دستور زبان خانلری، قرآن ِ اول ِ معلم زبان فارسی ام بود. آنچنان از فصل مصدر این کتاب حرف می زد که گوئی
سوره ی ِ حمد و توحید را می خواند. اما ناگفته نماند که من هم یک جورائی این فصل را دوست داشتم. سابقه ی تاریخی ای که خانلری به مصدرها داده بود ، به نظرم جالب می آمد.خدائیش جالب هم بود. فکرش را بکنید اگر او اینها را نمی نوشت ، کی ما به وجود ِ مصدرها فکر می کردیم؟ فکرش را بکنید: مصدر در زبان هند و اروپائی ، مصدر در سنسکریت، مصدر در فارسی باستان ، مصدر در زبان اوستائی ، مصدر در زبانهای ایرانی میانه ، مصدر در زبان پهلوانیک، مصدر در پهلوی مانوی ، مصدر در پهلوی زردشتی ، مصدر در زبان سغدی و مصدر در پازند و... و... و.
حالیا که ...میان خوش آمدن تا فهمیدن دنیائی فاصله است. آنروزها من فقط و فقط، فعل امر را خوب می شناختم و
می فهمیدم، چون از صبح تا شب ، از مادر و پدرم گرفته تا همین معلم دستور زبانم ، دائم به من امر می کردنند.
« دستور زبان طاعون است! »
مالک این نقل قول - جملهای که هرازگاهی ذهنم را بیخودی و با خودی به خود مشغول می کند- یکی از همکلاسی ها ی از درس رهیده ام در دیروزهای خیلی دور است.
ولی از اینهمه می گذرم... که اصلا حکایت بر سر مصدر و فعل امر و از این قضایا نیست، بلکه این روزها تلا قی دوسه زبان ذهنم را به اینجا و آنجا می کشاند و هر روز به ناچار گوشهای از یکی از این دو سه زبان ِ نیم بند ِ بی زبان زیر تیغ ِ انتقادهام (تو بخوان ِ بی انصافی هام) خرد می شود.
بله. حکایت از این قرار است که روزی در کلاس دانشگاهی در کشور سوئد نشسته بودم و به استادی که از علم بیان ِ داد ِ سخن می داد گوش می دادم (اول نوشتم گوش می کردم ولی موقع ِ دوباره خوانی ، با خودم فکر کردم گوش که کردنی نیست. پاکش کردم و نوشتم: دادنی. در سه باره خوانی دیدم که ای داد و بیداد که این گوش لامذهب دادنی هم نیست؛ اما گذاشتم دادنی بماند، چون هر چه باشد دادن را بهتر از کردن می دانم . کمی بوی ِ سخاوت دارد. ندارد؟)
می گفتم...، نه، استاد ِ سخن بود که می گفت. من سرم جائی میان برگهای دستور زبان خانلری به تصرف گذشتهها رفته بود و کاریش هم نمی توانستم بکنم.
استاد با تاکید فراوان گفته بود: « نوشتن ِ نقل قول یا نقل قولها را در میان علامت نقل قول فراموش نکنید که این شرط اول معتبر بودن متن شماست! ».
آنوقت بود که، انگار میان آسمان و زمین معلق باشم ، ذهنم جائی میان برگهای دستور زبان خانلری شتاب می گرفت و دست و زبانم در کلاس درس . خودم را جمع و جور کردم و کوشیدم تا از شک و گمان به پرسش، و از پرسش به شهامت پرسیدن برسم. و رسیدم. مثل شاگرد خوبی که تمام وقت حواسش پیش معلم بوده (اما کمتر فهمیده باشد) دستم را به نشانه ی سوال بالا بردم و با لحنی غریب اما مطمئن ، تَک ِ کلمات را شکستم :
« آیا می توان جمله ی مؤ کد (یعنی تأ کید شده) را هم میان علامت نقل قول جای داد؟ یا... مثلا وقتی ما گفتهای که از آن ِ ماست ، یعنی متعلق به خود ِ ماست یا ما حق ما لکیتش را ...»
استاد بدون لبخند (منظورم پوزخند است) یا حرکتی که معنای « بچه مزحرف نگو !» بدهد ، حرفم را بدلیل کمبود وقت بُرید و پاسخم داد : « نقل قول یعنی بازگو کردن آنچه که قبلا دیگری گفته باشد و بس! » ؛ و به ساعتش نیم نگاهی انداخت و از کلاس بیرون رفت.
نمی دانم اشکال از چه بود که ناگهان دچار عقدهی خود کمبینی شدم. آیا اشکال از ناتوانیام در طرح سریع و سادهی پرسش بود یا از عقلم که به جائی قد نمی داد، یا...؟ خانلری نمی توانست و نمی بایست اشتباه کرده باشد. یا شاید حساب ِ کتاب هائی از این دست از هر قاعدهای مستثناست؟ به هر حال، حال ِ خودم نبودم تا ..
به خانه که رسیدم یکراست رفتم سراغ قفسهی کتابهایم و قرآن ِ اول ِ معلم زبام فارسی ام را پیدا کردم.
ورق زدم. گیومه پشت گیومه. برای چه منظوری بماند تا کمی بعد. و اما حالا با ذکر چند نقل قول دلم را همین جا خالی می کنم: « شیشه شکست » . « فریدون کتاب را آورد ». (ص 80 )... ورق زدم و ورق زدم...، تا ناگهان کمانک - یعنی همان پرانتز آشنا - نگاهم را روی جملات خیره کرد: حسن آمد. (جمله خبری) حسن آمد؟ (جمله پرسشی) (ص112 ).
و باز هم ورق زدم. گیومه پشت گیومه. کمانک در کمانک. ناگهان کلمات درشت شده هم به صف ِ گیومهها و کمانکها پیوست: « سیب های درشت را کنار بگذارید» صفت درشت بیان کنندهی اندازه است» (ص 179).
