فکر نکن با سالاری موافقم، اما می خواهم تو فرق سالار بودن مادر بزرگمان را با "سالار" بودن خودت بدانی. اگر کتاب را می خواندی یاد می گرفتی، که معنی کرده بود نگاه پدر بزرگ را:
قلبت بوی نان می دهد
دستت بوی فهم نمک
در مردم نگاهت
معنی انسان پیداست*1
تاریخ تولد مادر بزرگ، پدر بزرگ، یک میلیون سال پیش بود، که در آن{ نُهصد و نود و چهار هزار*2 } سال، نگاه مردم هر دو انسانی بود. در آن وقت مادر بزرگ هم وزن با پدر بزرگ زندگی را روی سر انگشتان لطیفش می چرخاند. قانون دو طرفه بود و بالا و پائین قبیله همه ما بودند. زبان ترازو " ما" بود. در کتاب خواندم، مادر بزرگ از درد به خود می پیچید و گهواره با شوق رو به زمان نشسته بود تا نوزاد را در آغوش بگیرد. طبیعت به زمین و زمان شب و روز می فروخت. کار چشم انتظار انجام بود. در شب چله همه دور آتیش جمع می شدند، بابا بزرگ برای بچه ها از عشق خودش و مادربزرگ گفته بود.
همه چیز به روال عادی می گذشته، تا سدۀ شیش هزار که تو سالار شدی و قانون را یک طرفه کردی. سالار شدی و دکان باز کردی. من و زمین را به چهار میخ کشیدی. از هر چیزی خدا ساختی، پیام آورش شدی، فتوی را به در و دیوار دکانت آویختی، دور من حصار کشیدی. شب را با قیر مخلوت کردی و پیراهنش را به تنم دوختی. حاکم شدی،از احکام تسبیح تازیانه ساختی و به دست پیروانت دادی...
حد بودنم پستوئی تو در تو، تقسیم کردنم حریم و حلال، حد گشتنم پشت سیم خاردار، بار گناه داشتنم زن بودنم، ارزش انسان بودنم قطره ای خون، مزۀ ذهن غنچه بودنم، در دکان خدایانت نیم جو ارزن شمردنم. در افکار پیروان خود روشن بینت؛ کالائی پشت و رو مصرف کردنم:
شنیدستم شبی،شوئی به زن گفت
بگردان، نازنین؛بی های و هوئی
زنش گفت:
از ادب نی، گر کنم پشت به تو
آخر زنی گفتند و شوئی
جوابش داد شوهر:
جان دلبر، گلی تو، گل ندارد پشت و روئی
جائی دیگر پیرو خوش آوازت چنین می گوید:
دختر به شرط چاقو، کم تر به دست آید
اغلب در این زمانه، کالند یا لهیده
دختر به شرط چاقو، داری بجنب، اما
آرام، هولکی نه، چون چالیز دوغ دیده
من نیز مادرت را بردم به شرط چاقو
تو زرد در نیامد یا تلخ، یا پخیده
عقد موقت خوب، در او بکار و بردار
وز جان و دل بپایش، چون شهر فریده*3
برای یک بار هم که شده سرت را از توی قانون یک طرفه ات بردار. پلک بزن، نگاه را از سالنامه خود بزرگ بینی ات بردار، شرم دم در هر دکانت دو زانو ماتم گرفته، نگاهش کن."فهم" از نطفه در آب کمر پیروانت غرق شده.
نگاه کن، گوش کن، ببین! ما هم صدا شدیم! کاسۀ صبرمان لبریز شد، با هم سلولان هم نظر شدیم. شاهد بودی که (هشت مارچ 1908 میلادی*4)شب که ته نشین شد برای اولین بار بعد از ( پانصد هزار و نهصد) سال کندن تیرک، کورمال کورمال در کوچه های شب دنبال صبح گشتن... در نیویورک پیداش کردیم. صبح ما را در آغوش گرفته بود، و خستگی را از تنمان تا حدی گرفته بود. دروازۀ غول پیکر کارخانۀ پوشاک نیویورک از صدای قهقه صبح و هم آوائی ما زنان که تاب تابو را شکستیم. میله و کلیدان را خم کردیم. قانون یک طرفه را رد کردیم، به لرزه افتاد. شهر پژواک ما را به نسیم می داد.
پیروانت انگشت به دهان مانده بودند. خود باخته{دنده هایشان} را می شمُردند. به {عقلشان} رجوع کرده بودند تا ببینند {نقص} کجاست...
