منصوره بهکیش
“بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب، چشم هیج کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است” – بخشی از شعر “باور” سیاوش کسرایی
چند روزی است که می خواهم راجع به مادر اسحاقی مطلبی به یادگار بنویسم، ولی هر بار که شروع می کنم، دستم یاری نمی کند. گویی نمی خواهم باور کنم که دیگر مادر اسحاقی در میان ما نیست، زیرا هر یک از مادران که از میان ما می روند، گویی تکه ای از وجودمان کنده می شود.
مادر اسحاقی، مادری که سال های سال در کنار ما بود. او پسرش مهدی را در سال ۴۹ در درگیری های سیاهکل از دست داد و همواره به پسرش افتخار می کرد. او همواره تلاش می کرد که با روحیه ای بالا در کنار خانواده و مادران شاد و سرحال باشد. هیچگاه از او ناله ای نشنیدم و با آن صدا و لهجه زیبا همواره ما را به سوی خود می کشاند. گاهی با کلام شیرین اش شوخی می کرد تا خود را از پا نیاندازد و به دیگران هم روحیه دهد.
دخترش منصوره نیز همواره یار و همراهش بود. در این سال های پایانی، بیماری سرطان خیلی درگیرش کرده بود. چندین بار به خاطر شیمی درمانی، موهای سرش ریخت، ولی باز تلاش می کرد که خود را بازسازی کند. این روحیه بالا به او کمک می کرد که به زندگی عادی بازگردد. تا کمی موهایش در می آمد، دوباره در جمع های مادران حضور می یافت.
سال گذشته در دوره ای که در منزل مادرم، از او و دیگر مادران عکسی به یادگار گرفتم. او خیلی دلش می خواست که این عکس را به بچه هایش که دور از اویند نشان دهیم که آنها از دیدن موهای زیبای او خوشحال شوند. هم چنین در دوره ای که در منزل خود مادر بود و مادران بسیاری جمع شده بودند، با هم عکس یادگاری گرفتیم که هنوز این عکس ها به دستم نرسیده است. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. بسیاری از مادران آمده بودند و مادر به همراه دخترش منصوره غذا پخته و خیلی سرحال بود. ما هم خوشحال که او سرحال است و می توانیم همگی با هم از خاطرات بگوییم و شعر و سرود بخوانیم و یاد روزهای با هم بودن را زنده کنیم، ولی حیف که این خوشحالی زمان زیادی به طول نیانجامید.
مادر اسحاقی خیلی بر سر زبان ها نبود، ولی همیشه در کنار مادران بود و تلاش می کرد که به همه نیرو بدهد. او خیلی به جمع مادران علاقمند بود و از همراهان دایمی جمع مادران بود.
مادر اسحاقی زمانی که پسرش مجتبی به دیدارش آمده بود، خیلی سرحال تر شد ولی به دلیل اینکه نتوانسته بودند آب ریه اش را تخلیه کنند، مشکل شدید تنفسی پیدا کرد. او از پسرش خواسته بود که شنبه هفته پیش به نزد خانواده اش بازگردد زیرا راضی نبود که او از زندگی و خانواده اش دور بماند و همان روز نیز با زندگی وداع کرد.
مادر شریفی تصمیم گرفته بود در منزل خودش یادبودی برای مادر اسحاقی برگزار کند. من خاطرات شخصی زیادی از مادر اسحاقی نداشتم، ولی خیلی دوست داشتم مادرانی که با او بیشتر بودند، درباره اش بنویسند و این خاطرات را در این روز بخوانیم و یادش را گرامی بداریم. برای همین از چند تن از مادارن خواهش کردم که این کار را انجام دهند. یادبود مادر اسحاقی به خوبی برگزار شد و هر کسی مطلبی و شعری به یاد او خواند. هر چند آن روز، گریه مادران و بخصوص منصوره را امان نمی داد، ولی همگی خوشحال بودیم که هر چند برای ساعتی یاد و خاطره مادر اسحاقی را زنده کردیم. آن روز یاد بیژن جزنی و دیگر یاران اش را که در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران شدند را نیز گرامی داشتیم.
