آبان ماه سال 1379 کبري، عروس 20 ساله مادر شوهر 90 ساله خود را با ضربات چاقو به قتل رساند. دادگاه نه توجهي به زخم هاي دست کبري که هنگام بيرون کشيدن چاقو از دست مادر شوهرش به وجود آمده بود، کرد و نه قرص هاي اعصابي را که کبري مصرف مي کرد، ديد و او را به جرم قتل عمد به اعدام محکوم کرد. تلاش هاي جهاني براي تغيير اين حکم و يا گرفتن بخشش اولياي دم مقتول يعني شوهر و خواهر شوهر کبري به نتيجه نرسيد و کبري در روز دهم دي ماه سال 1382 پاي چوبه دار رفت اما به علت آماده نبودن وسايل، اعدام نشد. بعد از اين ماجرا رئيس قوه قضائيه دستور موقت جلوگيري از اجراي حکم را صادر کرد. بعد از اتمام ماه هاي محرم و صفر که اعدام در آنها اجرا نمي شود، شوهر کبري بار ديگر تقاضاي اجراي حکم اعدام او را کرد که اين بار رئيس اجراي احکام زندان اوين از رئيس قوه قضائيه براي اجراي حکم کسب تکليف کرد. نتيجه آن شد که به دستور رئيس قوه قضائيه پرونده کبرا رحمانپور براي رسيدن به يک نتيجه قطعي به شوراي حل اختلاف مي رود. در اين شوراها طرفين دعوا به محل شورا مي روند و اعضاي شوراي حل اختلاف به آن ها کمک مي کنند تا با يکديگر به سازش برسند. به اين ترتيب کبري همچنان معلق است بين آزادي و اعدام.
اين در حالي است که هرچندگاهي شايعاتي مبني بر اعدام کبري شنيده مي شود که آخرين آن حدود يک هفته قبل بود. اين شايعات تمامي کساني را که به نحوي درگير پرونده کبري هستند تا مرز جنون مي کشاند. مي توان حدس زد که خود او و خانواده اش در هربار اين شايعات چه لحظاتي را طي مي کنند. به خانه اش رفتيم تا ساعتي را در اضطراب و نگراني اين خانواده شريک باشيم. مادر کبري براي پرستاري از خواهرش که به گفته او غمخوار هميشگي و شريک تمامي لحظات غمبارش بوده به خانه آنها رفته. درد دلهاي او را از طريق تلفن مي شنويم و اشک هاي پدر کبري را رودررو نظاره مي کنيم.
از شميران تا شهرري در يک روز تابستاني و گرم و در ساعتي که کمتر کسي از خانه بيرون مي آيد حداقل يک ساعت راه است. همينطور که ماشين به طرف جنوب مي رود رنگ خانه ها هم تغيير مي کنند. رنگ آدم ها هم همينطور. کوچه ها باريک مي شود و خانه ها کوچک و دل آدم مي گيرد. بايد خيلي قوي و مقاوم باشي تا اين راه را با يک اتومبيل شخصي بيايي و وسوسه نشوي. وسوسه چه چيزي؟ اينکه ديگر هيچوقت به اين کوچه هاي باريک برنگردي و هيچوقت در آن خانه اي که متعلق به خودت نيست و هميشه اين را بر سرت کوبيده اند زندگي نکني. خانه اي که نه مأمن است براي تو و نه تکيه گاهي براي دردهاي بيشمارت.
عليرضا نياکي 53 ساله به همراه مادر 80 ساله اش اين راه را در تابستان سال 1378 با ماشين شخصي شان طي کردند تا کبري را براي زندگي در «اوين» خواستگاري کنند. آنان وارد خانه اي شدند که از آن کبري نبود. از آن پدرش هم نبود: «آن خانه براي ما جهنم بود. هرروز دعوا. هرروز کتک کاري». مادر کبري شرايط آن موقع را اينگونه توصيف مي کند: «ما در خانه مادر شوهرم زندگي مي کرديم. اما چه بگويم از زندگي! هرروز سر يک چيزي دعوا داشتيم . به ما اجازه نمي دادند در اتاق خودمان غذا بخوريم. يک روز مارا به طبقه بالا مي فرستادند. آنجا خواهر شوهرم با ما نمي ساخت. دوباره به طبقه پايين بر مي گشتيم. آنجا هم که مادر شوهرم اذيتمان مي کرد. يک بار کارمان با خواهر شوهرم به کلانتري کشيد.»
