Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

اینان مرگ را سرودی کرده اند / فرزانه راجی

توی وصیتنامه اش نوشته بود برمرگ من گریه نکنید واگر قبر مرا پیدا نکردید سر قبر دوستم ساعد بروید. اما مادر قبرش را پیدا کرده بود و در سال چندین بار با اتوبوس از مشهد می آمد که سرقبرش برود.

...

اینان مرگ را سرودی کرده‍‍‍اند.

اینان مرگ را

چندان شکوهمند و بلند آواز داده‍‍‍‍اند

که بهار

چنان چون آواری

بر رگ‍ِ دوزخ خزیده است.

ای برادران!

این سنبله‍ های سبز

در آستان ِ درو سرودی چندان دل‍ انگیز خوانده اند

که دروگر

از حقارت خویش

لب به تحسر گزیده است.

...

توی وصیتنامه‍ اش نوشته بود برمرگ من گریه نکنید واگر قبر مرا پیدا نکردید سر قبر دوستم ساعد بروید. اما مادر قبرش را پیدا کرده بود و در سال چندین بار با اتوبوس از مشهد می آمد که سرقبرش برود. و سر قبر فرزین که بهشت زهرا خاک کرده بودند. هر وقت از سر خاک بر می گشت افسرده‌تر می‍شد. زیر لب می‌گفت:«دو باره سنگش را شکسته‌اند!» دفعه بعد باز باعشق می‌رفت. انگار که آن چشمه‌ جوشان تمامی نداشت. باز گلدانی نو می‌خرید وسنگی نو و می‌دانست که دفعه بعد باز باید سنگی نو بخرد و گلدانی تازه. ما جوان‌ترها را با خود نمی‌برد، می‌گفت:«از من گذشته اما شما را می‌برند، می‌زنند...» مادر چنان ناگهانی مرد که حتی نتوانستیم آدرس قبرها را بپرسیم. اما می‌دانستم یکی‌شان در بهشت زهرا است ودیگری در خاوران. مادر می‌گفت «خاتون آباد». قبر فرشید را چند سال پیش بالاخره پیدا کردم. آن سال، جمعه آخر سال، توی خاوران آشنایی پیدا شد و گفت:«مادرت همین بالا می‌نشست، بالای سر فرزین ِ من»! دیگر چه فرقی داشت.

بین دوتا قبر تردید داشت. قبر که نه. هیچ نشانی از قبرنبود. جایی خالی که می‌توانست دوتاجوان قد بلند را به قامت فرشید جا بدهد. شاید هم به درازا چالش نکرده باشند. شاید گلوله‌ای در شکمش او را مچاله کرده و همانطور مچاله چالش کرده باشند.

کسانی از روی کپه خاک‌هایشان روی آن دوتکه جا گل گذاشتند. شاید یکی از آن‌ها قبر فرشید باشد. شاید هم نباشد. شاید هر تکه‌اش گوشه‌ای از آن بیابان بی‌آب و علف باشد. چه فرقی دارد. ولی فرق داشت!

وقتی فکر کردم فرشید همان دوروبرهاست دیگر دلم نمی‌خواست از آن تکه جا دور شوم. همان جایی که فکر می‌کردم فرشیده خوابیده....

اما امسال حتی اجازه ندادند تا نزدیک قبرش هم برویم: از یک هفته قبل کسانی را خواسته بودند. تهدید کرده بودند که نباید مراسم برگزار کنیم. حتی کسانی را چند روزی نگه داشتند. اما خیلی‌ها آمده بودند، گرچه جای بسیاری از مادران خالی بود و جای خیلی‌های دیگر. از گلفروشی خاوران گل خریدیم. رز قرمز و صورتی، و بعضی‌ها دسته‌های گل را چنان در بغل می‌فشردند انگار که عزیز از دست رفته‌اشان را. با چند ماشین پشت سر هم به طرف خاوران به راه افتادیم. کمی بالاتر از گل‌فروشی ماشین‌های پلیس به فاصله‌ی یک کیلومتر از هم ایستاده بودند و هرچه به خاوران نزدیک تر می‌شدیم فاصله‌هایشان کمتر و تعداشان بیشتر می‌شد. اما ما تا دم در رفتیم. چه‌کسی به خودش حق می‌دهد که ما را از برگزاری مراسم سال عزیزانمان محروم کند؟ اما آن‌ها کردند. حتی اجازه ندادند از ماشین پیاده شویم. ده‌ها پلیس و لباس شخصی به محض ورود ما مشغول فیلم‌برداری از شماره ماشین‌ها و اشخاص داخل ماشین‌ها شدند. عده‌ایی دیگر قلم و کاغذ در دست داشتند و شماره ماشین‌ها را می‌نوشتند. و تعدادی با باتوم، و با زبان تلخ و نامهربانشان به ضرب وشتم و فحاشی سرنشینان ماشین‌ها مشغول شدند. شیشه چند ماشین را شکستند و سروصورت دختر جوانی زخمی شد. بعد به این بسنده نکردند و با ضرب و زور پلاک ماشین‌ها را کندند و بردند.

هرجا توقف می‌کردیم باز پلیس‌ها سرمی‌رسیدند و با فحاشی و خشونت ما را راهی می‌کردند. گل‌های سرخ و صورتی که قرار بود برقبر عزیزانمان بنشیند در تمامی مسیر خاوران تا فاصله‌ها فرش خیابان شد. امسال سال عزیزانمان را توی ماشین‌هایمان با درو پنجره شکسته و درحال حرکت در بزرگراه خاوران برگزار کردیم. عده‌ای که عزیزی به خاک خفته در بهشت زهرا داشتند آن‌جا رفتند. تا پلیس‌ها برسند توانستیم سرقبر دانشیان و گل‌سرخی سرودی بخوانیم و خستگی درکنیم. اما تا به سایه برویم و کسانی عکس عزیزانشان را در بیاورند و روی قبرهایشان بگذارند باز دوتن لباس شخصی پیدا شدند و بلافاصله گزارش دادند و تا ماموران اطلاعاتی برسند ما محل را ترک کردیم.

بعد از ما نیز کسان دیگری به قصد خاوران رفته بودند اما آن‌ها را حتی اجازه نداده بودند تا نزدیک در بروند و همه را از میانه راه بازگردانده بودند.

نتوانستم سرقبر فرزین بروم. گل‌های سرخی را که برای او نگه داشته بودم، به جز یک شاخه، روی قبر منصور گذاشتم که برایش نوشته بودند:

من او را

و صداقت کودکانه‌اش را

می‌شناختم

و مرگش را

که بی‌تمنا بود نیز می‌شناسم

همزاد عشق بود و

همواره عاشق

و از سپیده‌های فجر آن صبح شب فرجام

با چلچه‌های شهرمان

عطر بهار می‌پراکند

و عاشقانه مردنش

حکایت سرخ دیگریست

از زلال آینه درونش

که بی‌زنگار بود و ساده

و عشق تنها کلام نوشته بر لوح ضمیرش

آن یک شاخه گل رز تا به خانه برسم دوام آورد و توی بلور گلدان سرخی‌اش چند برابر شد.

8/6/1387