با سلام و تشکر از فرصتی که در اختیار سایت "شبکه" گذاشتی.
25 نوامبر با علاقه راهی هانوفر شدم تا کار آخرت " انسان نیک بابل" را ببینم. بسیار گرفتار بودم ولی دلم نیامد این فرصت را از دست دهم. به خصوص که آخرین روز اجرایت هم بود. و تو هم اهل گشت و گذار و ارائه نمایشت در همه جا نیستی. میدانم در انتخاب میزبان هم سختگیر هستی. و چنین شد که سختی راه را به جان خریدم و آمدم که باز هم تو را که هم نویسنده ی کار هستی و هم یکی از نقشآفرینان آن، بر صحنه ببینم. در اواسط اجرا از تصمیم خودم راضیتر شدم و فکر کردم که حیف که این نمایش در شهرهای دیگر بر روی صحنه نمیرود. اجرای قوی، متن گیرا و طنز تند نمایش و زنده بودن موضوعاتی که به آنها پرداختهای باعث میشود که 80 دقیقه ی نمایش چون دقایقی سریع بگذرند. دیدن نمایش بهانهای برای این گفتگوست. اما اجازه میخواهم از این فرصت استفاده کرده از نمایش آخرت فراتر روم. هایده ترابی برای بسیاری از علاقمندان به تئاتر چهره ی شناخته شدهای است، اما مختصری از خودت بگو. در کاتگوریهای معمول هنری/ اجتماعی و سیاسی خودت را چگونه تعریف میکنی؟
- مرسی بابت لطف و توجّهت. اما بگذار پیش از هر چیز بگویم که بر خلاف تصورت، من برای بسیاری از علاقمندان تئاتر "چهره ی شناخته شدهای" نیستم. برای همین هم بود که مصاحبهگر محترم دویچه وله مایل بود خودم را معرفی کنم. ایشان حق داشتند، آخر چگونه میشود با کسی وارد گفتگو شد، وقتی که آدم نمیداند طرف که هست و این همه سال در کدام سوراخ بوده و چه میکرده است؟ من خودم را از حاشیه نشینان تئاتری میدانم.
- اون که گفتگو نبود.
- نه نبود. در واقع من بسیار با عجله و سردستی درباره ی خودم شرحی دادم و درددلی کردم که خیلی هم دقیق نبود. ابتدا فکر میکردم که این حرفها برای درج نیست بلکه تنها زمینهای خواهد داد برای انجام گفتگوئی کوتاه. اما آقای پایار اظهار داشتند که همین خوب است و چاپش میکنیم. اما برگردیم به پرسش تو. دوست عزیز، من واقًعاً نمیدانم خودم را، در زمینه های مورد نظرت، چگونه تعریف کنم. شاید تو بهتر بتوانی، چون مرا از نزدیک میشناسی و اغلب، مستقیم و غیر مستقیم، در جریان کار و احوالاتم بوده ای...
- راستش فکر کردم از زبان خودت بشنویم بهتر است. والا میشود نظر شخصی من و من هم که نه تئاتری هستم و نه منتقد تئاتر. فقط تماشاگری جدی و کنجکاو هستم که دوست دارم هنرتئاتر را در تبعید پشتیبانی کنم. و چون موضوعات متنوعی را که بدانها میپردازی دوست دارم، بدیهی است کارهایت را هم دنبال کردهام. بیشتر سؤال من این است که آیا صراحت زبانیای که در کارهایت هست، شخصیت هایده ترابی است که خود را باز مینمایاند و یا نویسندهای است که مینشیند و فکر میکند چه کاری ارائه دهد بیشتر به آن توجه میشود، پس اینگونه مینویسد. یعنی بیرون تو را به این زبان و موضوعات میکشاند یا درونت و اصولا چقدر این دو عرصه از هم قابل تفکیک هستند؟
- شاید منظورت از صراحت زبانی پرهیز از مصلحتگرائی است. یعنی اینکه ما اگر میخواهیم معضلی را با تماشاگر در میان بگذاریم و او را در آنسوی جریان نمایش جدی بگیریم، به ناچار باید با او روراست و زلال باشیم و صادقانه تا آخرش برویم. من فکر میکنم کار تئاتر همین است. هرچه این ویژگی ریشهایتر باشد، تأثیرش بر تماشاگر هم عمیقتر خواهد بود. آیا این مسئله ربطی هم به شخصیت من دارد؟ نمیدانم. تنها میتوانم بگویم که استعداد زیادی دارم برای دشمنسازی علیه خودم. اما قضیه ی درون و بیرون. خب درون من بی تردید با فضای بیرونی، رویدادها و مسائل اجتماعی سرو کار دارد، مانند هر کس دیگری... و واکنشهایم نسبت به واقعیتهای بیرونی، به گونهای در کارم منعکس میشود. اما هر چه هست باید از فیلتر درون بگذرد و تبدیل به انکشاف و تجربهای شخصی شود. من درباره ی چیزی که این روند را در درونم طی نکرده، در کارم لاف نمیزنم. یعنی حق این کار را ندارم. گاه جوّ بیرون (برخی محافل هنری و سیاسی را میگویم) به شدت لافزنیها و پزهای باب روز را میپسندد. اما ارزشی ندارد این کار. خودم را که مسخره نمیکنم.
