چشم بند...نعره....قتل عام
قتل عام..تابستان 1367
در ايران در زندان اوين
ماجرا... از 28 تيرماه_ آغاز شد
از بند 6 زندان اوين
ما را صدا می زدند
نعره می زدند
زندانی ها را می بردند
آن روز 12 نفر را بردند
آنها ديگر برنگشتند.
در سالن شماره 6 ما 375 نفر بوديم.
جلادان آمدند تلويزيونها را جمع کردند.
باز نعره کشيدند...چشمبندها را ببنديد
به زير هشت بياييد.....
ما را کشيدند و بردند
پنج ساعت روی بلندی تپه اوين
پنج ساعت سکوت و اضطراب
نمی دانستيم...هيچ نمی دانستيم چه خواهد شد...
حدس زده بوديم..فقط حدس زده بوديم
همان هم شد......
..........................
........................
......................
مجيد قدوسی..شکنجه گر...
نعره کشيد
مادر جنده ها..
لباسهاتان را درآوريد
نام خود..نام پدر..
نام شهرستان...
زود باشيد...
حرامزاده های..بی پدر و مادر...
کثافتها..حرف نباشد...
مرگ... کوفت.. بنويس
اونجا چه خبره..
گفتم بنويس. اسم پدر ک... کشت را
قلم توی دستام خشک شد
شکنجه گر فرياد ميزد.. نوشتيد يا
خواهرتان را......
به دادگاه رفتيم..
محاکمه شديم عده ای برنگشتند.
در زير زمين آن دادگاه
ياران مرا دار می زدند
حکم اين چنين بود
می خواستيد چه کنيد...؟
زندانی جواب می داد..
می خواستيم باد بکاريم تا طوفان درو کنيم
رئيسی دادستان قاتل فرياد ميزد
اين کثافت را ببريد
بعد می بردندو بعد او را دار زدند
آخر اين شرر.. قاتلين را عصبانی کرده بود
در خاظراتش نوشته بود...
يک روز از کنار آسايشگاه اوين می گذشتم..
بيش از هزار جفت کفش و دمپای
در کنار هم..روی هم...روبروی هم انباشته بودند
هميشه وجودم از آشويتس* به درد ميامد...
آشويتسی دیگر جلا دانی ديگر
اما.. آن کقش ها و دمپايی ها...
از آن زندانی هايی بود
که در بی دادگاه اين قاتلان اعدام شده بودند
آن تل کفشها و دمپايی ها
از آن اخگرانی بود..
که وقتی شکنجه گر حسين زاده تقتيش کرده بود
که ...چه می کنيد..
آنها آن سرخان خونين بياد ماندنی...پاسخ دادند..
ما باد می کاريم تا طوفان درو کنيم.
هاله رازی
15 آگوستی2004
25 شهريور1383
*اشاره به کشتارجهودان توسط هيتلر و انباری از کفش در آشويتش در آلمان.