سایه ی یک شک / باران
گزارشی از وضعیت ترنسجندرها در ایران
دارم فکر می کنم به دهانی که طعم سیانور را برای اولین و آخرین بار می چشد. فکر می کنم به سینه های بی فرم آن دختری که حالا خوابیده و دارد خواب عشقبازی با دختری را می بیند که دوست اش دارد عاشقانه .
*****
سرم توی روزنامه است و نگاهم گیر کرده میان کلمه ها. روزنامه پر است از آدم هایی که حدودا می خرند و حدودا می فروشند و حدودا سیاست می ورزند و انگار همه ی آن ها به طرز غریبی شیفته ی حقوق بشرند.
با خودم فکر می کنم بد هم نیست، بگذار همان آدمی که روزی سلاخی می کرد هم این را بگوید. اصالت این واژه در همین است که ایمان بیاورد روزی هر بنی بشری بر حق حیات دیگری.
منتظر نشسته ام و از زمان قرارمان گذشته. دارم با خودم کلمه ها را هجی میکنم: حقوق بشر، حقوق زن، حقوق کودک، حقوق کارگران، حقوق اقلیت های قومی، حقوق حیوانات، حقوق طبیعت، حقوق فلسطین، حقوق آفریقا... و با خودم فکر می کنم ما چه آدم های بزرگی شده ایم در این همه سال که روزنامه های مان پر از نعره است برای این همه حقوق رنگارنگ.
...که سایه افتاد روی روزنامه. او یک سایه بود. سایه ی یک شک. سایه ی خودش را انداخت روی روزنامه. انداخت روی مغزم و تا خانه با من آمد تا حالا با من آمده است تا من همیشه شک کنم به هرچه کلام و کتاب و خبر.
یک ترنسجندر آنچنانم کرد که از آن عصر خردادی تهران تا حالا تنها یک ترانه را زمزمه گر باشم که می خواند:" مشکوکم، به هر سایه ی روشن مشکوکم"
تابوهای نفرین شده
جهان به طرز باور نکردنی جنسیتی است. پیش از آنکه نطفه ی تو بسته شود همه چیز مشخص شده. نام تو (یا همان کد جنسیتی تو)، رنگ لباس های کوچکت،اسباب بازی هایت و بعدتر نوع بازی هایت، رفتارت، غذایت، مدرسه، شغل و... همه و همه را دیگران برای تو ساخته اند و کافی است جنسیت خودت را برای اولین گام روشن کنی تا متعلق به یکی از دو نیمه ی نابرابر خانه و جامعه ات شوی.
بیش از دویست سال مبارزه ی زنان برای کسب فرصت های برابر هنوز نتیجه ی نهایی را به دست نیاورده. دنیا به طرز وحشتناکی بی عدل است و تو پا در این دنیا می گذاری. اگر نام تو نام مردانه ای باشد شانس بزرگی نصیب تو شده. از همان آغاز گرم ترین لبخندها را می گیری. غذای بهتری می خوری. و آغوش ها بی واهمه برایت باز می شود و اگر دختر باشی که خب اوضاع چندان جالب نیست.
اگر پسر باشی و به فرمان غریزه وقتی درد می کشی گریه کنی، این کلمه را می شنوی:" گریه نکن، مرد که گریه نمی کند" و تو یاد می گیری که مرد بودن موهبتی است بی اشک و بعدها از این فرمان چه لذتی که نمی بری. و اگر دختر باشی طبیعی ترین کار تو گریه ای خواهد بود بی هیچ مانعی.
با همه ی این فرمان ها بزرگ می شویم. یا قرار است مردی باشیم قوی، سنگدل و کمی مغرور، اهل کار و مسئولیت های سنگین، و یا زنی آشپز و خانه دار و پر از احساس پرستاری.