- دقیقاً منظورم پرهیز از مصلحتگرائی در زبان و اندیشه است. نمایش "دیداری با فروغ" را تو در سال 96 اجرا کردی، و به نظرم بسیار روشن به برخی گوشههای تاریک مناسبات جنسیتی نور میاندازی، اما بعد از آن هم اگر از تو میپرسیدند آیا خودت را فمینیست میدانی، پاسخت منفی بود. چرا؟ در صورتی که فمینیسم به نظر من اتیکت نیست که به خود بچسبانی یا نه.
- من هرگز گوهر اندیشههای فمینیستی را رد نکردم، هرگز واقعیت سرکوب جنسی را انکار نکردهام. مهم نیست که برای من جواز "فمینیستی" صادر بکنند یا نکنند. مسئله بسیار جدیتر از این حرفهاست. آیا باید درسهای خواندهام را اینجا پس بدهم؟ باشد میگویم: مناسبات و فرهنگ مردسالاری، تاریخی به قدمت شکلگیری ساختار قدرت سیاسی دارد. دادههای تاریخی و علمی، تلی از آمارهای منتج از واقعیتهای روزمره در سراسر جهان و تجربههای شخصی و ملموس خودمان... مگر میشود اینها را انکار کرد؟ همانگونه که نمیشود گوهر اندیشههای مارکسیستی را انکار کرد. حتا سرمایهدارهای هوشمند از کاپیتال مارکس برای شناخت سیستم بهره کشی خود آموختند. اگر جاهل یا فریبکار نباشیم، شاید بگوئیم دستاوردهای این اندیشههای علمی و جنبشهای سیاسی و اجتماعی پاسخگوی همه ی پرسشهای ما نیستند، قرار هم نبوده پاسخگوی همه چیز باشند، شاید بگوئیم اینجا و آنجا نیازمند بازنگری هستند، اما چگونه میتوانیم چشم بر تاریخ ستم جنسی یا ستم طبقاتی ببندیم؟ چگونه میتوانیم این واقعیتها را انکار کنیم؟ خب حالا من فمینیست هستم یا نه؟ مردانی میگویند که بنده فمینیست نیستم و مثلاً نمایشم هم ربطی هم به فروغ فرخزاد نداشته، چرا که در آن به حد کافی برهنگی نداشتم. لابد اگر بر اساس متر و اندازه ی آنها برهنگی میداشتم، میشدم خودِِ خودِِ فروغ فرخزاد؟! این است "فمینیسم" مرد ایرانی!
- لباست را در "دیداری با فروغ" میگوئی؟
- آره، من آنجا پیراهنی ساده و بی نقش از جنس کرباس آهاردار به تن داشتم که به ضرورت حرکتهایم بدن نما میشد و مسئلهای هم نبود. قصدم این بود که با این لباس، هم بتوانم، خنثی، به عنوان بازیگر روی صحنه باشم و هم در صحنههائی دیگر استعاره ی عروسک پارچهای و لباس زنان را در آسایشگاههای روانی در ذهن تماشاگر زنده کنم، منظورم تصویری بود از آسایشگاههای روانی در گذشته.
- برخی روی این موضوعات هم انگشت میگذارند.
