آخرين كتاب مرجان ساتراپي كه جايزه بهترين آلبوم جشنواره ي بين المللي كتابهاي مصور آنگولم 2004 را از آن خود كرد "خورش مرغ با آلو" نام دارد. "خورش مرغ با آلو" برخلاف نامش كتابي درباره ي آشپزي و شكم چراني نيست، بلكه درباره ي عشق به موسيقي است و نياز انسان به غذاي روح.
"خورش مرغ با آلو" داستان هنرمندي است با سازش و با غم عشقش. هنرمندي كه سازش شكسته و ديگر هيچ تاري نميتواند دل شكسته ي او را مرهم بگذارد و ديگر هيچ سازي نميتواند به گوش او خوش آيند باشد و ديگر هيچ نغمه اي نيست كه به او اميد ادامه دادن به زندگي را ببخشد.
كتاب "خورش مرغ با آلو" در نه بخش با كلماتي ساده و تصاويري سياه و سفيد و بسيار گويا، زندگي و مرگ ناصر علي خان نوازنده ي تار را برايمان بازگو ميكند.
تهران. سال 1958. ناصرعلي در خيابان به زني با بچه اي گرسنه و نق نقو برميخورد.
ــ "خانم شما اسمتون ايرن نيست؟"
ــ "چرا، ولي من اصلا شما رو به جا نمي يارم." و با عجله از او دور ميشود. اين شروع داستان است. ناصرعلي به مغازه اي كه در آن آلات و ادوات موسيقي ميفروشند ميرود و ميخواهد تاري بخرد چون تارش كه بهترين تار اين ديار بوده را شكسته اند و آخر مگر ميشود نوازنده اي بدون ساز باشد؟ بالاخره ناصر علي تاري ميخرد و با خود به خانه ميبرد ولي نواي تار به دلش نمينشيند و هيچ به گوشش خوش آهنگ نيست و تار را براي فروشنده اش باز پس ميآورد. پس از آن ناصرعلي در جستجوي "تار يحيا" است و ميخواهد به مشهد برود ولي زنش دست تنها است و مخالف سفر او. سرانجام پس از دعواي مفصلي با همسرش ناهيد، ناصرعلي همراه با پسر كوچكش مظفر، عازم مشهد ميشود و از مردي به نام هوشنگ تاري ميخرد و با خود به تهران ميآورد. اما حتا نواي تار يحيا هم به گوش او خوش آهنگ نيست و غمگينش ميكند. ناصرعلي كه ديگر نواختن هيچ تاري خشنودش نميكند در بستر دراز ميكشد و مرگ خود را آرزو ميكند ولي تا مرگ هشت روز فاصله هست. از آن روز تا 22 نوامبر 1958 كه ناصر علي ميميرد بر او چه گذشته است؟ اين بخش پيش درآمدي است براي بخشهاي بعدي. در فصل هاي بعدي، هر فصل ماجراي يك روز است و هر روز گامي است به سوي مرگ.
15 نوامبر 1958 ــ نخستين روز رفتن به سوي مرگ را ناصر علي با دخترش فرزانه ميگذراند. بعدها خواهيم ديد كه فرزانه بيش از هر كس ديگري از لحاظ روحي به ناصر علي شبيه است. ناصر علي فرزانه را با خود به گردش ميبرد و سوار چرخ و فلك ميكند و بعد او را به ديدن خيمه شب بازي ميبرد و بعد برايش يك جفت كفش تابستاني صورتي رنگ ميخرد. كفش هايي كه بنابه تدبيرها و تمهيدات ناهيد همسرش، فرزانه هرگز نخواهد توانست به پا كند. فرزانه از اقوام دور مرجان (راوي داستان و نويسنده) است. بعدها فرزانه پس از ابتلا به سرطان و عمل جراحي ناشي از آن، سرانجام در سومين و آخرين سكته ي قلبي چشم از جهان فرو ميبندد.