حالا درست در این آشوب فرمان ها یکی بلند می شود و فریاد می زند که من نمی خواهم. من این جنس را نمی خواهم و آنچنان طوفانی به پا می شود که اولین معلمان سر سخت آن همه فرمان با خودشان زمزمه می کنند " این ابتدای ویرانی است"
تنها در خانه
"اولین مشکل همه ی ترنس ها در ایران خانواده است. اولین و مهم ترین مشکل. خانواده ها به هیچ وجه این موضوع را درک نمی کنند. این جمله را همه ی ترنس ها هزاران بار از خانواده هایشان شنیده اند که "من تو را یک عمر پسر (یا دختر) خودم می دیدم حالا چطور بعد از اینهمه سال ببینم که تو آن چیزی که فکر می کردم نیستی." یا این جمله که "حالا به مردم چی بگیم؟"
"خانواده ها با هیچ منطقی نمی فهمند که این بیماری است و کاملا قابل درمان است و مثل همه بیماری ها دست آدم و دلبخواه و انتخاب ما نیست."
این ها را سایه می گوید. سایه با صدای ظریف و قیافه ای که هی مرا یاد "شازده کوچولو" می اندازد، دست هایش را با ظرافتی غریب می چرخاند و من دارم به آن شاخه گل رزی فکر می کنم که معشوق شازده کوچولو بود. چقدر یک شاخه رز به صورت سایه می آمد.
سایه دارد حرف می زند: دوست های ترنسی دارم که ماه ها از اتاق شان بیرون نمی آیند. ماه ها پا به خیابان نمی گذارند چون نمی توانند آن طور که می خواهند، با لباس یا آرایشی که می خواهند، بیرون بیایند. خود من بعد از یکسال درگیری دائمی با خانواده، که همچنان ادامه دارد، در نهایت توانستم ثابت کنم که دست خودم نیست و بیمارم. یعنی یکسال جنگیدن با دو نفر انسان بالغ و مراجعات متعدد به پزشک و روانشناس. و حالا تنها امکانی که پدرم به من داده این است که می گوید: من پذیرفتم که بیماری و حالا بنشین توی اتاق ات و بیرون نرو. با این همه جنگ و جدل هنوز مخالف تغییر جنسیت من هستند و هنوز اصرار دارند که پسر باشم.
شازده کوچولو را توی اتاق اش مجسم می کنم. گل رز شازده کوچولو یک مانتوست. مانتو و روسری ای که توی کیف اش مانده و دل شازده توی کیف اش است. تنها در صورتی می تواند مانتو تن کند که توی ماشین کسی باشد. آرایش ملایمی دارد ولی کافی نیست. با اینهمه مرزهای جنسیتی مانتو اولین و مهم ترین پوشش دختر ایرانی است. می توانی دختر باشی و آرایش نکنی اما مانتو باید باشد. با آرایش یا بی آرایش.
از سایه می پرسم در تمام این یک سال چه چیزهایی به خانواده اش گفته تا راضی شان کند؟
سایه منطقی ترین حرفی را تکرار می کند که یقین دارم تا به حال به تعداد موهای پر پیچ و تاب سرش تکرار کرده ، "بارها گفتم، بهتر نیست صاحب یک دختری باشید که واقعا یک دختر است و از دست جنسیت اش فرار نمی کند؟ یا می خواهید پسری داشته باشید که اصلا خودش را پسر نمی داند. من الان واقعا هیچ چیز نیستم. نه پسرم و نه دختر و این را نمی فهمم چرا قبول نمی کنند."
شازده کوچولو را در خانه می بینم که بعد از این استدلال به انگشت اشاره ای نگاه می کند که در اتاقش را نشانه رفته.
بعد از یک سال جنگ نافرجام آیا طبیعی ترین اتفاق فرار و بزرگ ترین آرزو تغییر جنسیت نیست؟
بازتولید مردسالاری در بطن قربانی
وقتی صحبت های"سایه" به دوست و همبسترش می رسد اتفاق عجیبی می افتد. شوکه می شوم. اصرار نظام مردسالار بر نقش های غیر انسانی جنسیتی از شازده کوچولو های زیادی سایه های تنها ساخته. بد فهمی و نافهمی ها همه نشان از پیروزی این دیو مهیب دارد که اولین و بیشترین قربانیان آن زنان، و پس از آن اقلیت های جنسی اند.
سایه می گوید: روی روابط من حساسیت بالایی دارد. در این مدتی که با او دوست هستم همه ی روابط من را کنترل می کند. حتی چند روز پیش می گفت که باید پرینت مکالمات موبایل ام را ببیند. البته من ناراحت نیستم چون فکر می کنم این حساسیت ها نشانه ی علاقه ی شدید اوست و گاه از اینها لذت می برم.
