ساعت 2:10 دقيقه که مي شد، به بهونه اي ميومد لاي در رو باز مي کرد که ببيندش. با لباس يک دست خاکي رنگ سربازي مي اومد. خودش رو بي تفاوت نشون مي داد، وقتي که چشماي دختر زل مي زد بهش و تشنه، نگاش مي کرد. تو چشماش برق بود. خواهش بود. اما غرور بر خواهش برق آسا غلبه داشت. بي نياز جلوه مي کرد، اما دختر مي دونست که همش لافه. چيزي که آزارش مي داد، بي تفاوتي اون بود. و بعد شوهر کرد: شوهرش دادن. و صاحب اون نگاه برق آسا باز هم بي تفاوت بود.
نگاهش رو دزديد. ديگه وقت نگاههاي آتشين گذشته. بايد به بچه هاش فکر مي کرد. هر چند که دل خوشي از شوهرش نداشت. شوهر؟ نه اون شوهر نبود. فقط يه نام بود تو شناسنامه ش. نام پدري براي بچه هاش. پدري که پدري نمي کرد.
از اون روز بود که آتش عشق کهنه برگشت به وجودش و شب و روزش رو شعله ور کرد. چه شبهايي که پدر بچه ها خونه بود و چه شبهايي که مي رفت پيش زن صيغه ايش.
شوهر، از وقتي دستش رو شده بود، ديگه ابايي نداشت از خونه نيومدن. قبلا حتما دليلي مي تراشيد. ماموريتي! شب کاري! اما از وقتي دستش رو شد، ديگه قبح ماجرا ريخت: خلاف شرع که نکردم، صيغه مه! حلالمه!
شبايي که پدر بچه هاش نبود، آسوده تر بود. چشمهاش رو روي هم مي گذاشت و به برق نگاه پرخواهش روزگار دور فکر مي کرد. همين طور بود که نتونست "نه" بگه بهش، اون شبي که از ديوار پريده بود تو خونه ش و خزيده بود تو رختخوابش. شبهاي ديگر هم …
حالا دست اون هم رو شده. شنبه ديگه سنگسارش مي کنن. آخه عشقش نامشروع بوده.
نگران بچه هاش بود. کاش خاک مي ريخت رو شعله هاي اون عشق قديمي و خاکسترش مي کرد.
اون عشق قديمي ديگه فقط خواهش تن بود. از روزي که تو وجود اون چشماي براق پرخواهش اشتراکاتي با پدر بچه هاش پيدا کرده بود.
پلان 2:
شنبه ديگه حقش رو مي ذارن کف دستش، زنيکه ي پتياره رو. حيف نوني که تو اين ده سال گذاشتم سر سفره م کوفت کنه. نکنه بچه هام بهش برن؟ نکنه دخترم لنگه ننه ش بشه؟ بايد حواسم رو جمع کنم. بايد عيال صيغه ايمو بيارم پيش بچه ها تا مراقبشون باشه. بايد پسرم رو تير کنم تا حواسش شيش دانگ پي خواهرش باشه تا دست از پا خطا نکنه.
زنيکه دليل مياره واسه من: اگه تو به زندگي پايبند مي موندي، هيچ کدوم از اين اتفاقا نمي افتاد!
من زن گرفتم. شرعي و قانوني! اگر هم اوايل پنهان کردم، گفتم حسوديت نشه و چشمت به زندگي ت باشه و به بچه هات برسي. که ناخلف بودي و نموندي. هار شدي و رم کردي.
کاش خودم کشته بودمش. مثه اون مردک قرمساق خفه ش مي کردم. حيف که پليس رسيد و نشد اين يکي رو هم بفرستم درک.
به درک! بهتر! بذار سنگسارش کنن، زنيکه ي بي آبرو رو.
تاریخ: 09/30/2006