به صبورترین مادر میهن:
اشک های چروکیده مادر
می چکد
بر زخم های سرزمین ام
طاقت
جوانه می زند
روز ۶ اسفند برایم یک روز بیاد ماندنی بود. شاید از آن روزهای که در طول عمر هر کسی خیلی پیش نیاید. روزی که احساس می کنی در حال رشد و بزرگ شدن هستی. او را اولین بار ۶ سال قبل در یک مهمانی مادران صلح در باشگاهی دیدم و دوستی گفته بود ایشان خانم بهکیش هستند که چهار برادر و یک خواهر و شوهرخواهرشان را از سالهای ۶۰ تا ۶۷ اعدام کرده اند. ناخودآگاه او برایم قابل احترام تر حتی از خودم شد.
او دو هفته قبل به ما گفته بود تولد مادر است و من هم گفته بودیم میایم ولی یادم رفته بود. زندگی سخت و پر مشغله فراموشی می آورد. وقتی سری به ایمیلهایم زدم دیدم دوستی نوشته بود: در نظر داریم برای تولد مادر کادویی که ارزش معنوی آن هزاران بار بیشتر از ارزش مادیش است تهیه کنیم. نظر شما چیست؟ فکر بسیار عالی بود.
مادری چنین مقاوم ارزشش با مادیات سنجیده نمی شود. شاید باید مشورت می کردم ولی بدون شور تصمیم گرفته و جواب مثبت دادم.
ساعت ۵٫۳۰ دقیقه از خانه بیرون رفتم. خیابان خلوت بود و از هیاهوی روز قبل و آن همه ماموری که وزیر کشور گفته بود برای محافظت مردم برای خرید عید در خیابانها حضور دارند، خبری نبود. راه بلد بودم. یکبار به آنجا رفته و مادر را در حالی که چشمش را عمل کرده بود و کمی ضعف داشت و خوابیده بر تخت دیده بودم اما!
زنگ را فشردم و او در باز کرد؟ رسیدم طبقه دوم و منصوره به استقبالم آمد. مادر پر صلابت روبروی در ورودی نشسته بود تا هراسی به دل کسی نریزد. او مقاوم چون کوه بر صندلی نشسته بود و با لبخندی پر معنا از مهمانانی که بعضا نمی شناخت به گرمی استقبال می کرد. مادر می دانست مهمانان برای چه به منزلش آمده اند.
او تمیز و شسته و رفته و به گفته دوستی: مادر انگاری نوزادی است که تازه به دنیا آمده و چه شفاف است. البته او می دانست که تولدش ۷ اسفند است و دخترانش زودتر از موعد به استقبال زاد روزش رفته اند.
در این روزها و سالها کمتر کسی با این سن بالا در ایران چنین استوار و محکم با دیدن داغ فرزندان برومندش می تواند ایستادگی کند و به قول گلسرخی ایستاده بماند.
هر چند که ما ایرانیان ۳۲ سال است که ایستاده و در حال نفس کشیدن مرده ایم و هر روز برای زنده ماندن با دیکتاتوری زمانه دست و پنجه نرم می کنیم.
مادر با روی خوش مرا پذیرفت. دختر دیگرش هم بود. او را برای اولین بار می دیدم. چقدر این خانواده با این همه داغ صبور و خندان هستند. آنها بهتر از هر کسی می دانند که هیچ تیری بر قلب دشمن زبون، بالاتر از لبخند و جشن و شادی نیست. برای کسانی که فقط برای مردم سیاهی و نکبت و غم می خواهند و آنها چه خوب می دانند که چطور باید خصم را به چالش بکشانند و با او مبارزه کنند تا از پا درآید.
دست مادر را در دست گرفته و رویش را بوسیدم. احساس بزرگ شدن را در خود حس کردم. آیا من هم می توانم این چنین مادری باشم برای فرزندان وطنم؟
مادران بسیاری که هم سن و سال مادر بودند بر روی مبلهای قرمز رنگ خانه مادر نشسته بودند. مادر عاشق رنگ سرخ است و این مبل ها را که خاطره فرزندانش و بخصوص زهرا را برایش زنده می کند، خیلی دوست دارد. فرزندان اش این رنگ را برای زنده نگاه داشتن لاله ها و شقایق ها انتخاب کرده بودند.
