ساعتی از یک زندگی / مترجم: شهرزاد ارشدی

یاداشت مترجم:

داستانی را که در اینجا ترجمه اش را پیش رو دارید از مجموعه داستانهای  “زنان و قصه؛ داستانهای کوتاه زنان – در باره زنان” است،  که  شامل ٢۶ داستان کوتاه از ٢۶ نویسنده زن آمریکائیست.

این کتاب را ١٢ سال قبل در یک مغازه کوچک کهنه فروشی پیدا کردم و سه تا از داستانهایش را در اتوبوس تا رسیدن به خانه خواندم. داستانها فوق العاده بودند.  تصمیم گرفتم به محض تمام کردن کتاب،  ترجمه  اش کنم. که همین کار راهم کردم، طولی نکشید که سه تا از داستانها را ترجمه کردم.  اما از انجای که برای بسیاری از ما  زندگی در تبعید، یک سر و هزار سودا-ی  را به ارمغان آورده، کتاب را همراه ترجمه ها در پوشه ای سبز جا داده و در جای مناسب گذاشتم تا در اولین فرصت دوباره کار را ادامه دهم!   نشان به همان نشان که بکلی فراموشش کردم، تا اینکه همین چندی قبل وقتی غرق کاغذها و پرونده های قدیمی بودم – پوشه سبزم پیدا شد!

داستانهای ترجمه شده را دارم تایپ می کنم تا یکی یکی  برای چاپ  حاضر کنم و هم زمان داستانهای دیکر را نیز یکی بعد از دیگری در فرصتهای مناصب ترجمه کنم. البته هیچ نظمی زمانی برای چاپ داستانها نخواهم داشت.  اما در آخر همه داستانها همراه با شرح حال نویسندگانشان  بصورت مجموعه ای کامل بر روی سایت اینترنتی “شبکه”  وجود خواهد داشت.

داستان “ ساعتی از یک زندکـی” تنها داستان این مجموعه است که در همان روزها، بلافاصله بعد از ترجمه به “فصلنامه زن” به سر دبیری توران عازم که  آن دوران در سوئد چاپ می شد، فرستاده شد .  که در  شماره  ١١ – در تاریخ زمستان ١٣٧٧ – زمستان ١٩٩٩ به چاپ رسید.  از انجای که این داستان را خیلی دوست دارم، فکر کردم، خوب است. آغاز زندگی دوباره این مجموعه را نیز با همین داستان شروع کنم.

شهرزاد ارشدی

مونترال – دسامبر ٢٠١٠

********************************

ساعتی از یک زندگی

The story of an hour

نوشته: کیت چوپین   Kate  Chopin

ترجمه: شهرزاد ارشدی

معرفی کوتاه از نویسنده:

“کیت چوپین”  با نام واقعی  “کاترین افلارتی”   Katherine O’Flaherty  در سال ١٨۵١، در شهر “سنت لویز” امریکا بدنیا آمد.  مادرش، فرانسوی و پدرش اهل  “گالوی”  Galwg بود.

در ٩ سالگی،  کیت  در حالی که به دو زبان فرانسوی و انگلیسی کاملا مسلط بود – وارد آکادمی “قلب مقدس” The Sacred Heart شد.  او علاقه زیادی به خواندن و نوشتن داشت و ادبیات را به نواختن ویلون، فلوت و شیپور که در جامعه  سنت لویز بسیار مورد تائید بود، ترجیح  می داد.

کیت  در بیست سالگی ازدواج کرد و به “کلوتیر-ویل”  Cloutier Ville، در منطقه حاصلخیز رودخانه “کن”    Cane  River   نقل مکان کرد.  در آنجا بود که قصه نویسی را آغاز کرد.  بواقع،  همسایگی با  “کرول ها” *Creole  و “کاجون ها”  *Cajun الهام بخش داستانهایش بودند.

بعد از مرگ غیر منتظره همسرش  در سال ١٨٨٢ در اثر ابتلا به تب سیاه،   کیت همراه شش فرزندش به  سنت لویز  بازگشت و آز آن زمان  بطور جدی شروع به قصه نویسی کرد.

اولین رمان او،  “بسوی خطا یا خطا کار”  At Fault  در سال ١٨٩٠ با هزینه شخصی خود او به چاپ رسید. مدتی  نگذشت که آثار  کیت چوپین را هم سطح با آثار  “جان استافورد”  Jean Stafford  و  ” موپاسان”    Maupassant  در مجلات “واگ” Vogue و “سنترى”  Century   به چاپ رسیدند.

در سال ١٨٩٩، کیت داستان “بیداری”  The awakening را منتشر کرد و دراین کتاب  بود که در باره ازدواج سفیدپوستان  با سایر نژادها و نیز رابطه عاشقانه زنان متاهل با مردان دیگر نوشت.   انتشار کتاب  “بیداری”، سبب طرد او از جامعه  سنت لویز شد و ناشرین و  ویراستاران کارهای او را بایکوت کردند.

در آن دوران جامعه سنتی امریکا آثار کیت را خطرناک دانسته و برای کودکان و جوانان زهر آلود اعلام کرد.  خشم مردم  علیه  کیت  بقدری کسترده بود که او هرگز جرات نکرد،  کتاب دیگری منتشر کند.

در سال ١٩٠۴ پس از گذراندن یک روز داغ در نمایشگال  سنت لویز،  در اثر خونریزی ناگهانی  مغزی چشم از جهان فروبست.

********************************************************************

ساعتی از یک زندکـی

از انجایی که خانم  مالارد مبتلا به  ناراحتی قلبی بود، همه با  نهایت احتیاط کامل و در نظر گرفتن وضعیت جسمانیش باید  خبر مرگ همسرش را به او میدادند.

خواهرش  ژزفین  با جملات بریده و اشارات غیر مستقیم که نیمی از راز را فاش می کرد،  خبر را با کمی لاپوشانی  به خواهرش گفت.   ریچارد دوست همسرش نیز  در کنارش  ایستاده بود.  ریچارد در اداره روزنامه بود که  خبر حادثه هولناک  راه آهن به دفتر روزنامه رسید. با اسم  برنتی مالارد  در صدر لیست کشته شدکان.  برای اطمینان از صحت ماجرا، ریچارد تلکرافی به مرکز خبر فرستاد و به محض تائید خبر، شتابان به طرف خانه  مالارد  براه افتاد تا  – در رساند  خبر – از دوستان کم احتیاط  و کم ملاحظه اش پیشی بگیرد.

خانم  مالارد بر خلاف بسیاری دیگر از زنان که خبری مشابه را می شنوند،  خبر مرگ همسرش را  با متانت گوش کرد.   او، مثل سایر زنان، در پذیرفتن اهمیت حادثه، دچار ناتوانی فلج کننده نشد.  بر عکس، ناگهان از سر دلتنگی  عمیق در آغوش خواهرش گریست.  وقتی طوفان اندوهش کمی فروکش کرد، تنها  بطرف اتاقش براه افتاد و اجازه نداد کسی همراهیش کند.

جلوی پنجره، با خستگی  بی حد و حسابی که تمام جسمش را فرا گرفته بود – و به اعماق روح و روانش نیز  رخنه کرده بود – خودش را  بروی صندلی راحتی  ولو – و در آن فرو رفت.

او می توانست از  میدان باز جلوی خانه اش،   نوک درختانی را که از جوانه های بهاری لبریز بودند، ببیند.  طعم  مطبوع باران در هوا پیچیده بود.  در  پائین خیابان  دستفروش برای فروش کالایش فریاد می زد.   صدای آوازی از دور دست به گوش  می رسید و گنجشکان بیشماری بر لب بامها جیک جیک می کردند.

لکه های آبی آسمان، اینجا و آنجا از زیر  انبوه ابرها در سمت چپ پنجره  خودنمائی می کردند.

خانم  مالارد  سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و بی حرکت نشسته بود؛  تنها هر از چند گاه، وقتی بغض گلویش را می فشرد، لرزشی بر اندامش می افتاد؛ درست مانند کودکی که با کریه بخواب رفته و در عالم خواب هک هک می کند.

او زنی جوان بود با صورتی آرام.   خطوط صورتش  از سرکوب – فشار و در عین حال – قدرت نشانهای داشت.  اما اکنون  نگاهش بی روح و مات شده بودند.  نگاه خیره ای که آن دورها به لکه ای آبی  در آسمان ابری خیره ماند بود. این نگاه انعکاس تفکری گذرا نبود.  بلکه نشان از تعمق و تفکری هوشیارانه  داشت .

احساس ناشناخته ای به سراغش می آمد که – با نگرانی و وحشت انتظارش را می کشید.  چه اشوبی قرار بود بر پا شود؟  خودش هم نمی دانست؛ چنان مهیب و دور از ذهن بود که حتی نمی توانست نامی بر آن بگذارد.  اما  احساسش می کرد،  چیزی نا آشنا آرام آرام  از آسمان،  از طریق صدا، رایحه و رنگی که فضا از آن آکنده بود، بطرفش می خزید.

پستانهایش با بی نظمی بالا و پائین می رفت، آشوبی وجودش را فرا گرفت،  ناشناخته ای  را که قصد داشت  تمامی وجودش را به تصرف در آورد را کم کم می شناخت.   با همه وجود  تلاش می کرد تا این احساس قریب را از خود دور کند، اما توانی برایش نمانده بود.

خود را رها کرد – تسلیم شد – زمزمه ای آرام  از میان لبان نیمه بازش بیرون جهید، و  زیرلب تکرار کرد:  آزاد! آزاد! آزاد!   نگاه خالی  و  وحشتزده  چشمانش،  کنار رفت و برق روشن هوشیاری ، درآن درخشید.  ضربان نبضش تند شد و گردش خون،  به تمامی سلولهای بدنش، گرمی و آرامش بخشید.

مرتب از  خودمی پرسید: این چه لذت هولناک یست که وجودش را تسخیر کرده است؟  اما طولی نکشید که ادراکی  روشن و متعادل  این پرسش  مبتذل را از ذهنش پاک کرد.

لویز می دانست اگر به دستان مهربان و ظریف همسرش که با مرگ  آمیخته بود – می نگریست، بار دیگر اشکهایش جاری می شد،  مطمئن بود اگر چهره همسری را که هرگز از سر عشق به او نگاه نکرده بود – می دید، گریه اش می کرفت؛ چهره ای که اینک ثابت، خاکستری  و  بی جان بود.   اما در پس این لحظه تلخ ، خانم مالارد سالهای طولانی را پیش رویش می دید.  سالهای که  تنها و مطلقا  به خودش تعلق داشتند.  پس آغوشش را به نشانه خوش آمدگوئی به این سالها، گشود.

در آن لحظه کوتاه اشراق با خود اندیشید؛  در اینده  دیگر کسی  نخواهد بود تا برایش زندگی کند.   برای خودش زندگی خواهم کرد.  دیگر هیچ قدرتی وجود نخواهد داشت تا اورا با تعصب کورکورانه به بند بکشد؛ تعصبی که باور دارد؛ مردان و زنان حق دارند باورهای شخصی خود را به همنوعانشان تحمیل کنند. تحمیل نظر، چه دوستانه باشد و چه خصمانه، چیزی از جرمشان  کم نمی کند.

لویز بعضی وقتها عاشق شوهرش بود. اما غالبا نه!  چه اهمیتی داشت!   عشق – این معمای لاینحل در برابر احساس ناگهانی خودیابی خانم مالارد که همچون  انگیزه ای قوی در او بیدار شده بود – چه حساب می شد!

مرتب زمزمه می کرد:  آزاد!  جسم و روانم آزاد است!

ژوزفین پشت در بسته اتاق خواهرش  زانو زده و لبانش را به سوراخ کلید چسبانده بود، اجازه  ورود می خواست.  لویز در را باز کن!  خواهش می کنم، در را باز کن!  داری خودت رو اذیت می کنی.  چکار می کنی؟  ترا بخدا در را باز کن.

“برو پی کارت.  بلایی سر خودم نمی آورم.”  نه! او بلای بسرش نمی آورد، بلکه با آرامش  اکسیر حیات را از پنجره باز اطاقش می نوشید.

پرنده خیالش در هوای روزهای که در پیش رو بود،  می چرخید. او به روزهای بهار و روزهای تابستان و انواع و اقسام روزهایی که به خودش تعلق داشت، می اندیشید.  نفسی عمیق کشید و آرزو کرد تا زندگی طولانی در پیش رو داشته باشد.  باور نکردنیست! انکار همین دیروز نبود که فکر داشتن زندگی طولانی، لرزه بر اندامش می افکند!

لویز از جایش بلند شد و در را به روی خواهرش گشود.  برق پیروزی تب آلودی در چشمانش می درخشید. مانند الهه پیروزی به طرف خواهرش قدم برداشت و دستش  را به دور کمر ژوزفین حلقه زده و  از پله  ها با خواهرش سلانه سلانه پایین  رفت.  ریچارد پآیین پله ها منتظرشان بود.

ناکهان، کلیدی در قفل در ورودی خانه چرخید. برنتی مالارد همسر لویز  با چتر و ساک سفرش در دست،       بی خبر از تصادف قطار و لیستی که اسمش جزو آن بود، وارد خانه شد.   صدای جیغ گوشخراش ژوزفین مرد  را بر سر جایش میخکوب کرد.  ریچارد خواست با عجله جلوی دید لویز را بگیرد،

اما ریچارد دیر بخودش جنبیده بود.

پزشکان تشخیص دادند،  لویز از شدت شوق سکته قلبی کرده و جان باخته است!

************************************

پانویس:

*کرول Creole و گاجون  Cajun  برای نژاد مخلوط استفاده می شوند.


Tags:

مطالب مرتبط:

  • No Related Post