بازتولید نظام مردسالار در روابط کسانی که سهمگین ترین ضربات را از آن خورده اند نشانه ی کامل ناآگاهی اجتماعی بسیاری از اقلیت های جنسی است. واقعیت این است که زیر تحمل چنین فشارهایی انرژی برای کسب آگاهی و انگیزه برای مبارزه ی اجتماعی باقی نمی ماند. سایه هم وقتی می پرسم آیا فکر نمی کند که برای تغییر این شرایط باید مبارزه کند، می گوید، "من تنها برای خودم و تا روزی که دختر شوم مبارزه می کنم و بعد از آن ضرورتی ندارد که بجنگم."
اغراق در رفتار جنس مخالف بعد عمیق تر خود را در پذیرش سنتی ترین نوع روابط بروز می دهد. دختران ترنس بیش از یک پسر عادی نسبت به زنان حساس هستند. با لحن خشن تری حرف می زنند. پرخاشگرترند ... و پسران ترنس تا حدی در رفتارها و افه های زنانه اغراق می کنند که کمتر دختری را در این کاراکتر می توان دید.
محدودیت، جذابیت توصیف ناپذیری می سازد.
خیابان های ایران ، تونل های وحشت
روزنامه با نسیم داغ تابستان ورق می خورد. حقوق بشر دوباره خودش را نشان می دهد. این کلمه اما از روزی که آن دریای صداقت را دیدم معنی اش را برای همیشه از دست داد. مسبب آشنایی من با این حس تازه، شازده کوچولو بود، سرزنده و بسیار صادق. با لبخندی به لب و چشم هایی که مثل چشم یک بچه ی تخس می درخشید و شیطان بود، خونسردانه چیزهایی می گفت که ویران شدم. خانه که رسیدم تشویش بودم، سرتا پا. بغض بود که نمی گذاشت بلند تر نفرین کنم خودم و همه آدم هایی را که سال ها حقوق بشر را ورد زبان مان کرده بودیم بی آنکه یکبار به حرف های این رفیق تازه یافته بخواهیم گوش دهیم.
من ویران می شدم و او روبروی من آرام آرام از عادی ترین اتفاقات روزانه ی ترنس ها در ایران می گفت: خانواده ها که اولین مشکل هستند. بچه هایشان را بدون اینکه بفهمند مشکل از کجاست طرد می کنند یا حتی خیلی از ترنس ها توسط خانواده هایشان به قتل می رسند تا آبروی خانواده نرود. مشکل بعدی مشکل مالی بچه هاست. خانواده حمایت مالی خود را قطع می کند و اگر یک ترنس بخواهد تنها زندگی کند امکان کار ندارد. هیچ کارفرمایی یک ترنس را استخدام نمی کند، هیچ کارفرمایی برای هیچ نوع کاری. اینجا دیگر مقاومت دربرابر تن فروشی سخت می شود. حالا به فرض این مشکل هم نباشد، رفتار مردم با یک ترنس توهین آمیز است؛ تحقیر، و بدترین و رکیک ترین فحش هاست.
ادامه ی ماجرا یک خاطره است که شازده کوچولو تعریف می کند: یک شب با هم رفته بودیم شهرک غرب. آخر شب بود و ما هم آرایش داشتیم. نمی دانم چطور شد که دوره مان کردند و هی به تعداد آدم ها اضافه شد. ما دو تا مانده بودیم بین جمعیتی که داشت هو می کشید و فحش های بینهایت زشتی می داد. جمعیت زیادتر می شد و ما حتی نمی دانستیم چطور باید فرار کنیم. اوضاع به قدری وحشتناک شده بود که برای یک مسیر کوتاه دوازده برابرکرایه ی همیشگی پول تاکسی دادیم.
و باز هم : خیلی از ترنس ها وگی ها اصلا امضا کرده ایم و تعهد داده ایم که فلان پارک یا فلان پاساژ و یا حتی فلان خیابان نرویم.
