Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

ما گونه‌ای دیگر می‌توانیم! / فضاهای زندگی ، رویاهای زندگی / وینکه سیتس‌لاف

ما در جنبش زنان همه‌ی ساختارها را زیر سئوال بردیم: از آن جمله بحث‌هایی از قبیل این که ما تا چه میزان زن ـ مرد، مادرـ دختر هستیم؟ خود را چه گونه می فهمیم؟

زنان لزب سال‌مند

برای من هم‌جنس‌گرا بودن گونه‌ای دیگر زیستن است، یعنی مورد تردید قرار دادن و زیر سوال بردن ساختارهای موجود است. در این سخن‌رانی می‌خواهم به جنبه‌های مختلف دیدگاه سیاسی خود بپردازم. به این تردید تأکید می‌کنم که روند زندگی این گونه سپری نمی شود که در متن یک سخن‌رانی می‌آید و باب طبع واقع می‌شود. با نگاه به پشت سر همه چیز همیشه بسیار سامان یافته به نظر می‌رسد.
سال‌هاست که پیری و امکان نوعی دیگر از زندگی ذهن مرا مشغول کرده است. هم‌راه با زنانی دیگر در تجربه‌ای زندگی می‌کنم از ساختن طرح‌های نظری این تجربه تا حل مسائل مالی آن یکی از مشغولیت‌های من است.

زنان هم‌جنس‌گرا ـ زن هم‌جنس‌گرا چیست؟ کدام است؟
درک‌هایی متفاوت از زنان هم‌جنس‌گرا وجود دارد. بسیاری، به ویژه زنان غیرهم‌جنس‌گرا، زنان هم‌جنس‌گرا را تنها با گرایش‌های جنسی تعریف می‌کنند. این درک اما موضوع بحث من نیست. برای من و برای بسیاری دیگر، هم‌جنس‌گرایی یک زن شکل و مدلی از زندگی است. برای نسل ما ـ و من ادعا می کنم، برای نسل پیشین هم ـ تعریف آن در واقع این است که ما از اجبار ازدواج در چهارچوب دگرجنس‌گرایی اجباری خود را رها ساخته‌ایم. ما از مرد به عنوان نان‌آور چشم‌پوشی کرده‌ایم.
نخست جنبش زنان دهه‌ی هفتاد قرن پیش به این موضوع پرداخت که عشق زنان به یک‌دیگر می‌تواند کیفیتی ویژه داشته باشد . نسل جوان امروز که در پروسه‌ی جنبش زنان و دست‌آوردهای آن تربیت شده است شبکه‌هایی بین زنان می‌سازد. آن‌ها تا حد امکان در تمام عرصه‌های زندگی با زنان هم‌راه می شوند و ترجیح می‌دهند در محیط‌های کاری زنانه به کار مشغول شوند و غیره.
زنان مشهور به زنان تنها قرار گرفته یا زنانی که تنها زندگی می‌کنند نیز با عنوان «زنان بدون مردان» مشخص و دریافت می‌شوند. ما این تجربه را داشته‌ایم و هنوز هم باز تجربه می‌کنیم که وقتی دو یا چند زن در کافه‌ای نشسته‌اند، مردانی که از کنارشان می‌گذرند، خطاب به آن‌ها می‌گویند: آها، شما، شما هم که تنها هستید. بدون مرد- بودن، نوعی کم‌بود تعریف می‌شود.
زنان لزب این را کم‌بود یا فقدان نمی‌بینند و درست به همین دلیل هم به مردستیزی متهم می‌شوند.
بسیاری از زنان لزب بالای شصت سال و شاید هم بالای هفتاد سال، زنانی بوده اند و هستند که خود هزینه‌ی زندگی را تأمین کرده‌اند و امروز ازحقوق بیمه‌ی بازنشستگی شغلی خود استفاده می‌کنند. آن‌ها به ندرت خانواده تشکیل داده‌اند. و اگر هم تشکیل داده‌اند، در اوایل جوانی‌شان بوده است.
در بعضی از مسایل حقوقی ما زنان لزب با مردان همجنس‌گرا وجوهی مشترک داریم. در نتیجه هم‌کاری ما با آنان در این زمینه‌ها منطقی است. جز این، بیش‌تر با زنانی که تنها زندگی می‌کنند، دارای وجوه مشترک زیادتری هستیم.