16 نوامبر 1958 ــ دومين روز به ناهيد همسرش و عبدي برادرش اختصاص دارد. ناهيد نگران ناصرعلي است و از اين رو به خانه ي عبدي ميرود تا از او بخواهد كه بيايد و سري به برادرش بزند و با او صحبت كند تا شايد از اين افسردگي و دلمردگي بيرون بيايد. عبدي به ديدن ناصرعلي كه در اتاقش و در بسترش به انتظار مرگ نشسته است ميرود تا با او صحبت كند. در كنار گفت و گوي دو برادر (با فلاش بكهاي ناصرعلي) ياد دوران كودكي و دبستان در ذهن ناصرعلي زنده ميشود. هميشه عبدي دانش آموز ممتاز بوده و هميشه ناصرعلي يا تجديدي بوده و يا رفوزه. هميشه براي عبدي كف زده اند و هميشه ناصرعلي را هو كرده اند. ناصرعلي مادرش را به ياد ميآورد كه دار و ندار خود را فروخت تا عبدي را كه به خاطر فعاليتهاي كمونيستي به زندان افتاده بود آزاد كند. عبدي هميشه عزيز دردانه ي همه بوده است و ناصرعلي هميشه در حاشيه مانده است. با يادآوري كم مهري مادر نسبت به خود، ناصرعلي ناگهان به ياد غذاي مورد علاقه اش، غذاي مخصوصي كه دست پخت مادرش بود ميافتد: "خورش مرغ با آلو"! ناصرعلي با ياد مادر و ياد "خورش مرغ با آلو" و طعم خوش دوران كودكي و ياد طعم هر چه لذت زميني است از جمله ياد پستانهاي سوفيا لورن، آن شب را در خوابي خوش و لذت بخش به سر ميرساند.
17 نوامبر 1958 ــ در صبح سومين روز ناصرعلي نه گرسنه است و نه تشنه. آن روز، يك روز شنبه است و خانه آرام و خالي. ناصرعلي با سرخوشي از خواب بيدار ميشود. او هوس سيگار كرده است. مادر ميگفت: "سيگار غذاي روح است." همان شب ناهيد برايش "خورش مرغ با آلو" ميپزد و به قصد آشتي، سيني غذا را به اتاق ناصرعلي ميبرد ولي بي فايده است. "خورش مرغ با آلو"، غذايي كه او را به ياد مادرش ميانداخت و طعم همه ي چيزهاي خوب را با خود داشت، اكنون ديگر براي ناصرعلي بدمزه و تهوع آور شده است. او لقمه اي را كه به دهان گذاشته است تف ميكند. ناصرعلي بدون تارش طعم زندگي و لذت بردن را از ياد برده است. بين ناهيد و ناصرعلي دعواي ديگري سر ميگيرد. ناصرعلي دوباره به ياد ميآورد كه اين ناهيد است كه تار او را شكسته است و قاتل تار عزيزش بوده است و به همين خاطر است كه پس از سالها به ناهيد اعتراف ميكند كه او را دوست ندارد، كه هرگز او را دوست نداشته است. ناهيد با شكستن تار ناصرعلي چيزي را بين آن دو شكسته است، ولي از سوي ناهيد، شكستن تار، حركتي ناگهاني و از روي عصبانيت و واكنشي نسنجيده در پاسخ به بي مسئوليتي ها و بي توجهي هاي ناصرعلي نسبت به همسر و فرزندانش بوده است. براي ناهيد، زن آموزگاري كه مادر چند فرزند قد و نيم قد است و هم در خانه و هم در بيرون از خانه مدام مشغول كار است و مدام بايست به فكر همه باشد و به همه برسد و شوهر نوازنده اش هم حواسش نيست كه حداقل گاهي به او كمك كند و مثلا وقتي كه او سر كار است حداقل بچه را، يعني بچه ي هر دوي شان را پيش دكتر ببرد كاملا طبيعي است كه همه چيز را از چشم آن تار ببيند و اصلا از موسيقي منزجر شود و يا از هر سازي بدش بيايد و روزي هم به سرش بزند و تار او را بشكند. همه حق دارند ولي هيچكس حق ندارد. هيچكس حق ندارد تار ديگري را، عشق ديگري را، سرچشمه ي هنر ديگري را، ابزار كار ديگري را و شيشه ي عمر ديگري را بشكند. نه! هيچكس حق ندارد طلسم عمر ديگري را بشكند. گناه ناهيد بخشودني نيست. ولي آخر چطور ميشود؟ ناهيد كه از هشت سالگي اش، عاشق ناصرعلي بوده است و نامه هاي عاشقانه ناصرعلي را به دست دختر همسايه ميرسانده است. ناهيد با عشقش به ناصرعلي بزرگ شده است و از بچگي تا به اين زمان را، هميشه با عشقش به ناصرعلي به سر برده است. از آن سو ناصرعلي كه هميشه با عشق به موسيقي خوش بوده است براي تعليم تار پيش استادي در شيراز رفته است. در شيراز است كه در كنار آموزش تار، ناصرعلي عاشق ايرن ميشود. پدر ايرن ساعت فروش (جواهر فروش) است و كاسبي است مرفه. ناصرعلي ميخواهد با ايرن ازدواج كند ولي پدر ايرن مخالف است. او نميخواهد دامادش نوازنده باشد. "آن وقت جواب فاميل را چه بدهيم؟ آنها ميگويند دامادش مطرب است؟" ناصرعلي از غم عشق مينوازد و سرخورده و افسرده پيش خانواده اش در تهران برميگرد. به مرور ناصرعلي به خاطر مهارتش در نواختن تار بسيار محبوب و مشهور ميشود، در طي اين مدت، ناهيد از طريق خواهر ناصرعلي، مرتب از او باخبر بوده است و حالا كه ناصرعلي به تهران برگشته فرصتي است تا او را به بهانه هاي مختلف ببيند و مرتب نزديك و نزديك تر شود تا روزي كه به همسري ناصر علي دربيايد. اما امروز، روز 17 نوامبر 1958 ميبيند كه همه چيز از دست رفته است. ناهيد تار ناصرعلي را شكسته است و گويي با شكستن تار عشق و مهر محبت و بخشش براي هميشه از دل شكسته ي ناصرعلي گريخته است.
18 نوامبر 1958 ــ چهارمين روز، نحس ترين روز زندگي ناصرعلي است. او نه تنها شب قبل با همسرش دعوا كرده و نه تنها چهارمين روزي است كه مرگ خود را طلبيده و به انتظارش نشسته است بلكه در طي اين چهار روز، از ميان چهار فرزندش، فقط فرزانه، دختر كوچكش به ديدنش آمده است. در نتيجه، آن شب همه ي فرزندانش را به اتاقش احضار ميكند. دو تا از بچه ها بيرون هستند و كوچكترها توي منزل دارند توي سر هم ميزنند. ناصرعلي دارد از آن دو ميپرسد كه چرا به ديدن پدرشان نميآيند؟ كه ناگهان پسر كوچك ميچسد. بچه ها دوباره بازي كنان توي سر هم ميزنند و از اتاق بيرون ميدوند. ناصرعلي سخت افسرده است. هيچكس او را نميفهمد. "من دارم ميميرم و پسرم نوك دماغم ميچسد . . ." پدر و پسر هيچ شباهتي به هم ندارند. مظفر پرحرف و شكمو است و به هنر بي اعتنا، و ناصرعلي به همين دلايل او را دوست ندارد. بعدهاست كه مظفر دانشجوي رشته ي اقتصاد و مديريت ميشود و در بيست و دو سالگي با ژيلا يكي از هم دانشكده اي هاي خود ازدواج ميكند. در سال انقلاب، در سال 1979، مظفر در اداره ي نيروهاي زميني ارتش شغل خوبي دارد و همسرش ژيلا هم حسابدار آنجاست. آنها سه فرزند دارند و همه چيز بر وفق مراد است و حتا ژيلا پس از به دنيا آوردن سه فرزند، توانسته است توجه و علاقه فاميل شوهرش را به خود جلب كند. با شروع جنگ ايران و عراق در سال 1980، مظفر هم مانند هزاران مهاجر ديگر، كشور جنگ زده را ترك ميكند. مظفر به همراه همسر و سه فرزندش راهي آمريكا ميشوند تا در آنجا روياي آمريكايي خود را تحقق ببخشند. شغل و درآمد خوب، خانه ي بزرگ، ماشين بزرگ و خلاصه داشتن همه چيز از سايز بزرگش، چاقي مظفر و خانواده اش در ميان فربهي آمريكايي ها گم ميشود. كتي، دختر هفده ساله شان آنقدر فربه است كه تا روزي كه فرزندي ناخواسته به دنيا ميآورد هيچ كس به حامله بودن او شك نميكند. "آخه شما چطور در جريان حاملگي كتي نبودين؟" اين عمه فرزانه است كه چنين سئوالي را مطرح ميكند. در پاسخ مظفر به او ميگويد: "مشكل ميشه يك جنين چهار كيلويي را در ميان دويست كيلو گوشت تشخيص داد!"
