سلام لعنتی / متن نامه شکوفه منتظری به پدرش

  • به جای توضیح و مقدمه:
    دوباره جایی دعوت بودم و این دعوت به خاطر تو بود.آن‌جا خیلی‌ها نشسته بودند که می‌خواستند از من و تو بدانند. یک هفته فکر کردم که چه بگویم. تصمیم سختی بود. سال‌هاست که با تو حرف می‌زنم و این گفتگوها فقط برای من و توست.خلاصه اگر شاکی هم هستی شرمنده. اما آخرین نامه‌ام برای تو را خواندم. (متن سخنرانی (سخنرانی؟؟؟) در فرانکفورت/ شهریور ۱۳۸۹)

سلام لعنتی

دیشب صدای مهره‌های گردنت نمی‌گذاشتند که بخوابم. سایه‌ی پاهای معلق تو در هوا می‌ترساندم. احساس کردم از تو تهی‌ام و بودنت فقط لابه‌لای این کاغذهاست که معنا می‌یابد. پس دوباره برایت می‌نویسم.

آخرین نامه‌ام برای تو در پایان روزی بود که با خبر دستگیری مامان و امید آغاز شده بود. برایت کوتاه نوشتم:«لعنتی تنها شده‌ام. تو کدام گوری مخفی شدی؟ یا برگرد و همراهم باش یا دیگر نمی خواهم ببینمت.» تمام تلاش‌ام را کردم که تورا ببینم. در لابه‌لای زجه‌هایم توی وان حمام، در بیداری‌هایی که شب و روزش را گم کرده بود. اما تو نبودی. نیامدی برای نوازش دستان خیس‌ام که هیچ، کابوس خودت را هم پرتاب کردی در ثانیه‌هایی که نمی‌گذشت. من تنها بودم. بی تو و مامان و امید. نگو می خواستی بزرگ شوم، قوی شوم و روی پای خودم بایستم. آقای حمید خان! من خیلی وقت است روی پای خودم ایستاده‌ام. آن‌جا جایش نبود. من بزرگ نشدم از دل آن‌همه کابوس. امروز فقط دارم سعی می‌کنم لاشه‌ام را بیرون بکشم از آن میان. زخمی شدم بابا، زخمی شدم.

دوباره مامان و امید باهم آمده بودند آن‌جا. «اوین». چقدر هول به جانم می اندازد این کلمه. هم معنای از دست دادن شده برایم. بیست و سه سال بعد، امید دیگر با تو غریبی نمی‌کرد اگر می‌رفتی به دیدنش. نرفتی. مامان روی دیوارها دنبال دست‌خط تو می‌گشت. نرفتی سراغش. وقتی امید از زندان آمد بیرون، فکر کردم هنوز فکر می‌کنم به بودنت؟ به برگشتنت یا هر چیزدیگری شبیه به این؟

فکر می کنم بابا. هنوز گاهی به خیالم می‌زند که پدر قهرمان از لای جوب‌های بزرگ آب و فاضلاب وسط بلوار کشاورز بیرون می‌آید. مثل موش‌های گنده‌ی کودکی که از آن‌جا در می‌آمدند. اولین بار وقتی کلاس چهارم دبستان بودم، موشی تقریبن هم‌اندازه‌ی خودم از یکی از همین جوب‌های آب آمد بیرون. آن‌جا بود که فهمیدم حتمن تو هم همین راه را برای فراراز زندان پیدا کردی. راهی که به عقل هیچ‌کس غیر از خودت و من نرسد. تو از سلولت در اوین دالانی خواهی کند به سوی دستان من و خوب می‌دانی که اگر همه باور کرده‌اند، من اما هنوز در انتظار بازگشتت هستم. فقط کمی نگران هم‌زیستی‌ات می‌شدم با موش‌‌های گنده. اما تو، بابای قهرمان، می توانستی. باید می‌توانستی. جهان بسته به اراده‌ی تو برایم می‌چرخید. فکر کردم هنوز گاهی در رویایی گذرا، می‌آیی و می‌روی.

کسی تلخ می‌خندید. گفت در زندان باور کردم که مرده‌است، تو هم باور کن. خندیده گفتم این فقط طرح یک رویاست. می‌دانم. پایان مکالمه من ضجه می‌زدم.