گوشه‌هایی از تاریخ زنان لزب هم‌نسل من

زنان لزب نسل ما، یعنی زنانی که ایدئولوژی و سیاست حاکم در آلمان فدرال از آن‌ها می خواست که ازدواج کنند و نان‌آور آن‌ها مردان باشند، ولی آن‌ها برخلاف آن عمل کردند و شاغل شدند. کریستن پلوتس در موضوع کار دکترای خود سیاست احزاب حاکم در آلمان فدرال را از 1949 تا 1969را به این شکل توضیح می‌دهد که سیاستی کاملاً به صورت یک طرفه، فقط روی ازدواج متمرکز بوده است و سیاست مربوط به زنان نیز فقط به زنان متأهل می‌پرداخته است. زنان مجرد بعد از ممنوع شدن حزب کمونیست آلمان (KPD) از هیچ حمایت سیاسی برخوردار نشدند.
تجربه‌ی زندگی ما این است که ما می‌توانیم به تنهایی (تقریباً) از پس همه چیز برآییم و باور هم داریم که تا آخرین دوره‌ی پیری از پس خودمان برآییم.
بیش‌تر زنان متولد حول 1920 به این دلیل ازدواج نکردند که در آن زمان مردان در جنگ به سر می‌بردند.
در واقع این جمله نشان می‌دهد که ایدئولوژی جهتی کاملاً به سوی مردان و ازدواج داشت. (دارد؟)
در این بین بر اساس شواهد موجود می‌بینیم که از 1949 در آلمان فدرال تعداد ازدواج‌ها به شدت افزایش یافته است. در آلمان شرقی اما به گونه ای دیگر بود. آمار نشان می‌دهد که زنان متولد حول 1931 بالاترین رقم ازدواج در آلمان غربی را در برمی‌گیرند.
خود من از این دسته زنان هستم.
در اینجا به پیش‌داوری‌هایی می‌پردازم که این موج ازدواج را تقویت می‌کرده است:
سال‌های آغازین دهه‌ی شصت، زنی هم‌سال ما ـ آن زمان کمی بالا یا پایین تر از سی ـ چنان چه از ازدواج و زایش سرباز می‌زد، متهم می‌شد که به سیاست افزایش جمعیت اهمیت نمی‌دهد.
از آن جایی که مردانی که برای ما مناسب به شمار می‌آمدند ـ سابق زنان با مردی هم‌سن و یا مسن‌تر از خود ازدواج می‌کردند نه با جوان‌تر از خود ـ دیگر در جنگ حضور نداشتند، چون مردان متولد 1930 به بعد برای جنگ فرخوانده نشده بودن، بهانه‌ی این که مرد برای ازدواج نکردن نیست، اعتباری نداشت.
به علاوه در آن زمان، مدرسه و آموزش شغلی برای زنان هنوز بسیار مشکل بود. گزارش دولتی سال 1963 نشان می‌دهد که نود در صد جوانانی که مدرک تحصیلی یا شغلی نداشته‌اند، دختران هستند.
اولریکه ماینهف این شرایط را دام ازدواج تعریف می‌کند. زیرا آنان که اجازه‌ی یا امکان تحصیل نداشتند، چاره‌ای برایشان نمی‌ماند جز ازدواج با یک نان‌آور.
زنان لزب سا‌ل‌‌مندی را که می‌شناسم و در مقایسه با آمار تعدادی کم از این دسته زنان را می‌شناسم، که طا ازدواج نکرده‌اند و یا در سال‌های پنجاه، شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد جدا شده‌اند.