بخشی از مطالبی که مادران نوشتند را در زیر می آورم. باشد که دیگر دوستانی که از او و دیگر مادران خاطراتی دارند، بخصوص از با هم بودن شان یا از ویژگی های جمعی و فردی شان بیشتر بنویسند و یاد و نام و خاطرات مادران گرامی و مقاوم و پر انرژی را زنده نگاه داریم.
مادر هنریار:
عقربه زمان را به عقب می برم به سال ۶۰ و آشنایی خودم با مادران و خانم اسحاقی که بعدها این آشنایی تبدیل به دوستی شد. هیجدهم آذر ماه با یک خبر کوتاه “خبر اعدام پسرم پیام نوزده ساله را که چهل روز پیش از آن دستگیر شده بود” مسیر زندگی ام عوض شود و بی قراری و بی تابی تمام وجودم را فرا گرفت. قبل از آن دوستان زیادی از بین همکاران و فامیل داشتم ولی می گفتم من کسی را می خواهم که درد مرا درک کند و این دوستان نمی دانند که من چگونه این غم سنگین را تحمل می کنم. خانم حکمت جو را از قبل می شناختم، از زمانی که زنده یاد پرویز زیر شکنجه جان باخت و خانم اسحاقی را منزل خواهرم در قزوین که به دعوت شوهرش دکتر دفتری به من آنها آمده بود دیدیم. دکتر دفتری و هنریار هر دو از افسران سازمان نظامی و از همرزمان پرویز بودند. شرکت هنریار پشت منزل خانم حکمت جو واقع در خیابان فلسطین بود. هنریار اغلب وقتی می خواست به شرکت برود مرا به منزل خانم حکمت جو می برد وایشان هم که تنها پسرش را از دست داده بود به من دلداری می داد. بعد هم با خانم شریفی که برای تسلیت به دیدن من آمده بود آشنا شدم. هنریار و برادر خانم شریفی، زنده یاد ستوان یکم منوچهر مختاری از همرزمان هم بودند و من وصف قهرمانی های این جان باخته راه آزادی را از زبان هنریار شنیده بودم. همچنین هنریار از خواهران این جان باخته به نام های پوران خانم و حشمت خانم برای من تعریف های زیادی می کرد. بخصوص حشمت خانم که شبهای جمعه آش می پخت و دوستان منوچهر به آنجا می رفتند. در جریان دستگیری فرزین هم که از افغانستان بر می گشت بودم. بالاخره توسط خانم حکمت جو با حلقه مادران ارتباط پیدا کردم و با مادرانی آشنا شدم که همگی مقاوم و با روحیه ای شایسته تقدیر بودند. از آن جمله مادر اسحاقی بود که مدتی در شهرک قایم پیش آقا مجتبی زندگی می کرد و بعد به منزل کنونی اش واقع در خیابان فرجام نقل مکان کرد. من و مادر اسحاقی به دلیل نزدیکی منزل با هم بیشتر نزدیک شدیم از این بابت خیلی خوشحال بودم. روزی در کمال ناباوری خانم اسحاقی در چند متری منزل ما ساکن گردید و من خوشحالی ام دو چندان شد و دوستی ما عمیق تر شد. دو تا پارک نزدیک منزل ما بود که گاهی با هم قرار می گذاشتیم و به پارک می رفتیم. بعضی وقتها دخترش منصوره خانم هم همراه ما می آمد. گاهی هم پسرش ما را به پارک های شمال تهران می برد. ما با هم خوش بودیم. گاهی در هنگام برگشت از مهمانی ها در منزل ما می خوابید.
روزی خانم اسحاقی از ناراحتی جسمی که برایش پیش آمد بود با من صحبت کرد و از من خواست که دکتر متخصص زنان به او معرفی کنم که نزد خانم دکتر مهوش راضی که دکتر خوب بود رفت و سیر معالجات به عمل جراحی منجر شد. خانم اسحاقی با روحیه ای بالا با این بیماری دست و پنجه نرم کرد. حتی یادم است روزی برای جشنواره غذایی، آش بادمجان معروف اش را پخت که به نفع خیریه در آنجا بفروشد. او خونریزی داشت ولی دیگ سنگین را می خواست بلند کند که من کمک اش کردم. سعی می کرد از کسی کمکی نخواهد و روی پای خودش باشد. در آخرین باری که در بیستم فروردین منزل مادر زکی پور بود، با تمام نیروی خودش سعی کرد در آن مراسم شرکت کند. از خصوصیات اخلاقی اش مهربانی و لارجی او بود. پول برایش اهمیتی نداشت. خاطره دیگری در منزل مادر سرحدی دارم. زمانی که لباس شخصی ها می خواستند از مهمان ها گوشی را بگیرند، به پهلویم زد و گفت نده. منهم ندادم.