- بله برخی هم میگویند بنده فمینیست نیستم زیرا در نمایشهایم کلاس اکابر "فمینیستی" نمیگذارم. من نمیفهمم چرا به جای نمایش محفوظاتم در باره ی فمینیسم و حقوق زنان، نروم سخنرانی کنم، چرا نروم سمینار بگذارم؟ شاید دست کم آنجا کسی پیدا شود و به من بگوید که اشکال محفوظاتم کجاست. چرا تئاتر؟ اصلاً "موضوع فمینیستی" دیگر چه صیغهای است؟ اصل، نگاه است؛ اصل، زاویه ی پرداخت است، و نه سوژه! برای نمونه شما میتوانید متنی ضد زن را با نگاه انتقادی سر و ته کنید، به گونهای که کارکرد دیگری پیدا کند. بله، شما به عنوان کارگردان میتوانید این کار را بکنید؛ اگر در آن متن ارزشهای کافی میبینید، بروید این کار را بکنید؛ آن متن میتواند تبدیل به نمایشی روشنگرانه در باب تضاد جنسیتی بشود. شما میتوانید نمایشنامهای بنویسید سراسر درباره ی مردان و دنیای مردانه، شما میتوانید تنها از زنان ضعیف و توطئهگر بنویسید اما باز هم به ریشههای سرکوب جنسی بزنید. من سرو کارم با واقعیتهاست، با کنش و واکنشهاست، با تضادهای این دنیاست. مثبتگرائی سطحی و آبکی و دروغین به درد که میخورد؟ من بیشتر از تماشاگرم نمیدانم، تنها امیدوارم او را با ابزارهائی که بکار میگیرم، در مشاهدهام سهیم کنم. تماشاگر باید بتواند با استقلال آنچه را که میبیند دنبال کند و به زیر پرسش برد
- برگردیم به محتوای جنسیتی، ارتباط آن با سوژه ی کارت چگونه برقرار میشود
کارهای متفاوتی داشتهام. برخیشان نزدیک به تجربههای ملموس خودم بوده، هنرمند باید بتواند صدای درون خود را بشنود، حتا اگر آن صدا با او دشمنی کند و بر ضد او سخن بگوید. من میکوشم به صدای "زن" درون خودم گوش دهم، میروم "کاباره ی سلیطه" میسازم، میروم درباره ی "دیّوث"ها مینویسم و کابوسهایم را به روی صحنه میبرم. آنها میگویند اینکه "فمینیستی" نیست، تازه عقبمانده هم هست، چرا که "دیّوث" به مردی میگویند که غیرتی نسبت به زنش ندارد! یعنی تا این حد سطحی و محدود و کژفهم است این گونه تلقی! ببخشید، من برای چنین "فمینیسمی" متأسفم. اینها حتا حوصله ی کمی تورّق در فرهنگها و واژهنامهها را ندارند تا بدانند که این واژه ی عربی، ریشه ی عبری و سُریانی دارد و در اصل به معنای "شخص بیعار" است.
- چرا این واژه را برگزیدی؟ چرا مثلاً نگفتی "قرمساق"؟
- گفتم که در اصل "دیًّوث" معنای بسیار گستردهتری دارد. "قرمساق" ترکی برادر همان "جاکش" فارسی است، نه کمتر و نه بیشتر. اما "دیّوث" عربی جذابیتهای چندگانهای دارد. آهنگ این واژه پرصلابت است. به خاطر تشدیدش روی حرف "ی" و به خاطر "دال" اولش و "ث" آخرش. و باز برای اینکه این واژه تنها یک دشنام نیست. میدانیم که زبان سریانی بر زبان یونانی تأثیر گذاشته، بسیاری واژههای سریانی و یونانی با هم آمیخته شده و به ادبیات مسیحیت راه پیدا کردهاند. واژههای باستانی سانسکریت و پهلوی "دیو" یا "دِوْ" یا لاتین "دئوس" در اصل به معنای "خدا" بوده، هم به معنای "درخشیدن" است و هم به معنای "فریفتن". ادیان چند خدائی برای "شرارت" و "آشوبگری" هم ایزدانی داشتهاند. همین "اهریمن" یا "شیطان" زمانی برای خودش ربّالنوعی بوده و قابل تقدیس... به گمان من "دیونیزوس" هم بی ارتباط با این تاریخ نباید باشد. "دیونیزوس" خدای شراب، خوشگذرانی و بیعاری است و باید شکل گروتسک و دگرگون شده ی همین سمبلها باشد برای "شرارتها و آشوبگریها"ی نفس انسان. خلاصه بی جهت سراغ نام "دیو، دیّوث، درام" نرفتهام.
- با این نمایش به کسی اعلان جنگ کردی؟
- نه بابا، چه جنگی؟ گونهای تلاش بود بود برای "رفتار شناسی". من از "دیو" و "دیّوث" درون گفتم، برخی به خودشان گرفتند. گفتند تو به ما گفتی "دیّوث"! عجب حکایتی است؟! یادم نمیرود که پس از نخستین اجرا در فرانکفورت برایم جلسه ی دادگاه تشکیل دادند. جالب است که در آنجا بیش از همه، یکی دو خانم به سخن آمدند. میگفتند: "یاالله بگو "دیّوث" کیه؟" خانمی گفت: "دیّوث خودتی!" گفتم: "هیچ بعید نیست!" خانم دیگری که سخت مدعی است، با لبخند دستی به شانهام زد و گفت "خسته نباشی" و بعد رفت پشت سرم اظهار داشت که بنده اصلاً این نمایشنامه را نوشتهام تا شخص ایشان را بکوبم! در تورنتو یک روخوانی نمایشی داشتم از این متن. پس از آن، از آقائی بظاهر آرام و محترم که تماشاگرم بود، نامهای مفصل و چند صفحهای دریافت کردم در رد "دیّوث" بودن خودش. تازه مدتها گذشت تا بتوانم درک کنم که چرا او با دیدن این نمایش، از خودش این چنین دفاع کرده است.
- گویا از محافل تئاتری هم خیلیها برآشفتند.
- برای اینکه اغلب، کسانی از این محافل تئاتری ریگی به کفش دارند، هر کدامشان به گونهای... حتا همین نقشها و نامهای بزرگوار را میگویم که ما برایشان هورا میکشیم. من به این رسیده بودم که با صورتکها و نقشهایمان روبرو شویم. هر یک در درون خویش و برای خویش. بیرحمانه و بدون ذره ای استثناء. نه تنها صحنه، بلکه پشت صحنه هم آئینه ی روزگار ماست. گفتهام و باز هم میگویم که تئاتر میتواند یک دکّان نفرت انگیز باشد.
- بالاخره لیلی زن است یا مرد؟ هنوز هستند کسانی که میپرسند بالاخره بگو ببینم فمینیست هستی یا نه؟
- من میگویم لیلی حتماً زن است. اما تو بگو ببینم چه اهمیّتی دارد که من یا امثال من خود را فمینیست بدانند یا نه، وقتی که "جنس دوم" هنوز اعتبار دارد و به دنبال حقوق خود میدود؟
- محتوای کار تو نگاه به معضلات و عقب ماندگی فرهنگی ماست. در نمایش "دیو ، دیوث، درام" که متأسفانه فقط در فرانکفورت امکان اجرا یافت، به موضوعی میپردازی که نه مد است و نه از سوی جامعه پذیرفتنی. اما اجرا میکنی و میروی، بدون انتظار تشویق و یا تأیید. کارت را کردهای، فکر را ایجاد کردهای و حتی خودت هم دیگر به آنها اشاره نمیکنی. "لاف زدن" پیشکش! آیا تا به حال فکر کردهای کارهای قبلیات را با اجرای جدید ارائه دهی؟ چون موضوعات برخی از آنها همچنان تازه و بهروز هستند...
- آره فکرش را که همیشه داشتهام. اما امکانش نیست. در واقع هر نمایشی باید دست کم دهها اجرا داشته باشد تا جا بیافتد و ظرفیت خود را به روی صحنه نشان دهد. اینجا مشکلات مالی و موانع دستیابی به شبکه ی روابط حرفهای فلج کننده است. خب من تئاتر نمیسازم که آن را مخفی کنم. آنکه میتواند تماشاگر بالقوه ی این گونه تئاتر باشد، باید با خبر شود. رسانه های فارسی زبان که برد تبلیغی دارند، به ندرت خبری از کار امثال مرا درج می کنند، گرچه خودم هم به هر رسانه ای نزدیک نمی شوم. اما خب من از روی بیکاری و تفنن هم نمایش به روی صحنه نمیبرم. از تهمانده ی جان و نفسم خرج میکنم تا نمایشی آماده شود. از تدارکات و سگدو زدنهای ماراتنی گرفته تا ریسک مالیاش، همه چیزش با خودم است، حتا آگهی و خبر رسانی. روابط فاکتور اصلی است و البته پول. با پول میشود این سدها را شکست. خب کسی که نه لابی سیاسی دارد و نه لابی هنری چگونه می خواهد کارش را در این فضا پیش ببرد؟ خدا نکند که تکروی کنی، در پیشگاه "نامها و صحنهگردانها" تا کمر خم نشوی، نقد کنی، باج ندهی، در باندهایشان حل نشوی... چه بده بستانها در کار است که من یکی از پسش برنمی آیم. آخر ارزشی هم ندارد، میخواهم صد سال سیاه نباشد اینگونه حمایتها! در کشاکش سالهای دربدری و تبعید کم از دست ندادهایم، مانده است شوقی برای تئاتر آن را هم بیائیم برای تأیید بقّالی فرهنگی و منتقدی باجستان بفروشیم؟
-بیشتر کارهای نمایشیات کم نقش بوده است...