هی می گوید و انگار حواس اش نیست که دارد چه می کند با آن همه باور من. وقتی صحبت به بسیج و نیروی انتظامی می رسد همه چیز رنگ فاجعه به خود می گیرد. می گوید: حالا مردم و فحش هاشان قابل تحمل است. آنقدر که ترنس ها و گی ها از پلیس و بسیجی ها می ترسند از کسی نمی ترسند. این ها که باید حافظ امنیت ما باشند بدتر و وحشتناک ترند. ما را دستگیر می کنند و به بهانه ی گرفتن تعهد به پایگاه هاشان می برند و درست در همان جا بدترین و وحشیانه ترین تجاوزها را می کنند چون فقط اینها هستند که با مصونیت کامل می توانند تجاوز کنند و به کسی هم پاسخگو نباشند. نیروی انتظامی در پاسخ به شکایت یکی از ترنس ها که به او توسط پنج پلیس نیروی انتظامی تجاوز شده بود گفته که مگر شما برای همین با آرایش و این سرو وضع بیرون نمی آیید؟
دلم می خواست بگویم که کمی صبر کن تا نفس بکشم که باز ادامه داد: بعد از ریاست جمهوری احمدی نژاد وضع خیلی بدتر از قبل شده. هر شب در خیابان کالج که معمولا ترنس هایی که تن فروشی می کنند آخر شب آنجا می ایستند، عده ای با موتور و لباس شخصی با چفیه به گردن هر کسی را که بگیرند با چاقو می زنند. یک دعوای ساختگی راه می اندازند و بعد چند نفری با چاقو به جان اش می افتند و همانطور زخمی رهایش می کنند.
دزدیدن ترنس ها هم یکی از رایج ترین اتفاق هاست.
حالا خودتان را جای یک ترنس بگذارید که چنین قربانی ای باشد،خانواده هم که آن باشد، مردم هم که خب تنها دهانی اند انگار برای فحاشی، و مأموران امنیت هم خود متجاوزانی چنان.
باور کردم وقتی که می گفت، "هر وقت هر کدام از ما همدیگر را می بینیم خیلی به ملاقات بعدی امیدی نداریم. همیشه فکر خودکشی در سر اکثر ترنس ها و گی ها وجود دارد."
تیغی در دست جلاد
تمام مصیبت های قانونی و اجتماعی یک سوی ماجراست که می شود با امید تغییر جنسیت به رفع آنها هم امیدوار بود. اما این بازی فاجعه بار گویا تا اتاق عمل هم باید ادامه داشته باشد.
امکانات روان درمانی و روانکاوی به قدری محدود است که گاه دانش بیمار بر دانش روانکاو و روانپزشک اش هم می چربد. این خلا تا آنجا پیش می رود که بیمار بعد از عمل و مقاومت چند ساله درست پشت درهای اتاق عمل به فکر خودکشی بیافتد.
با اینکه ترنس ها با مشکلاتی کمتری به نسبت دیگر اقلیت های جنسی در حوزه ی دولت مواجه اند(که آن نیز در اثر تلاش هایی بود که "روح الله خمینی" را وادار به امضای برگه ای کرد که یک مرد تغییر جنسیت دهد) اما با این وجود هیچ یک از خدمات درمانی دولتی، از جمله بیمه ی درمان، شامل ترنس ها نمی شود.
هزینه ی جراحی در ایران بین چهار تا شش ملیون تومان است که دولت تنها کمتر از یک چهارم این هزینه را به عنوان وام پرداخت می کند.
با فرض حل تمام این مشکلات، جراحی انجام می شود. جراحی ای که به زعم بیماران به یک سلاخی نزدیک تر است. دانش پزشکی معروفترین جراح ایرانی در حدی است که نتیجه ی اغلب جراحی های او عوارضی است چون عفونت، و از دست دادن قوه ی جنسی. آخرین بیمار او زیر عمل دچار اختلال شده و مجری ادرار و مدفوع او عوض شد.
بیماران ایرانی که در ایران، و بعد از تلاشی همه جانبه موفق به عمل می شوند، باید آرزو کنند که مثل اغلب عمل کرده ها مجبور نباشند تا چهار برابر هزینه ی اولیه را تامین کنند، تا بتوانند بعدا در کشوری چون تایوان عوارض سلاخی اول را از بین ببرند.