مادر گاهی لبخند می زد و گاهی قیافه اش بهم می ریخت و آن لحظات زمانی بود که می توانستی حدس بزنی بیاد بچه های از دست رفته اش افتاده و غمگین می شد و گویا با خود می اندیشید غمگینی در جمهوری اسلامی گناه است و دوباره سر را به آرامی بالا می گرفت و لبخندی کمرنگ بر لبانش می نشست. مادران دیگر اما چشمهای اشک بار داشتند. شاید لبهایشان می خندید ولی چشمهایشان
می گریست و دلهایشان نیز!
غم تنهایی و از دست دادن گلهای ناشکفته کمر مادران را خم کرده بود. مادرانی که هر کدام فرزند و یا فرزندانی را در طول این ۵۰ سال سیاه از دست داده بودند. همسران و خواهران و برادرانی که یار غارشان را از دست داده بودند. چه مادران و زنان و خواهران و دخترکانی که در سکوت و خاموشی بی پدر شدند و بلعکس همین طور چه مردانی که بی همسر و خواهر و مادر و دختر شدند. چرا که حکومت سیاهی، همدردی با خانواده های داغدار را جرم و گناهی نابخشودنی می دانست و مردم هم اسیر خرافات شده و اعدام را مختصخانواده های کافر می دانستند. با غمی آشکار و نهان و به دور از دیگران در تنهایی و در غربت غم خوردند و آه کشیدند و برای عزیزانشان سوگواری کردند و به دیدار عزیزان شان به گورهای بی نام و نشان رفتند ولی هم را یافتند و با هم بودن را تجربه کردند.
باید تیز چون خبرنگار و عکاسی منتظر شکار لحظه ها می شدم و از آن لحظات زیبای حس با هم بودن عکس و مطلب تهیه می کردم ولی آیا این عزیزان جایی هم برای شکار شدن داشتند که آن لحظه از آن من شود؟
به آرامی با دیگر مادران سلام و احوال پرسی کرده و بر روی صندلی روبروی مادر نشستم. دیدن حالات صورتش در جشن نود سالگی اش به دور از دلبندانش یا در غربت اند یا زیر خاک خفته برایم تداعی نوشتاری را داشت که اینک می خوانید.
صدای زنگ بلند شد و زنی سالمند و کوتاه قامت و پر انرژی در میان چارچوبدر پیدا شد. او را صدا می کردند مادر لطفی. اوه چه با نشاط بود این زن ترتیزک. تو گویی این زن خوشبخت ترین انسان روی زمین است و هرگز معنای غم را نچشیده. ولی وقتی به صورتش دقت می کردی، همان غمی را می دیدی که در چهره مادر بود و دیگر مادران و یاران مادر.
چقدر زیاد در آن روز چهره های مقاوم و استوار می دیدی. استواری و مقاومت چهره ها با هم تفاوت داشت چرا که ظرفیت انسانها متفاوت است ولی عجیب که همه شبیه هم بودند. یک حس مشترک همه آنها را به هم پیوند داده بود و عجیب اینکه حس انتقام نبود شاید حس زندگی بخشیدن به کسانی بود که معنای زیبای زندگی را درک نکرده بودند. همان معنایی که آرش می خواند: زندگی زیباست، زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست.