- نه همیشه، گاهی نقشهای متعددی هست، اما من اغلب، اجراها را با یکی دو بازیگر جمع و جور میکنم. همین است دیگر... تک گوئی میکنم یا فوقش دوگوئی، اگر همکار سومی هم بپیوندد، چه بهتر. شکل اجرا را با شرایط کار تطبیق میدهم. اجرا چیز دیگری میشود، اما میتواند در نوع خودش جالب باشد. پس از پایان هر کار نمایشی به خودم میگویم نوش جانت... یک بار دیگر خودکشی کردی!
- در آخرین کارت هم، انسان نیک بابل، در چند نقش ظاهر میشوی و راوی داستان هستی، از عهده همه هم خوب بر میآئی . آیا انتظارت از اجرای این نمایش برآورده شد؟
- نه برآورده نشد. کار باید مدتها روی صحنه باشد تا به آزمون در آید. تنها سه اجرا داشتم و دیگر فرصت ندارم آن را به این زودیها در آلمان نمایش بدهم. بازهم باید بپرم بروم جای دیگر. نمیدانم کی و کجا بتوانم دوباره اجرایش کنم.
- نام این نمایش برای بسیاری از ایرانیان باز هم مشکل ساز است. اینبار نامی از "دیوث" در میان نیست ولی به موضوعات مشابهی میپردازی و از تاریخ تنفروشی زنان آغاز کرده و از آن فراتر رفته و به وضعیت زنان و کودکان در عراق، صنعت سکس در سطح جهان و خلاصه جایگاه آن در سیاست آلمان و... میپردازی و با مهارت خاصی در زبان طنز نمایشی تماشاگر را مسحور صحنه میکنی. از شعار و تکرار اخبار فجایع خبری نیست ولی تماشاچیات را به متن وقایع میبری و ابتذال قدرت را مقابلش میگذاری. گاه نمیدانستم به طنزی که بیان کردی بخندم و یا به محتوای آن بگریم. شاید تو در نامگذاری نمایشهایت هم، به جز نمایش "دیداری با فروغ" که به تماشاگر فوراً تصویری کلی از آنچه در انتظارش هست را میدهی، اما در نام دیگر کارهایت نوعی پرسش ایجاد میکنی! آیا این حسّ من بهعنوان یک تماشاچی "غیر تئاتری" است یا تو هم چنین هدفی را دنبال میکنی؟
- نمایش به زبان آلمانی بود و نام آن یادآور نمایشنامه ی بسیار مشهوری است که برای ذهنیت آلمانیها مانند کُد زبان مشترک است. " انسان نیک سچوان" نام نمایشنامه ی جهانی و بهروز برشت است. البته متن من هیچ شباهت داستانی با این نمایشنامه ندارد.
- "زن نیک سچوان"!
- به این نام در فارسی ترجمه شده، در اصل همان " انسان نیک سچوان" است. قهرمان این نمایشنامه یک روسپی نیکدل است که در ساختار بهرهکشی و رقابت و مالاندوزی، خود تبدیل به یک کاسب شارلاتان میشود. انسان نیک برشت اهل ایالت سچوان چین است. "انسان نیک" یا روسپی ما در نمایش حاضر، اهل بابل کهن است و برآمده از آغاز شهرنشینی و تکوین ساختار قدرت سیاسی. و خب همه میدانیم که بابل همان منطقه ای است که اینک تلاقیگاه قدرتهای کلان و خرد با ارتشها و نیروهایشان شده است: عراق کنونی. خلاصه اینکه در نامگذاری اجرای آلمانی، من بیشتر به سابقه ی ذهنی تماشاگر آلمانی توجه داشتم و میخواستم به آن تلنگری بزنم. اگر قرار بود متن را به فارسی اجرا کنم، نام دیگری برایش برمی گزیدم.
