عجب!… ناپیدای شهره / ثریا هالکی

ناپیدای شهره ، این عنوان روی جلد شماره ی ۱۰۸۳ شهروند ۲۱ می ۲۰۱۰، و در رابطه با پرسش و پاسخ با عکاس روزنامه ی اطلاعات ایران، جناب آقای رزمی، والد عکس تکاندهنده ی تیر باران یازده نفره ” برادران ناهید و…” در سال ۵۸ “جمهوری جنات” در سنندج است.

دیدن این عکس تداعی کننده ی سی و یک سال به طول شب و روزاش، اشک و آه هزاران پدر و مادر و… به خاطر عزیزانی که جان شان را در راه عقاید آزادی خواهی، از تیزی شمشیر “آل عبا” رژیم خونخوار سیری ناپذیر جمهوری جنات، بُران گذشته و می گذرد.

هر چند آن جا بوده و هستیم و خواهیم بود. اما شاید لحظه ای فکر، زیر چرخ ساختار سرمایه داران، نای دویدن را برای به دست آوردن لقمه ای نجات از مرگ، از دست بدهد. اما بلافاصله سیستم جمهوری جنات با در دست داشتن ابزار قلع و قمع باز هم و باز هم به جان عزیزان افتاده و فکر ناتوان را به سرعت انترنت به آن جهنم سوزان می کشد و مسموم می کند و سم قطره قطره به جان ما رخنه کرده و می کند.

آن جا هستیم، از راهی بس دور در شکاف هر گلوله و گره هر طنابی، قلب ما می گرید و آسمان کبود می شود. فکر از پا افتاده پرپر میزند بسوی آن زندان و گورستان بزرگ. بسوی گورستان های دسته جمعی. بسوی چشم های از حدقه درآمده ی پشت میله ها. بسوی کوچه های پر از انتظار کودکان. بسوی دود و خاکستر خانه های دهات کردستان. به رد پای روستائیان آواره می نگرد. به جنازه ی جوانان در خیابان ادب سنندج که هر تیکه ی بدن شان زیر دندان سگان ولگرد جر می خورد. برای نفس های تنگ چند میلیون اسیر آن خاک می سوزد چون شمعی در سوگ پروانه اش. به خاک آرزو های دفن شده چنگ میزند. به مسیرنگاه گم شده ی عشق می نگرد.

با خوش آمد گوئی به شما جناب آقای رزمی. امیدوارم در ونکوور سر سبز لحظات خوبی را به سر ببرید.

توضیحاتی چند به پاسخ های مورد نظر در رابطه با اعدام ها در کردستان و بخشهائی از اظهارات شما، اگر بی ادبی نباشد، که انگار دچار گره کور شده اند را با هم باز کنیم، چون من و شاهدان دیگر را که آن پرسش و پاسخ را خواندیم، چنان همه ی ما را به تعجب وا داشت که لازم دانستیم آن چه که در تاریکی مانده است را به روشنی عیان کنیم. در این جا من عین پرسش و پاسخ را کپی می کنم، به اضافه ی واقعیات که از روی سند، سندی مثل سایت های احزاب سیاسی و تک تک خانواده های داغ دیده که با اسناد معتبر به عنوان مثال که من و ما ها هستیم و عزیزان خاک شده، به شما ثابت خواهم کرد که این خونخواران نه یک عکس، هر چند دردناک، بلکه آگاهی دنیا از میلیون ها صاحب عکس در گورهای دسته جمعی، زندانیان شکنجه دیده و آواره و… جلوداراش نیست.

بله عزیز، سی و یک سال بدون وقفه در سراسر ایران بخصوص کردستان این قلع و قمع انجام شده و هنوز هم ادامه دارد . به نظر من در کنار عکاسی “اطلاع” داشتن هم لازم است که بدون آن “احساس” سرگردان می ماند و نمی داند کجا عکس العمل نشان بدهد. به همین دلیل این چنین پاسخ ها در گنگی احاطه می شود که واقعیات در گلوی ارتباطات تنگاتنگ و نزدیکی با خونخواران مانده و می ماند.

پس از گذشت بیست و شش سال هویت عکاس این عکس { تیر باران کردن ۱۱ نفر از جمله بردران ناهید و…} مشخص شد.

{این برای من ( ثریا هالکی) قابل قبول نیست که چرا بیست و شش سال سکوت کردید ؟!!!}

س – داستان گرفتن این عکس را برایمان تعریف کنید؟ آیا رسانه ها و روزنامه های دیگری هم می رفتند برای تهیه گزارش و گرفتن عکس از اعدامی ها؟

ج- در آن زمانی که انقلاب شد، می شود گفت تقریبا دو یا سه روزنامه بیشتر فعال نبودند که ارجع ترین آن ها کیهان و اطلاعات بود. انقلاب اسلامی هم بود که ضعیف تر عمل می کرد و یک روزنامه ی جناحی بود. اطلاعات و کیهان با توجه به سابقه ی قبلی که داشتند هم ما نیاز داشتیم به خبر و هم سیستم به ما نیاز داشت برای انعکاس اخبار. به این دلیل ما با توجه به این که تقریبا تمام برنامه ها را قبل از انقلاب حتی از راهپیمائی هایی که در قم و تهران و شهرستان های دیگر انجام می شد عکس و خبر آن را تهیه می کردیم. ارتباط تقریبا تنگاتنگ و نزدیکی با سیستم پیدا کردیم که وقتی که حتی امام خمینی هم آمدند به تهران، من فرودگاه بودم و از آن لحظه ها عکاسی کردم تا مدرسه ی ایران و علوی و بقیه حتی قم را. خیلی راحت دیگر ما با هم آشنا شده بودیم. از جمله آقای خلخالی چون در دادگاه های انقلاب فعال بود و ما هم آن جا باید خبر ها را منعکس می کردیم. چهره ها دیگر آشنا شده بود برای همدیکر. از این رو ما برنامه ی کردستان را پی گیری می کردیم. چون ارتباط زمینی غیر ممکن بود ما باید با هلیکوپتر می رفتیم و مناطق را سرکشی می کردیم. به همین دلیل از هلیکوپتری که آقای خلخالی استفاده می کرد ، ما با هم بودیم. با همکارم آقای خلیل بهرامی که برای تهیه ی خبر بود ، خیلی ارتباط نزدیک و تنگاتنگی پیدا کرده بودند و از جمله همین برنامه کردستان. حالا کیهانی ها شاید از نماینده های حاضر در منطقه اشان خواستند استفاده کنند که من فکر می کنم آن زمان با توجه به شرایط ، یک مقدار کار اشتباهی بوده است ولی ما خودمان از تهران که رفته بودیم آن جا تمام مناطق را سرکشی می کردیم و به همین دلیل همه جا حاضر بودیم و تمام ماجراها را تحت پوشش داشتیم.

ث – “حرف از نیاز است! تا برای آن نیاز چه بهایی پرداخت شود؟” البته این جا یک نکته از زبان افتاده است و آن هم دلیل دیگر کم بود روزنامه هاست. که آقای رزمی فراموش کرده یا… و آن هم سانسور و در بند کشیدن روزنامه نگارانی که خریداری نمی شوند است. انسان هایی که جان می دهند اما حق را پایمال نمی کنند. جاه طلب نیستند که به هر قیمتی با هلیکوپتر مخصوص ددگان، برنامه ی کردستان را پی گیری کرده و مناطق را سررر…کشی کنند. اسم خلخالی دل سنگ را می شکافد، من و ما، خواننده ی این پاسخ: “خیلی راحت دیگر ما با هم آشنا شده بودیم. از جمله آقای خلخالی چون در دادگاه های انقلاب فعال بود”    “آشنایی و فعال” را چطور جمله سازی کنیم؟! آشنایی با کی، چه نوع فعالیتی؟!

س –  ممانعتی به وجود نمی آمد؟

ج – نه، هیچ ممانعتی به وجود نمی آمد. ما چون با خود آقای خلخالی می رقتیم در منطقه، هیچ موردی نداشتیم و این مسئله کردستان هم یکی از همان هاست که دقیقا روزی که می خواستیم عکاسی کنیم، من خودم تنها بودم و یک خانمی از روزنامه ی جمهوری اسلامی بود، که ایشان خبر تهیه می کردند. این خانم هم همیشه تقریبأ برنامه ها را بودند.

- ث، این جواب خود گویای آن است که والد آن عکس از طرف آشنایان و نزدیکان، امنیت کامل را داشته. حال باز هم آن چرا؟ {بیست و شیش سال سکوت} هنوز در ذهن وول می خورد؟!

س- آقای رزمی در آن لحظه که عکس می گرفتید چه حسی داشتید؟

ج –  احساس من دقیقا ثبت آن لحظه بود. از نظر مطبوعاتی شما باید کار خودتان را می کردید. چون به هر جهت اتفاقاتی که می افتاد حالا قبل از آن خیلی ها را خوب باز هم من عکاسی کرده ام از آدم هایی که در منطقه ی کردستان سر آن ها را بریده بودند و جدا کرده بودند. این ها را هم ما گرفته ایم. حال دیگر آن عکس ها، دست روزنامه است که چاپ کند یا نکند. ولی از این که عکس در صفحه ی اول روز نامه چاپ شد من به نوعی خوشحال

بودم.

- ث، این جاست که داشتن درک حق و حقوق انسانی و آگاهی از تاریخ آن چه که ددگان در حق آدمی انجام داده اند لازم و ملزوم است که می تواند آن احساس را در جای خود قرار بدهد. مگر این که… برای آگاهی شما، جناب رزمی، مفید است که بدانید، شایعه ی داستان سر بریده های کنار جاده، بعد از تیر باران شدگان سال ۵۸ سرزبان ها افتاد، اما این مال زمانی بود که ملت ایران شناختی از کرد و مبارزات حق طلبانه ی آن ها را نداشتند، و آن طرف قضیه هم هنوز پی به ماهیت جنایت کارانه و ضد انسانی جمهوری اعدامی اسلامی نبرده بودند. یعنی مدت ها بعد بود که رژیم خونخوار جمهوری جنات، تصمیم گرفت برای برانگیختن احساسات خشم، در دل انسان مقابل انسان، این عمل دد منشانه را انجام بدهد تا بگوید کردها وحشی و جانی هستند. پس بروید قلع و قمع شان کنید، که البته بیشتر از حد انتظار موفق هم شد. یعنی در واقع با این عمل سر پوشی بر روی اعمال خود گذاشت. و اما این موضوع مربوط می شود به اوایل کودتای خونین، حال بعد از این همه سال شما این طور فکر می کنید؟ جای بسی تأسف است که هنوز به نفع شناگران دریای خونین حرف می زنید.

س –  چه کسی تشخیص داد که این عکس بدون اسم چاپ شود؟

ج –  قبلا- مثل الان که جا افتاده است- زیاد رایج نبود که اسامی عکاس ها در زیر عکس ها آورده شود و این جنگ و جدلی بود که همیشه بین ما عکاسان و شورای سردبیری بود. من از آقای حیدری سؤال کردم که این عکس چرا بدون اسم چاپ شد، خوب در آن زمان هم توضیح آقای حیدری این بود که من بنا به دلایل امنیتی اسم شما را چاپ نکردم. چون شما در منطقه بودید و می دانستم که یا جلوی کار شما را می گیرند و یا مسئله آفرین می شود برای خودت. ایشان توضیح دادند که به این دلیل من اسم شما را ننوشتم و من هم قانع شدم.

س-  یعنی ممکن بود که موردی از کدام طرف پیش بیاید از طرف کردها یا از طرف حکومت؟

ج –  فرقی نمی کرد. هر دو طرف.

- ث، آقای رزمی، باز هم بعد از سی و یک سال فرق حاکم و محکوم را نمی دانید! فرق انسان و حیوان دو پای درنده را نمی دانید! فرق زندانی و زندانبان را نمی دانید! به همین دلیل به آسانی قانع شدید! این سؤال برایتان پیش نیامد که در جواب آقای حیدری بگویید “من که با هلیکوپتر مخصوص خلخالی، و با در دست داشتن مجوز از طرف آن ها و با هم مناطق کردستان را سرکشی می کنیم و… دیگر چرا از نا امنی بترسم و یا سدی جلودار کار خود ببینم؟”

و تعجب من از این است که چرا با آن همه بادیگارد و هلیکوپتر مخصوص باز از کردها ترس و واهمه داشتید؟! خوب می شد اگر از آقای حیدری می پرسیدی ” تا به حال کردها چند نفر عکاس یا خبرنگار را ترور کرده اند؟

س-  این عکس که چاپ شد و در سطح دنیا هم منتشر شد بازتاب و عکس العمل داخل کشور نسبت به آن چه بود؟ چه برخوردهایی با شما شد؟ آیا نهایتا شناختند یا می دانستند این ناشناس شما هستید؟

ج-  بعد از این که این عکس در روزنامه چاپ شد و من در کردستان دیدم که روزنامه با قیمت بالایی خرید و فروش می شود، احساس کردم که این عکس، عکس جنجالی ای خواهد بود و به خاطر این که بیشتر از این به جایی درز نکند، با توجه به این که هلیکوپتری که ما را جا به جا می کرد قرار بود روز بعد از آن بیاید برای سرویس، که من و دوستم آقای خلیل بهرامی با همین هلیکوپتر آمدیم تهران و من رفتم روزنامه و نگاتیوها و کنتاکت های این عکس ها را از توی لابراتوار برداشتم و و در کشوی خودم گذاشتم که فقط در اختیار خودم باشد.

ظاهرأ قبل از این که من این کار را بکنم یک سری از این عکس ها به سفارش نمی دانم چه کسی چاپ شده بود و در همان دفتر لابراتوار ثبت شده بود. که البته من فکر می کنم همین باعث شد که من تقریبا راحت تر با این مسئله برخورد کنم و سالم بمانم. چون بعد از این قضیه حکم جلب من را دادند و من را بردند به اوین. نگاتیو ها را گرفتند و چون من توضیح دادم که من در کردستان بودم و این عکس ها از طریق من به خارج از ایران درز نکرده است {چون در روزنامه های پاری ماچ، لایف و گلودین و بقیه مجلات چاپ شده بود} این باعث شد که پذیرفتند. گفتم که کار من عکاسی بوده و من برای همین کار از طرف روزنامه اطلاعات رفتم و عکس را من گرفتم. ولی فرستادن آن به خارج از ایران کار من نبوده است.

این باعث شد که فقط نگاتیو ها را از من گرفتند و من آمدم به کار و زندگی خودم و حتی روز بعد از آن نیز مجددا رفتیم به منطقه کردستان و بقیه عملیات و کارهای کردستان را ادامه دادیم.

- ث، در واقع می شود گفت شما خود موافق این بودید که آن عکس جای دیگر درز نکند. البته به گفته ی خودتان. چرا که آن زمان هر چه دست تان بود زمین گذاششتید و خود را به تهران رساندید که ملک خود را که قیمت روزنامه ها را بالا برده بود را در جای امنی بگذارید و… چقدر جایگاه داشتی که بدون آن که حکم کار نکرده را بگیرید، بدون آن که ماه ها پدر، مادر، زن و… این زندان و آن زندان دنبال ات بدوند و جواب سر بالا بشنوند، بدون آن که شکنجه بشوید. بدون آن که خانه ی مسکونی ات را گرو بگذاری، بدون آن که از کار بی کار شوی یا… با چند سؤال و جواب ساده و دوستانه به سر کار و زندگی شخصی خود برگشتید، مهم تر از همه بلافاصله به منطقه ی کردستان برگشتید برای ادامه ی عملیات و کارها… یا بهتر است بگویم { فقط خودی} ها مورد اعتماد هستند و به آن راحتی حرف شان پذیرفته می شود. و یا چقدر راحت وسیله ی تردد هوایی در اختیار داشتید که روز حرکت را به آسانی تغیر دادید. چنان که نوع خوشحالی تان بی اجر نماند. اما باز از خود می پرسم با این حال { بیست و شیش سال سکوت، چرا؟}

س –  شما چه زمانی متوجه شدید که عکستان جایزه برده؟ به چه شکل متوجه شدید که به عنوان یک ناشناس عکس شما برنده شده است؟

ج –  یک سال بعد از آن موضوع یا شاید ده ماه بعد از این موضوع من از طریق مجلات خارجی متوجه شدم. از صدای رادیو آمریکا شنیدم که این عکس متعلق به یک عکاس ایرانی برنده شده. دوستانی که به هر جهت با خبرگزاری های خارج ارتباط داشتند، به من تبریک گفتند. منتها با توجه به جو موجود، برای من امکان این که بخواهم این موضوع را مطرح کنم امکان پذیر نبود. صبر کردم. بنابه دلایلی هم جایزه ی پولیتزر برایم مهم نبود. من این را اتفاقا در دانشگاه کلبیا هم، هنگام دریافت جایزه گفتم.

س –  چه موضوعی را مطرح کردید؟

ج-  که سئوال کردند از من که این جایزه را می گیری خوشحالی؟ گفتم کم جایزه ام را بیست و شیش سال پیش گرفتم و خوشحال از این هستم. تعجب کردند که چطور جایزه گرفتی؟ گفتم: من جایزه ام این بود که این عکس باعث حداقل جلوی اعدام های کردستان گرفته شود و برای من به عنوان یک ژورنالیست این با ارزش ترین چیزی است که خودم لذت آن را می برم و این جایره هم حالا یک جایزه ی دوم به حساب می آید برای من. و آن ها هم از این موضوع خوشحال بودند.

- ث، آقای محترم، نکته تاریک توضیحات بعدی شما این است که رژیمی که به خصوصی ترین حق شخصی انسان ها چنگ انداخته و زیر سؤال برده؟ از برنده شدن شما که عکاس انتخابی خود آن ها بودید اطلاع نداشتند؟ و آن کسی که به شما جایزه داد، مگر این که از دنیای وحش خمینی و هیتلر بی اطلاع بوده باشد که خوشحالی ساختگی شما را باور کرده باشد. نمی دانم شاید هم جایزه را با نیشخند گنگی تحویل تان داده باشد.

مضافان بر این که خصلت دد منشی آن سیستم نه تنها بر ما ملت ایران مثل روز روشن و واضح است، بلکه کم تا بیش شهره ی جهانی هم دارد. همه می دانیم که بعد از چاپ شدن عکس مورد نظر در رسانه های خارج از ایران، سیستم جنات از فرستادن عکاس و خبرنگار، همراه قصاب ها به اماکن ذبح اسلامی خود داری کرد. نه به خاطر عکسی که شما گرفتید.

س-  این عکس بعد این که چاپ شد. اسامی متفاوتی مطرح شدند. مثل رضا دقتی. منتها در بعضی نشریات به نام رضا سیپا که مؤسسه ای بود که این عکس ها را منتشر کرده بود. رضا دقتی در طی نامه ای گفته است که این اشتباه شده است. شما حتما در جریان هستید. آیا کسانی دیگری هم بودند که ادعا کنند؟ شما که در جریان این مسائل بودید چگونه نگاه می کردید به این قضایا؟

ج –  این بیست و شیش سال را- درست است – تقریبا می شود گفت من در یک حالت کما قرار گرفته بودم و نمی توانستم صدایش را در بیاورم. ولی من و تقریبا ۹۹ در صد از همکاران من می دانستند که این کار من است از جمله رضا دقتی. چون آن زمان در ایران بود و از دوستان خود من بود. رضا و منوچهر برادرش و مرحوم کاوه گلستان. من نمی خواستم مطرح کنم. چون به حساب خودم گفتم دقیقا همان جایزه من و آن چیزی که به من تعلق می گرفته همان بوده که آقای خلخالی را از کردستان آوردند تهران و جلوی اعدام ها را متوقف کردند. این برای من با ارزش ترین چیز بود. به همین دلیل صدایم در نیامد. خوب بیست و شیش سال صبر کردم و دیدم به قول دوستان استفاده این عکس را کسان دیگری بردند. گفتم برای من مهم نیست. ولی از جهتی دیدم جدا از استفاده مالی، کار به جایی رسیده است که خودشان را مطرح کردند به عنوان این که بگویند این عکس مال ماست و جایزه ی پولتزر را به نام خودشان بزنند. که من یک مورد در فرانسه که رفته بودم، قبل از همین مسئله، شنیدم که آقای دقتی از این عکس استفاده کرده است در نمایشگاهی که در شهرداری فرانسه برگذار کرده بود و عکس را به نام خودشان اعلام کرده بودند. از کسانی شنیده بودم که مطمئن بودم واقعیت را می گویند. به شکلی باز از جاهای دیگر هم شنیده بودم که کسان دیگری هم دارند همین را اعلام می کنند. گفتم خوب الان با توجه به این قضیه فرصتی پیش آمد که آقای جاشوا پراگر {از روزنامه ی وال استریت ژورنال} با مجوزی، ظاهرا بعد از این کتاب عکاسی را دیده بود که بدون نام هست و منطقه اش مشخص است که ایران است، ایشان داوطلب شده بودند که این قضیه را فاش کنند. که ظاهرا پنج سال در نوبت بودند که بیایند ایران و بعد هم که آمدند این جا به هر جهت با سنگاندازی هایی هم که در مسیر برایش شده بود تا پی گیری کرده بودند که برسند به ایران، این ها دلیل بر این بود که کسانی هستند که مایل نیستند این شخص بتواند با عکاس واقعی این عکس ارتباط برقرار کند. به هر جهت کار یکی از دوستان بود که آقای پراگر را اتفاقی دیده بودند در ایران، و گفته بود که من فلانی را می شناسم و تلفن او را هم دارم. و همین باعث شد که آقای پراگر با من تماس گرفت و تقاضای یک مصاحبه مطبوعاتی را کرد که من فکر کردم در یک زمان کوتاه انجام می شود و دیدم نه این مصاحبه حداقل یک هفته طول کشید و هر روز آن از هشت تا ده ساعت طول کشید. بعد از این که سال دو هزار و شیش مصاحبه ها انجام شد، من هم کنتاکت ها را که تنها چیزی بود که از این عکس ها داشتم که دست بقیه نبود، قبلا از این عکس ها دوازده فریم را برده بودند و چاپ کردند که کنتاکت بقیه بیست و هفت تا دست خودم بود و تنها چیزی که از عکاسی منطقه در اختیار من بود این بود. و این را در اختیار ایشان گذاشتم که آقا این سند گفته های من است که واقیت این است. که آقای پراگر رفتند و بعد از مصاحبه سال دوهزار و شیش یک سال طول کشید که چندین و چند ساعت هم از آمریکا با من تماس گرفت و مطالب را برسی کرد که دقیقا مطمئن شود که عکاس واقعی، خود من هستم. این خبر رفت روی سایت و در سال دو هزار و هفت هم کمیته ی جایزه پولیتزر نظرشان بر این شد که این عکس مال من است و جایزه ای را که به آسوشیتدپرس داده بودند، ظاهرا هم آن را به من برکرداندند و هم جایزه ی اصلی پولیتزر را که به مبلغ پانصد هزار دلار است، در سال دو هزار و هفت طی مراسمی در دانشگاه کلمبیا به من دادند.

- ث، در آن مقطع زمانی خلخالی پاتک خود را به کردها زد و به تهران برگشت. برگشت چون ماموریت اش تمام شده بود. او به تهران برگشت و از آن سال تا به امروز خلخالی ها جای اش را گرفتند و ذبح اسلامی را ادامه دادند. وقتی که اعدام پانزده نفره ی شست و یک “قبل و بعد { محمد نسترنی معروف به “جواد مستوفی” بیژن جنتی، جلال کرباسی و… را تک خال دیگر کودتاگران انجام داد. در همان سال و همان ماه شهریور بود هشت نفر دیگر از دم تیغ آن تک خال و تک خال های آشنای شما گذشتند. و از آن به بعد همچنان ادامه داشته و دارد، من اگر با نام و تعداد و تاریخ، آن همه را تایپ کنم از طاقت دکمه های کیبُرد خارج می شود. هر چند تاریخ نه تنها سی و یک سال بلکه قرن ها جنایت و حق کشی عمامه داران سرخ چنگ را به دوش می کشد.

در نوشته ی بالا شما می گویید آقای دقتی در نمایشگاهی که در فرانسه برپا کرده اند عکس را به نام خودشان معرفی کرده اند. پس نوشته ی صفحه ی بیست و یک، طرف راست شهروند را هم کتمان می کنید؟ که توضیح داده شده، آن کسانی که نام بردید به عنوان ربودن کار شما، همه اعلام کرده اند که کار مال آن ها نیست. همچنان آقای دقتی در یادداشتی اعلام کرده اند که { هیچگاه خود را صاحب آن عکس ندانسته است} گویا تر بگویم که ضد و نقیض بودن حرف های تان برای هیچ کس قابل هضم نیست.

س-  خانواده ی افرادی که اعدام شدند {یازده نفر در کردستان} آیا به نوعی در صدد ارتباط با شما بوده اند؟

ج-  نه. چون طبیعی است که وقتی آن عکس را من گرفتم روزنامه اسم من را چاپ نکرد. حالا اگر آن ها تصادفا تماس هم با روزنام گرفته باشند، معمولا با سرویس حوادث تماس می گیرند. آن هم به دلیل این که نباید اسم را مطرح کنند اسم را نگفته اند. خوب بیست و شش – هفت سال هم گذشته و به طور طبیعی دیگر این ها منصرف می شوند از این که سئوال کنند. تا بعد از بیست و شش- هفت سال که من برای اولین بار خواهر و مادر برادران ناهید را در آمریکا دیدم. در همان برنامه ای که در دانشگاه کلمبیا جایزه پولیتزر را به من می دادند بود که مادر و خواهر ناهید هم دعوت شده بودند و من برای اولین و آخرین بار آن ها را آن جا دیدم.

س-  با هم صحبت هایی هم کردید؟ خاطره ای از این دیدار دارید؟

ج –  صحبت هایی کردیم ولی من به هر جهت در حدی که خانواده را به هم نریزم و چیزهایی که خودشان هم می دانستند. من فکر می کنم آن ها بیشتر از من می دانستندو اطلاعاتشان بیشتر از من بود.

س-  آیا از ثبت این لحظه تشکر می کردند یا ناراحت بودند؟ یا…

ج –  مادر احسن ناهید صورت من را بوس کرد. چشم من را بوس کرد و گفت از این که، این چشمی که آخرین بار پسرم را دیده و الان می می بینمش، خوشحالم. خوب کمی متأثر شدم چه می شود کرد؟

- ث، آقای رزمی، منظور شما از {در حدی که خانواده را به هم نریرم} را متوجه نشدم؟! اما در لحظه ی بوسیدن چشم تان. مطمأن باشید که اگر اسم شما، در آن زمان روی عکس نوشته می شد باز هم آن بوسه ها نثار چشم شما می شد چرا که آن مادر و… آن قدر درک و فهم دارند و می دانند که دستور دهنده شما نبودید، حتا اجرا کننده هم نبودید، کار شما عکاسی بود که باید آن جنایت را روی تن تاریخ حک می کردید. که کردید من هم به سهم خودم دست های تان را می بوسم. مضاف بر این، فکر نمی کنید مادر احسن و… با آن بوسه ها پیغام دیگری هم به شما داده باشد که وحشت چندین ساله را که از کرد ها دارید از خود دور کنید و در مصاحبه های بعدی واقع بینانه تر سخن بگویید، واضح تر صحبت کنید که سخنان دولا پهلوی تان گردا گرد محراب عمامه داران سرخ چنگ نه چرخد. این جای سؤال است؟ آیا بعد از این همه سال، بعد از این همه جنایت آشنایان ات، از آن بالا توی هیلیکوپتر، یا هنگام بازرسی روشنایی ندیدی؟

“Bafaryad.com”

۲۴ می ۲۰۱۰  ونکوور  ثریا هالکی { فریاد}

مطالب مرتبط:

  • No Related Post