از مجموعه داستان "چاپ نشده" شبان نيکو
. . . نگرانيد. هراسانيد. مراقبيد. چون هر لحظه انتظار اين را ميکشيد که ماشيني، ميني بوسي جلوي شما بايستد، دو نفر از آن پايين بپرند و شما را به درون ماشين بيندازند و ـ واي از آبروريزي ـ با اين همه دلتان نميآيد که از همديگر جدا بشويد. امير ظاهرا اصلا به روي خودش نميآورد ولي فرشته، تو با چشمان هراسان، دزدانه گاهي به او نگاه ميکني. او به اضطراب تو پي برده است. ولي براي از بين بردن ترس تو همچنان بروي خودش نميآورد و از خود عکس العملي نشان نميدهد و سرانجام وقتي ترا چنين آشفته ميبيند، دوباره به حرف ميآيد: "خانم فرشته من اينطرفا جايي رو نميشناسم."
ـ (انگار که فقط سر آن چهارراه را انتخاب کرده بود تا تو به آنجا بروي و او به تو بگويد که دوستت دارد و بعدش هر دويتان برگرديد به خانه هايتان)
به دستان از سرما سرخ شده ي تو، در حالي که دسته گلي را در ميان خويش گرفته نگاهي مياندازد و ميگويد: "هوا هم عجيب سرد شده!" بعد دوباره نگاهي به اطراف مياندازد و ميگويد: "اين نزديکيا يه سينماس. بريم توي رستورانش بنشينيم؟" تو با سر جواب مثبت ميدهي. بي اختيار نگاهي به سرتاپاي تو مياندازد. از بيم اين که مبادا اشکالي در پوشش تو باشد بعد انگار خيالش راحت ميشود.
حالا جلوي سينما هستيد. گيشه خلوت است. مهم نيست چه فيلمي را روي پرده نشان ميدهند. اصلا برايتان فرقي نميکند که کارگردان فيلم "ويسکونتي" باشد يا "سيامک ياسمي". بليت فروش دو تا بليت از پشت شيشه به او رد ميکند. او در حالي که پول بليتها را ميپردازد، با تعجب به شماره ي پشت بليت ها نگاه ميکند و به بليت فروش اعتراض ميکند: "عجيبه! شماره صندلياش که پهلوي هم نيس!" بليت فروش در جواب ميگويد: "مهم نيس، سينما خلوته. هر جا دوست دارين بيشينين." هر دو قانع شده ايد. بليتها را دم در سينما ميدهيد و داخل سينما ميشويد. گرماي مطبوعي پوست يخزده شما را نوازش ميدهد. همان طور دم در سالن انتظار سينما ميايستيد. با چشم در جستجوي صندلي يا جايي هستيد. نگاه تان به مردم ميافتد که به دو قسمت تقسيم شده اند: زن ها، مردها، زنها در يک طرف سالن و مردها در طرف ديگر. پيش خودتان ميگوييد: "تصادفي است!" و به هم نگاه ميکنيد.
فرشته، تو خجالت ميکشي، عارت ميآيد که به قول خودت اين مسئله ي احمقانه را مطرح کني و امير، تو، تو چه چيزي ميتواني بگويي؟ به ساعتت نگاه ميکني ميبيني چيزي به شروع فيلم نمانده و بعد به محل رستوران که حالا تعطيل است و به بوفه که آن هم مشتي آت و آشغال دارد و حتا يک صندلي هم، براي نشستن در سالن انتظار سينما پيدا نميشود. مگر روي پله ها!