- شاید نام دیگری که تماشاگر عادی ر ا به نمایشت جلب میکرد، مثلاً "روسپی بابل"!
- روسپی که نه... شاید اگر میگفتم "جنده ی بابل" بهتر بود، لابد بسیاری از مردان "آوانگارد" ایرانی علاقهمند به دیدن این نمایش میشدند.
- خب چرا نه؟ مگه قرار نیست با مخاطبان بیشتری بتوانیم حرفهایمان را بزنیم و تاثیر بگذاریم؟
- شوخی میکنی؟! مخاطبانی که از شنیدن چنین نامی ذوق میکنند، به افههای دیگری نیاز دارند.
- بگذریم. دلم میخواهد در پایان بپرسم کارگردان محبوبت چه کسی است؟ یا هنرپیشه محبوبت ؟
- خیلیها محبوب من هستند. از میان رفتگان مثل آنا مانیانی، اینگرید برگمان، چاپلین، براندو، پرویز فنیزاده، اینگمار برگمان... از میان زندگان مثل سوفیا لورن، مریل استریپ، ایزابل هوپرت، جان مالکویچ، برتلوچی، وودی آلن. (این آخری سالهاست که از چشمم افتاده، میتوانست به خوی "دیّوثی"اش میدان ندهد، اما داد.) کارگردانهای بزرگ تئاتر که جای خود دارند... از فیلمسازان ایرانی کسانی که دیگر کنار رفتهاند مثل پرویز کیمیاوی... و یا سهراب شهید ثالث که درگذشته است و بسیاری دیگر.
دلم میخواهد سؤالی کمی خارج از موضوع طرح کنم. در نمایشت به جنگ و حمله ی آمریکا به عراق برخورد کرده بودی، دلم میخواد نظرت رو در مورد به اصطلاح "جدلهای" دولت جمهوری اسلامی و دولت آمریکا بدانم. به نظر تو ما کجای این داستان ایستادهایم؟
- ما کجا ایستادهایم یا کجا باید بایستیم؟ زنان را میگوئی؟ چپ را میگوئی؟ این "ما" در جنگ قدرتها مانور نمی دهد. این "ما" باید میدان خودش را بیابد، در کنار محرومان بایستد، یعنی آنهایی که هیچ منافعی در این جنگها ندارند.انرژی هستهای حق مسلم مردم ایران نیست. انرژی هستهای حق مسلم هیچ ملتی نیست. این "هسته" هسته ی هلو که نیست که ما بیائیم بکاریمش در خاکمان. بدبختی میآورد، نابود میکند، نسل سرطانی و معلول درست میکند، دارد انسان را با محیط زیستش میفرستد به دَرَک! چه حق مسلمی؟! تنها یک مشت جاهل یا تبهکار سودجو هواخواه انرژی هستهای هستند. جائی که من زندگی میکنم، نسل جوان و آگاهش علیه انرژی هستهای تا پای جان تظاهرات میکند. همین دو سه سال پیش بود که جوانی خودش را با زنجیر به ریل قطار بسته بود تا مانع حرکت قطار حامل مواد اتمی شود، او پایش را در این مبارزه از دست داد.