البته اين اتفاقات بعدها رخ خواهد داد. پيش از آن كه ناصرعلي از غم نوه اش سرطان بگيرد و يا دق مرگ شود. ناصرعلي خان خوشبختانه چهار روز بعد، در روز 22 نوامبر 1958 مي ميرد.
19 نوامبر 1958 ــ پنجمين روز به مادر تعلق دارد. در پنجمين روز ناصرعلي ديگر ميداند كه چندان فاصله اي با مرگ ندارد. ناصرعلي به هر چه دلبستگي داشته است از او گريخته است و هر كه را دوست داشته است از دست داده است، از جمله مادرش. پانزده سال پيش را به ياد ميآورد كه مادر سخت بيمار بود و او مدام به درگاه خدا دعا ميكرد كه مادر زنده بماند و دعا ميكرد كه مادر زنده بماند و دعا ميكرد . .. تا روزي كه مادرش از او خواست كه دست از خودخواهي بردارد و ديگر دعا نكند چون مادر رنج ميكشد و مادر ديگر نميخواهد زنده بماند و مادر ميخواهد بميرد تا ديگر رنج نكشد. مادر از ناصرعلي ميخواهد كه به خواسته ي او احترام بگذارد و ديگر براي طول عمر و زنده ماندن مادرش دعا نكند و حالا برود و برايش سيگار بياورد چون "سيگار غذاي روح است" و همچنان كه سيگار ميكشد ناصرعلي برايش تار بنوازد و تار بنوازد و تار بنوازد و تار بنوازد. شش روز تمام، تا زماني كه مرگ فرا برسد مادر سيگار دود كرد و ناصرعلي تار نواخت. هنگامي كه مادر مرد جسدش در ابر غليظي از دود فرو رفته بود. در مراسم به خاكسپاري مادر، همه ي درويش هاي تهران و همه ي بستگان و همچنين ابري از دود حضور داشتند. مادر درويش بزرگي بود. مادر توسط قطب دراويش تهران "دختر خورشيد" لقب گرفته بود. يكي از درويش ها در مورد درويش بودن مادر و همچنين در مورد تفكر عرفاني براي ناصرعلي توضيحاتي ميدهد و داستان فيل از مولانا جلال الدين رومي را براي او بازگو ميكند. درويش ميگويد: "تصور ما از زندگي مانند تصورمان از لمس فيلي در تاريكي است. نقطه ي تماس ما با زندگي است كه به ذهنيت ما معنا ميبخشد. فقط خرد و نور است كه به زندگي ما معنايي كلي خواهد بخشيد. شك بزرگترين خرد است. اگر به همه چيز شك ميكرديد مطمئنا اينقدر پرمدعا نبوديد. جوان چه كار خوبي كرديد كه ديگر براي مادرتان دعا نكرديد. او زمان مرگش فرا رسيده بود." و ناصرعلي روزهاي بعد را با فكر اين كه "آيا لحظه ي مرگ من فرا رسيده است؟" و "لحظه ي مرگ من چه وقت فرا خواهد رسيد؟" به سر خواهد رساند. ولي ناگهان فكري به ذهنش خطور ميكند، اگر تاكنون نمرده است براي اين است كه حتما كسي هست كه برايش دعا كند. به گمان ناصرعلي، آن شخص فرزانه است. بله حق با ناصرعلي است، كسي هست كه براي زنده ماندن او دعا ميكند، ولي آن شخص مظفر است.
