خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمان است.
......
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...**
زندان اوین، بند زنان، یک اتاق، یک صندلی***
فیلم با این جمله شروع میشود ، صندلی ای که شبیه یک صندلی الکتریکی است ، صندلی ای که زنانی که رویش مینشینند تغییر میکنند. سرگذشتشان را تعریف میکنند ، سرگذشتی که با تمام تفاوت ها در یک چیز مشترک است. این زنان کسی را کشته اند ، عمدا یا سهوا . داستانشان حقیقت است ؟ یا چیزی که ساخته اند تا فاصله شان را با چوبه ی اعدام طولانی تر کند ؟ نمیدانم . من این چوبه ی اعدام را واژگون میخواهم . من هیچ سری را بر فراز این چوبه ی دار در پرواز نمیخواهم.
وکیل راضیه پیام اصلی فیلم را به زبان می آورد :
راضیه از این جامعه چه گرفته که امروز در مقابل این جامعه مقصر قلمداد میشود ؟ دختری که چهارده سال در جامعه رها شده ، در پانزدهمین سال زندگی اش در مقابل قانون قرار میگیرد . جرم : قتل .
جامعه ای که مسئولیت خود را در ساختن شخصیت شهروندان خود به جا نمی آورد ، در انتهای راه پر پیچ و خم ایشان ، کاردی بر گلویشان میگذارد و فریاد میزند :
دشمنید ، دشمنید ...خلقان را دشمنید ****
چه داده اید که در قبالش جانشان را میستانید ؟
مهوش شیخ الاسلامی در فیلم به زنان اجازه میدهد که بگویند و بگویند و بگویند . زنانی که چهره شان و زندگی شان در مدتی بر صفحه ی اول حوادث روزنامه ها جای میگرفت ، و یا شاید نه حتی آنقدر ، بلکه تنها یک نوشته ی کوتاه بودند در کنار صفحه ی حوادث ، در روی صندلی ی کزایی زندان اوین جان میگیرند . صدایشان را میشنوی ، فاطمه حقیقت پژوه، افسانه نوروزی و زنان دیگری که شاید نامی از آنها شنیده ای ، یا نشنیده ای ، راضیه ، فاخته ...
اشکهای فاطمه ، گریه های زهرا دختر فاطمه . دیسک کمر زهرا در سن 16 سالگی : از صبح بلند میشوم و سبزی پاک میکنم ، عادت ندارم ، مادر زندگی ما را میساخت.
و مادر نیست ، مادر سالهاست که در گوشه زندان زندگی میکند و هر روز قدمی به چوبه اعدام نزدیکتر میشود.
زهرا که به خاطر عدالت اسلامی ، در کودکی زن شد .
افسانه از کتک خوردنش میگوید : افسانه سیاسی نیست . به جرم جنایت در زندانهای اسلامی هر شب طناب دار را بر گردن خود حس میکند. افسانه 4 هفته شکنجه میشود و کابل میخورد ، ماموران مایل بودند که او اعتراف کند که شوهرش مرد را کشته است . تا نام مقتول به عنوان متجاوز به ناموس مردم رقم نخورد. مقتول یکی از رتبه های بالا در سازمان اماکن و اطلاعات را دارد.
فاخته در چهار قدمی چوبه دار ، چهره اش را پنهان میکند . آبروی پدرش انگیزه ی این بی چهره بودنش است ؟ نمیدانم ، اما حرکت پر تشویش دست فاخته بر صندلی کزایی ، به تو اجازه ی این را میدهد که برای فاخته چهره ای در اندیشه ی خودت بسازی ، فاخته چهره ی تمامی زنان ایران است.
و انتهای فیلم ،فیم با صحنه ای بسیار پر قدرت تمام میشود . زنان و صدایشان در هم اغدام میشود ، هم همه ای میشود ، نقطه ی ادغام سرگذشت ها ، هم همه ای بر تصویری خاکستری ، دیوار های بلند زندان...
اگر قصد مهوش شیخ السلامی تنها همین چهره دادن به اسامی و عکسها و ماجرا ها هم بود ، کاری موفق را عرضه کرده است. اما شیخ السلامی پیشتر هم میرود.
ماده ی 61 : کسی که جرمی را مرتکب میشود برای دفاع از ناموس یا مال و جان خود تحت پیگرد قانونی قرار نمیگیرد و تبرئه میشود.
در دنیای امروز ناموس را چگونه معنی میکنیم ؟ ناموس ربط مستقیم با سکسوالیته زنان دارد. ناموس مردان تن و بدن زنان پیرامونشان است. در حالی که ناموس زنان ، تن و بدن خودشان است. دفاع از ناموس برای مردان ، به قتل دختر ، همسر و خواهر سرکش می انجامد ، احتمالا معشوق مرد این زنان نیز از این دفاع از ناموس بی بهره نمیماند. او از خیانت همسر ، یا سرکشی دختر و یا خواهر مطلع میشود و جانشان را میگیرد . این دفاع واقعی از ناموس است ، معنای واقعی ناموس ، که نه تنها مجازات نمیشود ، معمولا از طرف خانواده مرد از او قدردانی هم میشود.
دفاع از ناموس برای زنان ، به قتل متجاوز به خود ایشان منجر میشود. این قتل ، در قوانین اسلامی ، قتل عمد است.
قانون یکسان است ، این جنسیت افراد در مقابل قانون است که آنها را با گل و شیرینی به خانه ، یا با اشک و آه به پای چوبه دار میفرستد.
شیخ السلامی این نابرابری جنسیتی انسانها در مقابل تنها یکی از قوانین اسلامی را به تصویر میکشد. و بدون کلامی از سوی خودش ، بدون افزودن کلامی اضافه به حرفهای زنان ، قانون را مورد پرسش قرار میدهد. تبحر شیخ السلامی در استفاده از چشم دوربین ، فیلمی موفق در نقد تنها یکی از قوانین نابرابر نشان میدهد ، خوشه ای از خارستان قوانین جمهوری اسلامی....
************************************************
پا نوشت :
* این نوشته تنها تلاشی است در انسجام نظراتم بعد از بحثی که با دوستان خوبم در بعد از تماشای فیلم دیشب داشته ایم.
** قسمتی از شعر بلند " آیه های زمینی " از مجموعه تولدی دیگر ، فروغ فرخزاد
یکی از بچه ها بعد از فیلم اشاره ای به این شعر داشت.
*** فیلم با این جمله آغاز میشود.
**** شاملو
استکهلم ، سوئد