اتفاقهایی زیر پوست شهر
نامه ای از ایران
خیلی هیجان زده ام این رو برات بنویسم؛ فکر کنم تو هم هیجان زده بشی:
دیروز که از ... می خواستم برم محل کارم، راننده پیچید توی یکی از کوچه های منشعب از خیابون بهار. چیزی نمانده بود که کوچه تمام شود و برسیم سرخیابون که دیدم خانمی با مانتوی ابی پررنگ معمولی و یک کیسه خرید دستش، بدون روسری دارد از سمت سر بهار می آید توی کوچه. خیلی عادی روسریش افتاده بود روی شانه هایش و سرش را بالا گرفته بود و راه می آمد.
آنقدر ذوق زده شده بودم که نفسم بند آمده بود. اگر تو جو بهار را بشناسی که یک محله نسبتا سنتی است و آدمهایی که در آن زندگی می کنند سطح معمولی رو به پایینی از نظر درآمد دارند و خود آن زن را می دیدی که چقدر قیافه معمولی داشت، مثل من نفست بند می آمد.
به فاصله کمی بیشتر از یک روز، امشب که از خانه ... برمی گشتیم، در ترافیک له کننده و بسیار فشرده بزرگراه مدرس شمال به سمت شرق، یک دفعه نگاهم افتاد به ماشین بغلی. یک زن نسبتا جوان راننده بود و دختر کوچکش کنارش نشسته بود. خانمه روسری به سر نداشت و موهای رنگ و مش کرده اش را گوجه کرده بود پشت سرش؛ خیلی شیک. من که بعد از دیدن تصویر دیروز ذوق زده شده بودم، فوری جوگیر شدم و روسری خودم را هم انداختم روی شانه ام و تا خانه، همینطوری رفتیم. آن خانم هم تا جایی که بغل به بغل ما بود، روسریش را سر نکرد.
تو فکر می کنی اتفاقی دارد می افتد، یا نه؟
چهارشنبه 10 تیر
|