اکنون جایش برای ما خیلی خالی است و وقتی در ماشین می نشینم، احساس می کنم که چیزی کم دارم. آژانسی های محل همه ما را می شناختند. روزی می خواستم به دکتر بروم، راننده آژانس می گوید: عقب دوست ات نمی روی! روحش شاد و یادش گرامی باد. من این مصیبت بزرگ را به به همه مادران به وِیژه به دخترش منصوره خانم تسلیت می گویم.
مادر لطفی:
زنده و جاوید ماند هر که نکونام زیست
با سلام و درود به مادر خوب ما، مادر اسحاقی عزیز که فرزندی چون مهدی اسحاقی در دامان خود پروراند که از بنیان گذاران سیاهکل بود و به همراه رفقای جان بر کف اش مبارزه کردند و با خون خودشان سازمان پر افتخار فدایی را آب یاری نمودند که تا به حال پا بر جام مانده و خواهد ماند. درود به رفقا و یاران مهدی و همه آنهایی که در این راه جان شیرین خود را فدا کردند.
آری درست یادم نیست فکر کنم از سال ۵۰ با مادرها بودم. در میان مادران، با مادر اسحاقی هم آشنا شدم و فریفته خصوصیات اخلاقی او شدم. زنی آرام متین، مهربان و با فرهنگ بالا، اهل مطالعه و شعر بود. با رنج و درد مشترکمان به پیش می رفتیم. از دم زندان ها و ملاقات ها با هم بودیم. برای نجات فرزندان مان با ساواک وقت درگیر بودیم. پیش می رفتیم تا به سال ۱۳۵۷ رسیدیم که شرایطی به وجود آمد و رفتیم ار دکتر متین دفتری که داماد دکتر مصدق بود وقت گرفتیم که اجازه دهند با ما مادران تحصن کنیم. چند روزی در دادگستری بودیم که بلکه بتوانیم زندانی ها را آزاد کنیم. با مادر سنجری و سایر مادران آن وقت هم که با هم بودیم و امروز خیلی ها را از دست داده ایم. یادشان گرامی باد.
آری مدت ۱۵ روز در دادگستری طبقه سوم در اطاقی روی زمینی که موکت داشت، شب و روز ها را می گذراندیم. شبها جا نبود و من و مادر اسحاقی سر و ته می خوابیدیم و تا صبح حرف می زدیم. خواب کجا بود، به امید اینکه بچه ها را آزاد کنند، خوشحال بودیم. آنجا غذای ما فقط نان بربری و خرما بود و همگی مریض احوال شده بودیم و دل درد های شدید داشتیم که کم کم مردم دسته دسته به ما می پیوستند. خود دکتر متین دفتری و عده ای از وکلای دادگستری و بازاری ها نیز به ما پیوستند و بعداً شمشیری از بازار برایمان چلوکباب می فرستاد. وضع مان بهتر شده بود. من و خانم سنجری به ملاقات دکتر بختیار رفتیم و از او خواستیم که بچه ها را آزاد کنند. درست زمانی که مجسمه شاه را از توپخانه به پایین کشیدند، فردای آنروز بچه ها را از زندان قصر روی دست مردم و سرود خوانان و با حلقه های گل بر گردن آزاد شدند و آمدند در دادگستری یک شب با ما ماندند و قطع نامه ای نوشتند و هر خانواده ای با فرزند خودش روی دست های مردم به خانه هایشان رفتند اما صد افسوس حالا کجا هستند؟ تا به امروز در غم آنها نشسته ایم.
به امید پیروزی و داشتن ایرانی آباد و آزاد
درود به مادر اسحاقی و خانواده اش و یگانه دخترش منصوره جان که خیلی برای مادرش فداکاری کرد.