آن زمان این مسئله غیرعادی و قبیح به نظر می رسید. زنان مورد بی‌حرمتی اجتماعی قرار می‌گرفتند و آن‌ها هم‌سران بد بودند و یا غیرزنانه. چنان چه جدا شدن زنی از طرف جامعه پذیرفته می‌شد، مرد حتماً بی‌عرضه بوده است که زن از او طلاق خواسته است. با این وجود زنان بیش‌تر از مردان تقاضای طلاق می‌کردند. «سال 1948 نیمی از متقاضیان طلاق زنان بودند در حالی که 1950 بیش‌تر از نصف و 1952، دوسوم از متقاضیان و 1971، هفتاد در صد از متقاضیان طلاق را زنان تشکیل می‌دادند».
در هر حال بیش‌تر دوستان زن لزب من در باره‌ی شوهرانشان می‌گویند که در واقع او مردی خوب و مهربان بود اما من دیگر حوصله نداشتم با او در شرایط تأهل زندگی کنم.
نتیجه: اکثر زنان لزب هم‌نسل ما با این تصمیم جدا شده‌اند که از نظر اقتصادی و عاطفی مستقل زندگی کنند. اما هنوز این به آن معنا نیست که آن‌ها با زنی دیگر رابطه‌ی جنسی برقرار کرده‌اند.
خاله خوانده‌‌ی من برای مثال متولد 1910 و پزشک کودکان بود، سال‌ها با یک دوست زن زندگی می‌کرد که شانزده سال از او بزرگ‌تر و مدیر یک مدرسه‌ی دانش‌آموزان استثنایی بود. دوستی آن‌ها چهل سال ادامه یافت. برای من آن‌ها یک زوج لزب ایده‌آل بودند. وقتی یکی از آن‌ها در سن نود و شش سالگی فوت کرد، دیگری نیز شش ماه بعد به او پیوست.
سال 1975 وقتی که من با محبوبم به دیدن خاله خوانده‌ام رفته بودم ، از من پرسید که آیا ما با هم رابطه‌ی جنسی داریم؟ و وقتی که من جواب مثبت دادم گفت: آه چه زیبا، ما هرگز جرئت آن را نیافتیم. زندگی هم‌جنس‌گرا داشتن برای نسل ما پیران یعنی:
در تأهل زندگی نکردن، یعنی در آن مناسباتی که مرد ضامن امنیت اقتصادی است. برای استقلال اقتصادی خود تلاش کردن و شاغل بودن.
طبعاً از نظر عاطفی روابط مشترکی وجود دارد، نمونه‌ی آن خاله خوانده‌ی من.
وقتی که می گویم؛ زندگی در مناسبات هم‌جنس گرایی برای من به گونه‌ای دیگر زندگی کردن معنی می‌دهد و می‌داده است، استنادم به آن زمان می‌باشد که شرح دادم. زمان خودش - و من آگاهانه می گویم «زمان خودش» (دهه‌های 50 و 60) که من تلاش کردم از زنی که روی نقش مرد متمرکز است، زنی بسازم. همه جا، هر جا که در خود خواسته‌ی حمایت مردانه و کمک مردانه را حس کردم، آن خواسته را پس زدم. این عمل به صورت مشخص یعنی که همه‌ی آن وظایف را خود به عهده گرفتم، یعنی وظایف او را در زندگی خودم جا دادم و با زندگی خودم هم‌ساز کردم. شاغل بودم و مخارج زندگی‌ام را همیشه خودم تأمین کرده‌ام، بهای خرید خانه را خودم تهیه کردم، تربیت و تأمین زندگیی فرزندانم را خود بدون کمک مردانه به عهده گرفتم – دخالت‌های مردانه را دخالت در استقلال فرزندانم و خودم می‌دیدم.
ما در جنبش زنان همه‌ی ساختارها را زیر سئوال بردیم: از آن جمله بحث‌هایی از قبیل این که ما تا چه میزان زن ـ مرد، مادرـ دختر هستیم؟ خود را چه گونه می فهمیم؟ در این بحث آگاه می‌شدیم که ساختارها و پیش‌داوری‌های پدرـ مردسالاری چه بسیار در مناسبات زندگی فمینیستی ما نفوذ دارد، این که چون این مناسبات در یک مدل اجتماعی حاکم جهت می‌گیرند، باید مورد تأمل و تغییر باشند.

