صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

دختری كه گفت نه/ آزاده حکمی

احتمالا فکر می کنید اینها که من نوشته ام چیزی شبیه یک قصه است.درست هم فکر کرده اید.اما به خاطر داشته باشیم که خیلی قصه ها ریشه در واقعیت دارند . این هم یک گفت و گوی واقعی است که بعضی جا هایش را به خواست خودم ویرایش کرده ام.

می گفت خیلی طول کشید تا بگوید نه! دخترۀ ...!
گفتم چقدر طول کشید؟
- یک هفته!
- و این خیلی دیر است؟
- پس چی! مگر می خواست چه کار مهمی کند؟
- حداقلش این که باید یک عمر جورابهای بوگندوی شما را بشوید و آشپزی کند و 1001 خدمت دیگر هم بکند…آدم اگر بخواهد برای کارگری هم جایی برود حداقل یک هفته فکر می کند، نمی کند؟ تازه شاید...شاید داشته فکر می کرده که می تواند دوستتان هم داشته باشد یا نه... مگر خود حضرت عالی ظرف چند ثانیه به این نتیجه رسیدید که باید با او ازدواج کنید؟
- خب...چند روز...ولی یک هفته نشد...
- از اولین روزی که شناختیدش؟
- نه...
- چرا فکر کردید که باید با او ازدواج کنید؟
- من...نمی فهمم...
- آدم ممکن است از خیلی ها خوشش بیاید اما با همه آنها که ازدواج نمی کند، می کند؟
- نه...خب...اما ...آدم بالاخره باید ازدواج کند...
- بله...اما با کی؟ با اولین نفری که در ایستگاه بعد سوار اتوبوس شد؟
- نه...اما ...
- مگر چه قدر شما را می شناخت؟
- خب...همان قدر که من می شناختمش...کم...
- کی بود؟
- برادر زاده پدر بزرگ پسر عمه نوۀ خاله مامانم!
- جدا به همین نسبت؟
- آره...دقیقا...
- و شما عصبانی شدید که گفت نه؟
- خب من ضایع شدم!
- چرا؟ چون رفتید و گفت نه؟
- دقیقا!
- ...
- شما به چی فکر می کنید؟
- به اینکه تا به حال چند بار رفته ام بقالی و چیزی که می خواسته ام نداشته و من ضایع شده ام!
- این با آن فرق دارد...
- چه فرقی مثلا؟ خب رفته اید حرف بزنید و سوالی کنید و چیزی بخواهید. اگر قرار بود که حتما زن شما بشود که لازم نبود قدم رنجه کنید و بروید آنجا. با پدرش می رفتید محضر و قباله می زدید به نام پدرش و او را می خریدید! ...و اگر می گفت بله، برایتان عجیب نبود؟ نمی پرسیدید چرا به همین راحتی گفت بله؟
- من هم به همین راحتی رفتم خواستگاری اش!
- کار شما هم کم عجیب نیست و البته خالی از اشکال...
- چرا؟
- بگذریم...شما تا به حال عاشق شده اید؟
- بله...یک بار فقط...
- می توانید بگویید کی بود؟ یا اینکه چه صفاتی داشت که شما عاشقش شدید؟
- خب...چون خیلی فعال بود، همیشه کارهایی از دستش بر می آمد که ما مرد ها نمی توانستیم...
- دیگر...
- مستقل بود، صبر نمی کرد ما بیاییم اگر کار سنگینی هم بود، خودش انجام می داد...
- مثلا چه کار سنگینی؟
- یک بار لامپ سوخته بود، خیلی تاریک نبود اما ...ما داشتیم با همان نور می ساختیم...رفت لامپ نو گرفت و صندلی را گذاشت زیر پایش و رفت بالا لامپ را...
- عوض کرد، در خانه شما همیشه لامپ ها را مرد ها عوض می کنند؟
- بله، این یک کار مردانه است...
- واگر یک روز لامپ سوخت، زنها تا شب صبر می کنند تا مردها بیایند! خوب، دیگر؟
- یک بار هم همه داشتیم از سرما قندیل می بستیم، تا ما رفتیم از فراش و آبدارچی نردبان بگیریم، رفته بود روی صندلی و پنجره دریچه کولر را بسته بود...