20 نوامبر 1958 ــ ميگويند جهان در شش روز پديد آمد ولي در اين كتاب مرگ است كه در شش روز ساخته ميشود و تكامل مييابد. در ششمين روز عزرائيل به ناصرعلي سري ميزند ولي او نيامده است تا جانش را بگيرد. بلكه فعلا فقط آمده است تا با او آشنا شود و برايش داستاني نقل كند:
داستان "مردي به نام آشور را، كه عزرائيل او را يك روز پيش از مرگش در شهر اورشليم تصادفا ميبيند، آشور از روبرو شدن با جان شكار خود آنچنان آشفته است كه هراسان به كاخ سليمان ميگريزد و در گريز از مرگ، يك روزه به هند ميرود و فرداي همان روز است كه پس از يك فرار بزرگ از مرگ، دوباره در هند با فرشته ي مرگ روبرو ميشود و چون ساعت مرگش در آن روز فرا رسيده است پس ــ" عزرائيل هنگام ديدار تصادفي اش با آشور در اورشليم، از اين متعجب بوده است كه آشور چگونه ميتواند فردا كه روز مردنش است را در هند باشد؟ آشور در گريز از مرگ، در واقع به پيشواز جان ستان خويش ميرود. عزرائيل در پايان اين ديدار شعري از خيام ميخواند:
اي آنكه نتيجه ي چهار و هفتي
و ز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور كه هزار باره بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي
عزرائيل، فرشته ي مرگ با گفتن اينكه تا ديدار بعدي و ديدار نهايي چيزي باقي نمانده است ناصرعلي را ترك ميكند.
21 نوامبر 1958ــ هفتمين روز فقط يك صفحه است و اين صفحه به ديدار شبح گونه پروين خواهر ناصرعلي كه اكنون در سفر است اختصاص دارد. پروين در حالتي وهم گونه، در حالتي بين خواب و بيداري به ناصرعلي سري ميزند و از او كه در هنگام متاركه اش پشتيبان پروين باقي مانده است تشكر ميكند. ناصرعلي نميخواست كه خواهرش همه ي عمر خود را با مردي كه دوست ندارد به سر برساند و براي همين از طلاق پروين حمايت كرده است. پروين از او تشكر ميكند و ادعا ميكند كه حالا خوشبخت است و ناصرعلي خشنود است كه حداقل زندگيش به درد كاري و كسي خورده است زندگيش بيهوده نبوده است.
22 نوامبر 1958 ــ هشتمين روز با يادآوري خاطرات پراكنده در ذهن ناصرعلي مي گذرد. ناصرعلي با همه ي عشقي كه به ايرن داشته است نتوانسته است با او ازدواج كند. پدر ايرن نمي خواسته دامادش نوازنده (يا مطرب) باشد. ناصرعلي به ياد ميآورد كه سرخورده از اين عشق ناكام به ديدار استادش رفته است و استادش به او يادآور ميشود كه دوره ي آموزش به سر رسيده است. او تاري قديمي و كم نظير را به ناصرعلي ميبخشد و به او توصيه ميكند كه عشق خود را به ايرن، با عشق به موسيقي درآميزد و همه ي اين رنج غم عشق را با نواي تارش بيان كند. ناصرعلي دل شكسته از شيراز به تهران برميگردد. در تهران است كه ناصرعلي با ياد ايرن راه ميرود و با ياد ايرن مينوازد. او با ياد ايرن زندگي ميكند تا زماني كه مادرش به او ميگويد كه "تو نميتواني اينطوري ادامه بدهي و مدام به او فكر كني" و از سوي ديگر، ناهيد با مهرباني هايش هميشه حي و حاضر است. اين پيشنهادي از سوي مادر است كه بهتر است ناصرعلي با ناهيد ازدواج كند، و سرانجام ناصرعلي با وجود اينكه ناهيد را دوست ندارد با او ازدواج ميكند و حالا ناهيد مادر بچه هايش است و حالا ناهيد تارش را شكسته است و ايرن ــ ايرن را در خيابان ديده است و ايرن اصلا او را نشناخته است و او با ياد ايرن زندگي ميكرده است و عشق خود به ايرن را در هر نغمه و در هر نت مينواخته است و او بهترين تار سرزمينش را داشته است و حالا سازش را شكسته اند . . . ناصرعلي با گنج غم عشق ايرن و با ياد ايرن زنده بوده است و او تصادفا ايرن را در خيابان ديده و ايرن او را به جا نياورده است و او ديگر بسش است و ديگر ميخواهد بميرد.
ناصرعلي خان فرزند منجم الدوله در 22 نوامبر 1958 درگذشت و در كنار آرامگاه مادرش در گورستان ظهيرالدوله (شميران) به خاك سپرده شد.
