در کوچه باغ‌های سیاهکل / پروین

روایتی از پروین،‌ که در سال ۱۳۴۹ دانش آموز و ساکن سیاهکل بوده است. او هم اکنون مقیم هلند است:‌

نقشه سیاهکل
سیاهکل مرکز خان های روستاهای اطراف بود.

روز ۲۰ بهمن ۱۳۴۹ صبح زود با دوستم به طرف دبیرستان دخترانه شهرام رفتیم. این بار نه از کوچه باغ‌های سیاهکل، از بازار شهر می‌رفتیم تا از حادثه دیشب خبر بگیریم. برف سنگینی باریده بود و شهر نیمه تعطیل، آبستن حوادث بود. خبر کوتاه بود و کسی برای نگاه‌های پرسشگر و نگران مردم پاسخ درستی نداشت.

- به پاسگاه حمله شده، می‌گویند یاغی‌ها آمده بودند رفیقشان را نجات دهند!

در مدتی کوتاه، سیاهکل تبدیل به یک پادگان نظامی شده بود. نرسیده به مدرسه ما، در جاده دیلمان شالیزارهای خشکیده‌ای بودند که به فرودگاه هلیکوپتر‌هایی تبدیل شده بود که نیروهای ارتشی و ساواکی را با لباس شخصی وارد و خارج می‌کردند. دستگیری‌ها شروع شده بود. توده‌ای‌های قدیم و هر کسی را که “کله‌اش بوی قرمه سبزی” می‌داد، دستگیر می‌کردند. زن و مرد روستایی که “یاغیان و خرابکاران” را زخمی کرده و تحویل ژاندارمری داده بودند، به عنوان قهرمان در تلویزیون سکه طلا گرفتند.

سیاهکل مرکز فئودال نشین روستاهای اطراف بود. روستاییان به جان آمده و ناراضی که به مبارزه علیه خان‌های حاکم برمی‌خاستند، در سیاهکل “یاغی” نامیده می‌شدند. با امنیت نسبی که در سال های بعد از “انقلاب سفید” به وجود آمده بود، کلمه “یاغی” نیز کم کم به فراموشی سپرده می‌شد، اما این اتفاق اوضاع را تغییر داده بود و دوباره خاطره‌ها در ذهن مردم مرور می‌شد. “هر کسی از ظن خود” حمله‌های “حیدرخان و باقر خان” را باز گویی می‌کرد. مقرشان در فشتال ( دهی در ۶ کیلومتری سیاهکل) بود و از آنجا به سیاهکل حمله می‌کردند، خانه و اموال اربابان را به آتش می‌کشیدند و گاهی “‌تر وخشک” با هم می‌سوخت.

یاغی یا قهرمان؟

کسانی که دل پری از اربابان داشتند، این یاغیان را قهرمانانی می‌دیدند که “غم دل می‌شستند”، برخی دیگر که از قبل اینان نان می‌خوردند، آنان را ویرانگرانی می‌دیدند که امنیت و آسایش مردم را به خطر می‌انداختند. اما آنچه که پر واضح بود امنیت و آسایش روانی همگی به مخاطره افتاده بود و دولت نیز از این نارضایتی همگانی ‌‌نهایت استفاده را می‌برد.

در بهمن ۱۳۴۹ انگار تاریخ بازسازی شده بود. تبلیغات یک جانبه رژیم باعث شده بود که مردم قصه را باور کنند. با مرور زمان بر این داستان، روایت‌های دیگری هم اضافه شد، رادیو عراق پرده از حقیقت برمی داشت و جوانان دانشجوی سیاهکلی قصه‌های جدیدی را با خود به ارمغان می‌آوردند.

مادرم زمانی عروس “حیدر خان” بود و طعم تلخ حمله قزاقان دولتی رضاه شاه را به ده فشتال چشیده بود. می‌گفت:”حمله کردند، کشتند و بردند … بیجار سرون خون شو”.( شالیزارها پر از خون شده بود.)