زنان هم‌جنس‌گرا در آمار

آغاز سال دوهزار در آلمان 2‌،82 میلیون نفر زندگی می‌کرد، از آن 3‌،7 میلیون نفر خارجی. 23% و 8% آنان 60 و بالای 60 ساله, تقریباً 11% بالای 80 سال.
به صورت تعداد عبارتند از: 23% از 2‌،82 میلیون 2‌،19 میلیون بالای 60 سال دارند – یعنی جمعیتی بیش از جمعیتی که در آلمان شرقی زندگی می‌کردند- از این تعداد 8 میلیون مرد و 2‌،11 میلیون نفر زن هستند. طبق آمار داده شده از این تعداد 8% خارجی هستند. در این آمار هنوز هیچ کدام از این خارجی‌ها تابعیت آلمانی نداشتند. که حدوداً باید 6400000 مرد و 920000 زن هستند. اگر 5% زنان لزب باشند – این جا قضیه مهیج می‌شود: تعداد باید ذهنی باشد. حدسیات دقیقی در دست نیست. انجمنهای مردان هم‌جنس‌گرا 5% را حدس می‌زند. و در آلمان شرقی از رقم 3% می‌گویند. 1949 4% از زنان مجرد که به سوال در باره‌ی ارضای جنسی پاسخ دادند، لزب بودند. 30% پاسخی ندادند. دفتر شیوه‌ی زندگی هم‌جنس‌گرایان سنای برلین برای شهرهای بزرگ تخمین‌های بین 5% تا 10% را گزارش می‌دهد. اگر بر اساس آمار 5% لزب باشند، حدوداً 560000 نفر می‌شوند که از آن‌ها 44800 نفر زنان مهاجر هستند.
من چه گونه این 5% یعنی 560000 هزار نفر را پیدا کنم؟ بر مبنای ارقام بالا باید 2‌،3 میلیون زن بالای 60 سال می‌بایست مجرد باشند. این رقم اما در آمار وجود ندارد، اگر هم داشته باشد، تحت عنوان مجرد، مطلقه و یا بیوه هستند. کسانی که تنها زندگی می‌کنند؟ در این رابطه رقمی وجود دارد: 50% از کسانی که تنها زندگی می‌کنند بالای 55 سال هستند. اما در مورد مرد یا زن بودن آن‌ها اطلاعی در دست نیست. آیا این به من کمک می‌کند؟ علاوه بر این: من چه هستم؟ بر اساس آمار، مطلقه. اما من تنها زندگی نمی‌کنم، پس من هم قابل پیدا کردن نیستم.
از نظر آماری هیچ رقمی در باره‌ی زنان لزب مسن وجود ندارد.
ما هم تا کنون به آمار ارزش و بها نداده‌ایم. چر ا که این آمار هم بر اساس دیدگاهی تدوین می شود که تعاریف منحرف، بیمار، معیوب و... را دنبال می‌کند. یا می‌تواند بکند. طبیعی است و ما با این دیدگاه‌ها هم‌راهی نمی‌کنیم.

شرایط حقوقی زنان لزب

دادگاه عالی آلمان در تاریخ 10 مای 1957 تصویب کرد که زنان را نمی‌توان مشمول پاراگراف 175 قانون سراسری جزا دانست. «دادگاه عالی آلمان با سنجشی مهم این عقیده‌ی گسترده و رایج را تأیید می‌کند که در دوستی‌های زنان رابطه‌ی جنسی نمی‌تواند یا نمی‌شود مهم باشد». جای تأمل دارد که پس از 1945 تعدادی بسیار زن بیوه وجود داشت که هیچ جا حضور پیدا نمی‌کنند.
این تصمیم دادگاه عالی معمولاً به این صورت تفسیر می شود که روابط جنسی زنان جدی گرفته نشده است. این خود یک نگاه است. نگاه دیگر می تواند این گونه تفسیر کند: شاید زنان زیادی بودند که در روابطی دوستانه زندگی می‌کردند و علیه تبعیض پاراگراف 175 مقاومت می‌کردند.
برای مردان بر اساس پاراگراف 175 هر گونه روابط هم‌جنس‌گرایی مجازات داشت. طبیعی است که مجازات حقوقی باری سنگین‌تر از بی‌اعتنایی دارد. مجازات حقوقی به این آگاهی جمعی تکیه داشت که روابط جنسی بین هم‌جنس را اساساً بیمارگونه، عصیان جوانی و یا امتیازی بورژوایی می‌پنداشت.
بعضی از پیش‌داوری‌ها و تبعیض‌های اجتماعی را تا این جا برشمرده‌ام. با این حال روی‌دادهایی را به خاطر می‌آورم که تازه باید تحمیل شوند و جا بیفتند:
1948 دو معلم زن که با هم زندگی می‌کردند یک نوزاد را به فرزندی پذیرفتند. مادر خوانده‌ی من در سال 1949 با خواست پدربزرم قیمومیت من و خواهرم را به دست آورد. زندگی مشترک این زنان را هیچ کس هم‌جنس‌گرایانه نخواند و از آن چنین نتیجه‌ای هم نگرفت.
به نظر من – و این هنوز نیاز به بررسی دارد- الغای پاراگراف 175 قانون سراسری جزا در سال 1969 تغییری بود:
با این که مجازات حقوقی برداشته می‌شود، اما مردان و زنانی که در روابط هم‌جنس‌گرایی زندگی می‌کنند، هم‌چنان با پیش‌داوری‌های اجتماعی که امروز تبعیض نامیده می‌شوند روبه‌رو هستند، این پیش‌داوری‌ها: می‌توانند حق سرپرستی فرزندان‌شان را از دست بدهند. این تجربه‌ی دوستانی زن است که طلاق گرفته‌اند. من تصمیم‌هایی شبیه این را علیه زنان پیش از 1969 نمی‌شناسم.
امکان پذیرفتن کودکی به عنوان فرزند برایشان وجود ندارد؛ اورسولا زیلگه در مورد آلمان شرقی شرح می‌دهد که تعداد کودکانی که به فرزندخواندگی داده می‌شدند در دهه‌ی 50 رو به کاهش گرفت، چون برای مادرانی که فرزند خارج از ازدواج داشتند حفظ فرزندان‌شان ساده‌تر شد. هم‌چنین شرح می‌دهد که یک زن هم‌جنس‌گرا در دهه‌ی هفتاد توانست کودکی را به فرزندی بپذیرد که یک سال با او زندگی می‌کرده است.
زن و مرد هم‌جنس‌گرایی که به عنوان مربی کودک کار می‌کنند، حق ارتقا به مدیریت در رشته‌ی خود را ندارند. و این گونه استدلال می‌شود که آن‌ها به جوانان تصویری غلط از زندگی، تصویرهای اجتماعی غلط منتقل می‌کنند، یعنی هم‌جنس‌گرا، زندگی منحرافانه. و به این ترتیب «روابط جنسی نرمال» (و از طریق آن ازدواج) زیر سوال می‌رود.
با استدلال قابل اعتماد نبودن (دریافت عامیانه می‌گوید) «به کسی که منحرف زندگی می‌کند، نمی‌توان اعتماد کرد» حق کسب مقام‌های مسئولیت‌دار از آنان گرفته می‌شود.
این نشان می دهد که الغای پاراگراف 175 در سال 1969 کافی نبوده است و به معنای حق برابرنیست. پیش‌داوری‌های اجتماعی هم‌چنان برقرارند. به رسمیت شناختن شبه ازدواج هم‌جنس‌گرایان نیز همین ساز و کار (استراتژی) را دارد.

