نامه / بهاره خلیقی

شهرگان – پنج‌شنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ / ۱۱ مارس ۲۰۱۰ / ۲۰:۰۱
برگرفته از مجموعه داستان آماده ی چاپ «منطقه ی صفر»
images


خرده ریزهای پراکنده ی کف اتاق . دو تا لیوان با مایع خشکیده ای درون اش کنار بخاری. تکه بیسکویت خشک شده که حالا می شود گفت بیشترش سهم حشرات اتاق شده است. دستمال کاغذی های مچاله ای که کنار بخاری افتاده اند . بازتاب خرده آینه های کنار میزچهره ی مسخره ی آن شب یا به قول خودت افسانه ای آن شب را تکمیل می کند . دسته کلید کف دست عرق کرده ام می سوزد . هنوز هوای اتاق بوی آن شب را با خود دارد و حضوری محو را از حسی وحشی و گسیخته بر تمام اشیاء می توانم ببینم.
پیش از این که در چهار تاق باز شود و چراغ همه جا را روشن کند ، می دانستم همه چیز را دست نخورده گذاشته ای. آلبوم کودکی هایمان یک ور کنار پایه ی صندلی فلزی گوشه ی اتاق افتاده است و من و تو دست در گردن هم با آن موهای بافته و روبان های هم رنگ سفید و سارافن سورمه ای توردار ، سر و ته به خاطرات خاک خورده تلنگر می زنیم.
چرا آلبوم را با خودت نبردی ؟
تو هیچ مخالفتی را قبول نکردی . بعد از آن هم هر بار که تلفن زدی جای بحثی نمانده بود.
بعد هم که دیگر خبری از تو نشد ، مادر خیره ماند به دیوار و دیگر حرف نزد. نگاه غضب آلود پدر به دنبال مقصر می گشت و من که نیمه ی دیگر تو بودم غضب شده یفامیل شدم.
خشمی خام که بهانه ای برای طغیان می خواست طعمه ای جز من پیدا نکرده بود.
یادم هست از انزوای اجباری می گفتی و گفتی که جواب مثبت دادن به او که همکارت بود برای ات آسان تر از اختراع دلایل برای بقیه بود. کاج های نقره ای حیاط مادر را باد به شدت تکان می داد و تو از تعصب خشک ، فرضیه می بافتی . گلوله ی بافتنی قل خورد روی قالی و تو لبخند محوی زدی و گفتی : می دانی حواس پنج گانه مخل حقیقت اند.
این ها هنوز و هر روز مثل فیلمی درهم و برهم و آشفته و پس و پیش در مغزم نمایش داده می شوند و دیوانه وار به خیابان می 300786067_2385a466c5کشندم . به همان آپارتمان سوت و کور خیابان ششم.
می گفتی نترس در این آپارتمان توحشی پنهان زنده است که جامعه ی بشری را نفی می کند . حدس می زدی واحد طبقه ی پایین گلوی پدر خویش را بریده و در یک بعد از ظهر پاییزی برایت قهوه ای درست کرده که نظیرش را تا آن زمان نخورده ای بعد از تعجب من قهقهه سر می دادی.
آن شب که سراسیمه آمدی و گفتی کاری جز رفتن از این جا برایت باقی نمانده فهمیدیم که موضوع دیگری در میان است. گفته بودی شاید ماه عسل اسم اش را بگذاریم . ما هیچ کدام قضیه ی ماه عسل توی کت مان نرفت، سیاوش و خسرو خیلی پی گیر شدند، چیزهای آشفته ای که می شنیدیم هیچ کدام شان این پازل را تکمیل نمی کرد. خسرو شنیده بود که کارهای مخفیانه ای که می کنید، رفت و آمد های بی موقع و بی نام و نشان، خطر ناک تر از آن بود که ما بتوانیم با یک توضیح مختصر چیزی از آن سر در بیاوریم.
خسرو همه‌ی این ها را بعد از رفتن ات گفت و تاکید کرد که زیاد پاپی این قضیه نباید بشویم. منزل کردن در این محله و منطقه‌ی سوت و کور. نامعلوم بودن شغل ات و عاقبت پیدا شدن سرو کله ی همکارت که ناگهان شوهرت شده بود.
