میانیه نه مقدمه:
همه چیز از آنجا شروع شد که سیمون دبوار (1941) گفت "زن به دنیا نمی آید، زن ساخته می شود"2 . نه، این مدتها بعد از شروع بازی بود. این داستان، این نمایش خیلی وقت پیش ها شروع شده است، مدتها قبل از اینکه دوبوار به دنیا بیاید. او تنها یکی از بازیگران بود. اِما گولدمن (1931) فمنیست سرکش و نافرمانی ( آنارشیستی) که اواخر قرن نوزدهم می زیست هم در میانه همین بازی بود که به فمنیستهای دوره ی خودش (فمنیستهای موج اول) گفت: "اگر نتوانم برقصم، نمی خواهم جزو انقلابتان باشم."3 و آن زنی هم که در سال 1968 گوجه فرنگی به رفیق حزبی اش پرتاب کرد تا اعتراض زنان کمونیست را به حرفها و اعمال زن ستیز رفقای مردش نشان بدهد، یکی دیگر از بازیگران بود و آن دیگرانی هم که سی سال بعد در کنفرانسی در برلین با عنوان "آن گوجه تا کجا پرواز کرد" شرکت کردند4 ، بازیگرانی دیگر بودند.
من هم یکی ازاین بازیگرها هستم و نمایش خیلی پیش از هستی من شروع شده است. تولد مرا پرت می کند وسط صحنه، توی نمایشی که ازمن می خواهد "من" را یک جور خاصی بازی کنم، نمایشی که مرا یک جور خاصی تعریف/معنی و بازی می کند ، بدنم را، زبانم را، فکرم را، مرا "زن" بازی می کند و بعضی بازیگرهای دیگر را که روی صحنه هستند مرد. نمایشی که رابطه من و دیگر زنها را جور خاصی معین می کند و رابطه زنها و مردها را یک جور دیگر و رابطه مردها با مردها را باز جور دیگر. این بازی همواره ما را در این رابطه ها بازتربیت می کند. الان نزدیک به چهل سال است که این نمایش دارد مرا بازی می کند و بقیه را بازی می کند و من آن را بازی می کنم و دیگران آن را بازی می کنند. این نمایش طوری است که من نمی توانم تک نفری خودم را بازی کنم: من و دیگران با هم "من" را اجرا می کنیم و "دیگران" را اجرا می کنیم. من ِ من به عنوان سوژه ی اجرا جدای این بازی، جدای این اجرای همه گانی معنا یی ندارد. "من" و "جنسیت" من این اجراست. می دانم اگر چهل سال دیگر که هیچ، دو هزارسال دیگر هم بگذرد نمی توانم / نمی توانیم از این صحنه خلاصی یا بم / خلاصی یابیم، من و ما به این صحنه پرتاب شد ه ایم و روی این صحنه می میریم - بازیگری یا عمل و ارتباط اجتماعی کسب و کار و زندگی ماست - گرچه هستی ما نیست. ما اگر حواسمان را جمع کنیم زود می فهمیم که روی این صحنه ای که پرتاب شده ایم یک بازی ای در جریان است—بازی ای که سناریوی آن را ما ننوشته ایم و تعیین نکرده ایم ولی این بازی همواره دارد ما را جور خاصی تعریف می کند و می نویسد - ما را تربیت می کند. بخشی از این بازی، بازی جنسیتی است، بازی جنسیتی از بازیهای دیگر مثل بازی اقتصاد و بازی طبقاتی جدا نیست. این بازیها همه درهم تنیده اند و بازی ما همبافته ای تاریخی از بازیهای مختلف (و حتی گاهی متضاد و ناپیوسته) است.
اما این بازی چیست که حدود چهل سال پیش به آن پرت شده ام—بازی ای که با همه توانش، با همه ی زبانیت، جسمیت، و عقلانیت قانون-علم پدرانه اش - به طرز سلطه طلبانه و تمامیت خواهانه و خشنی—از روز اول تولد در جریان بوده تا مرا، بدن وفکر و زبان مرا اجرا کند، بی آنکه به من حقی بدهد که در تعیین این بازی نقشی داشته باشم؟ این بازی چطور نیروی5 تمامیت خواهانه ی خود را اعمال می کند؟ براستی چطور این بازی مرا و ما را به عنوان زن و مرد بازی می کند و چه نقشهایی پیش از تولد ما، برای ما تعیین کرده است؟
میان گفتار نخست: بازی های بزرگ و دگر جنس گرایی اجباری
کتاب قدرت و لذت نوشته آدریان ریچ و اودری لرد، ترجمه خانم شادی امین، کتابی ارزنده با ترجمه ای گویا و زنده است که به درک ما از بازی ای که به آن پرت شده ایم و چگونه گی این بازی و نقشهای تحمیلی اش کمک می کند. این کتاب این بازی را از جنبه جنسیتی اش بازی دگر جنس گرایی اجباری می نامد—بازی ای که تاریخش خیلی کهن تر از تاریخ زندگی تک تک ماست اما هنوز که هنوز است صحنه ی حیات انسانی را در اجرای خود دارد. این بازی برآیند نیرو یا عملگری بسیار عظیم و فراگیری دارد که آنتونیو گرامشی آن را هژمونی (1992) می نامد. عملکرد هژمونی6 در این است که عمل هر یک از بازیگرهای روی صحنه را در راستای برآیند عمل بازی بزرگ روی صحنه در آورد به طوری که بازیگرها بدن- فکر-زبان خود را در خدمت اجرای بازی بزرگ بگذارند. این اتفاق برای آن می افتد که بازیگرها از وجود بازی بزرگی که در آن مکیده شده اند و شرکت دارند بی خبرند. پس بر این باورند که نقشی که دارند بازی می کنند نقشی طبیعی و نرمال است که از وجود و اراده ی خودشان بر آمده و برای آنها تعیین نشده است. دامی که هژمونی برای بازیگران به صحنه پرت شده ترتیب داده، این است که نقش خود را معلوم و بدیهی بینگارند و بی چون و چرا آن را بازی کنند. اینجا مسئله این نیست که بر سر بازیگرها با توجه به نقشی که برایشان تعیین شده چه بیاید، مسئله این است که این بازی بزرگ برهم نخورد و ادامه یابد .7 پس عملگری اصلی بازی های بزرگ در این است که بازیگران روی صحنه این را برای خود معلوم بگیرند، یعنی که دانسته شان شود، که بازی بزرگی در کار نیست و بازیگرها مختارند هر جور دلشان می خواهد بازی کنند و به بیان دیگر نمایشنامه ای 8 ازپیش تعیین شده در کار نیست. کتاب قدرت و لذت اما بی اعتبار بودن این معلوم، یعنی بی اعتباری این باور به خود مختاری مطلق بازیگران را برملا می کند و به این شیوه به ما کمک می کند دریابیم که این بازی چطور دارد در واقع ما را بازی می کند. پس به ما این امکان را می دهد که نیروی عملگری9 یا پیشکاری خود—نیروی هستی (نیروی مادر-زنانه ی) خود را به کار بندیم و تا آنجا که می توانیم نقشهای معلوم خود و در نتیجه این بازی بزرگ (علم-قانون-پدر) را با هم بر هم زنیم. در اینجا با آنکه ما بازیگرها به تمامی مختار نیستیم (سوژه-فاعل خود مختار نیستیم) و به بیان دیگر بازی بدن و فکر و زبان ما تنها به اراده ی ما بستگی ندارد و مستقل نیست، اما نیروی هستی مان به تمامی توسط بازی روی صحنه یا تربیت پدر-قانون-علم تعیین شدنی ، تربیت شدنی و مهار شدنی نیست. به بیان دیگر نیروی عملگری مادر-هستی ما بزرگتر از بازی ماست و به همین خاطر می توانیم بازی های بزرگ را بر هم زنیم، در آنها گسست و سکته بوجود بیاوریم، لحظاتی یکدفعه و غیر منتظره "بی تربیت و بی معلوم" بازی کنیم و در این لحظه ها امکان این را ایجاد کنیم که بازی روی صحنه به مسیرهای دیگر اجرایی کشانده شود و دوباره نویسی شود.
حالا بعد همه این حرفها می خواهم بگویم که دریافت من از موقعیتم این است که
1) به این دلیل که متولد شده ام و حضور دارم مرا از بازی کردن گریزی نیست چرا که حضور"من" یا حضور بازی"من" همین بازیگری من است اگر چه حضور هستی من محدود به بازیگری من نباشد.
2) بازی ای که تا حالا مرا اجرا کرده و همچنان دارد اجرا می کند من را "زن " نوشته است / دارد می نویسد.
3) اما از آنجا که حضور هستی من / ما از این بازی بزرگ برجسته تراست من/ما این امکان را دارم /داریم تا این نقش زن بودن/مرد بودن/این و آن بودن را طوری با دیگران بازی کنم/ بازی کنیم که بازی ها ی بزرگ را تا حدی خراب کنیم و در نتیجه معادلات نیروهای سناریوی بزرگ دگر جنس گرایی اجباری و دیگر سناریوهایی که همبافته ی آن هستند (از جمله مردسروری، پدر سالاری، و نژاد پرستی) را تا حدی بر هم زنم / زنیم.
این بر هم زدن بازی—این بر ملا کردن هم جنس گرایی اجباری و مقاومت در مقابل آن—هستی را به سمت فضاهای ممکن دیگر می کشاند وآنرا به سمت هستی های گونا گونه ای که یکی از آنها به تعبیر اودری لرد و آدرین ریچ هستی هم جنس گرایانه است انبساط می دهد. این انبساط چیزی است که می تواند شکل دگرگونه ای از تبلور نیروها ی اجتماعی و ماتریکس قدرت را عملی سازد. نویسندگان کتاب آن پتانسیلی را که در نتیجه بر هم زدن بازی های بزرگ به عنوان انرژی عمل آزاد می شود اروتیسم می خوانند. اروتیسم تنها نیرویی است که توان آن را دارد تا نمایش دگرجنس گرایانه ی نیروها را قلمرو شکنی (دلوز و گاتاری، 1987)، گفتمان شکنی (فوکو، 1972)، و ساختار شکنی (دریدا،1960) کند و در نتیجه امکانی نو از قلمروهای جدید حضور را به افق های صحنه ای که ما /همه ی ما / به آن پرتاب شده ایم بگشاید یا به بیان آدرین ریچ "روابط اجتماعی بین دو جنس را تغییر دهد" (ص 67).
کتاب قدرت و لذت با آنکه در آخرین سال دهه ی هفتاد نوشته شده (1979) دید نوینی را به مسئله دگر جنس گرایی و همچنین هم جنس گرایی زنانه مطرح می کند و مفاهیم جدیدی از جمله هستی هم جنس گرایانه و توالی هم جنس گرایانه را وارد ادبیات وجنبش فمنیستی می کند.
این کتاب دگرجنس گرایی را نه به عنوان یک میل یا غریزه ی طبیعی و نه به عنوان یک واقعیت ذاتی انسان بلکه به عنوان یک ساختار تاریخی که با دیگر ساختارهای غالب و سرکوب گر از جمله پدر سالاری و مرد سروری و نژاد پرستی همبافته شده است مطرح می کند. این ساختار- بازی که در دوره ای طولانی از تاریخ برصحنه ی زندگی بشر مسلط شده یکی از همان بازیهای بزرگی است که روی صحنه جریان دارد و ما تا چشم و گوش باز می کنیم خود را در آن و در حال اجرای آن پیدا می کنیم و می بینیم که در این نقش تربیت شد ه ایم. این نوع بازی در دید اول طبیعی به نظر می آید و اجباری نمی نمایاند چرا که ما و دیگران در حال بازیش هستیم و تا یادمان بوده خود را در این بازی دیده ایم. اما اجباری بودن این بازی از آنجا خود را نشان می دهد که درک کنیم که ما به این بازی پرت شده ایم و بی آنکه خود بخواهیم در آن تربیت- آلوده شده ایم، به شکلی که این بازی خود زندگیمان شده است. یکی از کارکردهای این نوع زندگی اجباری به عنوان ساختار در این است که حق مسلم مردان بر زنان و کودکان را محق، متحقق، و تضمین کند.
میان گفتار دوم: روایت شخصی به عنوان شیوه ی تحقیق
لازم نیست راه دوری بروم تا ساختاری را که نویسندگان کتاب درباره اش حرف می زنند ببینم و "خود" را در آن بیابم. همینطور که آدرین ریچ و اودری لرد هم لازم نبوده راه دوری بروند. آنها هم به بازی زندگی خود که آلوده اش بوده اند و ازآن رنج می برده اند- بی آنکه در ابتدا بدانند رنجشان از این بازی است - نگاه کرده اند. این یکی از بزرگترین قوتهای کتاب قدرت و لذت است که از شیوه های تحقیق و پرسشگری جدید مثل شرح حال نویسی و پرسشگری از طریق شعر و روایت کمک می گیرد تا عمق فاجعه بار بازی های مسلط را نشان دهند. حالا به زندگی خودم یعنی این زنی که این بازی را با دیگران دربیشتر عمرش بازی کرده نگاه می کنم. نیروی تربیت کننده ی عظیم و سرکوبگر این ساختار-بازی را می بینم و اینکه چطور حق مسلم مردان بر زنان و کودکان را جامه عمل پوشانده است. به تاریخ زندگی ام که نگاه می کنم این زن را می بینم که "من را"—اگرچه نه هستی مرا— بازی کرده است. در یک صحنه او با یک سینی چای به اتاقی که پر از مهمان است وارد می شود و اول چای را جلوی مردها می گیرد و بعد جلوی زنها و بچه هایشان. این زن فکر می کند این جریان طبیعی بازی است چون همیشه اینطور بوده؛ زنهایی که او دیده ران مرغ را جدا کرده اند و اول توی بشقاب پدر گذاشته اند و عاشوراها و یا مراسم غدیری در خانه عمویش همیشه اول به مردها در اتاق دیگر غذا داده اند و بعد آورده اند این یکی سالن جایی که دختر بچه ها از گرسنگی بی تاب شده بودند و زنها از گرما هی خودشان را باد می زدند. و در صحنه ای دیگر این زن تا هنوز غذا تمام نشده و لقمه از گلویش پایین نرفته همراه دختربچه ها و زن های دیگر تند بلند می شود تا سفره را جمع کند در حالی که پسرها و مردها کون خیزه می روند و از سفره عقب می نشینند و منتظرند که چایی و میو ه شان را بیاورند. و مگر این بازی طبیعی اش نبود وقتی که در همان خانه که او سفره را جمع می کند به پسری که در کارهای خانه به مادرش ، به مادری که سالها پیش زمانی که کمتر از سی سال داشت با هفت بچه ی کوچک بیوه شده بود، کمک می کند، لقب "بیژن خانم" می دهند . برادرو همینطورخواهرها با تمسخر به او "بیژن خانم" می گویند چون او به نظرشان طبیعی بازی نمی کند. آخر مرد طبیعی که ظرف نمی شوید و جارو نمی کند!