پدر کبري مي گويد: «خواهر من رواني است. آن موقع که عليرضا به خواستگاري کبري آمد کبري پيش ما زندگي نمي کرد. از دست اذيت و آزارهاي خواهر من پيش خاله اش رفته بود و آنجا زندگي مي کرد.»
« پدر کبري بيکار بود. مغازه پدرش را از دستش در آورده بودند و او از صبح تا شب در خانه بود. بهانه گيري مي کرد. من را کتک مي زد. کبري را کتک مي زد. يکبار کبري ساعت 10 شب چراغ راهرو را خاموش کرده بود. پدرش موهاي او را گرفت و آنقدر سرش را به ديوار کوبيد که دخترم داشت از حال مي رفت. مي گفت تو مخصوصاً اين کار را کرده اي که مادر من زمين بخورد. همان موقع ها بود که عليرضا به خواستگاري دخترم آمد.»
تاجي فدوي اردستاني متولد فروردين 1338 مادر کبري رحمانپور در ميان سيل اشک هايش اين سخنان را بر زبان مي آورد. خيلي سخت است که مادر دختري باشي که به اتهام قتل عمد در زندان منتظر اعدام به سر مي برد و تو خودت را مقصر اين سرنوشت بداني: « من مقصرم خانم. فقر و نداري ما مقصر بود. اگر من با شوهرم زندگي نمي کردم الان دخترم در اوين نبود. اگر من طلاق گرفته بودم و با يک مرد بيکار نمي ساختم الان دخترم قاتل نبود. سازش من مقصر بود.»
اما همين پدر بيکار هم دلش نمي خواست دخترش به خانه مردي برود که 34 سال از او بزرگ تر بود : «من خيلي مخالفت کردم. حتي دو سه مرتبه کبري را کتک زدم تا بلکه اين فکر از سرش بيفتد. حتي يکبار به مادرش گفتم بزنم پايش را بشکنم تا نتواند از خانه بيرون برود. مادرش گفت بر فرض که شش ماه هم در خانه بماند بعدش چه؟ کبري گفته بود اگر نگذاريد اين کار را بکنم از اين خانه فرار مي کنم. کبري را گول زده بودند خانم جان. خاله اش که خدا از او نگذرد کبري را گول زده بود.»
خانه خاله کبري در نياوران يک کوچه پايين تر از خانه مادر عليرضا نياکي است. آنها بعدازظهرها که براي هواخوري به پارک مي رفته اند با هم آشنا شده اند. « به خاله کبري وعده آمريکا داده بودند. مادر عليرضا گفته بود اگر بتواني پسرم را سر و سامان بدهي به عنوان پرستار نوه هايم در آمريکا برايت ويزا مي گيرم و تو را به آمريکا پيش بچه هايم مي برم. من از خاله کبري نمي گذرم. اما خدا جوابش را داد. پسرش با سه بچه اش در آلمان تصادف کردند و کشته شدند. البته ما راضي به اين پيشامد نبوديم امااو جواب کارهايش را داد.»
ابوالفضل رحمانپور متولد 1331 نقاش ساختمان که در حال حاضر سرايدار يک آموزشگاه رانندگي است، مادر شوهر کبري را مقصر اصلي اين پيشامد مي داند. او مي گويد: «اگر دخالت هاي آن مرحوم نبود اينها با هم زندگي مي کردند. عليرضا کبري را دوست داشت. زماني که مادرش آمريکا بود عليرضا دعا مي کرد مادرش بر نگردد. مي گفت اگر مادرم نباشد ما با هم مشکلي نداريم. من به او مي گفتم خوب چرا مثل يک بچه هر اتفاقي که برايت مي افتد به مادرت مي گويي. اگر اين کار را نکني مادرت هم نمي تواند در زندگي تو دخالت کند. اما او نمي توانست . اگر آب هم مي خورد بايد به مادرش مي گفت.»
پدر کبري معتقد است هر کاري از دستش بر مي آمده براي جلوگيري از انجام اين وصلت شوم انجام داده است. او مي گويد: « شما خودتان را جاي من بگذاريد. من چه کار مي توانستم بکنم. 4 صبح مي رفتم سر کار و 7 و 8 شب بر مي گشتم. هرچه هم در توانم بود کردم تا کبري را منصرف کنم اما نتوانستم.»
