در دو دهه اخير اتفاقات مهمي در ادبيات زنان ايران روي داده.
تا دو دهه ي پيش حتي در طول جنگ ايران و عراق (1367- 1360/1988- 1980) تعداد نويسندگان زن همچنان انگشت شمار بود و هيچ كدام هم پر كار نبودند، فقط بازار رمان عامه پسند گرم بود و، به اعتبار تيراژها و تجديد چاپ ها، انواع آن فروش خوبي هم داشت. اما، بعد از جنگ، نسل جديد زنان داستان و رمان نويس تحولي ايجاد كردند. اين زنان، نه تنها تصورات متنوعي از رمان و داستان دارند و برنامه هاي كاري بلندپروازانه، بلكه محيط هاي زندگي شان هم بسيار متنوع است، اشتغالات بسيار متفاوتي دارند و از لحاظ موقعيت و طبقه اجتماعي بين شان فرق هاي بارزي هست كه علتش هر چه باشد تصور ما را از "خانم نويسنده"، كه مدتي دراز با تصورمان از سيمين دانشور منطبق بود، به هم مي ريزد. منظورم اين است كه تا دو دهه پيش طبق سلسله مراتب ارزشي جامعه مردسالار ايراني كليشه اي براي زن نويسنده – و حتي مترجم – وجود داشت كه الگوي آن از يك سو مرد نويسنده طبقه متوسط (از لحاظ نوع اشتغالات و روابط اجتماعي) بود و از سوي ديگر زن انقلابي پشت كرده به همان طبقه (از لحاظ نوع گرايش هاي اجتماعي).
مطابق اين كليشه زن نويسنده اگر كار بيرون داشت اين كار معمولا تدريس و تحقيق بود و اگر نداشت خانه دار هم محسوب نمي شد؛ در خانه هم همان حالت جدي را داشت؛ به زور يك ماتيك به لبش مي ماليد و تو عالم خودش بود، هيچ توجهي به مدهاي خياباني و حتي به سر و وضع خودش نداشت و وقت و پولش را دربست صرف اشتغالات ادبي اش مي كرد، و گرچه ممكن بود بخشي از سال را هم در خارج از ايران بگذراند اما خودش را ساكن ايران مي دانست و محل وقوع رويدادهاي آثارش هم ايران بود. بخشي از اين تصوير ساخته ذهن ما بود اما بخشي از آن هم با واقعيت انطباق داشت: زنان نويسنده، طبقه متوسط و مرفه بودند. وارد شدن به عرصه نويسندگي كه به شدت هراس انگيز و مردانه بود، از زناني كه خطر ورود به آن را بر خود هموار مي كردند شرايط امن و اعتماد به نفس طبقات متوسطي و مرفه را طلب مي كرد، و به نوبه خود به شكل گرفتن اين برداشت غلط كه استعداد نويسندگي فقط در ميان گروه هاي اجتماعي خاصي و در يك طيف فرهنگي خاص حق نشو و نما دارد دامن مي زد – حتي اگر هم نويسنده به اين طبقه احساس تعلق نمي كرد چون آن را تنها مخاطب خود و تنها قشر كتابخوان مي ديد ناگزير به پراكندگي جايگاه هاي استقرار فيزيكي و ذهني و عاطفي خود براي از دست ندادن مخاطب و ماندن در اين بازار فرهنگ تن در مي داد.
به رغم تناقضي كه در اين جا پيش مي آيد، آشتي دادن اين تصوير طبقه متوسطي با تصوير انقلابي، كه پشت كردن به ارزش هاي اين طبقه از اركان آن فرض مي شد، تا آن جا كه به زنان مربوط مي شود خيلي سخت نبود و به مدد كليشه هاي زنانگي كه به طور كلي در ارتباط با همه زنان در دستور كار بود صورت مي گرفت. به اين ترتيب، با توجه به اين امر كه بعضي از ماها مدت ها به كليشه هاي كج و كوله خودمان از زن اديب و شاعر و انقلابي "سرمشق" چسبيديم و شايد هنوز هم بازبيني اي در آن ها نكرده باشيم، اين رويداد را بايد جشن گرفت كه در سال هاي اخير و در عالم واقعيت و عالم نوبسندگان زن واقعي تنوع جايگاه ها بيش از آن بارز شده است كه ناديده بماند، چندان كه مي توان گفت از هر قشري نويسنده داريم؛ و با گرايش هاي بسيار متفاوت.
اين مسئله ربط زيادي با افزايش تعداد نويسندگان زن ندارد، بلكه بيشتر به اين ربط دارد كه ميل به فعاليت اجتماعي و بالفعل كردن استعدادهاي بالقوه در عموم زنان افزايش بسيار يافته و، در ضمن، زنان، خوب يا بد، بيشتر از گذشته به خودشان اعتقاد دارند. اين يك دليل دروني است هرچند عوامل بيروني در آن موثرند، عواملي مانند انقلاب، جنگ و شرايط اقتصادي كه از جمله امكان جا به جايي و سفر را ، ولو به اجبار، بيشتر كرده. در اين صورت بحث را مي توان تعميم داد تا آن هايي را هم كه مهاجرت كرده اند با تجربه هاي متفاوت شان در بر گيرد. به اين ترتيب غير از گسترش تنوع در طبقه و موقعيت اجتماعي نويسندگان، بايد نكته دومي را هم عنوان كرد و آن گستردگي جغرافيايي به مراتب بيشتر است. البته قبلا هم آثار موفقي از زنان نويسنده ايراني ساكن كشورهاي ديگر منتشر شده كه رويدادهاي آن در محيط اجتماعي ديگري گذشته، و معمولا هم به زباني ديگر نوشته شده، اما باز هميشه اين آثار به يك طبقه اجتماعي خاص تعلق داشته اند. اين تعلق داشتن به يك طبقه يا موقعيت اجتماعي خاص به خودي خود نه خوب است و نه بد، اما از يك طرف مي تواند دور از واقعيت باشد و از طرف ديگر باعث مي شود كه در بخش اعظم آثار ادبي جز يك طبقه و قشر بقيه همواره از بيرون ديده شوند و، بدتر از آن، اين "بقيه" چون امكان مالي و مجال داستان و رمان نوشتن ندارند چنين برداشت يا وانمود مي شود كه سواد و استعدادش را هم ندارند.
به هر جهت، حالا نويسندگان زن فارسي زبان/فارسي نويس در همه جاي جهان هستند و هركدام تجربه و موقعيت اجتماعي متفاوتي دارند كه اتفاقا مي خواهند از آن ها حرف بزنند و مي دانند كه بين مخاطب ايده ال و مخاطب واقعي شان طيف وسيعي از انواع ديگر مخاطبان وجود دارد كه صرفا فكر به آن ها هم مي تواند عمل نوشتن را به يك ماجراجويي درست و حسابي تبديل كند؛ نويسندگان زن مي خواهند از تجربه هاي خودشان حرف بزنند، نه لزوما به همان شكلي كه هست، اما قطعا بدون رعايت كليشه هاي ما و ضوابط اداره سانسور ما. و در بدترين حالت در چارچوب كليشه هايي متفاوت كه مربوط مي شود به جايي كه زندگي مي كنند.
اين انتخاب و ترجيح در ايجاد ارتباط با خوانندگان از جايگاه استقرار فيزيكي و ذهني و عاطفي خودشان – در ايران و خارج از ايران – تا جاي ممكن نمي گذارد كه زنان نويسنده در سلسله مراتب ارزشي جامعه مردسالار ايراني به هر سو پرتاب شوند و هرجا كه باشند ميل به ايستادن در مقابل انواع تكاليفي كه بدون مشورت با زنان براي آن ها تعيين شده و هميشه هم تحت عنوان اصلي تخطي ناپذير و خير خواهي صورت مي گيرد به نحوي به زير پوست آثارشان مي خلد.
غير از دو نكته اي كه عنوان شد، يعني گسترش تنوع در طبقه و موقعيت اجتماعي نويسندگان و گستردگي جغرافيايي بيشتر، نكته سومي هم در ارتباط با شرايطي كه اين نويسندگان تحت آن كار مي كنند مطرح است، نكته اي كه تريبون فمينيستي را هم به عرضه ادبيات داستاني مي كشاند با اين خيال كه اينترنت مي تواند رسانه و قالب مناسب اين تنوعات باشد، در شرايطي كه هنوز به رغم همه اين مسائل امكانات نشر و توزيع در چند شهر بزرگ متمركز است.
اولين داستان، "كابوس مرگ"، از مجموعه داستان هاي كوتاه معشوقه است، كه سانا نيكي يوس در سال گذشته (2003) در سوئد منتشر كرده (ناشر اين مجموعه كتاب ارزان است). اطلاعات ما درباره نويسنده محدود به نوشته ناشر در آغاز كتاب و در معرفي سانا نيكي يوس است: اين كه متولد 1347 شمسي و ايران است. از سال 1996 ميلادي در سوئد زندگي مي كند. در سال هاي اخير چند داستان كوتاه و مقاله در نشريه آواي زن (چاپ استكهلم) منتشر كرده. معشوقه اولين كتاب اوست، شامل هفت داستان كوتاه و... ناشر كتاب در همين جا نوشته كه «داستان هاي اين مجموعه را مي توان داستان هايي "زنانه" ناميد. نويسنده به مسائل زنان مي پردازد و مي كوشد حالت هاي مختلف دروني زنان طبقات و قشرهاي گوناگون را در مقابله با دنياي مردان، با نگاهي و بياني آميخته به طنز، بيان و روايت كند.ـ»
اما انگار اين داستان ها كه شخصيت اصلي هر هفت تاشان زن است "زنانگي" خود را از جاي ديگري هم مي آورند: از قدرتي كه اين زن ها با هر موقعيت اجتماعي و هر فرهنگي براي تسلط يافتن بر زندگي خود نشان مي دهند و باعث مي شود كه ما خوانندگان پشت تنشي كه در سطح اكثر داستان ها وجود دارد – بيشتر به واسطه مشكلاتي كه وجود يك مرد ايجاد مي كند – فضايي شاد و صلح آميز را كشف كنيم. فضايي آزاد كه ابعاد آن بسته به شرايط اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي زن ها تغيير مي كند. نمونه خوب تلفيق اين تنش سطحي و فضاي شاد پشت آن را در داستان "كابوس مرگ" مي بينيم: زن در پاركي زيبا و خلوت نشسته و در عين اين كه سكوت و خلوتي پارك او را به ياد ماجراي طلاقش و شوهر سابق كه تهديد به مرگش كرده مي اندازد، عميقآ از لحظات دلپذيري كه مي گذراند لذت مي برد و به آينده اي شاد براي خودش و فرزندانش مي انديشد كه در آن امكان دوست شدن با مردي ديگر و لحظات خوشي را با او گذراندن به موازات برنامه ريزي براي زندگي بچه ها مطرح است. انطباق اين دو فضا بر هم به اين شيوه جذاب باعث شده زبان داستان ها نوعي شكنندگي و شتاب پيدا كند كه خواننده را در مرز بين تنش و آرامش نگهدارد و نگذارد كه تلاش مداوم زنان داستان ها در مقابله با مشكلات و يافتن انگيزه هايي براي زندگي لحظه اي از چشمش دور بماند. اين هم خود داستان:
كابوس مرگ
اين جا درست همان جايي بود كه دلش مي خواست. اول كفش هاش را از پا درآورد، جوراب هاي نايلوني سفيدش را. آن وقت نشست روي تخته سنگي كنار آب. پاچه هاي گشاد شلوار جينش را تا زير زانو تا زد و پاهاش را نرم و آرام گذاشت توي آب. خنكي آب تنش را مورمور كرد. قبل از اين هم يكي دوبار آمده بود اين جا. جاي دلچسبي بود. وسط روز، آرام و خلوت تر بود. چيزي كه زري را به اين جا مي كشيد، سكوت دلنشين و طبيعت زيبايش بود. به فاصله اي نه چندان دورتر از زري، راه باريكي براي پياده روي و دوچرخه سواري بود. آن يكي دوباري كه آمده بود اين جا، هدا و هاني بچه هاي كوچولو شيطانش هم باهاش بودند و به مرغابي ها غذا مي دادند. اطرافشان پر شده بود از مرغابي هاي بزرگ و كوچك كه تكه هاي ريز نان را به سرعت قورت مي دادند. هدا روي زانوي زري نشسته بود و با مهرباني به مرغابي ها نگاه مي كرد. هاني دست هاي سفيد تپلش را دراز مي كرد تا يكي از آن ها را در آغوش بگيرد. هدا با التماس از زري مي خواست يكي از مرغابي ها را ببرند خانه.
يك سال بود كه از فرامرز جدا شده بود. اين جدايي به خواست زري بود. هرچند زندگي به تنهايي با وجود دو بچه ي سه ساله و پنج ساله بسيار سخت بود، اما باز زري تصميم گرفته بود با همه ي مشكلات و سختي ها كنار بيايد.
وقتي با فرامرز به جنوب سوئد مهاجرت كردند، زري با تمام وجود شوهرش را دوست داشت و شايد به خاطر همين عشق بود كه بسياري از اختلاف ها را ناديده مي گرفت. زندگي شان كه آب و رنگ گرفت، حساسيت ها و ايرادهاي بي مورد فرامرز شروع شد. بايد اقتدارش را نشان مي داد. انگار فرهنگ ايراني اش به او اجازه نمي داد زري را به حال خودش بگذارد. كنترل، دعوا، كتك كاري، شكاكيت و بدو بي راه گفتن هاي فرامرز زندگي را براي زري به شكل چنان جهنمي درآورد كه تقاضاي طلاق كرد.
وقتي صحبت طلاق شد، فرامرز به التماس افتاد و تمام تلاشش را كرد تا بلكه زري را منصرف كند، اما زري به آخر خط رسيده بود و تصميمش را مدت ها قبل گرفته بود.
آب زلال از ميان انگشت پاهاش رد شد. با شست پا، سنگريزه ها را كمي جابه جا كرد و پاهاش را به هم ماليد. سايه ي درختان افتاده بود روي آب و همه جا سبز بود يا از گل بوته هاي وحشي همه رنگ پوشيده شود بود. سرش پايي بود و آب خستگي پاهاش را با خود مي برد. موهاي لخت و بلند مشكي اش به سمت آب آويزان بود. صداي جريان آب او را در خلسه فرو مي برد. آواز پرنده ها اعماق وجودش را پر مي كرد. شاخ و برگ درختان جلو تابش خورشيد را گرفته بودند. نسيم آهسته مي وزيد و جريان نيم گرم روز را با خود مي برد. سطح آب از تشعشع خورشيد مي درخشيد.
زني با كالسكه تند مي رفت. صداي پاهاش نگاه زري را به سوي خود مي كشيد. زن در سراشيبي از نگاه زري دور شد.
سگي تكه چوبي به دهان، جلوتر از صاحبش كه مردي ميان سال بود، مي دويد.
زري در افكارش پرسه مي زد و نگاهش به سنگ هاي ريز و درشت زير آب بود.
ديشب خواب ديده بود در تاريكي مي دود و سايه اي شتاب زده دنبالش است. ترسيده بود و با خستگي از خواب پريده بود. دوباره به خواب رفته بود و اين بار خود را در گودالي ديده بود. تلاش كرده بود به كمك ريشه هاي درختان از گودال بيرون بيايد. قبل از آن كه هراسناك از خواب بيدار شود، يادش افتاده بود خواب مي ديده است.
“خواب، خواب … اين خواب هاي تكراري و خسته كننده …”
موهاش را از پشت جمع كرد و روي شانه راستش انداخت.
“اين سايه كيه؟ چرا منو راحت نميذاره؟ فرامرزه … مي دونم . توي خواب هم راحتم نميذاره. يه ساله كه تو خواب و بيداري دنبالمه. دست از سرم ورنمي داره. شايد الان هم اين دور و ورهاست و داره منو مي پاد.”
سرش را چرخاند و نگاهي انداخت به دور و برش. به جز دو سنجاب قهوه اي كه روي شاخه ها دنبال هم مي دويدند و يك خرگوش خاكستري كه مثل او تنها گوشه اي نشسته بود، هيچ كس ديگري را آن جا نديد. نگاهش را دوباره به سطح آب انداخت و بي آن كه بخواهد، به فرامرز فكر كرد. هنوز از تهديد دست برنداشته بود.
“مي كشمت … مطمئن باش …. دير يا زود، همين قدر كه دستم بهت برسه… جدا شدي تا بتوني جندگي كني؟ كور خوندي … فكر كردي ميذارم وقتي بچه هام بزرگ شدن، مردم با انگشت به هم نشونشون بدن و بگن دخترهاي زري جنده؟ … سالم نميذارمت. بچه هام رو هم ورمي دارم برمي گردم ايران … ولي تا قبل از اون، باز هم بهت وقت مي دم كه فكراتو بكني … يا برمي گردي و مي گي غلط كردم، گه خوردم، يا ….”
“يعني اين كارو مي كنه؟ اين حرفارو صدبار، تو ايران هم كه بوديم، سر كش تا كشمش، مي زد، اما جرأت بريدن سر يه مرغ رو هم نداره. نه … فكر نمي كنم، اصلاً به قيافه ش نمياد آدمكش باشد. اينارو مي گه تا منو بترسونه. دوتا بچه داريم. … مگه ممكنه؟”
نگاهش به سايه ي درختي روي آب ثابت ماند. سرش را چرخاند و به سرعت موقعيت اطرافش را با چشم هاي مشكي درشتش برانداز كرد. هيچ كس آن جا نبود، نه سنجاب ها، نه خرگوش خاكستري … كمي ترسيد.
“نه … امكان نداره … اينا رو واسه اين مي گه كه زير پاي منو از ترس خالي كنه … بعد از چندين سال زندگي، چطور ممكنه اونو نشناخته باشم؟”
اين با هيچ كدام از تصورات و فرضيه هاي زري جور نبود. با اين همه، باز نگران بود شايد روزي اين اتفاق بيفتد.
سيگاري از توي كيفش درآورد و با فندك آن را روشن كرد. به سيگار كه پك زد، فكر كرد چه روز آرام و خوبي ست!
پاهاش را از آب بيرون كشيد. قطرات آب از ميان انگشت هاش روي آب افتاد. چندين دايره روي آب رسم شد. از دور، يك دسته مرغابي به طرفش مي آمدند. صداي پاي كسي كه مي دويد مضطربش كرد. با نگراني خودش را جمع و جور كرد. مرغابي ها نزديك تر آمده بودند. پك ديگري به سيگارش زد. از ميان لب هاش كه جمع شده بود، حلقه هاي خاكستري دود به هوا رفت. سرش را گذاشت روي زانوهاش.
“ترم جديد كه شروع بشه، همه تلاشم رو مي كنم. بعد براي دانشگاه اسم مي نويسم. هرچند با وجود دوتا بچه نمي تونه زياد آسون باشه، اما من تا حالا از پس خيلي كارهاي سخت تر از اينم بر اومدم. شايد تا سال ديگه تونستم گواهي نامه م رو هم بگيرم. بعد يه ماشين ارزون مي خرم و گاهي بچه هارو مي برم گردش، مي ريم يه جاي خوب و دلچسب كه بتونن حسابي بازي كنن و بهشون خوش بگذره …”
حواسش رفت به بچگي هاي خودش در شمال، كنار ساحل، يك روز كه موج آمد و عروسكش را با خود برد و او تا چند روز به اميد پس گرفتن آن، روي ساحل دنبالش گشته بود … اين خاطره را هيچ وقت فراموش نمي كرد.
يادش افتاد موقع رفتن، سر راهش، براي بچه ها بستني بخرد و وقتي بچه ها را از مهد كودك مي آورد، توي پارك نزديك خانه كمي با آن ها بازي كند. شام ماكاروني درست كند. بعد از شام، دو تا نخاله هاش را حمام كند. خيلي وقت بود دلش مي خواست يك شب با دوست هاش برود بيرون و برقصد، اما نمي شد بچه ها را به كسي سپرد. اگر فرامرز تهديد نكرده بود كه بچه ها را مي برد ايران، يا با آن قشقرق زري را توي حياط مهد كودك كتك نزده بود، اگر با پنهان كردن بچه ها، زري و پليس را يك هفته دنبال خود ندوانده بود… و هزار اگر ديگر، مي توانست امروز مثل هر آدم معمولي، مثل يك پدر واقعي، كنار آن ها باشد.
اين خاطرات تلخي بود كه از ذهن زري بيرون نمي رفت.
مشاور سوسيال قول داده بود به زودي براي زري كمك فاميلي در نظر خواهند گرفت تا او بتواند كمي آزادتر باشد.
سرش را بلند كرد و براي چندمين بار اطراف خود را نگاه كرد.
“وقتي كمك فاميلي پيدا شد، حتماً يه شب با دوستام مي رم بيرون و حسابي مي رقصم.”
فكر رقص و شادي لبخندي بر لبش نشاند.
“خدا كنه فرامرز دست از سرم ورداره و راحتم بذاره و اون شب نياد دنبالم … نه، نمياد … هميشه ي خدا كه نمي تونه كار و زندگيش رو ول كنه و دنبال من راه بيفته تا ببينه چيكار مي كنم… تازه، چند وقته پيداش نيست … نكنه رفته ايران؟ شايدم خودشو جلو من آفتادبي نمي كنه … عادت داره وقتي بچه هارو از مهد كودك ميارم، چندبار با ماشينش جلومون ويراژ بده … يعني ممكنه گورشو گم كنه؟! … تو هم چه خوش خيالي، زري…”
تصميم داشت مقداري پس انداز كند و سري به خواهرش در انگليس بزند. خيلي وقت بود همديگر را نديده بودند.
“خيلي خوش مي گذره … بايد تا اون موقع كمي انگليسي تمرين كنم.”
در اين يك سالي كه از فرامرز جدا شده بود، با هيچ مردي آشنا نشده بود. هنوز از تهديدهاي او مي ترسيد. فرامرز قسم خورده بود اگر او را با مرد ديگري ببيند، درجا، خونش را بريزد.
“تا چند ساله ديگه، آبا از آسياب مي افته و فرامرز سر عقل مياد … منم تا اون موقع، فكري به حال خودم كرده م.”
لبخندي بر لبانش نشست و با لذت خاصي به مرد آينده اش فكر كرد.
فرامرز گفته بود: “تو ديگه پير شدي … كي يه پيرسگ رو كه مادر دو تا بچه س مي خواد؟!”
اين حرف زري را بدجوري دل خور كرده بود.
“بهش ثابت مي كنم. غلط كرده … كجاي من پيره؟! سي و دو سالگي و اين حرفا؟ بچه داري هم ربطي به اين چيزا نداره. اين جا، همه بچه ها رو دوست دارن … نه، بي خود كرده، فقط مي خواد اعتماد به نفس منو كم كنه تا خيال كنم تو دنيا هيچ گهي بهتر از اون پيدا نمي شه… كور خونده. تازه اگه بچه هاي منن، بچه هاي اونم هستن. اگه من با دو تا بچه پيرم و بي بها، اون كه از من نه سال بزرگتره … پس من چي بگم؟ اگه واسه من كسي نيست، براي اون سگم نيست.”
ابروهاش درهم كشيده شد. دلش مي خواست به سركوفت هاي فرامرز بي خيالي كند و قوي باشد. دلش مي خواست اين خواب ها و كابوس هاي هميشگي تمام مي شدند.
سنجاب ها روي شاخه ها هاج و واج مانده بودند.
جوراب ها و كفش هاش را پا كرد. نفس عميقي كشيد، دست هاش را كرد لاي موهاش و با انگشت هاش موهاش را شانه كشيد و به پشت گردن انداخت. موها نرم، مثل يك دسته ابريشم مشكي سر خورد و از روي شانه ها به پشت كمرش ريخت.
خورشيد هنوز گرم بود و لابه لاي شاخه ها چنبر زده بود. راه جنگلي را پيش گرفت. زن و مردي با سگ شان از مقابل او گذشتند. چقدر گرم و صميمي كنار هم راه مي رفتند!
“كاش فرامرز هم مردي بود مثل يكي از اين مردها …”
حتا يك بار نتوانسته بودند مثل دو دوست با هم كنار آمده باشند.
“يه ازدواج پوچ و ناموفق. سال هاي با ارزش جووني از دست رفت … چه آرزوها كه نداشتم! حالا نشسته م و كارم شده اين كه هر روز از خودم بپرسم آيا منو مي كشه يا نه؟ نكشه هم اين فكرا مي كشتم.”
اشك تو چشم هاش جمع شد.
“بي خيال … هر چه باداباد … براي چي گريه كنم؟ من كه از فرامرز نمي ترسم … شهر هرت هم كه نيس. بذار هرچي دلش مي خواد هارت و پورت كنه. فكر مي كنه كيه؟ يه آشغال ولگرد …”
نزديك خانه كه رسيد، براي بچه ها بستني خريد، بعد به خانه رفت و آن ها را گذاشت توي فريزر و براي اين كه به موقع به اتوبوس برسد، تمام راه را دويد.
نشست روي صندلي جلو. تا مهد كودك، سه ايستگاه راه بود. روزهايي كه وقت داشت، تا آن جا پياده روي مي كرد.
پيرزن و پيرمردي سمت چپ او، دست در دست هم، نشسته بودند. زن پيراهن قرمز راه راهي تنش بود. ناخن هاش را لاك قرمز زده بود و كفش كتاني قرمزي پاش بود. ياد مادرش افتاد كه بيست سال جوان تر از اين زن بود، اما ده سال پيرتر به نظر مي رسيد و از چهل سالگي به جز لباس هايي به رنگ هاي دل مرده ي كهنسالي چيزي تنش نكرده بود. مي ترسيد مردم پشت سرش حرف بزنند. مادرش اگر روزي مي آمد سوئد، از ديدن هم سن و سال هاي خودش چه مي گفت؟
“چقدر تفاوته بين ما زنا تو ايران با زنان سوئدي!”
سرش را با حسرت تكان داد. اتوبوس به دومين ايستگاه رسيده بود. چند نفر پياده شدند. كنار ايستگاه، مردي زن جواني را بغل كرده بود و عاشقانه مي بوسيد.
زري لبخندي زد و با خود گفت: “چه زيبا! يه مرد كله سياه با يه زن بور سوئدي! … كم پيدا مي شه كه اين طور كنار خيابون، از همديگه لب بگيرن”
حسرت اين كه كسي، جايي، او را اين چنين بوسيده باشد، به دلش نشست.
اتوبوس راه افتاده بود، اما چشم هاي زري كنجكاوانه آن دو را مي پاييد. اتوبوس جلوتر كه رفت، زري حيرت زده از جاش بلند شد. برگشت و باز به آن دو زل زد. ديگر برايش جاي سؤال نمانده بود كه فرامرز كجاست … آن جا بود و آن زن سوئدي كه در آغوش او لم داده بود، آشنا به نظر نمي رسيد.