همه ی زندگیم پر است از این بازی و اگر بخواهم مچ خودم را بگیرم همیشه موردی دارم. همین چند شب پیش این اتفاق افتاد. پدرو مادرم برای حدود دو سالی پیش از مرگ پدرم از هم جدا زندگی می کردند. مادرم جایی برای خودش گرفته بود و رفته بود آنجا. یادم می آید پدرم هر وقت زنگ می زدم از تنهایی شکایت می کرد و اینکه بعضی وقتها صبح تا شب در خانه تنهاست و یک نفر، حتی خواهرم، زنگ نمی زند و او—پیرمردی تنها و ناتوان—یک گوشه افتاده است. می دانستم که این حرفها را هر وقت می رود خانه فامیلش، دو تا هم می گذارد رویش، و به همه می زند به اضافه ی پیاز داغ فراوان که زنش این آخر عمری او را گذاشته رفته و چقدر زن بدی است و اگر او مریض شود هیچ کس نیست یک لیوان آب دست پیرمرد بدهد و قس علیهذا. نمی گویم که پدرم از تنهایی رنج نمی برد که می برد، ولی این آه و ناله های او و مظلوم نمایی اش خب از طرفی هم برای این بود که مادرم را خراب کند و از طرف دیگر برای اینکه اگر رفت زن دیگر گرفت عملش را توجیه کند. حتی به قوم و خویش هایش گفته بود که زنی را برایش دست و پا کنند. و آنها همه دلشان برایش می سوخت. می گفتند خب آقا رضا پیرمرد بیچاره حق دارد، چه کار کند تنهاست. و من هم، با آنکه صریحا با رفتار و اعمال پدرم مخالف بودم، دلم برایش می سوخت! راستی راستی و از ته دل می سوخت. جوری که هیچوقت برای مادرم که او هم تنها بود و زخم دیده نسوخته بود. پدرم پنج سال پیش مرد. مادرم تنهاست و تنها زندگی می کند و از تنهایی در رنج است و شکایت می کند. من و خواهرم که با هم صحبت می کنیم می گوییم ای بابا این مامان هم همه اش غر می زند. مگر زن های بیوه دیگر نیستند. مگر ما نیستیم که از صبح تا شب تنهاییم و کسی هم زنگ درخانه مان را نمی زند. خب خودش سرش را گرم کند. چند شب پیش که با خودم به این موضوع فکر می کردم مچ خودم را گرفتم. دیدم دلم برای تنهایی مادرم نمی سوزد. دیدم فکر می کنم او حق ندارد از تنهایی رنج ببرد. وای بر من! اینجوری است که من /ما زن و مرد و کودک را با هم بر طبق این بازی بزرگ ساختارها—که عملکردشان حق نمایی برای عده ی خاصی است— بازی می کنیم. اینطوری است که این ساختارها ما را بازی می کنند و ما را "ما" می سازند—"ما" ی به اصطلاح طبیعی و نرمال را که فکر می کنیم در این ساختار ودر این بازی اجباری در کار نیست.