مادر لطفی با ورودش شوری دیگر به مجلس داد و چنان هیاهویی بوجود آورد که همه شروع به خواندن و رقصیدن کردند. مادر می نگریست و مانده بود بخندد و یا با یاد عزیزانش خلوت کند. تصمیمش را گرفت امشب شب او بود و مهمانانش. برای خلوت کردن با فرزندانش هنوز خیلی وقت داشت آنقدر وقت داشت که تا به آرزویش نرسد رخت سفر نبندد. به عزیزانش قول داده بود که با خبر خوش به دیدارشان برود و همه می دانیم که خبر خوش مادر چیست؟
آهنگی محلی خوانده می شد و رعنا و پشت بندش آهنگی از سیمابینا و تولد مبارک. یکی روی میز ضرب گرفته بود و آن دیگری می خواند و یکی می رقصید و مجلس گرم شد. مادر خوشحال بود چون دو فرزند دخترش کنارش بودند. هنوز دو دختر و دو پسر برایش مانده بود . او یاد گرفته بود که با اینها هم می تواند خوشحال باشد و مادر بقدری برای فرزندان عزیز بود که با گرفتن جشن ۹۰ سالگی دو روز پشت سرهم دوست داشتند شادیش را بیشتر کنند، هر چند که لحظات شاد در زندگیش اندک بود.
مادر لطفی چنان سخنوری می کرد و همه را به وجد می آورد که به نظر من کار یک مجری حرفه ای را انجام می داد. او هر دوری که می زد مادر را در آغوش می گرفت و می بوسید و به دیگران یادآور می شد که مادر بهکیش آستانه تحمل دردش چقدر بالاست و چه مقاوم توانسته سر پا بایستد. مادر گاهی چند کلامی صحبت می کرد و باز در سکوت خود لبخند کمرنگی بر لب می نشاند. سرود یار دبستانی خوانده شد و صد البته یادمان رفته بود که مراسم را با سرود ای ایران شروع کنیم. شور مستی تولد مادر عشق وطن را برای لحظاتی از ما دور کرد. عشق مادر و عشق مام وطن هر دو یکسان است. ایکاش شعری، سرودی در وصف مادر با خود همرا داشتم و برای هر دو مادر مام میهن و مادر بهکیش می خواندم.
منصوره فیلم مستند کوتاهی از زندگی مادر ساخته بود و بعد از اینکه همه مهمانان رسیدند، فیلم را برای پخش آماده کرد. فیلم از زمان دختری مادر همراه با عکس و خاطراتی بود که به سختی بیاد می آورد. صدای مادر بر روی فیلم بود. او از دورا ن مدرسه و زمان خواستگاری و ازدواجش گفت و از زایمانهایش اما حرفی به میان نیاورد. شاید همان شرم زنانه قدیمی هنوز همراهش بود که نباید از حاملگی و درد زایمان پیش غریبه ها حرف زند. وقتی به قسمت دستگیری بچه ها رسید اشک از چشم همه روان بود. همه در سکوت هق هق می زدند. هر چند که منصوره عمدا این بخش را خیلی کم رنگ آورده بود که روز تولد مادر را زیاد با درد همراه نکند ولی بایستی تولد او تفاوت می داشت و مادر چه صبورانه تعریف می کرد وهر بار فقط یک “خاک بر سر” به کسانی می
گفت که فرزندان جوانش را جلوی چشمانشان دستگیر کرده و وقتی از پاسداران سوال کرده بود که بچه هایم کی بر می گردند؟ پاسدار گفته بود: هرگز و منتظر نباشید. و مادر اینجا با یادآوری این جمله یک “خاک بر سر” نثار آن پاسدار لعنتی کرده بود. وقتی از شوهرش می گفت که چطور دچار توهم شده بود، سخت ترین قسمت داستان زندگی واقعی انسانی بود که حتی در جنگ ایران و عراق هم هیچ مادری مثل او فرزند از دست نداده بود. ۵ فرزند و یک داماد.
فرق مادر با مادرانی که در جبهه جنگ فرزندشان را از دست داده بودند: برای فرزندان آنان هم که مثل فرزندان مادربی گناه بودند و برای امیال یک عده مفتخور پول پرست جانشان را در راه وطن از دست می دادند این بود که با مادران آنها همه همدردی می کردند و گورهای زیبایی برایشان می ساختند ولی برای این جوانان برومند و نخبه و پاک نه مزاری بود و نه نشانی. همه را با هم در گودالی می ریختند و آسفالت می کردند و اسم مکان را هم گذاشته بودند لعنت آباد که امروز به خاوران می شناسیم و برخی را نیز در گورهای گمنام در بهشت زهرا و یا شهرستان ها بدون حضور خانواده دفن کرده بودند.