زنان لزب (و مردان هم‌جنس‌گرا) که زوج قانونی می‌شوند، ازدواج- هم‌جنسی

در مورد ازدواج هم‌جنس‌گراها مسئله فقط به نفس ازدواج مربوط نمی‌شود – سیاست‌مداران محافظه‌کار به آن پر بها می‌دهند- بلکه بیش‌تر ثبت زندگی مشترک است. این هم تازه برای انسان‌هایی معتبر است که هم‌جنس‌گرا هستند و نه برای دگرجنس‌گرایانی که نمی‌خواهند ازدواج کنند. پس باز هم یک قانون ویژه. کریستینا شنک در این باره مفصل و مستحکم برای دیگر شکل‌های زندگی مشترک اظهار نظر کرده است.
بهترین دستاورد مترقی این قانون، حق اقامت برای زنان لزب خارجی است که از طریق ازدواج با زنی لزب کسب می‌کند. یک زن لزب که در سرزمینش تحت تعقیب قرار دارد و به این دلیل این جا تقاضای پناهندگی می‌دهد, به دشواری حق اقامت پیدا می‌کند. اگر زنی را پیدا کند که با او در زندگی شریک شود، مانند دیگر جفت‌های مزدوج این جا اجازه‌ی اقامت می‌یابد. و اگر زوجیت ثبت شده به اندازه‌ی کافی دوام آورد، او می‌تواند به اجازه‌ی اقامت دایمی و مستقل دست یابد. این بهترین بخش این قانون است، که باز هم نوعی دام ازدواجی است و گرنه: زنان لزب که روابط ازدواجی دارند می‌توانند و باید جور یک‌دیگر را بکشند که تا کنون نیز انجام داده‌اند. اما این ثبت روی دریافت کمک‌های اجتماعی و حقوق کمک بی‌کاری آنان تأثیر محدود کننده دارد.
طبقه‌ی مالیاتی‌شان مانند افرادی است که تنها زندگی می‌کنند و نه مانند زوج‌های مزدوج.
آن‌ها – مانند ازدواج معمول- از فرزندان خود یک چهارم و از ثروت بازمانده‌ی پدر و مادر نصف ارث می‌برند. دوست زن به این ارث حق دارد، و می‌تواند قانوناً کسب کند.
اما به عکس ازدواج‌های مرسوم از تخفیف مالیات بر ارث برخوردار نیستند:
یک نمونه: زن یا مرد بیوه 307000 اویرو از ارث‌اش ازمالیات معاف می‌باشد، برای هم‌جنس‌گرایان دارای زندگی مشترک ثبت شده این رقم 5222 ایورو است. علاوه بر این بیوه‌ها طبقه‌ی مالیاتی یک (7- 30%)، برای زوج هم‌جنس سه (17 تا 50%) است.
زن یا مرد زنده مانده از زوج هم‌زیست مستمری بازنشستگی نمی‌گیرد. امنیت پیری خود را خودش باید از طریق شغل تأمین کند.
زوج‌های هم‌زیست نمی‌توانند کودکی را به فرزندی بپذیرند، در این بین بحث است که آیا اجازه داشته باشند فرزند زن هم‌زیست خود را به فرزندی بپذیرند.
اگر مادر کودک بمیرد، حق سرپرستی کودک به خانواده‌ی مادر تعلق می‌گیرد و اهمیتی ندارد که کودک و این زوج هم‌زیست مادرش چه مدت با هم زندگی کرده باشد.
اگر خانواده‌ی مادر موافق باشند امکان توافق هست.
بنا بر این خویشاوندی خونی هم‌چنان بر خویشاوندی انتخابی مسلط است و از حقوق برابر خبری نیست.

حق بازنشستگی پیری

امروز زنان پیر هم‌جنس‌گرا با حقوق بازنشستگی از شغل خود زندگی می‌کنند.
برای مثال یکی از دوستان زن من از 1954 با دوست زن خود زندگی می‌کند. امروز هر دو 82 ساله هستند. دوست زن شغل ثابت کارمندی خود را رها کرد. او تمام وظایف کدبانویی را انجام می‌داد و منشی دوستش نیز بود – مسئول همه چیز بود. امروز از حقوق بازنشستگی‌اش راضی است. چرا؟ آن‌ها با هم توافق کردند که دوست دیگر او را رسماً استخدام و بیمه کند.

حقوق بازنشستگی زنان لزب از مردان هم‌جنس‌گرا کم‌تر است – این ولی برای همه‌ی زنان شاغل صادق است: درآمد زنان هم‌سن ما،سطح آموزش و شرایط شغلی ما بسیار پایین‌تر از مردان بود. 1966 در بررسی «سهم زنان» حکومت آلمان مشخص شد که «اغلب زنان در مقام‌های "ساده" و "متوسط" کار می‌کنند، چون برای مقام‌های "بالاتر" به مردان ارجحیت داده می‌شود. در همین بررسی می‌آید که فاصله‌ی درآمد مردان و زنان در صنعت به طور متوسط 31% است.» این تأثیر روی حقوق بازنشستگی امروز تأثیر گذاشته است. بنا به گزارش «بیمه‌ی پیری» دولت آلمان در سال 1999 مردان در سال 1997 بالای 65 سال درآمد خالص ماهانه‌ی بین 2112 مارک (در شرق 1550). بدترین وضعیت را زنان طلاق گرفته داشتند. آن‌ها به طور متوسط 1890 مارک (در شرق 1343). 5‌،3% مجموع جمعیت با کمک‌های اجتماعی زندگی می‌کنند، تنها 7‌،1% از پیران. خب، آمار فقط ارزش‌های معدل را بیان می‌کند. زنان‌لزبین‌هایی با پول بیش‌تر یا کم‌تر وجود دارد.
برای آن‌ها که در حال حاضر بین 40 تا 60 ساله هستند دشوارتر می‌شود: برای مثال لزب‌هایی که در جنبش زنان فعالانه کار کرده‌اند. معمولاً در پروژه‌های زنان با بیمه‌ی پیری بسیار بدتر. این البته در مورد زنان و مردانی هم صدق می‌کند که تنها زندگی می‌کنند و در پروژه‌های چپ استخدام هستند.