اجباری بودن این بازی از اینجاست که باور داریم اجباری نیست. یکی از بهترین تعبیرهایی که از ساختار شده به نظر من تعبیر دریدا10 (1974) است: ساختار آن چیزی است که بدون آن نمی توانیم فکر کنیم. من این گفته را در مسیر بحث خودم اینجور می آورم که ساختار آن چیزی است که بدون آن نمی توانیم این بازی های بزرگ را بازی کنیم /زندگی کنیم. من بدون اینکه بدانم یا معلوم / بدیهی بگیرم چه کسی حق دارد از تنهایی رنج ببرد و چه کسی حق ندارد، نمی توانم نقشم را در این بازی بزرگ جنسیت بازی کنم. یعنی این که دلم برای پدرم بسوزد و دلم برای مادرم نسوزد. البته اینجا مسئله ی دل سوختن مطرح نیست، بلکه حقانیت این دل سوختن است که مطرح است یا به تعبیری دیگرچگونه گی و چرایی دل سوختن و برای چه کسی دل سوزاندن. جالب این است که داستان بالا را برای دوستم که زاده کاناداست و از همسرش - پدر بچه هایش – جداشده ، تعریف کردم، او گفت نمی دانی که من چقدر موقعیت خود را درداستان تو پیدا می کنم؛ دو دخترم بیشتر وقت ها برای پدرشان دلسوزی هایی می کنند که برای من نمی کنند چرا که چیزهایی را حق او می دانند که حق من نمی دانند. اشاره ی او به دخترهایش مرا یاد دختر هجده ساله ی خودم انداخت. سال پیش که به ایران رفته بودم او که آن زمان دوره پیش دانشگاهی میدید، گفت که فکر می کند که قانون جدید سهمیه دانشگاه که بر اساس آن پسرها از دخترها شانس/حق بیشتری برای ورود به دانشگاهها دارند برحق است . چرا که او هم دلش برای پسرها خیلی می سوزد وقتی که دانشگاه قبول نمی شوند ، لطمه می خورند و عاطل و باطل می شوند. دخترم جوری حرف می زد انگار مادر یکی از پسران داوطلب ورود به دانشگاه است و درچنین نقشی بازی می کرد. به بیان آدرین ریچ: "یکی از آگاهی های انحرافی در خدمت دگر جنس گرایی اجباری، حفظ و تداوم یک شمایل رابطه مادر-پسری است که از زنان انتظار دارد بدون چون و چرا به متجاوزین شان محبت مادرانه و همدلی ابراز کرده و به کسانی که به آنها خشونت روا می دارند خدمت کنند" (ص 59). هنوز از دخترم نپرسیده ام که امسال که به دلیل قانون ناروای سهمیه ی خاص پسران نتوانست آنطور که دوست داشت به دانشگاه تهران وارد شود، در مورد محق بودن قانون سهمیه ها چه فکر می کند. حال اگر همه این دلسوزی های بالا که شرحشان رفت و در همه جای دنیا (حتی در آمریکای شمالی و اروپا) بازی های اجباری/معلوم ما را پی می ریزند، ، به ساختار پدرسالارانه، مرد سرورانه، و دگر جنس گرایانه ی اجباری ربط نداشته باشند نمی دانم به چه ساختاری ربط دارند.
در اینجا نکته در این است که مادامی که ما به این بازی هایمان (بازی دل سوختن و ...) نام مشخصی ندهیم، آنها را به شکل ساختارهایی تاریخی نبینیم، عینیت این ساختارها را نمایان نکنیم، و حضور آنها را در مکان و زمان معین قابل رویت نکنیم، شاخص ترین قربانیان این ساختارها و این بازی های بزرگ هم نمی توانند آن را بیان کنند و تجربیاتشان را تشریح کنند. می دانم که این بسیار دشوار است که دگرجنس گرایی را ساختاری اجباری/جبری ببینیم و نه به یک صورت طبیعی - شکلی معلوم و بدیهی - گویی که آدمها تنها بنا به طبیعتشان هستند و عمل می کنند. دیدن اینکه، چطور دگر جنس گرایی اجباری سازه ای تاریخی، یک ایدئولوژی، و قانون تربیت ما است و اینکه"ایدئولوژی عشق رمانتیک دگر جنس گرایانه [... ] به دختر بچگان [و پسر بچگان ] از کودکی در داستان ها، فیلم ها، تلوزیون، تبلیغات، ترانه ها، موزیک و عروسی های مجلل آموزش داده می شود" (ص 57) جوری که جزو معلومات بدیهی و مبنای حس قضاوت شان شود، کارمشکلی است. این سازه معلوم و طبیعی اما بازی طولانی و تاریخی ای است که در آن کودکان آغاز به زیست و رشد و بازی می کنند و بی دلیل نیست که در این داستان و بازی بزرگ هویت خود را پیدا می کنند. ما باید به گونه ای دیگر فکر کنیم، گونه ای که قانون - مدرسه- پدر یادمان نداده تا ببینیم چطور دگر جنس گرایی اجباری مبنای هویت یابی و نقش یابی ما در بازی های بزرگ شده است. چرا که از کودکی در این بازی ها رشد و نمو و زیست کرده ایم. "در اینجا هویت یابی مردانه به این شکل عملکرد دارد که ارزش های استعمار گران در ما نهادی شده و در استعمار خود و جنس خود فعالانه شرکت می کنیم. ... هویت یابی مردانه آن عملی است که توسط آن زنان، به مردان ارزش و جایگاهی فرای زنان و در واقع فرای خود می دهند. ... در این حالت رابطه با زنان غالبا و در تمام عرصه ها به عنوان امری فرعی و بی اهمیت تلقی می شود" (ص58). این هویت یابی بسیاری موقعیتها و امکاناتی را که برای مدل زن دگرجنس گرا طراحی شده اند قابل دسترسی می کند و یک نوع آسایش و امنیت کاذب ایجاد می کند. برای مثال امروزه هنوز حتی در جوامع اروپایی و امریکای شمالی، مدل زن دگر جنس گرا به خصوص در شغل های با دستمزد پایین که بیشترتوسط زنها اشغال می شوند، بازار بیشتری دارد.