کبري در آن زمان دانش آموز پيش دانشگاهي بوده. اما مدرسه را نيمه کاره رها مي کند. نمرات او آنقدر خوب بوده که مسئولان مدرسه نمي خواسته اند پرونده او را بدهند. مي گفته اند کبري حيف است. بايد درسش را بخواند. اما کبري آينده را طور ديگري مي ديد.
«وقتي ديدم کبري به هيچ صراطي مستقيم نمي شود به عقل خودم کبري را به مادر شوهرش سپردم. ديدم او يک زن موسفيد است. از خدا و پيغمبر حرف مي زند. خودش مادر است. به او گفتم دختر من سه ماه پيش شما امانت باشد. حتي اجازه ندادم به خانه عليرضا برود. قرار شد در خانه مادر شوهرش بماند و در اين مدت با هم رفت و آمد داشته باشند. فکر کردم اينطوري هوا هم از سر کبري مي افتد و سر عقل مي آيد. محض اطمينان هم يک صيغه محرميت بينشان خوانديم و اسمشان را پشت قران نوشتيم همه هم امضا کردند. عليرضا گفت اين نوشته باشد که اگر يک وقت ما با هم شمالي جايي رفتيم و مشکلي برايمان پيش آمد يک سند داشته باشيم. مادر شوهرش هم به من قول داد و گفت کبري مثل دختر خود من است شما خيالتان راحت باشد. اما يک هفته نشد که آنها کبري را گول زدند و آن اتفاقي که نبايد مي افتاد، افتاد.»
پدر کبري بعد از اينکه فهميد دخترش ديگر باکره نيست او را به خانه اش برگرداند و از عليرضا درخواست کرد تا او را عقد کند: «مادر عليرضا پيش ما آمد و شروع به عذرخواهي کرد و گفت شما ببخشيد و اينها نفهميده اند و ما حتما کبري را عقد مي کنيم. و کبري را برگرداندند. بعد او را گول زدند و از او يک رضايتنامه گرفتند که يعني هيچ حق و حقوقي ندارد و خودش به خواست خودش اين کار را کرده و صيغه هم بوده و ما هم هيچ چيزي نبايد به کبري بدهيم. البته بعد ما فهميديم که کبري را تهديد کرده بودند. گفته بودند اگر اين رضايتنامه را امضا نکني پدرت را زير ماشين مي گيريم و مادرت را کتک مي زنيم و از اين حرف ها.»
عليرضا نمي توانسته کبري را عقد کند چون هنوز همسر قبلي اش را طلاق نداده بود: «خودم آنقدر دوندگي کردم تا فهميدم زن قبلي اش از دست او فرار کرده و به آلمان رفته است. پدرم درآمد تا توانستم طلاقنامه او را بگيرم.» نمي دانم وقتي اين پدر در دادگاه الهيه سرگردان بوده تا طلاقنامه دامادش را از دادگاه بگيرد و بتواند دخترش را به عقد او در آورد، چه حالي داشته است.
«وقتي آن اتفاق افتاد کبري به خانه عليرضا رفت. رفتم ديدم عليرضا هيچ چيزي ندارد حتي يک قابلمه نداشتند غذا درست کنند. خودم وسيله زندگي شان را تهيه کردم و همه را پشت ماشين عليرضا گذاشتيم و به خانه شان برديم.»
«پسر عليرضا از زن دومش هم با آنها زندگي مي کرد. دو سه سال از کبري کوچک تر بود ولي آنقدر شيطاني مي کرد که امان کبري را بريده بود. در آپارتمان سگ نگه مي داشت. ماهي يک بار هم سگش را عوض مي کرد. اما عليرضا يک پيراهن هم براي کبري نمي خريد. مي گفت اين بچه بهانه مادرش را مي گيرد بايد هرچه مي گويد گوش کنم.»
«عليرضا يک آدم سابقه دار بود. خودش چند سال در زندان بوده. زندگي اش از راه نزول خواري مي گذرد. وقتي به خواستگاري دختر من آمدند به اسم مهندس وارد خانه ما شد اما بعد فهميديم که دروغ گفته است.» باز هم اشک اجازه صحبت را از مادر کبري مي گيرد: « جلوي خود من بچه ام را کتک مي زد تازه شوهرش هم نبود. يکبار که به خانه اشان رفته بودم فهميدم باز با هم دعوا دارند. کبري توي سالن داشت با من درددل مي کرد که عليرضا از توي اتاق خواب صدايش کرد و گفت بيا اينجا کارت دارم. کبري به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقيقه آمد بيرون. ديدم صورتش مثل لبو سرخ و باد کرده شده. گفتم چرا اينطوري شدي. گفت آنقدر توي صورتم زد که فکر کردم الان کر مي شوم. گفتم چرا داد نزدي من بيايم تو؟ گفت دهانم را گرفته بود. همان موقع به پدر کبري گفتم بگذار کبري برگردد. گفت آبرويمان چه مي شود. گفتم هيچکس نمي داند کبري صيغه شده. بگذار برگردد. گفت نه درست مي شود. اما هيچ وقت درست نشد خانم. بچه ام مثل يک کلفت در آن خانه کار مي کرد.»