ضجه می‌زدم بابا می فهمی؟ تو کجا بودی؟

از تصویر دخترکی که طفلکی است و گناه دارد و تنها مانده بی‌زار بودم. ایستادم تا بدانی بدون تو هم می‌توانم بایستم. ایستادم. تو همیشه برایم تکرار مکرر رعایت انسان بودی و من آن‌قدر به تو باور داشتم، هنوز دارم، که جهان را از دریچه‌ی تکرار تو می‌دیدم. وقتی در کنارم، هم‌تبارانت، انسان را، آن دیگری کوچک را، به فراموشی قضاوت‌هایشان می‌‌سپردند، من گریستم. گریستم بابا و باور کردم، تجربه‌ی زیست فردی‌ام جدای از حیات اجتماعی‌ام معنا نمی‌دهد. به تو افتخار کردم که شهامتش را داشتی، آنچنان زندگی کنی که بدان باور داشتی. مهم نبود که باورت را قضاوت کنم. مهم این بود که تو باورت را عاشقانه زیسته بودی. من هم خواستم تا از دل قضاوت‌ها بیرون بیایم و اشک بریزم. بی‌تابی کنم. تو را، مامان و امید را صدا کنم. نمی‌توانستم. شابلون‌های پر قضاوت این جهان مرا هم کپی زده بود. می‌خواستنم پیچک نازپرور مامان باشم حداقل. شدم دخترکِ مردِ قهرمان قصه که باید شیرزن ماجرا شود. بودم؟ نه. نبودم. من می‌خواستم خودم را زندگی کنم و حتی از قضاوت‌های تو هم دیگر نترسم. اما می‌ترسیدم. از خودی که شکننده باشد می‌هراسیدم. شدم کاریکاتور “مارالِ کلیدر”. کاریکاتور مامان. کاریکاتور یک شیرزن. جایی بلند شدم. لنگ‌لنگان. از شیرزن و تمام شیرزنان جهان بی‌زار شدم. خواستم خودم باشم. فقط یک زن.

من دختر لزبین دیوانه‌ی توام بابا. این‌گونه خودم را معرفی کردم وقتی شنیدم می‌گویند: «توی کدوم دادگاه می‌خواد وایسته این دختره، واسه مردی مثل باباش، وقتی همه بگن هم‌جنس‌بازه!» من گریستم بابایی. چقدر آرزو داشتم تو هم بودی تا خودت من‌را به قضاوت می‌نشستی. آن‌وقت این‌همه درگیر نبودم که با تو مهربان باشم یا نه.

من تو را اشک ریخته‌ام بابا، هر تابستان، دفتر آرزوهایی را که سه‌فصل نوشته‌ام ورق می‌زنم. سالگرد تو هر سال تابستان در دفتر من برگزار می‌شود. سالگرد پدری که تو را پارک می‌برد اگر می‌توانست. به حرف‌هایت گوش می‌داد، اگر حوصله‌ی بودن داشت. سالگرد پدری که اگر انسان را رعایت کرده بود، پس من را هم حتمن رعایت می‌کرد.

دل‌ام پر است از دلتنگی برای تو. همیشه فکر می‌کردم چه وقت‌هایی دل‌ام بیشتر هوایت را دارد. روز نداشت. بودی و نبودی. اما این یک سال بابا، بعد از آن خبر لعنتی، بابا می‌خواستمت. برای اولین بار در زندگیم تو را کم داشتم. نبودی. من بودنت را کم داشتم و در عوض هر روز نبودنت می‌خورد توی صورتم. تهی شده بودم از همه چیز. این میان مانده بودم فقط خودم که باید حرف می‌زد و تصمیم می‌گرفت در بستری که لزومن تمام من نبود. من مسئول شده بودم. مسئول تو، پدر خاورانی‌ام، مامان، مادر صلح‌ام و امید، امیدکم، ذات جاری زندگیمان شده بودم. گاهی فکر می‌کردم با این زندگی که در دستان لرزانم قرار گرفته باید چه کنم. پنجره‌ی خانه‌های طبقه‌ی چهارم و دهم شاهد استیصال‌ام بودند بابا.

