛ درست به همین دلیل است که همه آنهایی که به تغییر فکر می کردند امروز دچار یک افسردگی جمعی ناشی از شکست یا محقق نشدن آروزهایشان شده اند[iv]. برآنم  تا زمانی که نتوانیم تاریخ تکه پاره مان را به هم بدوزیم، اشتباهات نسل ۵۷ را تکرار خواهیم کرد و نسل بعد نیز اشتباهات ما را تکرار خواهند کرد. در برابر “تاریخ همبسته” سرکوب و دیکتاتوری، تاریخ تکه پاره و منقطع ما نخواهد توانست به دموکراسی و آزادی منتهی شود.

در اینباره بیشتر خواهم نوشت.


برای خواندن این نوشته به وبلاگ فراسوی مرزها مراجعه کنید:

http://glocalfeminism.wordpress.com[i]

[ii] همان

[iii] این جمله از سخنرانی حامد یوسفی، سخنران “جوان” مراسم بزرگداشت هاله سحابی و هدی صابر در لندن نقل شده است. برای دیدن مشروح گزارش این مراسم به این نشانی مراجعه کنید:

http://tighmahi.blogspot.com/2011/06/blog-post_26.html

[iv] برای دیدن آثار این افسردگی جمعی، کافی است به حجم انبوه مطالب و یادداشتهای شخصی منتشره در وبلاگهای فعالان جنبش سبز سری بزنید. این یکی از آن نوشته های صادقانه و در عین حال تلخ است:

http://tighmahi.blogspot.com/2011/06/blog-post_26.html

Tags: , , ,