- و همینها بس بود تا شما عاشقش بشوید؟
- فقط اینها که نبود.... درسش از همه ما بهتر بود و همیشه استادمان تشویقش می کرد. ما هم دلمان می خواست مثل او بشویم اما نمی شد، خیلی جلوتر از کلاس بود...باهوش بود، زود یاد می گرفت، چشمهای قشنگی هم داشت، خیلی زیبا بود...استادمان هم دوستش داشت...
- و شما عاشقش شدید؟
- تقصیر من نبود...یکهو فهمیدم که خیلی دوستش دارم...آنقدر که اگر یک روز نمی دیدمش مریض می شدم...
- و الان هم مریضید؟
- آره...
- و شما فکر می کردید چنان آدمی با شما زندگی خواهد کرد؟
- مگر من...
- نه...شما عیبی ندارید، فقط فکر نمی کنید خیلی با هم فرق دارید؟ مادر یا خواهر های شما هیچ کدام شبیه او نیستند، هستند؟ حتی بعید است در همه فامیل شما کسی شبیه او باشد! و شما از او خوشتان آمده چون کاملا غیر از نمونه هایی است که در اطرافتان دیده اید و می شناسید.
- من از او خوشم می آمد چون ...اهل کتاب بود و زیاد مطالعه می کرد و گهگاه با استاد بحث های خوبی می کرد ...اهل موسیقی و فیلم هم بود..
- و چه کتابهایی را بیشتر می خواند؟
- ...نمی دانم...
- هیچ وقت نپرسیدید؟
- نه...
- و شما با او از احساستان حرف زدید؟
- نه...نمی شد...نمی توانستم... چون به خیلی ها از من بهتر گفته بود نه! نمی شد... تا اینکه نمی دانم از کجا فهمید...شاید هم همینطوری گفت...یک روز سر کلاس گفت که آدم باید همیشه رک و صریح باشد...خودش هم همیشه رک بود...من تاب نداشتم که با من رک حرف بزند...
- پس هیچ وقت نفهمید که دوستش دارید؟
- چرا...بالاخره یک روز برایش نامه نوشتم...و ...
- و ...؟
- گفتم که خوب نیست با من این طور رفتار کند و به من بی اعتنایی کند.
- مگر چه جور رفتار می کرد که فکر کردید بی اعتنایی می کند؟ با بقیه مهربان تر بود؟
- نه...به هیچ وجه...اما آخر من..من خیلی دوستش داشتم...
- و او چه گفت؟
- گفت که در مغز من نیست و نمی دانسته که در ذهن من چه می گذرد .
- همین؟!
- و با احترام به من گفت که...
- گفت که نه...خیلی بی رحمانه بود؟
- نبود؟
- فقط چون خلاف میل شما بود؟ به شما گفت نه و به شما خندید؟ یا کاری کرد که بقیه بفهمند؟ یا رفتارش با شما عوض شد؟
- نه...اتفاقا با من مثل همیشه رفتار می کند.
- شما می دانید که او کس دیگری را دوست دارد یا نه؟
- نه...
- می دانید که از چه جور مردهایی خوشش می آید؟
- نه...
- می دانید چه جوری تفریح می کند؟
- نه...
- می دانید که پدرش چه کاره است؟
- نه...
- می دانید شبها زود می خوابد یا دیر؟
- نه...
- می دانید که شما را دوست دارد یا نه؟
- نه...فکر نمی کنم . این سوالها چه ربطی به حس من دارند؟
- شما در واقع هیچ چیز نمی دانید...حتی در مورد خودتان... چون زندگی را فقط حس شما نمی سازد .
- بله؟!
- شما می توانید آدم به آن مستقلی را 24 ساعت زیر یک سقف تحمل کنید و قول بدهید که بعد از پایان وقت جسد شما یا او پیدا نشود؟
- ...
- و مطمئن هستید که برای رقابت با دیگران عاشقش نشده اید؟
- وااای...بله...من جدا عاشقش هستم...
- و با این وجود از دست دختر دیگری عصبانی هستید که به شما گفت نه؟
...........
...........
...........
nanaabadoo@yahoo.com
سایت زنان ایران


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster