وقتي براي مصاحبه با اشرف آرمون دانشجويي كه خواب مرگ دستهجمعي ديده بود، به «راور» كرمان رفتم، پرچمهاي سياهي كه مردم راور براي كشته شدن 7 دختر دانشجو و معلم شهرستان بر در و ديوارها آويخته بودند همچنان خودنمايي ميكرد.
چهار ماه پس از زلزله وقتي به سراغ خانوادههاي تكتك اين قربانيان رفتم چه تلخ هنوز سوگواري ميكردند و چه غمگنانه از يافتن اجساد دخترانشان سخن ميگفتند. سخن از دختراني از يك شهرستان 42 هزار نفره و محروم كه پس از تلاش زياد موفق شدند به دانشگاه راهيابند. دختران دانشجويي كه تا انتهاي راه چند صباحي بيشتر فاصله نداشتند ولي زلزله پنجم دي ماه 82 براي هميشه راه آنها را مسدود ساخت.
خانه بخت هم فرو ريخت
اولين خانهاي كه براي مصاحبه به آنجا ميروم خانه زهرا سالاري است. او 22 ساله دانشجوي سال آخر رشته حسابداري دانشگاه پيامنور بم و آخرين فرزند خانواده بود و چند ماه بعد از زلزله بايد راهي خانه بخت ميشد.
وقتي والدين پير زهرا مرا در خانه ساده خود پذيرا ميشوند، از آنها ميخواهم درباره زهرا بگويند.
پيرمرد از همان ابتدا اشكهايش فروميريزد و ميگويد: قرار بود دخترم چند ماه ديگر به خانه بخت برود ولي به خانه ابديت رفت. دامادم كرماني و بيتابي او امانمان را بريده است. او از غم مرگ زهرا بيمار شده و دست و دلش به هيچ كاري نميرود.
پدر زهرا در حالي كه مدارك دانشگاهي و ريزنمرات دخترش را نشان ميدهد ميگويد: قرار بود زهرا صبح پنجشنبه پس از امتحان آخر ترم به راور بيايد ولي اطلاع داد كه امتحانم عقب افتاده و در بم ميمانم.
ميپرسم چگونه از وقوع زلزله متوجه شديد؟ ميگويد: ساعت 10 صبح جمعه همسر عقدي زهرا از كرمان زنگ زد و گفت بم در اثر زلزله ويران شده است. همان روز پسرانم به بم رفتند و تا فردا صبح به دنبال خانه او ميگشتند. اتاق استيجاري او در نزديكي ارگ قديم بود. بچهها آنقدر گشتند تا از مشخصات يك درخت و تابلويي كه لابهلاي خاكها افتاده بود، متوجه شدند خانه مورد نظر كجاست.
ساعتها با دست خالي آوارها را كنار زدند و بالاخره غروب شنبه جسد زهرا را پيدا كردند و جنازه را براي تدفين به راور آوردند.
تنها چيزي كه از دخترمان به جا مانده، شناسنامه، نمرات دانشگاهي، ساك خالي و يك سجاده است كه آنها را از زير آوار بيرون كشيديم.
تسبيح به دست
خانه بعدي، خانه صديقه احمدي دانشجوي ترم آخر رياضي محض دانشگاه پيامنور است. مادر صديقه با آرامش خاطر برايم حرف ميزند و ميگويد: ساعت پنج و نيم، زمان زلزله من مشغول خواندن دعا بودم كه ديدم آويزهاي اتاق تكان ميخورد با اين حال به دعا ادامه دادم تا ساعت 7 كه دعاي ندبه را به پايان رساندم. آن موقع مادر اكرم (هماتاقي صديقه) با ما تماس گرفت و گفت: از دخترها خبر داري يا نه؟ گفتم بيخبرم. بعد تلويزيون را باز كردم و صحنههاي دلخراش زلزله را ديدم. به سراغ تلفن رفتم و بارها و بارها شماره صديقه را گرفتم ولي نتوانستم با او تماس بگيرم. ساعت 5/2 بعد از ظهر پدر صديقه به تنهايي به بم ميرود. پسرها و دامادم در پي او راهي بم شده ولي ماشين آنها در 20 كيلومتري بم خراب ميشود و فقط پدر صديقه ميتواند خود را به منزل استيجاري دخترمان برساند.
پدر صديقه كه از چند دقيقه پيش وارد اتاق شده بود با چشماني اشكبار حرفهاي همسرش را ادامه ميدهد: «وقتي به خانه دخترم رسيدم ديدم صاف صاف شده. ناگهان چشمانم سياهي رفت و روز برايم شب شد. ديگر هيچ نميفهميدم فقط مطمئن شده بودم كه صديقه زير اين همه آوار جان سپرده است. خيلي سعي كردم آوارها را بردارم ولي حتي دريغ از تكان دادن يك آجر. تمام اعضاي بدنم از كار افتاده بود. ساعتي بعد پدر اكرم و برادران او به محل رسيدند و پس از ساعتها تلاش موفق شدند آوار را كنار بزنند و جنازه صديقه و اكرم را پيدا كنند. جنازههايي نشسته و قرآن به دست.
فاطمه خواهر صديقه به دقت خاطرات پدر را مرور كرده و پس از سكوت طولاني پدر ميگويد: دو هفته قبل از زلزله من ازدواج كرده و طي اين مدت در همسايگي خواهرم زندگي ميكردم. روز قبل از زلزله به سراغ صديقه رفتم و گفتم: بيا به راور برويم. او گفت: به خاطر مراسم عروسي تو از درسهايم عقب افتادم بايد بمانم و عقبافتادگي را جبران كنم. هرچه اصرار كردم او قبول نكرد و در بم ماندگار شد.
او در بيان خاطرهاي از خواهرش ميگويد: تسبيح صديقه هميشه از دستش آويزان بود. يك روز از سر كنجكاوي از او پرسيدم اين همه صلوات براي چه ميفرستي؟ مگر از خدا چه ميخواهي؟ او گفت: «ميخواهم آقا «مهدي» را ببينم.»
كشف راز صندوقچه مادربزرگ
اكرم تقيزاده هماتاقي صديقه 22 ساله دانشجوي ترم آخر رشته رياضي محض. برادرش ميگويد: از ظهر پنجم دي ماه خود را به بم رساندم و تا 6 عصر در لابهلاي ويرانهها به دنبال خانه خواهرم ميگشتم. وقتي آن را پيدا كردم گفتم بايد زنده يا مرده او را از زير خروارها خاك بيرون بكشم. ديوانهوار خشتها و آجرها را كنار ميزدم تا به جنازه خواهرم رسيدم. او نشسته بود و كتاب در دست داشت. جسدش سالم سالم بود. حتي عينك روي چشمش دستنخورده بود.
مادر اكرم از آخرين باري كه با دخترش صحبت كرده ميگويد: شب جمعه (شب زلزله) كه اكرم تازه به بم رفته بود به او تلفن زدم تا حالش را بپرسم. او از من شكايت كرد كه چرا زودتر (دو، سه ساعت پيشتر) به او زنگ نزدم. برايش توضيح دادم كه ميخواستم خستگي راه از تنش بيرون رود. از دخترم فقط يك سجاده باقي مانده و يك دفتر خاطرات. يكي از خواهران اكرم دفتر خاطرات را باز ميكند و چند خطي از آن ميخواند اولين آن شعري از فروغ است. مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز تلخي همچو روزان دگر
ميرسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقان هم نيمهشب
گل به روي خاك غمناكم نهند
خواهر ميگريد و بعد صفحه ديگر را ميخواند
«هرگاه دلم ميگيرد گوشه دنج و ساكتي را انتخاب ميكنم و در خلوت خود به سؤالهايي كه ذهنم را مشغول كرده ميانديشم. چراهايي كه هيچ كس تا به حال به آنها پاسخي نداده است. چراهايي كه اگر لحظهاي به آن فكر كنيم ميبينيم كه انساني هستيم پر از گناه و معصيت و آنگاه است كه يك ساعت انديشيدن برتر از هزار ركعت نماز ميشود.
و اين چراهايي هستند كه همواره اشك را در كاسه چشمانم ميهمان ميكنند. چرا و چرا امروزه خلوص و پاكي نيت از بين رفته و اعمالمان براي تظاهر و ريا شده است و ديگر رنگ و بوي خدايي ندارد. چرا روزهاي با خدا بودن به جنگ و اسارت را فراموش كرديم و نداي لبيك رزمندگان را زير پاگذاشتهايم.
چرا فقط بدي را ميبينيم و چشم بر روي خوبيها بستهايم. چرا درصدد اذيت و آزار فردي كه مورد احترام است بر ميآئيم و با بدگويي مقام او را از بين ميبريم.
چرا نسبت به معلمان و استادان خود آنقدر گستاخ شدهايم كه حتي سلام كردن به آنها را در شأن و منزلت خود نميبينيم. جواب آنها را با بيشرمي تمام ميدهيم تا باعث خنده ديگران شويم. چرا...
خواهر اكرم خاطرهاي ديگري را ميخواند:
... مادر بزرگ را همچون سالهاي گذشته تنها مونس و همدم خويش يافتم به ته باغ رفتم. در اتاق را زدم صدايي نيامد. آهسته در را باز كردم. ديدم مادربزرگ مثل هميشه روي تشكچه قرمز رنگ نشسته و آن صندوقچه مخملي كوچك آبي رنگ در دستش بود و چشمانش پر از اشك. هرگز به خودم اجازه نداده بودم كه در اين مواقع خلوت مادربزرگ را برهم بزنم ولي اين بار حس غريبي به من گفت: شايد اين آخرين فرصت براي راز صندوقچه مادربزرگ باشد...
صاحبخانه بدجنس
مهديه كار بخش سال چهارم حسابداري دانشگاه پيام نور و هماتاقي زهرا سالاري ديگر كشتهشده زلزله بم.
برخلاف خانههاي قبلي كه اقوام و آشنايان زيادي به بهانه مصاحبه در آنجا جمع شده بودند، خانه مهديه خلوت خلوت بود. فقط مادر، خواهر و دايي مهديه بودند كه رودررويم نشستند.
مادر مهديه ميگويد: تا ظهر جمعه از زلزله بيخبر بودم. خود را براي رفتن به نماز جمعه آماده ميكردم كه خانواده سالاري خبر زلزله را به من دادند. بلافاصله به آنجا رفتم و ميخواستم پس از آن به بم بروم. چون زني تنها بودم آنها نگذاشتند. ساعتي بعد مردان خانواده سالاري به سراغ بچهها رفتند. 36 ساعت به انتظار نشستيم. انتظاري تلخ و ديوانهكننده. وقتي صحنههاي دلخراش را از تلويزيون ميديديم از زنده بودن بچهها نااميد نااميد ميشديم. ولي باورش برايمان سخت بود. سرانجام خبر رسيد كه بچهها را پيدا كردند. البته جنازههاي آنها را. همان زمان خانواده سالاري جنازه 4 دانشجوي ديگر را از آن منزل استيجاري بيرون ميآوردند.
طي مدتي كه مادر مهديه حرف ميزند، خواهر او يكريز گريه ميكند. او عكس جنازه مهديه را روبهرويم ميگذارد و ميگويد: خودم اين عكس را گرفتم.
چند دقيقه گريستن او را آرام ميكند و ادامه ميدهد: چرا مهديه من و مادر را تنها گذاشت. ما كه جز او هيچ كس را نداشتيم. ما آنقدر بدشانس بوديم كه حتي جرأت زنگزدن به خواهرم و احوالپرسي با او را نداشتيم. صاحبخانه خواهرم خيلي بدجنس بود. روز چهارشنبه قبل از زلزله زنگ زدم تا به او خبر دهم برايش يك جفت كفش خريدهام. در حالي كه خواهرم ناراحت و نگران شده بود، مرا قسم داد گفت: ترا به خدا ديگر به من زنگ نزنيد. اگر صاحبخانه بفهمد به من گير ميدهد و اين در حالي بود كه ما يك ماه قبل از زلزله خواهرم را ديده بوديم.
دستههاي عزادار
مريم نغمي دانشجوي سال دوم رشته زيستشناسي 24 ساله. او از 9 سال پيش بيپدري را تجربه كرد. اما برخلاف مهديه در يك خانواده پرجمعيت زندگي ميكرد. روز اربعين بود كه براي مصاحبه به خانه آنها رفتم. چند دسته از مساجد و تكاياي عزاداري در منزلشان در حال زنجيرزني بودند.
مادر مريم كه خيلي كمحرف است ميگويد: مريم به همراه دوست جيرفتياش در بم مستأجر بودند. ساعت 7 صبح از زلزله باخبر شديم. برادران مريم به بم رفتند و پس از چند ساعت جستوجو ميان ويرانهها جسد مريم و دوستش را پيدا كردند. اما وسيلهاي براي منتقل كردن جنازه به راور پيدا نكردند. ناچار سه روز صبر كردند تا اينكه اولين ساعات بامداد روز دوشنبه جنازه را به راور آوردند.
مادر مريم كه 8 فرزند ديگر دارد ادامه ميدهد: 12 روز پس از زلزله وقتي خيلي بيتاب و دلتنگ شده بودم به بم رفتم تا شايد بتوانم وسيلهاي از دخترم پيدا كنم و به يادگار نگهدارم. اما دريغ از يك شيء كوچك.
تسليت خشك و خالي هم در كار نبود
آخرين خانهاي كه براي مصاحبه ميروم خانه بتول معلم راوري است. وقتي به آنجا پا ميگذارم خواهرانش به دورم حلقه زده و ميپرسند: از طرف آموزش و پرورش آمدهايد. وقتي با پاسخ منفي من روبهرو ميشوند، گلهگذاري از مسؤولان آموزش و پرورش را آغاز كرده و تا آخرين لحظه مصاحبه هم از آن دست بر نميدارند.
خواهر بزرگ بتول ميگويد: چهار ماه است كه آنها حتي يك تسليت خشك و خالي به ما نگفتند. ما از آموزش و پرورش بسيار دلخوريم. چند سال به دنبال اين بوديم كه كار انتقال او را به راور را درست كنيم. آخر او تعهدش تمام شده بود. ولي آموزش و پرورش نميگذاشت او به راور بيايد. بتول 9 سال در بم زبان انگليسي تدريس ميكرد و به عنوان معلم نمونه از سوي آموزش و پرورش به سفر زيارتي مشهد فرستاده شد. روز زلزله وقتي به بم رفتيم شهر قابل شناسايي نبود. به سختي خود را به بلوار معلم رسانديم و از نشانههاي يك مسجد نيمهخرابه خانهاش را پيدا كرديم. از امدادرسانان كمك خواستيم. آنها گفتند ما خستهايم با دست آجرها را كنار زديم و پس از 2 ساعت جنازه بتول را در حالي كه خوابيده و هنوز دستش زير گوشش بود، پيدا كرديم. در خانه خواهرم 6 نفر ديگر زندگي ميكردند كه جنازه همه آنها را بيرون كشيديم. خواهر بتول گريه ميكند و ميگويد او حقش نبود ميان آوارها جان بدهد.
او تعهدش تمام شده بود و...
درهاي بسته
وقتي به سراغ دومين معلم راوري رفتم با درهاي بسته مواجه شدم. چندبار مراجعه و عدم حضور صاحبخانه نشان ميداد كه آنها براي چند روز است به خانه اقوام خود رفتهاند.
عصمت راوري 22 ساله هفتمين راوري كشته شده در بم بود كه نتوانستم با خانوادهاش مصاحبه كنم. از آنجا دستخالي برميگردم و در سطح شهر قدم ميزنم. با خود ميانديشم چقدر جاي دانشجويان و معلمان كشته شده راور، يعني تحصيلكردههاي اين شهر محروم خالي است. همانطور كه جاي بسياري از دانشجويان كرماني، رفسنجاني، جيرفتي و... كه در دانشگاه پيام نور بم درس ميخواندند و ما آنها را نميشناسيم، خالي و پر از اندوه است.
وقايع اتفاقيه