این چه جامعه ای است که انسان برای فرار از دست رنج و مشقتهای آن خود را به آتش می کشد ؟ چرا ما انسانها در جامعه ای زندگی میکنیم که خود سوزی در آن بیداد میکند؟ چرا ما مثل بقیه انسانها زندگی راحت و آرامش نداشته باشیم؟ جامعه ای که درآن جز غم و غصه چیزی دیگر نصیب ما نیست. مگر ما انسان نیستیم مگر ما زندگی و آرامش نمی خواهیم؟!
این حرفها به بهانه واقعه دلخراش دیگریست که اخیرا اتفاق افتاد. خود سوزی یک زن روستایی که چند روز گذشته خود را در آتش سوزاند. این زن به علت اینکه آرامش و آسایش در خانه اش نبود این کار را کرد چه انسانی جرات دارد که خود را بسوزاند . اگر شوهر این زن آنقدر امکانات داشت که زن و بچه اش را به گوشه ای می برد و دور از شر دیگران زندگی میکرد این اتفاق نمی افتاد این زن که آنقدر ناراحت بود واز سرزنشهای خانواده شوهرش بیزار بود حتی رحمی به پسر سه ساله اش نکرد . با این وضع تحقیر آمیز چطور میشود در این جامعه زندگی کرد ؟ براستی زندگی در این جامعه دیگر چه ارزشی دارد؟
وقتی که در بیمارستان توحید سنندج "زمرد" این زن 19ساله را ملاقات کردم او در حالیکه بیش از 80 درصد از پوست بدنش سوخته بود. با آه وناله ، برای من ماجرا را این جوری تعریف کرد: " نزدیک شب بود مادر شوهرم داشت آشپزی میکرد من گرسنه ام بود نزدیک رفتم وسرقابلمه را باز کردم یک ناخنک زدم. یک هو مادر شوهرم سر من داد کشید. شروع کرد به ناسزا گفتن . همراه دخترش هر آنچه از دهنشان آمد به من گفتند. شوهرم در گوشه ای کز کرده بود وحرفهای آنان را می شنید . هیچی نمی گفت . داشتم دیوانه می شدم پسر سه ساله ام را د ر آغوش گرفته بودم وگریه میکردم . نزد خودم میگفتم چرا باید این جور زندگی بکنم . بچه ام کلمات خوب و بد را نمی فهمید هی می گفت مامان چیه هر روز گریه میکنی، مگر کار بدی کردی ؟
آه! از اینکه در آن لحظه نمی توانستم بچه ام را قانع کنم چه می کشیدم! بچه ام از درد من بی خبر بود ، من از خانواده ای بودم که خواهر بزرگتر از خودم طلاق گرفته بود ، پدرم دست فروش بود و برای امرار معاش به شهرهای دیگر می رفت همیشه سرگردان شهرهای دور ونزدیک بود کمتر در خانه می ماند. من جرات برگشتن به خانواده پدرم را نداشتم . قبلا من دوسه بار از دست خانواده شوهرم که به خانه پدرم پناه می بردم پدرم مرا بیرون میکرد. ومی گفت برو سر زندگی ات گفتم پدر جان اگر جهنم هم باشد بر نمی گردم. پدرم هیچ من را دلداری نمی داد می گفت من پیش همسا یه ها آبرو دارم ، تو خواهرت تازگی طلاق گرفته است مردم چی می گویند دخترهای فلانی مگر عیب چیزی دارند که بر می گردند من از ترس خانواده ام حتی به آنها هم پناه نیاورد م ، بچه ام را خو ابا ندم و به بیرون رفتم از پنجره اتاق خو دم را پرت می کردم شوهرم نگذاشت، این کار را بکنم من هم رفتم توی حمام نفت را روی خود ریختم کبریت روشن کردم و خود را اتش زدم فقط میخواستم از شر این زندگی نکبت بار راحت شوم ".
بعد از یک ماه دست و پنجه نرم کردن با مرگ سرانجام "زمرد" در بیمارستان شهر تبریز چشم از این جهان بی رحم و نابرابر فرو بست.
این تنها گوشه ی کوچکی از بد بختی هاست که انسان در برابر آن خود را می بازد و به خود سوزی پناه می آورد.
از سنندج