چرا نمی توانم تمام گذشته را کنار هم بچینم. نمی خواهم با نوشتن این ها وضعیت ات را بدتر کنم یاعذاب ات بدهم ، اما تو توضیح زیادی به من بدهکاری، به خاطر تمام خاطرات بچه گی، به خاطر روزهای که کنار بی کسی هایمان گذراندیم، به خاطر تمام دوست داشتن ات و به خاطر این اعتماد کوچک . می خواهم از زبان خودت بشنوم، می خواهم صدای نازک ات را دوباره بشنوم، می خواهم ببینم ات حتی در این وضع، تو همانی برای من ، همان خواهر تخسی که همیشه دنبال بحث و جدل بود . حتی درست که نگاه می کنم لوازم این آپارتمان هم غیر معمولی به نظر می رسد . کشوی کابینت ها پر از دارو و وسایل زخم بندی است.
چه وحشتی میان این آشپزخانه ی کوچک جا خوش کرده است . قلب نازک تو که دنبال ذات حقیقت می دوید میان این وحشت گنگ چه می کرده؟
طاقت ام تمام شده، می دانی با این دسته کلید چه بر سرم آوردی؟ می دانی چند بار بی قراری مرابه این آپارتمان کشانده؟
پتویی را که جلوی بخاری پهن کرده بودی را به حمام بردم. حجم کوچک حمام به شکل. اندوهناکی پر از کاغذهای سوخته بود
فکر می کردی چقدر توانایی تحمل این فضا را دارم. بی اختیار گریه می کردم. احساس ام را می فهمی؟ روی زمین نشسته بودم و زار می زدم.
فضای این آپارتمان در ابهام و هراسی گنگ فرو رفته که هر چه تلاش می کنم بفهمم بیشتر گیج می شوم ووحشت زده.
از وقتی رفتی و غیب ات زد. از همان وقت که همه چیز قطع شد . چند سال گذشته ؟
این خاکی که لایه ی قطوری روی میز درست کرده چند ساله است؟
وقتی هراسان آمدی و کلید را در کف دست ام گذاشتی چطور فکر می کردی؟ فکر می کردی من چه کاری می توانم بکنم. منی که از حرف هایت چیزی سر در نمی آوردم میان این آشوبی که درون اش بودی چه چیزی را باید کشف می کردم؟
این پارکت تکه تکه ی چوبی. سی و چهار پله‌ی پلکان . نرده ی قدیمی با رنگ خفه اش و دستگیره ی فلزی سرد در انتها. همه‌ی این اشیاء هنوز واقعیت را از دست نداده‌اند.
این جا همه چیز حرف می زند اما توانایی فهمیدن شان را ندارم . کلید را اشتباهی به دست ام داده بودی . من نمی فهمیدم.
درک این فضا خارج از توان من بود . برای فهمیدن تان چیزی شبیه پوست انداختن یا جان کندن لازم بود که من فرصت و توان اش را نداشتم . زندگی ساده ی من با ماجراجویی های مخفیانه ی تو از دو روی سکه هم بیش تر فاصله داشت.
نهایت فکر های من در خلوت غروب عصر های پنجشنبه بود که سیاوش بچه ها را می برد سینما و بعد شام و تفریح . این برنامه را هم به اجبار برایشان طراحی کرده بودم تا هم بچه ها کمی با پدرشان باشند و هم خودم کمی خلوت کرده باشم.
وقتی هم که می رفتند تا دو ساعت رسیدگی به امور خانه و بچه ها ادامه داشت . بعد عرق کرده و خسته چای درست می کردم و توی همان ایوان قدیمی که عروسک بازی می کردیم ، حصیرقدیمی را پهن می کردم و کتاب هایی را که در طول ماه ها فقط خریداری شده بود را می آوردم ، می چیدم دورم.
وقتی هم که می خواندم ذهن ام آنقدر پریشان بود که مطالب و موضوع کتاب را اصلا نمی فهمیدم . گاهی نگاهی به مجله ها ی خیاطی و بافتنی می انداختم و حساب و کتاب می کردم که این رنگ و آن مدل به سام می آید یا سارا و تمام وقتی را که به خودم اختصاص داده بودم دوباره صرف فکر کردن به کارهای نیمه تمام یا ناکرده ای می شد که فکر می کردم انجام دادن شان لازم است.