شرایط بد کارد را چنان به استخوان ترنس های ایرانی رسانده که می گویند حاضرند هزینه ی تحصیل یا دوره ی آموزشی او را خود تأمین کنند تا این پزشک ایرانی پا از مرزها بیرون بگذارد و دانش خود را نو کند.
یکی از بزرگ ترین و خطرناک ترین عوارض این فقر دانش پزشکی، جراحی بی دلیل هموسکسوئل هاست. طبیعی است با وجود عدم آموزش های اجتماعی و نبود تشکیلات قانونی در کنار فقر روانکاو و پزشک، هر همجنسگرایی خود را ترنس بداند و حتی پیکر خود را به دست تیغی بسپارد که صاحب آن آگاه تر از خود او نیست.
اینها تمام اطلاعاتی بود که که دوست تازه یافته ام می داد.
او هنوز شک دارد. ترنس است؟ یا گی است؟ در آخرین مراجعه اش به روانکاو این را پرسیده و پاسخ خنده داری شنیده: خیلی هم خوشحال باش که اینطوری هستی. حالا چه کار داری که هومو هستی یا ترنس. برو هر طور که خواستی حال کن.
می گوید از جنسیت خودش راضی است و نمی خواهد زن شود. در کنار تردیدها، به گی بودن خودش باور دارد. من مطمئنم که دانش او صد بار به دانش آن روانکار می ارزد.
این قصه تمام نمی شود
تمام آن بغض و کینه را با خودم حمل می کنم. منتظرم کسی حرف حقوق بشر را بزند تا بپرم وسط و بپرسم نظرش درباره ی اقلیت های جنسی چیست. از آن روز تا به حال در هیچ بحث دیگری شرکت نکرده ام.
از میان آن خیل عظیم مدافعان حقوق بشر یک همراه یافته ام. از دختری حرف می زند که جنسیت خودش را باید در مذهبی ترین شهر ایران و در سنتی ترین مدل خانواده ی ایرانی انکار کند، "از اول دخترانه رفتار نمی کرد و همه هم به نوعی تشویق اش می کردن. تا اینکه بزرگ تر شد و حالا سال هاست سینه هاشوا سفت می بنده. خانواده اش تا چند وقت پیش امیدوار بودن که هوسی است و از سرش می پره. تا اینکه عاشق یک دختر شد و سکس او لو رفت. فشارها بیشتر شد تا چند ماه پیش که گفت می خواد عمل کنه. دعواهای لفظی به کتک کاری کشیده و با اینکه بچه خیلی باهوش و درس خوانی بود ترک تحصیل کرد. یکی از دلایل مدرسه رفتن منظم او، بودن در کنار دخترها بود و استخر و کتابخانه و خلاصه هیچ جمع دخترانه ای را از دست نمی داد. حالا که ترک تحصیل کرده به شدت افسرده شده و احساس می کنم دور تازه ای را شروع کرده. یعنی از زمانی که حرف جراحی جدی شد برخوردها به قدری خشن شد که له شد. همه آن تشویق ها تمام شد..."
یادم افتاد شازده کوچولو هم همین یکی دو ماه پیش از تحصیل در دانشگاه انصراف داد. این را می گفت و تأکید می کرد که اکثر قریب به اتفاق ترنس ها مجبور به ترک تحصیل می شوند.
بوی خون
ساعت پنج صبح است و این گزارش را تمام می کنم. هوا گرگ و میش است و گرفته. شازده کوچولوی من حتما تنها در اتاق اش خوابیده و من دارم فکر می کنم به تن بی جان و خون آلودی که تا به حال مأمورهای شهرداری یا آگاهی از خیابان کالج برده اند. دارم فکر می کنم به دهانی که طعم سیانور را برای اولین و آخرین بار می چشد. فکر می کنم به سینه های بی فرم آن دختری که حالا خوابیده و دارد خواب عشقبازی با دختری را می بیند که دوست اش دارد عاشقانه .
سپیده زده و من قسم می خورم دیشب کسی در این سرزمین سلاخی شده.
بوی خون می آید. روزنامه افتاده زیر پایم. گرم شد پایم. از تیتر "حقوق بشر در ایران" روزنامه خون می ریزد.
نشریه چراغ
www.pglo.net
|