شنیدی که؟ صدا صدای ما بود، "همآهنگ"، که نسیم ملودی اش را با خود به همه جا می برد. این صدا نت داشت، الفبایش "ر، ه، ا، ئ، ی" (رهائی) که دارای گام های بی شمار بود.
پیروانت برای آرام کردن آشوب درونشان، تسبیح القاب را با انگشت اشاره و نیش زبان چرخ دادند و گفتند:
- این مرغ های مریض را کیش کنید توی لانه ها شان، تا مرض شان بقیه را نگرفته.
انگار دچار فراموشی شده اند؟ بیرون را به جای رفت و روب و پخت و پز اشتباه گرفته اند؟.
ما شنیدیم، اما با گذشت گذشتیم. توی تاریکی با چنگ، زنجیر سده ها را سابیدیم، هر چند کج، اما (کاچی به از هیچی بود)تا زبان ترازو را از من آزاد کردیم، که وقت نشستن در آن با دوز و کلک (دو به یک، یا نصف حساب نکند.)
کشمکش هوای توفانی که در افکار و رفتار پیروانت تغیان می کرد، کفۀ ترازو را با خود برد. بریده های شلاقشان روی تنمان به جا ماند. اما با خون پاره های احساسمان هنگام خالی کردن کمرشان نوشیتم:
( بانو، پیراهن آزادی را که پوشیدی به وعده گاه بیا، می دانی که کجا؟ سر هر کوهی و کنار هر ساحلی) و نوید رهائی را که حاملش بودیم روی سنگ سنگستانت "هشت مارچ" را حک کردیم واز آن سالنامه ساختیم*5.)
چه سد هائی که برنداشتیم اما باز سر راه تازه، با سد جدیدی رو به رو می شدیم.
چشمه ای بودیم زیر کوه پانصد هزار سنگ آب بند. نشت کردیم و با چشمه های دیگر یکی شدیم و به یاد ماندنی ترین اجتماع شدیم. چون از زیر هر کوهی چشمه ای نشت می کرد و به ما می پیوست. چشمه ها رود شدند. رودها دریاچه. دریاچه هرچه بزرگ تر می شد پیروانت با "گل آهک" جلودار امواجش می شدند. با انبوه سیم خار پشت، تک سلولی و باز پاره های احساس و تن. اما ما باز مانع را شکستیم. هشت مارچ دیگری توی خیابان های آلمان، اتریش، دانمارک وچندین کشور اروپائی دیگر، حتی توی دهات های دور افتاده، زمین ما را به دوش گرفته بود و میلیون ها شرح حال و "فرم شناسنامه" را که در آن تابو ها را محکوم کرده بودیم به دیوار زندان ها کوبیده بود. فکر می کنم یاد آن روز در حافظۀ زمان مانده باشد؟ چون موج جمعیت چنان بود که هر سدی را می شکست و حتی جای ایستادن برای پیروانت نبود، آن ها انگشت به دهان مانده بودند، چون برخی از مردان متاهل که از خواب خود بزرگ بینی بیدار شده بودند، آن روز را به نگهداری بچه ها و خانه داری مشغول شدند که یک روز در زندگیشان مزۀ زندان خانگی را چشیده باشند*6
پیروانت ریسه رفتند و یک به یک را (مرغ بی لچک خواندند.)
با این حال ما فرم شناسنامه را روی دیگر سنگ سنگستان حک کردیم. اما در پیچ وا پیچ بگیر ببند و القاب، پیروانت لوحۀ فرم را شکستند. فکر کردند تا ابد می توانند تن ما و زمین را پاره و حبس کنند. ما هر بار روان تر می شدیم. با وجود بستن در قانون یک طرفه ات، آب سوار دریاچه کف شده بود و خروشان ساحل سیاه را می شست... باز هم، بار گناه به گناه نامۀ زنان افزودیم ... و هشت مارچ دیگری را روی سنگ دیوار کوچه های تاریک مشروطیت حک کردیم. جائی که پر از پستو های تو در تو، شب های قیر مال و پابند ها بود. پشت همان پرده های ضخیم و سیاهی چادر و پیچه.
همان کوچه های مرداب، که ما حتی حق عبور از پیاده رو "مردانه" را نداشتیم، و اگر احیانأ راه خانه و حمام عمومی در سمت پیاده رو مردانه بود، ما باید از پیروان پاسبانت، اجازۀ عبور می گرفتیم و او با شتاب ما را به مقصد می برد و همزمان دل پری نظام و زیردست بودن خود را روی سر ما خالی می کرد:
- ( باجی، رو تو بیشتر بپوشون) (ضعیفه تند تر برو*7)
آره، در غیرت آباد که "هشت نه ساله" پیچیده در چادر و روبند به قیمت جنس دست دوم و زن چنُدم معامله می شدیم!.. و با کفن از خانۀ بختک به زیر خاک.