نزدیک غروب هم فکر ناها ر فردای بچه ها و سیاوش راحت ام نمی گذاشت و تقلا دوباره شروع می شد و تا آخر شب ادامه پیدا می کرد. پنج شنبه ها از همیشه برایم دردناک تر و غیر قابل تحمل تر شده بود با این برنامه ای که برایشان ریخته بودم. گاهی دل ام می خواست همراه شان بروم و کمی خوش باشم اما فکر این که باز هم باید به عنوان مادر و همسر ابراز وجود کنم خشمی درون ام ایجاد می کرد که دوباره ترجیح می دادم روی حرف ام بمانم و هم چنان فکر کنم پنجشنبه ها مخصوص خودم است.
می بینی این کارهای تکراری تمام زندگی و فکر من است . همیشه می خواستم خانواده‌ی گرم و کوچکی داشته باشم ، به دور از تمام جریانات . بعد از جریان عمو کسرا از تمام روزنامه ها می ترسیدم. از همون بچه گی که سر در نمی آوردیم چی شد که عمو کسرا گم شد و بعد خبر دادند که مرده همون موقع که همه گریه می کردند و سیاه نمی پوشیدند و حجله سر کوچه نمی گذاشتند . از همون وقت از اتاق عمو و تما م کتاب ها ترسیدم . از تمام روزنامه ها بدم می آمد . از اشک و نگرانی وحشت داشتم . دوست داشتم خانواده ی کوچک خودم همیشه شاد و خوشحال باشند . می توانی درک ام کنی؟
فراموش کرده بودی یا از روی عمد به هیچ کس اطلاع ندادی ؟ آن روز لعنتی که تیر خورده بودی ولی نه آن اندازه که نتوانی بدوی و خود را در پناه دیواری پنهان نسازی . بهت زده و وحشت کرده با پایی که خون چکان بود پیدایت کرده بوده . میان خاکروبه ها ی پشت یک ساختمان متروکه . دستور سربه نیست کردن ات را با خودش تکرار می کرده و سعی می کرده به چشمان ات و لرزی که بدن ات را تکان می داده نگاه نکند.
خسته و واخورده و خشمگین بودی . شوهرت که همان همکار وفادار سازمان تان بود وفادارانه به کارش عمل کرده بود اما توانایی تمام کردن اش را نداشت.
خسرو فهمیده بود نام ات را جزو مهره های سوخته رد کرده بودند . حسابی خودش را درگیر پیدا کردن ات کرده بود . نمی دانی چه روزهایی را گذراندیم . از هر راهی که به ذهن اش می رسید نقبی می زد تا از تو خبر تازه ای پیدا کند . از دوستان سابق ات از نام کسانی که هراز گاهی از دهن ات می پرید . بعد یک روز آشفته وبه هم ریخته آمد خانه ی ما ، صبر کرد تا سیاوش از سر کار آمد خانه ، تا صبح یا سیگار کشیدند یا توی اتاق راه رفتند یا حرف زدند.
دیگر تاریخ مصرف ات تمام شده بود و ماموریت دونفره ی شما ابتدا حذف تو و بعد تغییر مکان تمام افراد به پاریس بوده.
این ها را بعد ها خسرو برایم گفت . آن شب اصل موضوع را از من پنهان کرده بودند.
گفت که چطور ردت را گرفته تا به جای زندگی در کنار ساحل میان نخل های پر خرما،از خانه های بدنام ترکیه پیدایت کرده است آن هم با آن وضعی که داشتی.
همکارت ، همان شوهر نمای ناتوان ات این بار هم کار ناتمام اش را با شرافت سازمانی اش به پایان رسانده بود.
قلب ام درد می کند . نازنین ، خواهرم چه برتو گذشت وقتی من در گوشه ی دنج خانه ام غصه ی روزهای بی کسی ام را می خوردم.
خسرو با چشم های ورم کرده و بغض تلخی که داشت با چه حسرتی نام تو را می آورد و هق هق امان اش را می برید.
میان دست اش عکس دخترکی مچاله بود غرق در فراموشی .همه گریه می کردیم .خسرو بلند بلند گریه می کرد .بچه ها هم گریه کردند.
از آن روزبوته های رز میان باغچه دیگر به خاک اعتماد نکردند . این جا غبار زردی همه جا پاشیده است.
می دانم نامه ام را بی جواب می گذاری. می دانم دیگر نخواهی آمد.

مطالب مرتبط:

  • No Related Post