"خورش مرغ با آلو" مانند ديگر كتابهاي مصور مرجان ساتراپي، كاري ساده و گويا و زيبا و پركشش است. ولي "خورش مرغ با آلو" انباشته از تلخي ها و دلزدگي ها و ميل به خودكشي هم هست. مرجان ساتراپي كه در جلد سوم و چهارم پرسپوليس نشان داده بود كه روح حساس و هنرمندش زخم هاي عميقي برداشته است و زماني را با وسوسه ي خودكشي و حتا اقدام به خودكشي به سر رسانده است، در "خورش مرغ با آلو" تلخي و سياهي مرگ را مانند مركبي بر روي صفحات سفيد كاغذ ميريزد تا ناكامي هاي روح يك هنرمند ايراني را به تصوير بكشد.
در "خورش مرغ با آلو" به روال كارهاي قبلي، مرجان ساتراپي در كنار نقل و تصوير كردن زندگي يك نوازنده ي تار، بخشي از تاريخ معاصر پيش از تولد خود را، يعني دوره ي مصدق و ملي شدن نفت و به دنبالش خلع مصدق از نخست وزيري و كودتاي سيا در ايران را نيز به تصوير ميكشد. ناصرعلي خان فرزند منجم الدوله يك نوازنده و يك عاشق است. ناصر علي خان يك شخصيت واقعي بوده است و از بستگان مادري مرجان. فضاي داستان، فضاي سالهاي شكست پس از كودتاي سيا در ايران است و نمايانگر سرخوردگي و شكستن و بريدن و افسردگي و خودكشي و مرگ ترقيخواهان و روشنفكران و هنرمندان ايراني در آن سالها. ازدواج ناصرعلي با ناهيد هم به شكلي نمادين يادآور به روي كار آمدن حكومتي است خودكامه و دست نشانده براي در اختيار گرفتن قدرت و نفت. پايان شوم داستان نيز باز به شكلي نمادين پايان شومي براي يك ملت و هنرمند دوران اوست.
در اين كتاب هم مانند كتابهاي پيشين، مرجان ساتراپي داستان زندگي خود و يا يكي از بستگان و نزديكانش را نقل ميكند. داستانهاي او هميشه براساس ماجراهاي واقعي است كه با داستانهايي كه از اطرافيان و نزديكانش شنيده است مخلوط ميشود. او نيز مانند بسياري از بيوگرافي نويسان و مانند بسياري از نويسندگان بنابه ضرورت داستان و در جهت ساختار اثر، در داستان خود ديگرگوني هايي ميبخشد. به عنوان نمونه، در كتاب پرسپوليس (جلد سوم) روز 22 نوامبر تولد مرجان بود ولي در "خورش مرغ با آلو" روز 22 نوامبر تبديل به روز مرگ ناصرعلي خان شده است و از 22 نوامبر 1958 تا 22 نوامبر 1969 كه روز تولد مرجان ساتراپي باشد درست نه (9) سال كامل باقي مانده است و نه (9) عددي عرفاني است و كتاب "خوش مرغ با آلو" هم نه (9) بخش است و هر بخش هم گامي است به سوي مرگ. بازي با عدد نه (9) كه عددي پرمعنا و عرفاني و معنوي است و با استفاده از عدد شش كه عدد تكامل و آفرينندگي است، بيش از هر چيز نشاندهنده ي هشياري و دقت بسيار نويسنده در جهت خلق ساختار اثر و ريزه كاري هاي پنهاني اثر و لايه هاي مختلفي به متن بخشيدن است.