می‌خواستم فریاد بزنم بدون این‌که کسی دلش برایم بسوزد. که الهی و آخی و بمیرم برات بشنوم. و بابایی باید اعتراف کنم، دردی که مشترک شود تحملش آسان‌تر می‌شود. این‌ وسط همه چیز درد مشترک شده بود. دوستانی داشتم که جهانم را بدان‌ها مدیونم. گاهن فقط برای نگاهی که پر بود از اشک‌های ریخته و نریخته. مامان و امید درد مشترک شده بودند. تو اما کجا بودی؟

امید گفت: «پدرم در سال ۱۳۶۷ به اعدام محکوم شد…. و…. اعدام شد….». وقتی شنیدم، تمام تنم می‌لرزید بابا. که جان کودکانه‌ی امیدم در چشمان تاریخ زل زده و از تو می‌گوید. کافی بود همین. او هیچ چیز بیشتر نگفت. خودم را جایی روی دستانش می دیدم که نشسته‌ام و دارم اشک می‌ریزم و او گلدان می‌کارد در خاک لعنتی. امید در آن بیدادگاه در چشمان وقیح انکار، فراموشی تو را تاب نیاورده بود بابا.

این‌جای قصه تو بیرون آمدی از دل تاریخ تیرباران‌شده مان. پدر و پسر؟  امید هرگز تکرار تو نبود بابا. امید هرم نفس‌های نسلی بود که می‌خواست دیگرگونه باشد و بود. او به هیچ کلیشه‌ای تن نداد. حتی کلیشه‌ی دوست‌داشتنی پدر قهرمان، پسر قربانی.

اما جهان برای من شبیه ماشین چرخ‌گوشتی شده بود که خوراک از پی نسل‌ها می‌گیرد. دل‌ام می‎خواست گِل بردارم و برای این جهان حافظه‌یی بسازم از جنس تاریخ. سرم دارد گیج می‌رود از این دایره‌ی معیوب، که ماشین سرکوب در آن می‌چرخد و می‌چرخد و نسل‌هایی که پی درپی و از پی هم می‌خواهند هرکدام قضاوت تاریخ را خودشان به بازی بنشینند.

می‌دانی بابایی، درد از جنس تن است. وقتی چیزی درد دارد درد دارد. درست مثل خطِ طناب دار بر گردن تو که هنوز درد می‌کند. می‌دانی، من هم دور گلویم جا انداخته است. حلقه‌های طناب هرشب فشار می‌دهند گلویم را. می‌خواهم در فضای اتاق کوچک‌ام معلق شوم. شاید پایم به پاهای معلق تو که شب تا صبح در آتاق آویزان است بخورد. آن‌وقت باور می‌کنی که هستم. می خواهم بدانی که هستم. بدانی که من دردهای تورا کشیده‌ام. من لزرش شانه‌هایت را از پس سر آویزانت می بینم. گاهی فکر می‌کنم تو هم آرام نیستی که هنوز جنازه‌ات در خیابان‌های تمام این شهرهای طاعون‌زده که از رویاهای کودکی من تهی است، دنبالم می‌کند.

من هم آرام نیستم بابایی. شاید این درد را، درد من و تو را، خیلی‌ها در جانشان داشته باشند. خیلی ها هم فکر می‌کنند این درد دیگر به‌روز نیست. ارزش سرمایه‌گذاری ندارد و سود ناخالص‌اش هم اندازه‌ی خرجش نمی‌شود. اما من به خودمان،به ما ایمان دارم. به روزی که تو بیایی، با دردهایت بیایی و گوش جهان برای شنیدنت باز باشد. روزی که من خط طناب دور گردن تو را بر گردنم به همه نشان دهم. اشک بریزم و اشک‌هایم سند باشند. که دردهای تو رسمیت داشته باشند. روزی که هر جلاد جایی این حوالی آب‌جو نخورد. روزی که نام خاوران در کنار نام میدان مایو بیاید.

نمی‌دانم. رویای خاک دارم بابا. سنگ‌ریزه‌های رنگی و گل‌های میخک سرخ. و گلدان اقاقیا، که به یادم آورد هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود.

نومید مردم را بی‌گمان معادی مقدر نیست. چاووشی امیدانگیز ماست بابا شاید، که این قافله را به وطن می‌رساند.

Tags: , ,