دختر بچه معصوم و دلنشيني بود. وقتي همراه خواهر كوچك و مادربزرگ خود وارد آرايشگاه شد، چهره رنگپريده و سر و صورت زخمي و لباس خونآلودش توجه همه را به خود جلب كرد. مادربزرگش ميگفت از پلهها افتاده و ميخ رفته توي سرش، ولي چشمهاي دخترك از آثار سوختگي و كبودي روي دستهاي او و خواهر كوچكش، داستان ديگري را حكايت ميكرد.
در پي يك فرصت مناسب بودم تا دور از چشم مادربزرگ با دخترك صحبت كنم. ميدانستم كه حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. مادربزرگ گويي سعي داشت با آوردن آنها به آرايشگاه و كوتاه كردن موي سرشان به نوعي ناراحتي را كه در دل بچهها بود، بيرون كند تا حال و هوايي عوض كنند.
اسمش زهره بود و در كلاس دوم راهنمايي درس ميخواند از خوني كه روي بلوزش ريخته بود، ناراحت بود. پرسيدم: واقعا از پله افتادهيي؟ گفت: نه، بابام با چوب زده توي سرم، ميخ چوب رفت توي سرم و خون آمده. چون يك ساعت ديرتر آمدم خانه بابام با چوب و شيلنگ افتاد به جانم. خواهر كوچكترم را هم زد.
به نظرم آمد آثار سوختگي روي دستهاي اين دخترك از آتش سيگار باشد و همين طور بود. در واقع با نوعي كودكآزاري از سوي پدري نامهربان روبرو بودم.
پرسيدم: مادرت كجاست؟ گفت: طلاق گرفته و رفته. ما با پدرمان زندگي ميكنيم، مادربزرگ همگاهي به ما سر ميزند.
گفتم: مادرتان ميداند چه وضعي داريد؟ گفت: بله ولي نميتواند كاري كند. شماره تلفن مادرشان را گرفتم تا با او صحبتي داشته باشم.
همان روز با مادر زهره تماس گرفتم تا از او بپرسم چرا در مقابل اين همه آزار و اذيت بچهها توسط پدرشان سكوت كرده است.
مريم، زني 28 ساله است، وقتي فهميد دخترهايش دوباره از دست پدر كتكخوردهاند و آزار ديدهاند، گفت: هميشه همين طور است. آن موقع كه همسرش بودم با من هم همينطور رفتار ميكرد، تمام بدنم از دست كتكهاي او كبود و زخم بود. حالا افتاده به جان بچههايم و آنها را شكنجه ميدهد.
مريم كه حرفهاي زيادي داشت، گفت: مسبب اصلي بدبختيهاي من پدر و مادرم هستند. من خانواده نابساماني داشتم، مادرم دوبار طلاق گرفته و پدرم ازدواج مجدد داشته. آنها بخاطر اينكه مرا از سر خود باز كنند، در سن 12 سالگي وادارم كردند تا ازدواج كنم. شوهرم رضا حدود 10 سال از من بزرگتر بود، در بازار كار ميكرد. وضع مالي اش خوب بود. وقتي دختر اولم به دنيا آمد مرا با يك بچه يكساله رها كرد و به ژاپن رفت، بعد از مدتي كه برگشت اخلاقش بدتر شده بود. بچه دوم را كه باردار شدم بخاطر كتكهاي رضا بچه 5 ماهه را سقط كردم. كمكم عادات و رفتار بدتري هم به كتك زدنهايش اضافه شد بخاطر اينكه كمسن و سال بودم و كسي را هم به عنوان راهنما و همدم نداشتم ناخواسته باردار شدم و بچه دوم را هم كه دختر بود به دنيا آوردم. اما رضا همچنان بدتر ميشد، مادرش هم دست كمي از او نداشت و مرا با حرفهايش عذاب ميداد. رضا بخاطر شغل و درآمد خوبي كه داشت در خوشگذراني و تفريحات ناسالم افراط ميكرد. در خانه ترياك ميكشيد، زنهاي فاسد را به منزل ميآورد و آنجا را تبديل به يك عشرتكده كرده بود. بارها بخاطر همين مسائل دستگير شد ولي هر بار با پرداخت پول و جريمه رها ميشد.
الان هم جلوي دو دختر من كه در سنين نوجواني هستند به كارهاي نامشروع خود ادامه ميدهد و من سخت نگران آنها هستم. وقتي از رضا جدا شدم، دادگاه حق سرپرستي بچهها را بخاطر عدم صلاحيت رضا به من سپرد اما من كه توان مالي براي نگهداري آنها نداشتم فكر كردم اگر ازدواج كنم ميتوانم بچهها را پيش خودم نگه دارم ولي شوهر دوم من و خانوادهاش هم با نگهداري بچهها مخالفت كردند و همين عامل باعث شد از او جدا شوم. حالا چون مدرك و تخصصي ندارم كاري برايم پيدا نميشود. تازه اگر هم كاري برايم پيدا شود نميتوانم هم سركار بروم و هم از دو دخترم كه در سنين بحراني هستند نگهداري كنم. بارها از رضا خواستهام تا خرج بچهها را بدهد و من از آنها نگهداري كنم ولي قبول نميكند.
مريم كه بشدت نگران سلامت جسمي و روحي فرزندانش بود، گفت: اگر چاپ سرگذشت من و بچههايم بتواند كمكي به بهبود وضع ما بكند يا حتي عبرتي براي خانوادهها باشد، خوشحال خواهم شد.
اعتماد / گروه حوادث