ماشين را نگه ميدارم. كليد را تا آنجا ميچرخانم كه صداي موتور محو شود تا صداي پر احساس فرهاد از CD فضا را پر نمايد.
Yesterday when I was young
The taste of life was sweet
As rain upon my tongue
كنار خليج سانفرانسيسكو، جاي هميشگي «اجبارا» توقف كرده ام. آب گسترده و مواج. آسمان كمي آبي، ابر در انتهاي آسمان و نسيم كه آب را زير نور درخشان آفتاب همچون نقره مذاب ميسايد.
I teased at life as if it were a foolish game.
فرداشب فيلم «طوفان در شهر» در انستيتو گوته در سانفرانسيسكو به نمايش در مي آيد.
The way the evening breeze may tease a candle flame
انگاري ديروز بود. در تهران، همه چيز شيرين و پر از شور و هيجان، يك هفته تمام در زيرزمين استوديو آژير فيلم، نه رنگ آفتاب را ديديم و نه خبر از خارج زيرزمين داشتيم! كار بود و كار!
فيلمبرداري. صحنه... حسين دانشور و من «خواهر و برادر» در خانه مان. ساموئل خاچيكيان «كارگردان» به واهاك «فيلمبردار» پلان هايي را كه دكوپاژ كرده نشان ميدهد و با هم به زبان ارمني بحث ميكنند، آراكل پروژكتورها را جابه جا ميكند و به دستور واهاك پنجهزار وات را با ده هزار وات عوض ميكند و بر ما ميتاباند و با اين پنجهزار و ده هزار و دو هزار در گوشه و كنار صحنه گاهي احساس ميكرديم مغزمان در كاسه سر ميجوشد! حرارت پروژكتور، سوزان بود اما ... So much pain my dazzled eyes refused to see!
صابر رهبر «كمك فيلمبردار» يك بند متر به دست فاصله ما را تا دوربين اندازه ميگيرد و درجه دوربين آريفلكس را ميچرخاند«ما بايد به دنبال هم بدويم» و در تمام محدوده دور تختخواب كه ميدويديم بايد به قول واهاك «فوكوس» باشيم و نور هم به اندازه باشد! خدا ميداند چند بار اين صحنه كوچك را تكرار ميكنيم تا بالاخره از نظر آراكل، صابر، واهاك و در نتيجه كارگردان «ساموئل» همه چيز آماده براي «كليد دوربين زدن» ميشود و صحنه گرفته ميشود.
I never stopped to think what life was all about.
در صحنه آتش سوزي «قصر فراموشي» حسين دانشور بايد مرا كه بيهوشم روي دستهايش از ميان آتش و زير سقف در حال فرو ريختن نجات دهد! حسين براي فاصله تا دوربين و مسير حركت و افتادن يك تير چوبي آتش گرفته در حين فرار، سنگيني نه چندان بدن مرا ديگر نميتواند تحمل كند در نتيجه داويت شوهرم به حالت خميده زير بدن من قرار ميگيرد تا دستان دانشور تاب فيلمبرداري صحنه را پس از تمرينات، داشته باشد.
فصل فصل بهار و زمان زمان امتحانات مدارس... خيابان پيروز پس از نيمه شب از شاگرداني كه زير نور چراغهاي خيابان راه ميروند و بلند بلند جزوه درسي شان را ميخوانند پر است. ضمنا چشمشان به در استوديو است!
پس از خدا ميداند چندين بار تمرين، بالاخره به نظر مي آيد كه آمادگي براي زدن كليد دوربين هست، و به دستور ساموئل در ماشين روي حياط استوديو به طرف خيابان پيروز باز ميشود و شاگردان دعوت ميشوند به سر صحنه «سياهي لشگر»، جمعيت حيران از آتش سوزي مهيب. ديگر حتي در پلاتو نفس هم نميتوانيم بكشيم.
