هوا بارونيه سردمه اتوبوس علامه رو مي بينم كه نزديك ميشه جلوي پام مي ايسته در عقب باز ميشه من مثل هميشه بليط ندارم راننده هيچي براش اهميت نداره بهم ميگه لازم نيست.
روز خوبيه اتوبوس خاليه و من روي صندلي سوم سمت چپ اتوبوس مي شينم و به تصوير خيابان از پشت شيشه هاي بخار گرفته ذل مي زنم و گرماي مطبوع و تكانهاي اتوبوس به من آرامش ميدهد.
اتوبوس در ايستگاه مي ايستد در كه باز ميشود دو زن سوار ميشوند يكي با چادر سياه و ديگري با مانتو مشكي در حاليكه پلاستيك قرمز در دست داره و در صندلي اول رديف راست مي نشينند.
زن كنار پنجره انگار مشغول تعريف كردن بقيه ماجرايي است كه در حال گفتنش بودو يكريز حرف ميزند اما زن پلاستيك قرمز گويي هيچ نمي شنود او هم به تصوير خيابان ذل زده اما زن كنار پنجره براش مهم نيست.
من كه راحتم كمي بيشتر در صندلي ام فرو مي روم و بيرون را نگاه مي كنم اما صداي نامفهومي از حرفهاي زن كنار پنجره را هم مي شنوم.
اين زن كنار پنجره انگار قصد ساكت شدن را ندارد در حاليكه خوب مي داند مخاطبي ندارد و زن هم همينطور كه حرف مي زند سرفه اش مي گيرد اما باز هم ادامه ميدهد همينطور حرف مي زند و سرفه ميكند.
من با خود فكر ميكنم كه امروز هم عجله اي براي رسيدن ندارم صداي سرفه هاي سل وار زن كنار پنجره مرا به خود مي آورد. انگار باز هم زن پلاستيك قرمز به او توجهي نمي كند.
زن همينطور سرفه مي كند نگاهش مي كنم دم پنجره ايستاده تا نفسش جا بيايد سرفه هايش شديدتر ميشود و اما دريغ از كوچكترين توجهي از سمت زن پلاستيك قرمز.
شايد در اين فكر است كه چرا ديگر زن كنار پنجره حرف نمي زند.
و من با خودم فكر ميكنم كه اگر زن انقدر بلند سرفه نمي كرد بهتر بود.
زن كنار پنجره را ديگر نمي بينم و صداي سرفه هايش را هم نمي شنوم.
بالاخره به ايستگاه آخر مي رسيم من از جايم بلند ميشوم زن پلاستيك قرمز هم همينطور. به صندلي اول ميرسم زن كنار پنجره حالا زير صندلي افتاده ديگر سرفه نمي كند گمان ميكنم ديگر نفس هم نمي كشد رنگش تقريبا خاكستري شده.
راننده براي سركشي به عقب مي آيد چشمش به زن، زير صندلي مي افتد شاگردش را صدا مي كند و با كمك هم زن كنار پنجره را كه حالا زير صندلي است بلند مي كنند و در باغچه نمناك كنار ايستگاه مي گذارند و دور ميشوند.
و من تصميم دارم بقيه راه را پياده بروم.
سايت زنان ايران