… و مرگ پشت چپرهای خفته بیدار است / مینا اسدی

سیامک پور زند خود را کشت و لقای یک زندگی پر از ترس و تردید و تهدید و تعقیب را به عطای آن بخشید. من هرگز چنین مرگ دردناکی را برای او تصور نمی‌کردم.

سیامک مردی بود خوش قد و بالا، خوش سر و زبان و تر و تمیز که تربیتی خاص خود داشت.  او یکی از روزنامه‌نگاران برجسته ایرانی بود که با تهیه خبرهای سینمایی و مصاحبه‌هایی که با هنرپیشگان هالیوود ترتیب می‌داد جایگاه ویژه‌ای در میان خوانندگان مجلات داشت.

***

سیامک پور زند را پس از سال‌ها در استکهلم دیدم. وقتی به من زنگ زد که همدیگر را ببینیم درنگ نکردم و به دیدارش شتافتم. به بهانه‌ی سخنرانی به سوئد آمده بود و دختر نوجوانش آزاده هم با او بود. آنطور که سیامک برای من گفت قصد داشت که آزاده را برای ادامه‌ی تحصیل در سوئد بگذارد و خود نیز مدتی با او بماند تا دختر جوان به کشور جدید عادت کند… و  اما نشد.

سیامک و آزاده با دلواپسی و اندوه بسیار به ایران بازگشتند، در آرزوی دیدار مهرانگیز که در زندان با سرطان پستان دست و پنجه نرم می‌کرد.

***

سیامک از «رفقا» نبود. ما در دو دنیای متفاوت بودیم اما دوست بودیم. در وانفسای سیاست، نقش دوستان زیادی در زندگی‌ام کمرنگ شد. بسیارانی آمدند و رفتند و من با وجود ابراز محبت از جانب آنان، از دیدارشان سرباز زدم. اما در ارتباط با سیامک اینگونه نشد و چه خوب که او را بارها در روزهای اقامتش در استکهلم دیدم.

همه‌ی این سال‌ها رابطه‌ی من با دوستانی نبود که با آنها خاطرات مشترک جوانی داشتم. با «رفقا» بود. برای من نظر آدم‌ها اهمیت داشت و ‌آنچه از آن حرف می‌زدند، و نه اعمال و کردارشان. اگر سیامک پور زند را در میهن دومم نمی‌دیدم امروز تنها با افسوس از مرگ او می‌گذشتم و خطی هم درباره‌ی او نمی‌نوشتم. گذشته، دری بسته بود و من نمی‌خواستم که بیادش بیاورم.

***

اولین بار که همدیگر را دیدیم از هر دری سخن راندیم. از هنر و سینما، روزنامه‌نگاران و دوستان قدیمی گرفته تا قوانین پناهندگی سوئد.

می‌دانستم که سیامک نیز گوشه‌ی چشمی به قال و مقال «دوم خرداد» دارد و امیدهایی را در سر می‌پروراند و نمی‌خواستم که با بحث سیاسی، او را بیازارم. اما مگر می‌شد به او که با لبخندی بر لب روبروی من نشسته بود و با مهربانی و اعتماد به من می‌نگریست حرف‌هایم را نگویم؟

روی صندلی جا به جا شدم و گفتم: سیامک بگذار هرچه دلم می‌خواهد بگویم.

خندید: باشد گوشهایم مال شما

و من گفتم: حواست هم، فقط گوشهایت نه

خندید: تا آنجا که یادم می‌آید آن روزها برای حرف زدن از کسی اجازه‌ نمی‌گرفتی… شاید توی استکهلم این چیزها را به شما یاد داده‌اند. حالا بگو ببینم چه می‌گویی. و باز گفت: سیاسی‌ست؟ و پس از کمی مکث گفت: حتماً‌ سیاسی‌ست. در باره‌ی اتفاقات اخیر است؟

و من گفتم: بله، درست حدس زدی.

بالاخره دیدی پاسخ عشق زنان، سنگ و سنگسار بود و پاسخ کمترین پرسش، گلوله؟

دیدی چه جنایتی کردند این بُرندگان دست و پا و زبان؟ و چه بر سر مردمی آوردند که به شوق آزادی انقلاب کرده بودند؟

دیدی اهالی علم و معرفت چگونه این رژیم را شست‌و‌شو دادند و ‌آرایشش کردند؟ دیدی که با تمام تلاش و کوشش موج سواران، فقه پویا نشد و شکوفا نشد و نرها پستان شیردهی نداشتند و نمی‌شد و نمی‌شود که نرها را دوشید؟

دلم پر بود از روشنفکرانی که دستم به آنها نمی‌رسید. می‌آمدند و می‌رفتند و دسته دسته سخنران این انجمن و ‌آن دسته و این بنیاد و آن سازمان بودند. انگار نه انگار که در آن کشور مردمی زندگی می‌کنند که نه در زیر خط فقر که -در زیر خط مرگ- روزگار می‌گذرانند.

گفتم:‌ سیامک این سیرو سیاحت به سود کدام مردم بود؟

گفت:‌ خوب  ادامه…

گفتم: و روشنفکران «وسط معرکه» هرچه کردند، چه آگاهانه و چه از سر دلخوشی و ساده‌نگری، به بهانه‌ی نرم کردن این جانیان، همه و همه به جیب همان جنایتکاران رفت.

گفتم: این دوستان گذشته و مشاهیر امروز می‌آمدند و می‌رفتند و به همه چیز و همه کس آویزان می‌شدند، برای نان که نه …. «نانی» نبودند، زبانی بودند و کرسی می‌خواستند و افتخار و هورا… و اما «جانی» هم نبودند.