«خانه اي که در پاسداران داشتند و مي گفتند مال عليرضاست در اصل مال زن اولش بوده و عليرضا آن را به زور از دست او درآورده بوده.» پدر کبري سرش را تکان مي دهد. نمي دانم پشيماني است يا حسرت و افسوس.
عليرضا به کبري قرص اعصاب مي داده است. مادر کبري مي گويد عليرضا مدام مي گفت کبري مريض است،کبري رواني است: «يکي دوبار او را پيش دکتر برد و بعد ديگر خودش از داروخانه براي کبري قرص مي گرفت. بچه ام هروقت به خانه ما مي آمد همه اش خواب بود. من مي گفتم لابد از خستگي راه است. اما نگو به بچه من قرص مي داده. آن روز هم که اين اتفاق افتاده خود کبري گفت قرص هايم تمام شده بود. خانم جان کبري آنروز حالت عادي نداشته. اين جنون بوده وگرنه بچه من که يک مورچه را هم نکشته بود چطور مي توانست آدم بکشد؟»
«کف دست کبري بريده بود. همان موقع که مي خواسته چاقو را از دست مادرشوهرش بيرون بکشد اينطور شده بود. اما 16 روز بعد او را پزشک قانوني بردند. پزشک قانوني هم گفته بود از اين زخم چيزي نمي شود فهميد. ما از روز اول گفتيم کبري را به پزشک قانوني ببريد تا هم از لحاظ رواني معاينه شود و هم زخم کف دستش را ببينند اما 16 روز بعد او را بردند.» ديگر اشک هاي پدر کبري را هم مي شد به راحتي ديد.
«هيچکس به حرف هاي ما گوش نداد. هرچه گفتيم کبري قرص اعصاب مي خورده، دستش زخم است، جاي کتک در بدنش هست ولي هيچکس صداي ما را نشنيد.» مادر ديگر گريه نمي کند، ضجه مي زند.
«دو هفته قبل از آن باري که مي خواستند کبري را اعدام کنند_دي ماه بود_ من خواب صاحب زمان را ديدم. به من گفت دو هفته ديگر بچه ات آزاد مي شود. روزي که براي اعدام کبري مي رفتيم به خواهرم گفتم امام زمان به من گفت بچه ات آزاد مي شود چرا دارند اعدامش مي کنند؟» باز هم گريه و گريه. کاش مادران اين سرزمين مي توانستند به جاي اشک حرف بزنند.
« من و خواهرم اول سراغ عليرضا رفتيم. به او گفتم تو خودت مي داني که به بچه من بد کردي. حالا بيا و از خون مادرت بگذر. گفت فکر کن دخترت در زلزله بم کشته شده. رفتيم سراغ مينا _ خواهر عليرضا. روي پايش افتاديم. پايش را ماچ کرديم ولي او به ما لگد زد. گفتم با اعدام کبري که مادر شما زنده نمي شود. ترا به خدا از او بگذريد. گفت مادرم زنده نمي شود ولي دلم خنک مي شود. خانم جان با اين همه ظلمي که به بچه من کردند، دل من را کي خنک مي کند؟»
کبري رحمانپور 24 ساله 3 سال و 7 ماه است که در زندان به سر مي برد. دندان هايش خراب شده. موهايش ريخته و چشمانش ضعيف تر از قبل شده اند. حکم اعدام او به دستور رئيس قوه قضائيه فعلاً متوقف شده است اما معلوم نيست اين فعلاً چقدر طول بکشد: يک ماه، دو ماه يا حتي کمتر.
اتومبيل از کوچه هاي تنگ و شلوغ شهرري بيرون مي آيد. هرچه بالاتر مي آييم خانه ها رنگي تر مي شوند و آدم ها خندان تر. دامنه البرز زيباست و مثل هميشه آبي و روشن. چقدر خوب است که «اوين» در شمال شهر است...
تريبون فمينيستي ايران