مادر بهکیش چون هزاران مادر عزیز از دست داده و در زیر کدام خاک خوابیده، سالها در تنهایی و با همسر خود غم از دست دادن فرزندان را تحمل کرد. اما سخت ترین و دردناکترین لحظات زندگیش شاید زمانی بود که شوهرش دچار توهم شده بود و هر لحظه بیم آن داشت که می خواهند اعدامش کنند. او می گفت: به شوهرم می گفتم مرد تو که کاری نکردی برای چه باید تو را اعدام کنند؟ و
شوهرش می گفت: مگر بچه های من چه کرده بودند که سرشان بالای دار رفت؟ مگر جز دلسوزی و آه کشیدن برای مردمی که نان شب نداشتند، خطای دیگری کرده بودند که با گلوله تنشان را سوراخ کردند.
مادر تعریف می کرد: آقای بهکیش شب و روز دور خانه می چرخید و می گفت: مگر بچه هایم چه گناهی کرده بودند؟ مگر جز غم نان مردم دردمند خطای دیگری داشتند؟ همانطور که آنها را کشته اند مرا هم یک روز از این تیر برق آویزان می کنند و آخرش هم با این توهم از دینا رفت. اشک چنان از چشمهایم سرازیر بود که دیگر طاقت شنیدن حرفهای مادر را نداشتم و او اما بی آنکه حتی بغض کند برایمان تعریف می کرد و حتی یکبار هم آنهایی را که فرزندانشان را کشته بودند نفرین نکرد. او با محبت و عشق از نوه ها و عروسهایش می گفت. او عشق را در صفحات قلب فرزندان و نوه هایش نشانده بود تا کینه ورزی نکند. او معتقد است که کشتار آدمی باید یک روز تمام شود و همه با هم در صلح و مهربانی و آرامش زندگی کنند.
شام صرف شد. بعد از شام کیک آورده شد و مادر به تنهایی ۹۰ شمع را به کوری چشم دشمنان فوت کرد و نشان داد که می خواهد تا نابودی دیکتاتوری با دیگر یاران و فرزندانش زنده باشد و همراهی کند. مراسم تولد در میان اشک و لبخند و بوسه و عشق به آرامی به پایان رسید. مادر لطفی همه را به سکوت دعوت کرد و این چنین گفت: دو هفته قبل وقتی منصوره گفت می خواهد برای
مادر تولد بگیرد همه تصمیم گرفتیم که پرتره ای از مادر به نشان پایداری و مقاومت بسازیم. ولی به دلیل ذیق وقت بر آن شدیم که تابلویی با ایده نقاش برایش تهیه کنیم. نقاش وقتی غم و درد مادر بهکیش را شنید نیز از مشکلات خودش گفت و اینکه پدر و مادرش را از دست داده و دلش می خواهد زنی به عنوان مادر او را در آغوش گیرد تا او حس مادرانه را بعد از سالها پیدا کند. مادر لطفی می گفت: چنان آغوشم را به رویش گشودم و بوسیدمش که یاد پسر خودم افتادم.
بعد از این تعریفها مادر لطفی قاب عکس بزرگی را از روی میز برداشت و پرده سفید دور آن را باز کرد و پرتره بهکیش بزرگ و مقاوم نقاشی شده بر بوم با لباسی قرمز و شش گل رز قرمز به نشانه شش عزیز از دست رفته اش نمایان شد. همه محو زیبایی نقاشی شده بودیم. بقدری نقاشی گویای درد و غم مادر بود که همه را شگفت زده کرده بود. صورت مادر با چهره واقعی اش مو نمی زد و لبخند همراه با دردش کاملا نمایان بود و همچنین گل های گلبرگ ریخته اش را که محکم به قلب فشرده بود و نور امیدی که از پشت سرش هویدا بود، همه را به وجد می آورد. دوربین ها بود که پشت هم عکس و فیلم می گرفت تا این لحظات را ثبت کند. چه زیبا کشیده بود نقاش دردمند عصر ما که غمی چون مادر بهکیش و مادر لطفی و همه مادران و پدران عزیز از دست داده در دل دارند.