جبری بودن این هویت یابی ها اما در این است که بدون رمانتیسم دگر جنس گرایانه که جزو معلوماتمان شده است اجرای نقشهایی که در آنها تربیت شده ایم میسر نیست. این هویت یابی رمانتیک به زنان نقش یا هویت- رُل های خاصی می دهد. اول آنکه زنان را به "موجوداتی جنسی" تبدیل می کند "که مسئول خدمت جنسی به مرد هستند" (ص 55)—موجوداتی که در عین حال می توانند خیلی خطرناک باشند چرا که این پتانسیل را هم دارند که دچار "سیری ناپذیری جنسی" (ص 54) شوند و در نتیجه معادلات کنترل مردان را بر هم زده و مردان را با شیوه های جنسی کنترل کنند.پس این موجودات باید همواره کنترل شوند تا جنسیتشان در خدمت بازی بزرگ قرار گیرد نه اینکه در آن خدشه ای بوجود بیاورند. دیگر آنکه این هویت به زنان پرنسیپ "سکس یعنی قدرت" (ص 53) را می باوراند: یعنی اینکه زنان باید قدرت خود را تنها در سکس بدانند و از آن استفاده کنند تا در بازی بزرگ دگر جنس گرایی پیروز شوند. در ایران پرنسیپ "سکس یعنی قدرت" ، در خشن ترین اشکالش به صورت ماجرای دختر دانشجوی زنجانی بروز میکند. و در حالات دیگرش از زنهای خانه داری که هر وقت شوهر بخواهد نباید نه بگویند تا او را از دست ندهند تا دختران بسیاری که برای احساس قدرت و امنیت خودفروشی می کنند را شامل می شود. همه ی این موارد نشان می دهد که پرنسیپ های این چنینی که از مفاد اصلی بازی های بزرگ هستند به طور گسترده متلابه و فراگیر اند. نکته ی مشترک در تمام پرنسیپ های این چنینی از جمله پرنسیپ "سکس یعنی قدرت" این است که به زنان و فرو دستان امکان دستیابی به قدرت مردانه یا قدرت فرادستان را به دروغ وعده می دهد.
من خود بارها و بارها در طول زندگیم در ایران درمعرض حمله ی این هویت یابی یا قدرت یابی (!) قلابی بوده ام. زمانی که به عنوان مهندس در شهرداری تهران کار می کردم، چون زنی طلاق گرفته و بی شوهر بودم و مستقل از خانواده ام زندگی می کردم هر چند یکبار به بهانه های مختلف به دفتر حراست شهرداری احضار می شدم، یعنی به جایی که مسئولان نهی از منکر و امر به معروف از من انتظار داشتند تا قدرت زنانه ی (!) خود را بروز دهم تا امنیت کاری داشته باشم. اما این مردان تنها کسانی نبودند که می خواستند من نقش زن دگرجنس گرایی که پرنسیپ "سکس یعنی قدرت" را مبنای زندگی خود کرده است بازی کنم، بعضی از مهندسان همان اداره از جمله رئیس نظارت، مردان تحصیلکرده، و مردان در و همسایه هم بازی در این نقش را از من می خواستند. و حتی بعضی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان ریز و درشت هم مستثنای از قاعده ی این بازی نبودند. آنها هم به زنان و دختران جوان می گفتند اگر قدرت سکس خود را نشان دهی ما تو را نویسنده می کنیم، معروف می کنیم، هنرمند می کنیم، مثل خودمان قدرتمند می کنیم. بعضی از زنان هم که درنتیجه ی باور به این هویت یابی مردانه باورشان می شد که مردهای نویسنده یا روشنفکر از زنها بهترند سعی می کردند از قدرت جنسی خود استفاده کنند تا زیر سایه بعضی از این مردان معروف شوند. من که به این خواسته ها تن نمی دادم و در بازی پرنسیپ ایفای نقش نمی کردم ، دست آخر از بعضی جمع های نویسندگی کناره گرفتم و به جای کاردر رشته مهندسی، به شغل دبیری قراردادی در یک هنرستان دخترانه پرداختم و برای مدتی هر روز با چادر به مدرسه رفتم. ولی با همه ی اینها مزاحمان تلفنی مشکوک چنان امنیتم را سلب کرده بودند که ترک دیار کردم و راهی کانادا شدم.