ریشۀ ما از هر گوشۀ خاکدان جوانه میزد، شکوفا می شد و در خفا گروه.
اندرون و پشت ضخامت پرده با کلمات کلنجار می رفتیم، مدرسه می ساخیم تا که فرم شناسنامه، را به سر در دکان مشروطیت کوبیدیم.
باز پیروانت سم پاشیدند، سنگ باران کردند، که از مراکز اشاعۀ فحشا جلو گیری کنند. اما ما در نقطه ای دیگر جوانه زدیم و شکوفا تر.
به خاطر داری که عصر 1280.( شمسی؟).
قبل از آن ما در حال شکفتن بودیم. از گل نسرین خود روئی آموخیم، از چشمه روان شدن. از صدای بال پرنده "الف با" آموختیم.
در آن شب، دریای دانش در دسترس ما نبود، زیر نور شوق حروف را کنار هم می گذاشتیم و می نوشتیم "رهائی"، "روان"، و حفظ می کردیم. دانش می شد و ما جرعه جرعه می نوشیدیم. دانش ما گناه کبیره می شد و اوقات پیروان روحانیت را تلخ می کرد چنان که گفتند:
(ما زنان مغزمان ظرفیت و استعداد جذب دانش را ندارد) و (سواد و دانش ما برای شما ننگ محسوب می شود).
ما از ننگ "توپ" ساختیم و از توپ دانش.
حتی توی حرم و "حرمسرا"، سیاه چال عیش پی روانت.
ما هشتاد و پنج زن حرمسرای "ناصردین شاه"*8 بیشترمان سواد داشتیم ولی پشت پرده پنهان اش کرده بودیم تا سنگسار نشویم. پنهان اش کردیم که به موقع آشکار کنیم.
در جنبش افتان و خیزان خود، ما پا به پای پیرودانت در دکان انقلاب مشروطیت
هم قدم شدیم. هم صدا شدیم. اما "قاریان" هر مغرب "صدای" ما را روی پشت بام مسجد زیر می گرفتند و پیروانت ما را برای پر شدن دکانشان به صف می کشیدند.
دانش و رهائی ما خاری بود در چشم پیروانت.
از آن به بعد "خارساز" شدیم.
در آن تاریکی ما تشکل خود را بر دوش 1285( ش) بنا کردیم و دست به دست از پشت دکان خدایانت کسترش دادیم. بارمان را یکی بعد از دیگری و به یاری هم به صفحات سالنامه ات تحمیل کردیم.
( خانم دکتر کحال) ثمر کار را انتشار داد.
او بار دانش که اولین نشریۀ زنان بود را در عصر 1289 ( ش) تولید کرد و نامش را دانش گذاشت. پشت بند دانش یکی بعد از دیگری متولد شدند. از جمله...
نشریۀ شکوفه.(مریم عمیدالسلطنه) تاریخ تولد 1292.
زبان زنان (صدیقه دولت آبادی) تاریخ تولد 1298.
نامه بانوان (شهناز آزاد) تاریخ تولد 1299*9 (ش)و...،
قلم کودکان شب نامه به خاطر نقد و رد کردن تابوها به دست پیروانت از نوشیدن جوهر محروم شد و نو پا قلم را شکستند، و روی شکسته ها نوشتند:
(ببینید گیس بریده ها تا کجاها رفتند!. )( ولی هر چه بالا تر برن باز زیر ما هستند)
وقتی که میرزاده عشقی، بهار، ایرج میرزا، سعید نفیسی، رضا زادۀ شفق، محمد علی وکیل الرعایا و ابراهیم خواجه نوری چتر حمایت خود را بر بارش القاب و کم شمردن ما باز کرده بودند و هم چنین آموختن دانش و برکناری حجاب را هم در مجلس مطرح کردند*10،
بلا فاصله پیروان روحانیت(موی بر تنشان سیخ شده بود) و آن را "بدُیمن" شمردند و از گزارش گران خواستند که در نشریات شان این "بدبختی" را منتشر نکنند.*11 ، در جواب حامیان چنین گفتند:
- شما (زنباره های، مادر به خطا) شأن و مقام مردانه را آنقدر پائین آوردید که در کنار این "ضیفه" ها حرکت کنید؟.