ولي تو که نميتواني از دختري که مشغول خواندن Wuthering Heights است بخواهي روي پله ها بنشيند و همانطور که دلت از چيزي که دقيقا هم نميداني چيست آشوب شده، هوس سيگار ميکني، دست در جيب کاپشنت فرو ميبري و ميگردي، جستجو ميکني و باز هم جستجو. تمام جيب ها را ميگردي و تازه يادت ميافتد که پاکت سيگارت را براي دوستي جا گذاشته اي، فرشته که با چشم درون دائم ترا ميپايد از تو ميپرسد: "دنبال چه ميگرديد؟"
تو ميگويي: "هيچ" رويت نميشود بگويي. ميخواستم سيگار بکشم، نداشتم . يا خجالت ميکشي از اين که بگويي: "اگه تو داري به من قرض بده!" فرشته فکر ترا ميخواند. بدون اينکه حرفي زده باشي ميگويد "اگه سيگار ندارين من دارم، البته ايرانيه، ميخوايد . . .؟" و تو با وجودي که از نوع سيگار خوشت نميآيد، فقط، چون يک دفعه هوس کرده اي و مهمتر از همه، از سيگارهاي فرشته است با شرمندگي با اشاره سر ميگويي: "بله" فرشته دزدانه با دستهاي يخزده و سرخش يک دانه سيگار از کيفش بيرون ميکشد و به دستت ميدهد. توضيح ميدهد: "ميبخشيد از اين که با پاکتش تعارف نکردم، راستش مثل توي اداره از نگاه اين آدما خجالت کشيدم." و تو، امير تند و تند سرت را تکان ميدهي يعني که: "لزومي ندارد توضيح بدهي." تو درک ميکني. ميفهمي. ميفهمي. ميفهمي.
درهاي سالن سينما باز ميشود. جمعيت که چندان هم زياد نيست به داخل سالن نمايش سرازير ميشوند. تقسيم بندي همچنان وجود دارد. از در سمت چپ که شامل رديفهاي پايين سينما ميشود آقايان وارد ميشوند و از در سمت راست که صندلي هاي قسمت بالا و رديف لژ را دربرميگيرد خانم ها. شما حيران ايستاده ايد و نميدانيد چه کنيد. همان طور به جمعيت دوگانه اي که دو در بزرگ سينما آن ها را ميبلعد خيره شده ايد. تا اين که سرانجام جمعيت تمام ميشود و درها بسته ميشوند و شما در آستانه سالن خالي انتظار سينما ايستاده ميمانيد. بعد از چند لحظه، مسئول سالن نمايش چراغ قوه در دست بيرون ميآيد: "فيلم الان شروع ميشه! چرا داخل نميشيد؟"
امير به سادگي ميگويد: "ميخواستيم يه چيزي بخوريم."
مسئول سينما ميگويد: "از شروع فيلم به بعد بوفه تعطيله."
امير به حرف ميآيد: "آقا نميشه من و خانمم يه جا . . . کنار هم . . . بنشينيم؟"
مسئول سينما نگاهي به دسته گل و دستان يخزده و بدون حلقه شما دو نفر مياندازد: "نع، اين خلاف مقررات اين سينماس."
امير کمي پافشاري ميکند: "نميشه که کمي اينجا بمونيم . . . بيرون يخبندونه. خانمم سردشه. اينقدري ميمونيم تا گرمش بشه برادر؟" لغت "برادر" را به کار ميبرد تا او را نرم کند. اثري ندارد. به هم نگاه ميکنيد. لزومي ندارد. هر دو تصميم تان را گرفته ايد. از سينما بيرون ميآييد. دم در سينما امير سيگارش را روشن ميکند. در خيابان به راه ميافتيد. ناگهان فکر نبوغ آساي فرشته به کار ميافتد: "بريم سوپر! ميخوام يه چيزي بخرم!" کمي جلوتر، آن طرف خيابان، سوپرمارکتي ميبينيد و داخل ميشويد.
تو، فرشته، دسته ي چرخي را با دستان يخ زده ات ميگيري. تو، امير کمک ميکني تا دسته گل را در محل کيف دستي چرخ بگذاري. دو تايي با چرخي که مثل کالسکه با کمک هم به جلو ميرانيدش: کم کم با هم آهسته آهسته، به حرف ميآييد و سعي ميکنيد به همه ي اين پيشامدها بخنديد.