چه دردی است برای برادر و خواهر و همسر و فرزند که وصله تنش را از او جدا کنند و فقط به صرف اندیشیدن به دار بیاویزند. آیا اینها سلاح اندیشه شان مخربتر از سلاح شیمیایی است که تولید کنندگان سلاح شیمیایی آزادنه در جهان می گردند و صاحبان اندیشه یا زیر خاک خفته اند یا در سلولهای سرد و نمورند و یا آواره در غربت؟
مادرلطفی ۶گل سرخ رز برای مادر خریده بود که در کنار نقاشی مادر گذاشت و مادران خاوران و دیگر مادران جان باختگان با هدیه بسیار ارزنده شان در کنار او عکسی به یادگار انداختند. چه صحنه های زیبایی بود. چقدر قاصرم از نوشتن و توضیح دادن آن لحظات زیبا. چه گرانبها مادرانی دارد این خاک. چه نخبه های را در دل خود داری ای خاک زر خیز که برایت می خوانیم ای خاکت سر چشمه هنر!!!
قاب دیگری باز شد اشعاری به خط خوش بر روی آن نوشته شده بود این اثر کاری بود از مادران پارک لاله. خانه مادر پر از گل و هدیه بود. همه مادران و همسران و خواهرانی بودند که روزگاری دخترکانی شاد و بی غم بودند که جز غم دوری از عروسک و اسباب بازیهایشان غم را نمی شناختند.
صدای خداحافظی و بدرود از همه بلند شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و همه برای رفتن عجله داشتند. اینجا ایران است و اگر کسی بعد از ساعت ۱۱ شب بخواهد به خانه اش برگردد باید سوال و جواب پس دهد. اینجا حکومت نظامی معنا ندارد اما سر چهارراه ها و خیابانهایش پر از مامور مسلح است. حیف بود بعد از این شب زیبا و معنوی بخواهی سین جین شوی. همه براه افتادیم و منصوره ماند و خواهرش و مادر و دو نفر دیگر از دوستان برای کمک و سر و سامان دادن به خانه.
دست همگی شان درد نکند، خیلی زحمت کشیده بودند. مخصوصا منصوره و خواهرش که بار تدارک مهمانی و پذیرایی بر دوش آنها بود و بار بزرگ تهیه فیلم از زندگی و جوانی و دربدری مادر و فرزندانش که بر عهده منصوره کوه پر صلابت دماوند بود.
مادر عزیز به امید اینکه ۱۰۰سالگیت را جشن بگیریم و به آرزویی که تو و صدها هزار مادر ایرانی در دل دارید، برسید.
مادر بهکیش آرزو می کنم کاش دختر و پسرانت در کنارت بودند، هر چند که آن موقع دیگر ما نبودیم. تو با چه عشقی منصوره و فاطمه رو می بوسیدی. مادر! نمی خواهم نفرین کنم چون آن بسیجی و لباس شخصی و پاسدار هم حتما مادری دارد که منتظر اوست .مادر بهکیش عزیز به امید روزی که هیچ مادری برای اندیشیدن و آگاه کردن مردم به حقوق اولیه شان نگران فرزندش نباشد. اول باری که دیدمت خوابیده بودی و نمی توانستم حدس بزنم که تا چه اندازه مقاومی. تو را برای همه مقاومتت می ستایم.
مادر اینک پاسی از نیمه شب گذشته و من دارم برایت می نویسم و می دانم که می دانی سالیان زیادی است که در این ملک مادری آسوده نخوابیده اما تو آسوده خاطر باش که دخترکانت بیداران روزگارانند.
به امید پیروزی ایران
جاودان باد نام و یاد تمامی جان باختگان راه آزادی
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
از شادی پر گیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
وز خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
سبو بریزم ساغر شکنم
منبع: سایت مادران پارک لاله (مادران عزادار)
Tags: دادخواهی, مادران پارک لاله