امروز پیرشدن برای ما زنان لزب پیر چه معنا و اهمیتی دارد؟
پیری چیست؟

پیری در آمار و در زبان رایج و در زبان مراقبت از سال‌مندان در گروه‌هایی متمایز ومشخص می‌شوند:
40 تا 60 ساله
60 تا 80 ساله = پیر
80 ساله و بیش‌تر = پیر فرتوت یا بسیار پیر
من در این بحث به 60 تا 80 سالگی و 80 سالگی به بالا می‌پردازم.
از نظر من 40 تا 60 ساله‌ها پیر نیستند، با وجود این که در بازار کار این گروه پیر به شمار می‌آیند. این گروه مشمول مقولات و شرایطی دیگر است.
وقتى جوان بودم، دقیقاً مى‌دانستم پیرى چیست، با زنان پیر برخورد داشتم و با دقت به آنان توجه مى‌كردم. به همین علت در میانه‌ی 30 سالگى با هم‌سرم خانه‌اى ییلاقى ساختیم، تا در پیرى به بالا رفتن از پله‌ها نیاز نداشته باشم.
هنگامى كه خودم پیر شدم، فهمیدم كه در باره‌ی پیرى هیچ نمى‌دانم، در این باره حالا می‌خواهم ‏مفصل بگویم. به علاوه در حال حاضر 35 سال پس‏ از آن در سافوـ ‌پروژه‌ی خانه‌ی زنان هم‌جنس‏گرا در شهر در خانه‌اى در طبقه‌ی چهارم و بدون آسانسور زندگی می‌کنم!
پیرى گذشته‌اى است كه مرتب طولانى مى‌شود. احساس دریافت زمان تغییر مى‌كند. وقتى كه من امروز مى‌گویم «تازگى» منظورم 10 سال پیش‏ است. دیروز به نظر من 20 سال پیش‏ است. 50 سال پیش‏ بزرگ‌سال بودم و افراد 50 سال جوان‌تر از من، امروز کاملاً بزرگ‌سال هستند.
موضوع چگونگی كنار آمدن با این گذشته است، داشتن وقت برای اندیشه و تأمل ، جدایی از بسیارها و بررسی این كه چه چیزهایی هنوز مهم هستند.
در این جا هم هم موضوع یكی درونی - تجربه‌های من- است و یكی بیرونی که به تاریخ نسل من تعلق دارند: تجربه‌‌ی واقعی فاشیسم و جنگ، پیدایش‏ و ساخته شدن BRD و DDR، جنبش‏های رهایی از استعمار، جنبش زنان، جنبش‏ زنان هم‌جنس‏گرا، مبارزات چریك شهری در BRD، مبارزه علیه شكنجه در شکل زندان‏ انفرادی، به مواردی از گذشته بیرونی اشاره كردم كه ببینیم در كدام قسمت از این گذشته سهمی داشته‌ایم و یا چه چیزی بر ما اثر گذاشته است. در كدام بخش هنوز میل به حضور داریم.
پیر شدن یعنی تغییر و/یا تحول در همه بخش‏های زندگی است.
هم‌چنیین تغییر جسم من: هر كسی می‌تواند ببیند كه من پیر هستم. جسم من به مراقبت ویژه نیاز دارد. خوب جسم من بهترین و امین‌ترین دوست من است و تا امروز به من وفادار بوده است. از دوستی‌های خوب باید مراقبت شود. بسیاری از ما سعی می‌كنیم بدن خود را در تعادل نگاه داریم، كم‌تر با كمك پزشكان و بیش‏تر با كمك زنان متخصص‏ طب سنتی. البته این تغییرات جسمی را نباید با بیماری یكی دانست.
آینده‌ی من به امروز وابسته است. اگرچه اعمال و رفتارم دیگر مانند گذشته به خاطر آینده نیست ولی نگاهم را هم به روی آینده نمی‌بندم.
و: خودم را برای رفتنم آماده می‌كنم.