با تعجب پرسید: جانی؟ کدامش؟

گفتم:‌ پدرم اهل شعر و مثل و متل بود و این سه بیت را هم پندی کرده بود در گوش‌هایمان که :

دلا!  یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی‌اند و نانی‌اند و جانی

به نانی، نان بده، از در به رانش

مدارا کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگهدار

به جانش جان بده تا می‌‌توانی

حتا اخم هم نکرد… همان ادب همیشگی‌اش را داشت و همان آدمی بود که انگار تازه از هالیوود آمده. وقتی سیر حرف‌هایم را زدم گفت: حالا تو گوش کن…

نمی‌دانی چه خبرست و چه می‌گذرد.  آدم‌ها در آنجا رشد کرده‌اند و زندگی‌‌هایشان در آن‌جاست. حتا از همسایه‌هایشان دل نمی‌کنند چه رسد از شهر و دیارشان. هرکس به نوعی و به نحوی سرگرم زندگی‌ست. یکی با قدم، یکی با قلم و البته «قلمی»‌ها نیش‌شان را می‌زنند و حتماً نباید این‌ها را با رژیم یکی دانست.

با صدای بلند خندیدم، ها ها ها ، من در سخنان این حضرات نیشی ندیدم. پریدن به این و آن در مقدمه‌ی مطالب و رج زدن مشکلات مردم و در پایان دست طلب به سوی قدرتمندان دراز کردن و از کنار همان‌ها نامی جستن که نیش نیست، نوش است. مدح شبیه به ذم است. به نام مردم به کام قلمزنان. نوش جانشان!

خندید و به شوخی گفت: جان من… چشم‌هایت خوب می‌بیند؟

گفتم:‌ جان تو … هم چشم‌هایم خوب می‌بیند و هم گوش‌هایم خوب می‌شنود.

گفت: حالا نوبت من است… خیلی کارها انجام می‌‌شود.

این‌ها از پس این‌همه زبان و جوان بر نمی‌آیند.

گفتم: جوان را می‌‌دانم و زبان را هم می‌فهمم. اشاره‌ی من به روشنفکرانی‌ست که در ساحل عافیت نشسته‌اند و داعیه‌ی رهبری دارند و هرچه جهان پیش می‌رود هنوز در پس پشت مردم راه می‌روند. این‌ها قرار بود «پیش‌آهنگ» باشند. این‌همه سال دیدن و تردید و دو‌دلی و کج و راست شدن نشان داد که این «پیش‌‌آهنگان»، پس پشت هیچ آهنگی نیستند.

تلخ نشد، غضب نکرد، خشمی نشان نداد. جوابش این بود: این همه سال کوشیده‌ای که به این نظر برسی که من هم بیشتر آن را قبول دارم؟ بگذار من هم حرفم را بزنم…

گفتم:  این همه سال شما حرف زده‌اید.

گفت: کجا من حرف زده‌ام؟

گفتم: دوستانتان

دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: ترا دوست دارم مثل فامیلم می‌مانی، تحمل‌ات می‌کنم. همین که هنوز رک و راست همه چیز را می‌گویی، خودش خیلی خوب است.

***

مدتی از سفرشان نگذشته بود که خبر بیماری مهرانگیز را شنید. چند روزی صدایش را از دست داد. حنجره‌اش که باز شد فقط می‌گفت مهری… می‌گفت باید بروم.

تلاش کردم که نرود و بماند. گفتم که جان خودش به خطر می‌افتد. طوری نگاه می‌کرد که انگار من از کُره‌ی دیگری آمده‌ام. نروم؟ و با چشم‌های لبریز از اشک به من نگاه می‌کرد و سرش را به علامت تأسف تکان می‌داد.

گفتم: اگر کمی آرام بگیری و نروی برای همه خوبست. برای آزاده خوبست و حتماً مهری هم نمی‌خواهد که تو بروی.

سر تکان می‌داد: زیر لب چیز‌هایی می‌گفت که من نمی‌شنیدم. لابد با خودش می‌گفت تو چه می‌فهمی؟

و آزاده نیز پیش از او و بیش از او برای دیدن مادرش شتاب داشت و بیقراری می‌کرد.

رفت، دستگیر شد، شکنجه شد، به مصاحبه علیه خود وادارش کردند و مجبور شد دست‌ نوشته‌های بازجویان را  از رو بخواند.

سیامک که عاشق زندگی بود، به ناچار این نوع زیستن را تاب نیاورد و در نهایت در اعتراض به آنچه که با او کردند از پنجره‌‌‌ای گشوده بر روی زندگی، به مرگ نازیبا سلام گفت.

و اما من، با مرگ او به عشق اندیشیدم. به عشقی که او به کسانش داشت. به همسرش و به بچه‌هایش و به دوستانی که آن‌ها را سال‌ها ندیده بود. همان عشقی که او را به مسلخ بازگرداند.

آخرین دیدار من با سیامک روز جمعه سوم نوامبر ۲۰۰۰ بود وقتی که با نگرانی و اضطراب به میهن باز می‌گشت. او به دیداری دیگر امید داشت. این را از نامه‌ای که به من نوشت و در آخرین لحظه در پاکت کوچک سفیدی به من داد دانستم.

مینا اسدی – استکهلم- بیست و دو ماه مه سال دو هزار و یازده

mina.assadi@yahoo.com

Tags: