گفت وگـویـی با یک فـاحشه که از من نجیـب تر بـود..۱۳۹۰٫ تهران



در ساعت ۷:۳۰ با او قرار داشتم .دلم در تب و تاب این حرف های آماده شده شور بود ، می ترسیدم نتوانم راحت صحبت کنم . همه نگاهم به در کافی شاپ گره خورده بود ، پولی که برای او در ازای یک ساعت کنار گذاشته بودم دوباره شمردم ،پنجاه تا هزاری ، درست گذاشتم در جیبم و سیگاری روشن کردم ،اینجا معمولا کشیدن سیگار خیلی بد نیست ، اما باز هم نگاه ها نگاهت می کنند. با نگاه ،تمام خانواده ات را به تو یادآوری می کنند…هنوز منتظرم . در کافی شاپ باز شد ، زنی که آرایشش در یک ریمل خلاصه بود وارد شد ؛ با نگاهش من را جستجو کرد ، از شال قرمزش شناختم خودش است با سرم به او اشاره کردم ، آمد سر میز و سلام .من فلانی ام ،منم فلانم.
لحظه ای سکوت و بعد سوالات من….چرا ؟ ……؟……….؟چرا؟….؟
پاسخ او را به صورت تیتر برایتان می نویسم از زبان خودش ، خیلی خونسرد و آرام برایم همه رادر چند جمله توضیح داد…که برایتان گذاشته ام.
من ۱۲ سالم بود مادرم با مردی که پدرم نبود ازدواج کرد.
این داستان غریبه ای نیست ، شبها من فاحشه او بودم با تلخی که از زهر برایم تلخ تر بود.انزجار بوی تن این مرد که انتظار نوازش دست پدرانه از او داشتم در ۱۶ سالگی من را به کوچه ها فراری داد ،حلقه اشک در چشمش، باسیگاری که روشن کرد تبدیل به برق روشنی شد که بغض گلویش را فشار داد.
در کوچه هرشب میهمان تن های بسیاری بودم بدون پول تا فقط بخوابم که اونهم نخوابیدم. شش ماه رایگان تنم را به هر کثافت خانه ای بردم تا شبی بخوابم تا با زنی آشنا شدم به نام زیبا او یادم داد ؛ برایم لباس نویی از کاری که به رایگان می کردم دوخت و خانه ای تهیه کردم که مجانی نبود.
الان نرخ دارم ؛ خانه دارم؛ با هر کسی نمی خوابم. اما آرامش که هیچوقت نبود بازهم نیست.من به همین سادگی که گفتم هستم تا به حال عاشق نبودم. کسی هم عاشق من نبوده است ؛ در کودکی احساس می کردم من سیندرلا خواهم بود و همان فرشته اش و کالسکه اش ولی این روی کثیف قصه ؛مادر سیندرلای قصه، درد من نبود…من دیگر آرزویی ندارم ،فقط برای کودکانتان قصه تعریف نکنید ،چون باور می کنند.
داشتم با چشمانی پایین با سیگارم بازی می کردم ، او رفته بود …
آخ پول او را ندادم،رفتم سمت میز تا حساب کنم و بروم دنبالش.مرد پشت میز گفت : اون خانم پول میز را حساب کرد…

راحله . و

مطالب مرتبط:

  • No Related Post