همه این داستانها را از زندگی خودم گفتم که نشان دهم "ما در اینجا با یک بی عدالتی و رابطه مالکیت ساده روبرو نیستیم بلکه با یک رابطه قدرت که از خشونت فیزیکی تا کنترل روحی را در بر می گیرد روبرو هستیم، آنچه که ما را به این باور می رساند که یک قدرت خارق العاده از نیروهای متضاد لازم است تا بتوان این طلسم را شکست" (ص 50-51). کتاب قدرت و لذت را خوانده ام و خشمگین هستم و همین خشم توانمند است که من را به سمت آشکار ساختن بخشهایی از زندگیم برای شما هدایت می کند و از من می خواهد که خود را روی این صحنه برهنه کنم و به شما جای ضربه ها و زخمها را نشان بدهم و چیزهایی را که انتظارش را ندارید بگویم—نکته هایی که به معمول در آمارها و کلی گویی ها گم می شوند و یا بخشی از سکوت بزرگی هستند که پشت بازی های بزرگ ما از جمله دگرجنس گرایی اجباری پنهان است. این خشم توان بخش سعی دارد حوزه خصوصی مرا بگشاید و به حوزه عمومی بیاورد. خیلی مقاومت کردم که اینها رادر این مقاله نیاورم ولی نیروی کلام آدرین ریچ و اودری لرد بیشتر بود. می دانم که این نیرو نیروی آزاد کننده فمنیستی است که مقابل جدایی حوزه ی خصوصی و عمومی می ایستد و به من می گوید که حتی امور خصوصی سیاسی هستند و امور سیاسی خصوصی. مثل چیزهایی که پشت درهای بسته اتفاق می افتند، مثل شوهری که زنش را کتک می زند و مسئول دانشگاهی که دختر دانشجوی زنجانی را به محل کارش می کشاند تا به زور و با تهدید اخراج از دانشگاه به او تجاوز کند و مدیر امور نظارت مهندسی، رئیس من،که زنش در همان اداره همکار ما بود و آن زمان حامله بود و به بهانه ی نشان دادن نقشه های پروژه ای که از یک شرکت خصوصی گرفته بود و می خواست من روی قسمت تاسیساتش کار کنم به خانه ی من آمده بود و می خواست به من تجاوز کند.
سکوتهای بزرگ شامل همه آن چیزهایی است که پنهان می مانند تا بازی های بزرگ ادامه یابند و فرد مجبور به بازی، از حداقل امنیت روحی و جانی بر خوردار باشد تا احساس همرنگی کند و طرد و منفور نشود. اما چنانچه آدرین ریچ به درستی اشاره می کند "زنانی [ و به نظر من حتی مردانی] که طبق نرم زندگی کرده اند تا احساس طبیعی بودن کنند و زنده و در امان بمانند ولی در رنج بوده اند زندگی دو گانه ای داشته اند. چنین زندگی دوگانه ای—به معنای توافق ظاهری که در یک ساختار مردانه و نهادهایی که بر اساس برتری منافع و حق مردان بنا شده است—از ابتدا یکی از شاخص های تجربیات زنان بوده است" (ص 66). این تنها دگرجنس گرایان نیستند که بخشهایی از زندگی خود را پنهان یا کتمان می کنند و در مقابل ساختارها سکوت می کنند؛ بسیاری از هم جنس گرایان پنهان و آشکار هم در این سکوت ها و پنهان و کتمان کردن ها سهیمند و در بازی های بزرگ شریک بازی. تراژدی پیچیده این بازیهای سکوت که شکلی زندگی دو گانه را می سازد در این است که همه آنهایی که شمارشان بی شمار است و" تلاش [کرده اند و می کنند ] که اگاهی شان، روح و جنسیتشان را با ساختارهای از پیش تعیین شده تطبیق دهند به لحاظ روانی گرفتار و قربانی اند، چرا که آنها فاقد این توانایی هستند که از مرزهای پذیرفته شده فراتر روند. آنها از پای می افتند همانگونه که زنان هم جنس گرای "پنهان" از پای افتاده اند: زندگی دوگانه نیروی آنها را به یغما می برد" (ص 67).