ـ "خانم فرشته معذرت ميخوام از اين که اونجا شما رو خانمم معرفي کردم . . . چاره ديگه اي نداشتم."
ـ "اشکالي نداره."
ـ"ميدونين چرا باور نکرد که ما زن و شوهر باشيم؟ " تو با چشمهايت سئوال ميکني: "چرا؟"
ـ "به خاطر اين دسته گل . . . " به دسته ي کوچک گل نرگس اشاره ميکند. ادامه ميدهد: "اين دسته گلي که من به آب دادم." تو لبخند ميزني و ميگويي: "من گل نرگس دوست دارم." نميگويي: "بيشتر از گلايل" ولي او اين را ميفهمد و ميگويد: "اون دفعه من ميخواستم براتون نرگس بيارم. يه دسته ي کوچک. ولي روم نشد . . . يعني راستش . . . يکي از دوستام به من پيشنهاد کرد که گل گلايل بيارم بهتره . . . دوستم ميگفت اين جور وقتا بايد گل گلايل برد!" تو، فرشته باز لبخند ميزني (تاکيد ميکني) و ميگويي: "من گل نرگس دوست دارم." نميگويي "اين گل نرگس" يا نميگويي: "گل نرگسي که تو به من داده باشي را دوست دارم." ولي خودش ميفهمد. ناگهان لبخند ميزند. يک دفعه شاد ميشود. نميداند چه کند. به قفسه هاي سوپر نگاه ميکند و دو تا خميردندان و دو سه تا مسواک برميدارد و توي سبد چرخ مياندازد. از اين حرکتش خنده ات ميگيرد. او هم ميخندد، جرأت بيشتري پيدا ميکند و ميگويد : "ما بايد عادت کنيم که مثل زن و شوهر! رفتار کنيم تا بعد از اين کسي به ما مشکوک نشه." تو يک دفعه با صداي بلند ميزني زير خنده. آدمهاي دور و بر همه به شما نگاه ميکنند. زود به خودت ميآيي، خنده ات را ميخوري تا به قول امير کسي به شما مشکوک نشود و بي دليل يک قوطي جوش شيرين را برميداري و توي سبد چرخ مياندازي.
آهسته با تعجب به تو ميگويد: "من نميدونم امروز مگه ماها چه مونه که همه دارن چهار چشمي به ما دو نفر نيگا ميکنن!" نگاهش به دستان يخزده تست که هنوز هم از سرما سرخ اند. دلش ميخواهد دستان کوچکت را در ميان دستهايش بگيرد و آنها را با نفس خودش گرم کند، ولي نميتواند . از قفسه هاي سوپر، يک قوطي کرم دست برميدارد و ميگويد: "براي شما! براي دستاي شما! ميدونيد . . . دستاي قشنگي دارين! . . . حيف که انگشتاي شما يه چيزي کم داره . . ." منظورش را نميفهمي، ولي همچنان از شادي کودکانه اي که در وجودش ميبيني لذت ميبري و ميخندي. او جسارت بيشتري پيدا ميکند." . . اون رو هم براتون ميخرم تا ديگه کسي به ما مشکوک نشه." و از هراس اين که مبادا ـ مبادا عکس العمل ناخوش آيندي از خودت نشان بدهي سريع حرفش را عوض ميکند. "به خاطر مقررات . . . " بعد بيخودي شلوغش ميکند. ناگهان به سمت قفسه ي سوپر ميرود و شانه و آينه اي برميدارد: ". . . خانم فرشته راستي مواي شما چه شکلي يه؟ بلنده يا متوسط؟ . . . من هر باري که شما رو ديدم، هر دفعه موهاتون رو توي يه دستمالي پيچيده بودين طوري که من اصلا هيچي نفهميدم . . . شايد بلند باشه. و گمان ميکنم خيلي هم قشنگ باشه . . . يعني که اميدوارم . . . خب . . . اينا هم براي مواي شما." ولي توي قيافه ات سعي ميکند جواب سئوال اولش را که به شوخي مطرح کرده پيدا کند و پيدا ميکند و . . .