اموالشان را هم به غارت برده بودند. شوهر ۱۹ ساله‌اش را دستگیر و پس از سه سال زندان با آمپول هوا کشته بودند. او که هنوز تازه عروسی بیش نبود و چند ماهی بود که کودک پسری را درون خودش رشد می‌داد، از آن دوران ترس و وحشت، حکایت‌ها داشت.

در آن روز‌ها مادر یاد میر‌زا کوچک خان می‌کرد و دکتر حشمت که با سربلندی طناب دار را در لاهیجان به گردن خود آویخته بود. می‌گفت مادر شوهرش در فرار میرزا به او در خانه‌اش “سالااکو” (دهی نزدیک به لونک) پناه داده بود و به هنگام رفتن نیز راه بلدی را همراهش کرده بود. با غرور می‌گفت:”اونه گوان زن، نه‌ای لاکو”.( به اون می گن زن، نه به این دختر؛ اشاره به زن ومردی که چریک ها را زخمی کرده و تحویل داده بودند.)

اما پدرم و کسانی دیگر شاه را مظهر امنیت می‌دانستند، پدرم می‌گفت اگر شاه طوری شود، قتل و غارت همه جا را می‌گیرد. روستاییانی بودند که این یاغیان را فرستاده اربابان می‌دانستند تا بلکه آنها بتوانند زمین های زراعی تقسیم شده را پس بگیرند.

آنها با وحشت به گذشته نگاه می‌کردند. خشک سالی‌ها و قحط سالی‌های ناشی از کم آبی، برادر کُشی‌ها و دختر کِشی‌ها را با تلخی به یاد می‌آوردند. خیلی از این روستاییان، حالا دیگر زمین در مالکیت خودشان بود، و ارباب بالای سر نداشتند. هر چند که زمین های خود آباد کرده را از اربابان خریده بودند و تا پایان عمرشان باید وام های سنگین بانکی برای آن پرداخت می‌کردند.

کانل آبی که از سد سپیدرود در منطقه روان بود، آسایش خاطری برایشان به ارمغان آورده بود. هر چند که کار سنگین و سختی زندگی به ویژه کمر زنان برزگر و چایکاران را خم کرده بود. اما “کاچی به از هیچ چی” بود و نان و پنیری در آسایش و امنیت را به وعده زندگی بهتر در “آزادی و استقلال” توسط روشنفکران ترجیح می‌دادند. دوره “مصدقی” را دیده بودند و به تجربه دریافته بودند که با سیاست در افتادن مساوی با مرگ و نابودی است. جوانان را از این راه بر حذر می‌داشتند. اما جوانان راه خود را می‌رفتند.

“کتابخانه ما”

هسته‌های روشنفکری و مطالعاتی که مدتی بود در بین گروه های کوچکی شکل گرفته بود، پس از ماجرای سیاهکل جان تازه‌ای به خود گرفتند. آن روز‌ها کلاس ۱۱ بودم. از سال پیش به کمک معلم ادبیاتمان که از لاهیجان آمده بود، کتابخانه‌ای در مدرسه ایجاد کرده بودیم. کتاب های صمد، آل احمد و “در آمریکای لاتین چه می‌گذرد” دست به دست می‌شدند.

یادم نمی‌آید، به نظرم آن روز ۲۰ بهمن مدرسه‌ها را به بهانه برف سنگین تعطیل کرده بودند. نگران معلمم بودم، روز‌ها بود که از او بی‌خبر بودیم. مدرسه‌ها که باز شدند، بازجویی‌های من هم شروع شد، اما نه در ژاندارمری بلکه در اداره آموزش و پرورش و با حضور رئیس اداره که یک زن بود. می‌پرسیدند چه کتاب‌هایی می‌خوانم، از کجا و از چه کسی کتاب برای کتابخانه مدرسه می‌گیرم و با چه کسانی در ارتباط هستم.