مرجان ساتراپي با بازگو كردن و به تصوير كشيدن داستان زندگي و مرگ ناصرعلي خان، عشق به هنر و عشق به موسيقي را نيز تصوير ميكند. در كنار خواندن بيوگرافي مصور ناصرعلي خان، تفكر عرفاني و معنويت در هنر به زباني ساده و در نهايت ايجاز همراه با حكاياتي بسيار گويا و تصاويري ساده براي خواننده توصيف ميشود. كتابهاي مرجان ساتراپي بسيار آموزشي و بخصوص آموزشي به زباني بسيار ساده است. او هر بار و در هر كتاب ذهن خود را بر روي مسئله اي متمركز نگه ميدارد و آن پرسش را درونمايه ي اثر خود قرار ميدهد و بعد در كنار تصاوير گويا و روشن خويش، با استفاده از ديالوگ (پرسش و پاسخ) و همچنين با نقل حكاياتي ساده و پرمعنا آن مسئله را از زواياي گوناگون مورد بررسي قرار ميدهد و براي خواننده آشكار ميكند. نقشهاي مرجان ساتراپي طرح هاي ساده اي است و داستان و ماجراهايي كه او نقل ميكند هم ماجراي زندگي روزمره ي ايرانيان معاصر است ولي ويژگي كار مرجان ساتراپي در طرح مسايل حساس است. او با نگاهي دقيق و موشكاف و عميق، نظرگاه خود را نسبت به همان مسايل و همان رويدادها به روشني برايمان تصوير ميكند. از ويژگيهاي ديگر كار ساتراپي استفاده از داستان و ديالوگ براي فهماندن واقعه و يا برعكس، استفاده از طرح ها براي ملموس نماياندن گفت و گوهاست. طرح و ديالوگ پا به پاي هم، يكديگر را پر رنگ و تكميل ميكنند. قلم ساتراپي چه هنگام نوشتن و چه هنگام رسم كردن در جهت فهماندن مطلب و پر رنگ كردن مطالب اصلي و حذف حاشيه پردازي ها و ياوه گويي هاي بيهوده پيش ميرود و از اين رو كشدار و خسته كننده نميشود و هميشه براي خواننده پركشش است. ديالوگ ها و متن به زبان فرانسه است ولي ساتراپي در عين اينكه به زبان فرانسه ي ساده مينويسد ميراث فرهنگي شرقي خود را به خوبي حفظ كرده است و رگه هاي تاثيرات و طنز و تلخ انديشي و مرگ انديشي صادق هدايت را ميتوان به خوبي در ميان داستان هاي مرجان ساتراپي يافت. مرجان ساتراپي با نگاهي امروزي به تاريخ معاصر ايران و به تاريخ پشت سر خود و مسايل جامعه ي ايران امروز مينگرد. او به عنوان يك نويسنده ي ايراني امروزي، هم با تصويرپردازي و هم با نوشته، طرحي گويا و آشكار از زمانه و روزگار خود ميزند. طرحي كه بسيار ساده است. طرحي ساده با زباني ساده كه نزديك شدن به آن نيز بسيار ساده است. مرجان ساتراپي از طريق همين سادگي و ايجاز بهتر از هر سفير فرهنگي ديگري، ايران امروز را به دنياي غرب معرفي ميكند و از اين جهت كارش بسيار تحسين برانگيز است.
"خورش مرغ با آلو" برنده بهترين آلبوم كتابهاي مصور جشنواره ي بين المللي شهر آنگولم شد. آنگولم شهر كوچكي در جنوب فرانسه است كه از قريب سي سال پيش جشنواره كتابهاي مصور را در سطحي جهاني برگزار ميكند و اگر آنگولم در اين زمينه مهمترين جشنواره نباشد حتما يكي از مهمترين جشنواره هاي بين المللي كتابهاي مصور جهان است. شهر كوچك آنگولم به لطف همين جشنواره اكنون داراي موزه ي كتابهاي مصور و مدرسه ي مخصوص طراحي كتابهاي مصور و مراكزي در اين زمينه است.
مرجان ساتراپي سومين باري بود كه در اين جشنواره به جايزه اي دست مييافت. شايد يكي از علل محبوبيت ساتراپي تسلط او بر دو زبان و دو فرهنگ باشد. مرجان ساتراپي با تسلط به دو فرهنگ غربي و ايراني خود، ترجمه ي درست و ساده اي از زندگي ايرانيان به غربي ها ميدهد. ترجمه و تفسيري كه براي آنان بسيار سرگرم كننده و گيراست. او به زبان تصوير نيز بسيار مسلط است و گاهي با يك جمله و يك تصوير كاري را ميكند كه در ادبيات با پر كردن صفحات بسياري ميتوان به نتيجه اي مشابه آن دست يافت. مرجان ساتراپي از همه ي توانايي هاي خود بهره ميگيرد تا زخم هاي روح هنرمندي را كه ديگران بر اثر بي فكري ها و كوته فكري ها، تارش را و يا قلمش را شكسته اند رسم كند. "خورش مرغ با آلو" عليرغم نامش شعري بسيار رسا و گويا در ستايش هنر و معنويت و آزادي است.
Satrapi, Marjane, Poulet aux prunes, Association, 2004 paris (meilleur album du festival international de la bande Dessinee de l`Angouleme 2004, France)