برای تقلا در جهت بر هم زدن این بازی بزرگ که من و ما در حین اجرایش خود را می یابیم باید ساختارهایی که بر ما و در ما عمل می کنند بشناسیم. این ساختارها، که یکی از آنها دگر جنس گرایی اجباری است، در هم تنیده اند و در بسیاری جوامع هنوز تابو مانده اند. قدرت و عملکرد این ساختارها در این است که به عنوان نرم و طبیعت به ما باورانده می شوند و جزو بدیهیات در می آیند. این ساختارها همچنین توسط نهادهای علمی و اجتماعی به عنوان دانش عمومی در بین مردم نهادینه می شوند. برای مثال "سنت علوم اجتماعی [تا دهه هشتاد و حتی تا حدودی تا امروز] این ادعا را مطرح می کند که ارجحیت عشق بین زن و مرد "طبیعی" است و زنان به مردان به عنوان حامیان اقتصادی و اجتماعی محتاج اند و مردان برای زنان یک کمال جنسی و و مکمل روانی می باشند" (ص 68 ). چون دگر جنس گرایی نرم و یا طبیعت معرفی شده، هستی هم جنس گرایانه همیشه در یک دوتایی (دوئیت) در مقابل نرم و مبنا به عنوان یک استثنا و حتی یک انحراف بر آنچه طبیعی و ذاتی است تعریف شده است و "بیشتر موقعی به رسمیت شناخته شده و تحمل می شود که تنها به عنوان یک شکل "انحرافی" از مدل دگر جنس گرایی باشد" ( ص 74). گفتمان دگرجنس گرایی اجباری همیشه اینطور وانمود می کند که دگرجنس گرایی شیوه ارجح برای زنان است. و حتی بسیاری از نظریات جدید تر هم که هستی هم جنس گرایانه را به حساب آورده اند هستی هم جنس گرایانه زنان را در سایه هم جنس گرایی مردان قرار داده اند و لزبین ها را تعبیرزنانه ی هم جنس گرایان مرد دانسته اند و به این ترتیب "از لزبین ها هستی سیاسی شان را گرفته اند" (ص 62).
میان گفتار سوم: هستی و توالی هم جنس گرایانه ...ادامه دارد...
--------------------------------------------
1-این پدر پدر سمبولیک است و نباید با پدر به معنای عام یا خاصش اشتباه گرفته شود.
2- ُDe Beauvoir, Simon. (1972). Parshley. H M. )Transl.). The Second Sex. Penguin.
3- http://en.wikiquote.org/wiki/Emma_Goldman
این نقل قول همچنین از اما گولدمن در مصاحبه کریستین مک دونالد با جک دریدا در صفحه ی 163 کتاب زیر آمده است:
Derrida, Jacques. (1985). The Ear of the Other: Otobiography, Transference, Translation: Texts and Discussions with Jacques Derrida. New York: Sochocken Books.
4-http://radiozamaaneh.com/nikfar/2008/05/post_109.html
5-اینجا از مفهوم نیرو به جای قدرت استفاده کرده ام که به نظرم به تعبیر فوکویی قدرت نزدیک تر است. من
6-Gramsci, Antonio. (1992). Buttigieg, J.A. (Transl.). Prison Notebooks. New York: Columbia University Press.
7-در اینجا باید بگویم که بحث های جدید پیرامون هژمونی این را مطرح می کنند که در جوامع پسا مدرن امروزی تنها یک هژمونی واحد در کار نیست که بر روی صحنه ی اجتماع عمل می کند بلکه تعداد بسیاری از هژمونی ها در کارند که به لزوم همگن و هم برآیند و متحد نیستند.
8-برای رفع اشتباه باید بگویم که به نظر من این نمایش خود نمایشنامه ای متغیر است، به این معنا که به طور کامل نوشته نشده و نقشها در آن صد در صد پی ریزی نشده اند. از آنجا که این نمایش داینامیک (پویا) و نه ایستاست و با زمان و مکان و تاریخ تغییر می کند در آن بسیار جاهای خالی و نقطه های نامعین هست که به عملگری نیروهای مختلف امکان می دهد که در جریان و اجرای نمایش اثر بگذارند و آن را به شیوه های خود دگرگون کنند.
9-Agency نیروی عملگری یا پیشکاری:
10-البته این تعبیر دریدا به روایت من است. برای خواندن متن دریدا و برداشت مستقل خود می توانید به کتابهای زیر مراجعه کنید:
Derrida, Jacques. (1976). Of Grammatology. Gaytari, Spivak (Transl.). Baltimore: John Hopkins University Press.
John D. Caputo's Deconstruction in a Nutshell: Conversations with Derrida (1997).