بعدها كه بهروز وثوقي در فيلمي با ساموئل كار ميكرد به او گفته بود كه جزو آن جمعيت درسخوان خيابان پيروز بود و در صحنه آتش سوزي حضور داشته!
روزي در استوديوي مونتاژ آژير فيلم «طوفان در شهر ما» را در آپارات ميگذارند و بهروز صورتش را در ميان جمعيت صحنه آتش سوزي به ساموئل نشان ميدهد!
فرداشب اين فيلم در سانفرانسيسكو به نمايش در مي آيد و ميخواهند از من تجليل كنند! ساموئل نيست، دانشور نيست، داويت نيست، واهاك نيست، آراكل نيست Yesterday when I was young
So many happy songs were waiting to be sung.
بله، فرداشب ميخواهند «طوفان در شهر ما» را در شهر سانفرانسيسكو نشان دهند. روزي كه ميان دو صحنه فيلم در تراس استوديو ايستاده بودم و چاي ميخوردم صدايي بس گيرا و جاندار از زيرزمين آن كه اتاق صدابرداري بود ميشنيدم!
مردي ميخواند به زبان اسپانيولي و گيتاري صداي او را همراهي ميكرد.
همچون گربه گرسنه به دنبال بوي گوشت تازه! پله ها را رفتم پايين و از جلوي پلاتوي اتاق و خانه من و دانشور گذشتم و در آستانه در زيرزمين صدابرداري كه باز بود ايستادم. مردي خوش قد و بالا يك پايش را روي صندلي گذاشته بود و گيتاري در آغوش، به زبان اسپانيولي ميخواند «مالاگينا» و زني بس زيبا و خوش هيكل به آهنگ او ميرقصيد رقصي به دور مرد. مرد آهنگ را قطع ميكرد و ميخنديد، چه خنده اي! از ته دل و با صداي بلند، و زن مي ايستاد و به گردن مرد مي آويخت و ميخنديد.
هر دو متوجه حضورم شدند، مرد با همان لبخند اما به فارسي خودش را معرفي كرد.
من ويگنم ويگن دردريان برادر كارو!! كسي بود كه كارو را نشناسد؟
كتاب شعر «مسلول» او در ميان كتاب هاي درسي دختران مخفي بود و اين هم «اسمرالدا» So many way ward pleasures lay in store for me.
And so much pain my dazzled eyes refused to see. مست از صداي گيراي ويگن و زيبايي جادويي زن و حركات بس موزونش بر روي تراس استوديو منتظر صحنه بعدي فيلمبرداري ايستاده ام. ويگن مي آيد، كاغذي در دست دارد، دو شعر نشانمان ميدهد و ميگويد «جمعه صبح راديو را گوش كنين ببينين چطور ميخونم! و زير لب مهتاب را زمزمه ميكند!
و بعد شعر ديگري كه بر روي آهنگ فيلم «سلام بر غم» كتاب بسيار مطرح فرانسوا ساگان، خانم نويسنده جوان فرانسوي گذارده اند، آن را هم ميخواند. زن اسپانيولي زيبا همراهش نيست. ويگن هست و داويت و ساموئل و واهاك و دانشور و من The friends I made all seemed somehow to drift away.
And only I am left on stage to the end of play.
فيلم «طوفان در شهر ما» را فردا شب در سانفرانسيسكو نمايش ميدهند. كنار خليج سانفرانسيسكو، جاي هميشگي «اجبارا» ايستاده ام.
آب آبست، موج موج است، آسمان همان آسمان و ابر و نسيم همان... اسمأ همانند اسمأ!!
نسيم بوي شور درياي خزر را ندارد. آسمان آبي لاجوردي خليج فارس را ندارد. و ابر آه ابر ابر هم آن ابر نيست!
پوك و سفيد و پراكنده همچون گلوله هاي پنبه. و نسيم نسيم هيچ بويي ندارد!!
The time has come for me to play for yesterday when I was young
فرهاد هم نيست!
بيست و چهارم خرداد 1383
شهروند