تجربه‌ای در بازجویی نداشتم، کتاب “جمیله بوپاشا” را خوانده بودم. یاد گرفته بودم که باید دوستانم را لو ندهم و کم حرف بزنم. مسئولیت خرید کتاب‌ها را به تنهایی پذیرفتم تا معلمم را از زیر فشار خارج کنم. فکر می‌کردم که همه مشکلات بر سر آن چند کتابی است که در قفسه‌های مدرسه چیده شده است. و اگر آنها را برداریم کشور امن و امان خواهد بود! دلیل کنجکاوی آنها را که از چه راهی به فشتال می‌روم “راه کنار جاده یا جنگل”، نمی‌فهمیدم.

با دستگیری باقی ماندهٔ “خرابکاران” شهر به حالت عادی بر گشت. دولت اعلام کرد که “غائله” را در نطفه خفه کرده است. غافل از آنکه غائله می‌رفت که به حماسه تبدیل شود.

پس از حمله

شرح دلاوری‌ها و رشادت این جوانان صحبت دوست و دشمن شده بود. شنیده بودیم که “چریک‌ها” بعد از حمله به پاسگاه و نجات دوستشان به طرف جنگل‌های دیلمان رفته و در راه، کنار آبشار “لونک” آتش روشن کرده بودند. مردمی که به لونک رفته بودند می‌گفتند که هنوز خاکستر آتش باقی است. نمی‌دانم سخن آنان چقدر درست بود، اما می‌دانم شعله‌های آتشی که آنان برای آزادی و عدالت اجتماعی در دل ما روشن کردند، هنوز هم شعله ور است.

روز‌ها که از این راه به مدرسه می‌رفتم به قله‌های “درفک” نگاه می‌کردم و شعر سهراب را زمزمه می‌کردم “کفش‌هایم کو؟ باید امشب بروم…” هر چند که طول این رویا کوتاه بود. چون در دانشگاه و با مطالعات عمیق‌تر و کار در کارخانه‌ها به خیل کسانی پیوستم که مبارزه مسلحانه را مردود می‌دانستند.

سال تحصیلی به پایان می‌رسید. کتابخانه مدرسه از کتاب های “ظاله” تهی شده بود. دیوار‌های مدرسه دیگر رنگ روزنامه دیواری به خود ندید. مرا هم که شاگرد نمونه مدرسه بودم مردود کردند. شبی را که مجبور شدم سیاهکل را ترک کنم و برای ادامه تحصیل به تهران بروم، هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم.

باران تندی می‌بارید و شهر را می‌شست اما اشک‌هایم نمی‌توانستند اندوه دلم را بشویند. دیگر سیاهکل زادگاهم نبود. به تاریخ پیوسته بود و قصه‌ها در پشت سر و داستان‌ها در پیش رو داشت.

روز‌ها از سال تحصیلی گذشته بود که وارد دبیرستانی در تخت طاووس تهران شدم. در اولین ساعت معلم نگاهی کرد و گفت:”خب محصل جدید هم که داریم. اسمت چیست؟”

وقتی نامم را با آن لهجه شمالی گفتم، معلم و به همراهش بچه‌ها خندیدند:” رشتی هم که هستی؟”

فکر کردم اگر کوتاه بیایم، باقی سال را موجب خنده این و آن خواهم بود. از جایم بلند شدم و با نگاهی خشمگین، اما پر غرور گفتم:”از سیاهکل می‌آیم و به سیاهکلی بودنم افتخار می‌کنم.”

خنده بر لبانشان خشکید. طولی نکشید که با ایجاد هسته مطالعاتی در مدرسه نبض کلاس را در دست گرفته بودیم.

سال های دوری از سیاهکل را با زمزمه شعرهای “کوچه باغ های نشابور” تحمل می‌کردم. بر قله‌های البرز به یاد سیاهکل با رفقای دانشکده علوم اجتماعی ترانه “رعنا” را می‌خواندیم که دیگر به سرودی تبدیل شده بود.

درختان، تسلیت

جنگل، غمان ِ آخرت باشد

من اندوه ِ بزرگت را پذیرایم…….