و ما گفتیم:
صبا ز قول من این نکته را بپرس از مرد
چرا ضعیفه در این دنیا نام من باشد
اگر ضعیفه منم، از چه رو به عهدۀ من
وظیفۀ پرورش مرد پیلتن باشد؟!...*12
{...}
عالم نسوان، تاریخ تولد 1300 .
این نشریه ای دورگه بود از ارگان فارغ التحصیلان عالی مدرسۀ دخترانۀ آمریکائی (ایرانی و آمریکائی)
به همین دلیل عمرش طولانی تر از بقیۀ نشریات بود. یعنی چهارده سال توانست در دکان خدا، با فتوی، حجاب، حق وصلت یک طرفه، حق جدائی یک طرفه، و زنده به گور کردن دختران کم سن در حجلۀ آل عبا و مردان مسن بجنگد.
نشریه عالم نسوان وقتی که این طنز را چاپ کرد،
(تفاوت ما با زنان خارجه این است که آنان در موقع بیرون رفتن از منزل دندان هایشان دیگر کار نمی کند و فقط با دو دست کار می کنند، ولی ما بردگان آل عبا برای نگاه داشتن چادر که مایۀ آبرومان است اجناس خود را که خریده ایم زیر دو بغل گذاشته و دو طرف چادر را با دندان خود گرفته، راه می رویم. در این صورت معلوم است چه رؤیت و حالتی داریم. وای اگر زمستان باشد، آب دماغ و دهان هم جاری می شود و باید یک نفر را صدا بزنیم دماغمان را بگیرد. با افتضاح بیرون می رویم، پس باید از جائی برویم که کسی ما را نشناسد).*13
با مطلب دیگرش که اعتراض شدید به حجاب و تو سری که چاپ شده بود.
پیروانت خشمناک، گُر گرفتند، و بعد از چهارده سال عالم نسوان را خاک کردند تا بیشتر از آن مورد تمسخر قرار نگیرند.
آن ها گفتند:
اینا همش "کس شعره". (آخه خاله خاک انداز و این حرفا؟. )
دری را بستی، قلمی را شکستی، شناسنامه ای را پاره کردی، اما می دانی، پشت آن در (سؤالیست، شکستن قلم،صدائیست، پاره ها را گامیست)؟، در نشریۀ همزاد با عالم نسوان به نام ،جهان زنان، متولد 1300 ( فخرآفاق پارسا).
باز هم پذیرای حقیقت نبودید! ... آل عبا قلم نشریه را شکستند، خانۀ فخرآفاق را به آتش کشیدند، گردنش را به چوبۀ دار بخشیدند. اما چوب خم شد و او از پشت بته های خار جان سالم بدر برد. تا که با گام محک تری بار دیگر با هم یکی شویم خار بسازیم و در زمان دیگر آزادی را روی سالنامه ات حک کنیم. سالنامه و کُتُب مکتبت، مکتبی که بابا همه چیز داد.
بابا نان داد
بابا آب داد
بابا زنجیر به پا آموخت
بابا خدا داد
بابا فتوا داد
بابا مرا در جمع کم شمردن آموخت
بابا لقب داد
بابا کتک زد
پا به پا برد،
شوهر و پسر
با برادر را زندان بان آموخت
بابا چادر شب سرم کرد
سن را ارزشم کرد
فقط مرا حفره ای با بکارت آموخت
گفتم:
بابا، یک میلیون سال گذشت
سدۀ شش هزار سالاریت گذشت
دمی دکانت را ببند و دریاب حقیقت را
او با پوزخند فقط مرد و مردانه آموخت
باز گفتم:
ما با هم همگام، هم نوا، بی هم هیچ
پنبه در گوش، دکان به دکان رفت
نیم جو ارزن به زن
خود بزرگ بینی آموخت
{...}
دریاچه کف به لب موج میزد. ما روی تخته پاره ای به ساحل تاریک، و دکان روشن بینی "رضا خان" رسیدیم. کسی که خود دارای سه زن عقدی بود و صاحب حرمسرا.