و... و..ر..ق زدم و باز هم ورق زدم.هر چه بیشتر گشتم ، بیشتر یافتم؛ و هر چه بیشتر یافتم، کمتر دریافتم که... اساسأ آقای خانلری، استاد بر حق زبان فارسی، چرا از اینهمه گیومه و کمانک و کلمات دُرشت شده استفاده کرده است. البته بگویم که ورق زدنهایم همچین بی مایه و بی حاصل هم نبود.
ثمرهی این ورق زدنها و تأمل کردن هایم دستچینی از حدس و گمان شد، که شاید ایرانی اگر هیچی از خود ندارد، صاحب اختیار زبان خود هست و می تواند قوانین خاصی برای زبانش خلق کند که فقط و فقط خاص ِ زبان ِ او باشد. حال اگر از همریشههای هند واروپائیش کمی انشعاب داده که گناهی از او سر نزده. زده؟ کمی تُرکتازی پارسایانه (منظورم پارسیانه، از نوع فارسی یا پارسی ست!) هم گناه نیست. تازه، اگر هم هست ، گناه بدی نیست.(نگوئید که گناه همیشه بد است و از نوع خوب وجود ندارد ، که دارد و خوب هم دارد. گناه کردن از این نوعی که شما خیال می کنید وجود ندارد ، مایه می خواهد و همین!)
اما... از این ورور کردن ها هم که بگذرم ، می ماند مابقی حکایت و حدسهایم. به این جمله نگاه کنید!
- « این جمله ها همه «امری » است » (ص 121 ) . اینجا قصد آقای خانلری از « جمله امری » درون علامت نقل قول، تأکید کردن ِ جمله ی فوق است.
- « وقتی که می گوئیم « بیا » خطاب ما به کسی است که روبروی ما ایستاده است» ( ص121 ) . و اینجا منظور آقای خانلری از بیا - درون گیومه - همانا نقل قولی است از خودمان، زیرا که بیا به ضمیر ئیم- در می گوئیم بر میگردد.
و الی آخر ... ایضأ.
اینگونه شد که من در خلأ حدس و گمان ماندم . اما بیکار نماند م و همزمان با تماشای گیومهها و کمانکها و درشت شدهها، به یک واژهی بیگانه اندیشیدم. این لغت همان لغتی است که تا قبل از زندگی در غرب به آن نیندیشیده بودم. و آن، واژهی
( به انگلیسی) است . Structure (به سوئدی) و Struktur
ترجمه ی استراکچر انگلیسی یا استروکتور سوئدی به فارسی، به نقل از جناب آقای سراجیان، از اینقرار است:
« 1 - ساختمان ، ترکیب ، تشکیل 2 - چین خوردگی و ساختمان ظبقات زمین 3 - بافت ، برجستگی »( ص 780 ).
به خود فشار آوردم تا چیزی از مترادفهای بالا بفهمم، ولی نفهمیدم و هنوز هم نمی فهمم. معمای قوانین نقل قول، حالا معمای تازهای آفریده بود. پس ساعتی نشستم و به این واژهها نگاه کردم . بعد از کمی خیره شدن به این ترکیبات بی ربط، کارم به فلسفه بافی کشید. با خود گفتم ( گفتهی خود را میان علامت نقل قول خواهم آورد، چون گاهی آدم احساس می کند که دیگری ست):
« کلمه مثل پَرچین انبوهیاست که تا از لای شاخههاش عبور نکنی ، عمق زیبائی اش را درک
نخواهی کرد. اما عجب اینکه وقتی پرچینها به دست مبارک مترجم می افتد ، بیش از حد ساختگی می شود، و آنوقت است که علفهای نامأنوس شکل ِ منظم و سادهشان را بر هم می ریزد». از این گذشته، هرکس گویا برای این زبان بی زبان قاعده و قانون ِ بیقانونی تراشیده و تازه همان را هم درست تدوین نکرده، و اگر کرده، کسی را و مرجعی را سودای آموختن و آموزاندنش در سر نبودهاست. بیهوده نیست که اغلب ما، بویژه نسل جوانی که این روزها به تحصیل در مراکز آموزشی غرب مشغولند، هنگام نوشتن سادهترین متنهای درسی اینقدر با رعایت اصول سادهی نگارش – به صورتی که متن را برای خواننده مفهوم کند- بیگانهایم و هر قدر هم که اندیشه ای بکر یا نظری قابل تأمل داشته باشیم، در قالب بی در و پیکر و بی آیین مقالهها که میریزیمش، مثل قطرهی آبی در شنزاری تشنه گم میشود و از چشم خوانندهمان پنهان میماند. قضیه فقط به متنهای درسی، و فقط به زبان دوم هم هم منتهی نمیشود.
دارم به بیراهه می زنم و از حکایت گیومه و کمانک به پیوند سقراط و صلیب می رسم. باور کنید که هدفم این نبوده و نیست. فقط می خواستم از بی قانونی های وطنی شرحی داده باشم که گویا نشد! به این لغت لعنتی استراکچه/ استرکچر رسیدم و رشته ی نداشتهی کلام از دستم رفت. پس مرا به خاطر این هق هق بی دلیل که نه – بل به خاطر نداشتن استراکچه - ببخشید که ایرانیم، و هر چند ساعتها پای کامپیوتر مبارکم می نشینم تا بلکه به وبلاگم جلائی بدهم، نمی شود. طبیعی ست اگر می دانستم استراکچه یعنی چی ، زبان چهارمم می شد الکترونیکی!
به تاریخ سوم جولای دو هزاروچهار توسط من – یعنی رباب محب قلمی شد. والسلام
وب لاگ رباب محب