بازگشت

با خیزش مردم به سیاهکل باز گشتم تا شاهد حماسه دیگری باشم. ۱۹ بهمن هشتمین سالگرد قیام سیاهکل را در دبیرستان مشیر جشن گرفتیم. از اقصا نقاط کشور “توریست های سیاسی” به دیدن سیاهکل می‌آمدند و حتماً سری به لونک می‌زدند. انگار پیش بینی دوستی به حقیقت پیوسته بود:”روزی لونک زیارتگاه مردم خواهد شد.”

در پیشواز آزادی زندانیان سیاسی به ویژه کسانی که در رابطه با ماجرای سیاهکل دستگیر شده بودند، در آنجا موجی از دریای انسانی به وجود آمده بود. از لاهیجان تا بازکی گوراب. همه می‌گفتند:”ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم.”

جوانان شهر سرمست از پیروزی خواب و آرام نداشتند، اما بزرگان سیاهکلی با قلبی پر از امید و چشمی نگران، نگران ماجراهای دیگر بودند. نگرانی برگشت آخوند‌ها، که همواره دوستیشان را با ملاکان ثابت کرده بودند، نمی‌گذاشت آنها در شادی جوانان سهیم شوند. بزرگان با احتیاط می‌پرسیدند:”اگر شاه بره، کی می‌خواد شاه بشه، آخوند‌ها؟؟!!” و ما بی‌ خبر از بازی تاریخ مسحور “اراده خود” بودیم و پیچیدگی های انسان‌ها و به تبع آن سیستم های اجتماعی را به پشیزی نمی‌گرفتیم.

۲۰ بهمن ۱۳۵۷ بعد از شنیدن خبر سقوط تهران و پیروزی انقلاب به طرف پاسگاه ژاندارمری حرکت کردیم. ما چپ‌ها که خود را میراث دار قیام سیاهکل می‌دانستیم جلو‌تر و زود‌تر از همه بار دیگر به پاسگاه سیاهکل حمله کردیم، این بار با حمایت مردم بدون اسلحه و سرود خوانان. شورای شهر تشکیل دادیم و آرزوهای بلند در سر پروراندیم.

سال های قبل از انقلاب رویای از بین بردن تبعیض علیه زنان شالیکار را داشتم. پاییز ۱۳۵۸ به سیاهکل بازگشتم معلم‌‌ همان مدرسه خودمان شده بودم. من و دیگر رفقا به همراه زنان شالیکار در شالی “بج” می‌کاشتیم و وجین می‌کردیم. برای چیدن چای هم به کمکشان می‌رفتیم.

برای پایان نامه لیسانسم زندگی و شرایط کار “برزگر زنان” را انتخاب کرده بودم که قبل از انقلاب ناکام ماندم. این بار مصمم بودم در باره شرایط کار و زندگی این زنان تحقیق کنم. در این رابطه، هنگام کار در شالی آوازهای رنج و شادیشان را ضبط و ثبت می‌کردم و به این می‌اندیشیدم که روزی در سیاهکلی بدون نابرابری، زندگی خواهیم کرد.

بهار آزادی طولی نکشید و به خزانی تبدیل شد. اخراج‌ها، دستگیری‌ها و فرار‌ها دوباره شروع شد اما این بار در سطح بسیار گسترده تری. بار دیگر از سیاهکل رانده شدم به تهران و سال‌ها بعد به جایی دور‌تر پرتاب شدم. مادرم از ترس دستگیری‌ام تمام دستنوشته‌ها و ماحصل تحقیقاتم را روانهٔ فاضلاب کرد.

و من حالا فرسنگ‌ها دور از سیاهکل، در آرزوی به حقیقت پیوستن رویاهای شبانه‌ام، قدم زدن در کوچه باغ‌های سیاهکل را در انتظارم.

به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟

- همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به نقل از سایت بی بی سی

Tags:

مطالب مرتبط:

  • No Related Post