به جای دانش آموختن به پیروان دکاندار پانصد هزار سنگاب بند ... فرمالیته یک مثقال وزن زیر لقی زبان ترازو گذاشت، تا حکومت اش به فروش برسد. به فروش که رسید حق را به بازی گرفت. خود قاضی شد و حکم راند. یک شبه حجاب کفک زده را کند و به محض استحکام حکومت خودکام اش، اول اقدام به توقیف پنجاه نشریه کرد از جمله نشریه های ما... و،
بوی تعفن برداشتن حجاب کفک زده چنین بود:
نویسنده ای به یاد می آورد که چطور پدرش، مادر و مادر بزرگ او را (به نوبت) در گونی بزرگی می گذاشت تا آنان را به حمام عمومی ببرد ( در آن زمان داشتن حمام در خانه معمول نبود). روزی آژان ها جلوی پدر او را می گیرند و می خواهند بدانند که در گونی هائی که بر دوشش گذاشته چه چیزی حمل می کند؟ پدرش گفته بود: که گونی" پسته" است و آژان از او خواسته بود که مقداری پسته به او بدهد و شروع کرده بود به دست کشیدن بر گونی. در واقع این کار باعث قلقلک مادر بزرگ او که در گونی بود شده بود و مادر بزرگ تکان خورده و خندیده بود. بدین ترتیب آژان متوجه شده و پدر او را باز داشت کرده بود.*14
"تمام پهلوی"( رضاخان)هنوز به خود کامگی کامل نرسیده بود که "نیم پهلوی" (محمد خان) که می گویند جوان و خام بود، اما در عمل توی دیزی استبداد کاملأ پخته را وارد میدان کرد.
نیم پهلوی، صاحب دروازۀ "تمدن بزرگ" و "ملای کراواتی" در مصاحبۀ داخلی و خارجی اش سر گونی را گرفت، یکی بودن خود را با پیروان آل عبا چنین بیان کرد:
- به نظر من منظور از "آزادی زنان" در غرب اختیار نکردن شوهر و نداشتن بچه و زیر بار نرفتن مسؤلیت است. اما زنان هوشمند و صاحب فکر ایرانی این نحو آزادی را مردود می شناسند ومی دانند که در خلقت آن ها امتیازات خاصی است در قبال خانه و خانواده.
مناسب ترین نوع خانواده آن است که شوهر ریاست خانواده را بر عهده داشته باشد
وظیفۀ زن ایرانی این است که همسری خوب و مطیع باشد و وظیفۀ هم بستری را به نحو احسن انجام دهد. زن ها در زندگی یک مرد فقط وقتی مهم هستند که جوان و زیبا باشند، و زنانگی شان را حفظ کرده باشند.
زن از نظر قانون مساوی است اما این حرف مرا ببخشید، با دلیل می گویم، از نظر توانائی نه.
شما زنان هرگز "میکل آنژ" یا "باخ" نداشته اید. شما هیچ وقت حتی یک آشپز بزرگ نداشته اید.شما چیز بزرگ و فوقع العاده ای عرصه نکرده اید. هیچ چیز...
بتی فریدای، (خبرنگار) در سؤال و جواب دیگر از نیم پهلوی می پرسد"
- شما همه جا از آرمان زنان حرف می زنید، چرا؟!.
او پاسخ می دهد:
- چون من مترقی هستم*15
{...}
کلاس ترقی نیم پهلوی که برای "ربع پهلوی" باز کرده بود زیر هزار و چهار صد و اندی کلوخ اسلام، که خمینی از گورستان کربلا به در آورده بود ماند و قاریان باز صدای ما را زیر گرفتند.
1 – شعر از کتاب شعر تکان عادت، زری مینوئی
2– زن و سکس در تاریخ. پشت جلد. سیامک ستوده
3– اخوان ثالث .
4 - بیو گرافی کارگران نیویورک.
5- بیو گرافی کلارا زتکین، هشت مارچ 1911 آلمان.
6– بزرگ ترین تظاهرات زنان در سراسر اروپا.
7– کتاب، جنبش حقوق زنان در ایران. صفحۀ 30 . نویسنده، الیزساناساریان
8- همان منبع/ صفحه 29
9 - همان منبع/ صفحه 57 . ترجمه، نوشین احمدی خراسانی
10- همان منبع/ صفحه 45
11- همان منبع/ صفحه 55
12 - همان منبع/ صفحه 60
13 - همان منبع/ صفحه 61
14- همان منبع/ صفحه 101
15 - همان منبع/ صفحه 139 . 140 . 141
19 . 2 . 09 ونکوور
حضور عزیزانم در شبکۀ سراسری همکاری زنان ایرانی، درود.
با هم می رویم تا هشت مارچ را در موزۀ لوور بگذاریم، و وقت برگشتن در خورشیدآباد خانه خواهیم ساخت، به امید آن روز.