آخرین نکته ای که میخواهم نظرت را در موردش بدانم این است که امروزه عده ای و جریاناتی راه افتاده اند و از دشمن فرعی و اصلی حرف میزنند و یا تحت عنوان "دفاع از میهن" و یا "مبارزه ضد آمریکایی" یک جورهایی پشت جمهوری اسلامی می ایستند. یا از فرط به اصطلاح ضدیت با جمهوری اسلامی جنایات آمریکا را فراموش کرده و با سیاست بوش نزدیکی می کنند. تو چه می گویی و چگونه فکر میکنی؟
- من بشدت مخالف تحلیلهائی هستم که برای ما متحد موقتی یا دشمن اصلی و فرعی درست میکنند. کردها اشتباه کردند که برای رسیدن به آزادی، علیه دیگر مردم عراق، در کنار بوش ایستادند، آنها هم اکنون دارند ضربههایش را میخورند. مبارزه و مقاومت در جهان امروز امری ارگانیک است. یک جایش درست نباشد، جای دیگرش ضربه میخورد. مگر میشود آزادی و برابری را برای مردم ایران بخواهیم و برای مردمان دیگر نه؟ امکان ندارد. امروز آزادی ایران در گرو آزادی و آگاهی ملتهای منطقه ی خاورمیانه است و برعکس. مگر میشود با فاشیسم و بنیادگرائی اسلامی مبارزه کرد و با بنیادگرائی و سیاست نژادپرستانه ی دولت اسرائیل در تعارض نبود؟ یا مگر میشود با علم و کتل سرسپردگان و دیکتاتورهایی چون آتاتورک و رضا شاه برای آزادی زنان مبارزه کرد؟ آیا حتماً می بایست رضاشاهی که در خدمت هیتلر و فاشیسم بود بیاید ما را از بند آزاد کند؟! این جناب متحد ارتش نازیها بود در تسخیر جهان! شما می بینید که چگونه برخی با بی شرمی تاریخ را رتوش می کنند. این حضرات (مرد و زن) دارند تاریخ مقاومت و مبارزه را علیه تبعیض جنسی در ایران از مفهوم تهی می کنند. کدام آزادی؟ اینکه با گزمه و چماقشان، آمدند ما را از حرمسراهایشان بیرون کشیدند و کوبیدند بر سرمان تا بی حجاب و "آزاد" شویم؟ اینکه "لطف" کردند و سوگلیشان را دکور تخت و تاجشان کردند؟ تا اینکه باز مشتی ملا دوباره آمدند، با گزمه و چماقشان، ما را از خیابانها جمع کردند و کوبیدند بر سرمان تا "با حجاب" شویم؟ آخر مگر ما چه هستیم؟ عروسک؟ برده؟ آدم آهنی؟ زیر علم و کتل جانیان و دیکتاتورها البته میتوان برای زنان سینهزنی کرد، اما مبارزه خیر!
هایده جان، ممنون از اینکه بی پرده با ما سخن گفتی، برایت آرزوی موفقیت داریم.
شادی امین از طرف شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی
(شبکه)
چکیدهای از زندگینامهی هایده ترابی
تحصیلات
نمایشنامه نویسی و ادبیات دراماتیک در دانشکده ی هنرهای دراماتیک، تهران.
علوم تئاتر، زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه گوته، فرانکفورت.
دوره های بازیگری و کارگردانی در فرانکفورت، برلین، تورنتو و آمریکا تا سال 2000 .
بازی و کارگردانی آثار خود به زبانهای آلمانی، فارسی و انگلیسی
"برزخ"، "دیداری با فروغ" (کار بر روی آثار و زندگی فروغ فرخزاد)، "دیو، دیوث، درام"، "کاباره ی سلیطه"، "آواز مدآ"، "با من برقص"، "تولد یک ستاره"، "بدون سنگ پایم هرگز"، آنسوتر از شهرزاد (بازپرداختی تازه از آثار و زندگی فروغ فرخزاد).
بازی و کارگردانی آثاری از نویسندگان ایرانی و اروپایی به زبانهای فارسی، آلمانی و انگلیسی:
"فاجعه" از ساموئل بکت، "ترس و نکبت رایش سوم" از برتولت برشت، گزیده ای از نمایشنامه ی "مرگ ژرمانیا" اثر هاینر مولر، "آخرین نامه" از نسیم خاکسار، "اتوپی" از سیروس سیف، "باران عاشق" کار نمایشی بر روی برخی از آثار مهاجران در آلمان.
بازیگری با کارگردانهای آلمانی
"مادران" اثر اوری پید به کارگردانی آینر شلف (تئاتر شهر فرانکفورت، 1986 ) ، "قصه ی عشق" اثر هاینر مولر، به کارگردانی هانس- تیس له مان ⁄ سوزانه واینکر (فستیوال اکسپریمنتا، فرانکفورت 1991 )
کارهای اخیر نمایشی
افسانه های هزار و یک شب. نمایش "زن نیک بابل" (به قلم خود) به زبان آلمانی که در اکتبر 2007 ، در هانوفر، به روی صحنه رفت.