یک دوست:
مرگ اصلا حریف زندگی نیست، مرگ مفهوم پنهان خود زندگی است. وقتی عزیزی را از دست می دهی، مدتی ضربه آنقدر قوی است که گیجت می کند و به مرور که اطرافت خلوت شد، فرصتی پیدا می کنی که فکر کنی، و مزه مزه کنی آنچه را که پیش آمده، پرده ها باز می شود و بدون هیچ خللی، عزیزت را می بینی، ایستاده و رو در رویت و تمام قد بودن رنگ، شفاف و بیرنگ و آن موقع است که متوجه تجربه ای ناب می شوی. تجربه ای که تا به حال نداشته ای. این پدیده مثل عاشق شدن است و تا تجربه اش نکنی، عقل انکارش می کند و اینهم تجربه ای عجیب است. تجربه از دست دادنی که کسی که در همه زندگیت جاری بود، دیگر لمس اش نمی کنی، کلامت را نمی شنود و تنها درونِ درونِ قلبت است. جا خوش کرده و ذره ذره تمام قلبت را می گیرد، یادش در تمام سطوح زندگی ات است و گوشه زندگی ات نشسته و نظاره ات می کند و تو هم … مدتها باهاش حرف می زنی، ازش راه حل می خواهی و بعد می گویی نمی شناختمت و باید می شناختم و … پس از او حتی مفهوم گناه تغییر می کند.
این دوستمان بخشی از مطلب اش را رو به مادران و مادر اسحاقی نوشته است: مادران، در نبردی که سالهای پیشین شروعش کرده اید سه اصل دارید، هدف مشترک با همرزمان- اعتماد به توانایی خویش- اعتماد به توانایی همرزمان؛ وقتی کسی پا به درون جمع شما می گذارد و در فضایی شناور است، در این فضا به هر کدام از شما که روی می آورد، مانند فرشتۀ نیک با دو بال مهر به سرزمین آشنا می برید و با دنیایی مملو از خاطره، در فراز تاریخ پرواز می کنید و در کوچه پس کوچه های شهر و دیار در چهارسوق بازارها همراه چرخ دوچرخه ها … و مادر زنده است نه تنها در یاد عزیزان خویش بلکه در ذهن تک تک ما با کلامش با دربدری دورانش، با یاد سیاهکل(این تاریخ بی بدیل ایران) با غرور لهجه اش، با آگاهی اش که در هر بحثی نظر داشت و پا به درون تاریخ گذاشته اینک همراه با مهدی در خاطره سیاهکل است.
منصوره اسحاقی:
از سال های ۵۰ که دستگیریها شروع شد، خانواده های زندانیان سیاسی هر هفته روزهای دوشنبه مقابل کمیته مشترک ضد خرابکاری جایی که اکنون(موزه عبرت) معروف است جمع می شدند و به صورت مختلف خواهان خبر گرفتن و یا ملاقات با عزیزان خود می شدند. در میان مادران، افراد نام آوری مانند هوشنگ تیزابی، بیژن جزنی، سعید سلطان پور، و بقیه وزن خاصی داشتند و این افراد در روحیه دادن به مادران داغدار و نگران، نقش ویژه ای داشتند. مادرم پس از کشته شدن مهدی روحیه اش را خیلی از دست داده بود و دچار افسردگی شدید شده بود. یک روز دوشنبه که از مدرسه به خانه آمدم از دیدن شادمانی و سرزندگی مادرم که مشغول کارهای خانه بود به شدت شگفت زده شدم. کم کم متوجه شدم که در آن روز در مقابل کمیته با مهین جزنی و خانم تیزابی دیدار کرد و آنها پس از شناختن مادر شهادت مهدی را به او تبریک گفتند و از اینکه چنین فرزندی را در دامن خود پرورانده از او تجلیل کردند. از آن پس افسردگی مادر که هیچ روان شناسی قادر به درمان آن نبود، برای همیشه از زندگی مادر رخت بربست و از آن پس او پای ثابت همه اعتراض ها و حرکات مادران و خانواده های زندانیان سیاسی شده بود.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
منصوره بهکیش / پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