پـیـر می‌شـوم

پیری و مرگ برای من به یك معنی نیستند. پدر و مادر من زود مردند، كودكیم را در جنگ گذراندم. این احساس‏ كه هر روز یا لحظه می‌تواند آخرین روز یا لحظه‌ی زندگیم باشد، اغلب با من بوده است و میل به زندگی را در من تقویت كرده است.
در عین حال همیشه می‌خواسته‌ام صد ساله شوم. این را تا امروز هم می‌خواهم. تا پنجاه سالگی همیشه این احساس‏ را داشتم كه بیش‏تر از زمانی كه زندگی كرده‌ام در پیش‏ رو دارم. هنگامی كه پنجاه ساله شدم، برایم روشن شد كه حالا نیمی از آن گذشته است و سال‌های باقی‌مانده برای زندگی روز به روز كم‌تر می‌شود. حالا پیرم و پیر می‌شوم.
ولی دیگر زنان پیر هم‌جنس‏گرا كجا بودند؟ به آن‌ها نیاز داشتم، تا بفهمم، كدام یك از این تغییرات ویژه‌ی پیری است و كدام یك خاص‏ من. به آن‌ها نیاز داشتم تا با آنان در باره‌ی زندگی قدیم و جدیدم صحبت كنم، در باره‌ی پاییز و زمستان بگویم: این كه چگونه باید این زندگی را سامان داد و چگونه می‌توان با گذشته و با کدام گذشته وداع كرد؟
در جریان جست‌وجو سافیا(SAFIA) را یافتم. برای نخستین بار در زندگیم زنانی هم‌جنس‏گرا را می‌دیدم كه پیرتر از من بودند و مشخص‏ می‌شد: من 56 ساله‌ام!
(در زیر نویس می‌آید: «در این جا باید بگویم: من از 1981 بازنشسته‌ام و در زمانی که مدیر مدرسه بودم تمایل جنسی‌ام را علنی نکردم. چون تا 1981 ممکن بود به دلیل تمایل جنسی‌ام شغلم را از دست بدهم.»)
برایم کار در مدرسه بسیار با اهمیت بود، در مدرسه‌ای بسیار سیاسی کار می‌کردم که این موضوعی دیگر است. اخراج من به دلایل سیاسی نیز ممکن نشد چون هم‌بستگی این جا بسیار بزرگ بود.
جنبش زنان هم‌جنس‌گرا برای هم‌بستگی لازم برای آن حدود 40 لزب بالای 60 سال و 11 نفر بالای 70 سال.
این بخشی کوچک است از پانصد و شصت هزاری که در آمار می‌آید. بعضی از زنان مهاجر نیز جز ما هستند.
چه فرقی بین 60 ساله یا 70 یا 80 ساله بودن و 40 ساله بودن هست؟ می‌خواهم تفاوت‌ها را دسته‌بندی كنم.
برای من این طور بود: در 40 سالگی زندگی‌ام دو باره شروع شد، سال‌های بین 50 و 60 سالگی دشوار‌ترین سال‌های زندگی من بود، در 60 سالگی گام‌هایی را برداشتم كه زندگی را برای من با ارزش‏تر كردند.
از دید من پیری برای 40 ساله‌ها آینده و برای من حال است.
ما پیران گاهی اوقات آگاهانه و لجوجانه جای به حق خود را طلب می‌كنیم، در این صورت جوان‌ها ما را مادر یا ملكه به حساب می‌آورند.
از طرف دیگر در مورد من این را هم باید به موضوع اضافه كرد، كه من دیگر نمی‌خواهم مادر باشم. مادر بودن می‌تواند یك مرحله از زندگی باشد. نگهداری از فرزندان، تا زمانی كه هنوز بزرگ نشده‌اند. من به دیگران محبت می‌كنم ولی نه به عنوان مادر بلكه به عنوان یك دوست. من از فرزندان انتظار جبران کار و محبت ندارم، من برای مرحله‌ای از زندگی‌شان مسئول بودم. چرا كه من تصمیم گرفتم كه آن‌ها چگونه زندگی كنند و از آن‌ها پشتیبانی می‌كردم تا راه خود را در زندگی پیدا كنند. این كار را برای هیچ كس‏ دیگر انجام نمی‌دهم. از دوستانم انتظار عمل متقابل دارم و اگر به دلیلی نتوانند، كار خودم را كمكی خواهرانه می‌دانم و نه مادرانه.
در نتیجه جوان‌تر‌ها را به عنوان دختران خودم نمی‌پذیرم.
من نه از دختران واقعی خودم كه مدت‌ها برایشان مادر بودم و نه از دیگر زنان جوان انتظار دارم كه در پیری از من مراقبت كنند. ما باید بدیل‌هایی برای ایده‌ی مراقبت در چارچوب خانواده جست‌وجو کنیم. آرزو می‌كنم كه بین ما دوستی‌هایی شکل بگیرد كه در موقع نیاز به یاری، متقابلاً از هم پشتیبانی كنیم. نیاز به کمک اصلاً به پیر بودن یا نبودن ربطی ندارد. بیماری و معلولیت خیلی زودتر باعث می‌شوند كه دوستان جوان ما خود را از تصویری جدا کنند، كه از جوانی داده شده است، تصویرهایی مانند قوی، دل‌ربا، ظریف و استوار چون مردی 35 ساله.
ما زنان پیر هم‌جنس‏گرا كه علنی زندگی می‌كنیم، هنوز هم در همه جا اقلیت هستیم. ما باید راه خود را بین جماعت پیدا كنیم تا از یك سو ناچار نشویم مانند زنان جوان سرزنده باشیم و از سوی دیگر پیران مسخره به شمار نیاییم. من البته گاهی ترجیح می‌دهم پیرزنی مسخره و نفرت‌انگیز باشم، تا آرزوی كسی را به مادری و مادربزرگی برآورده كنم. یا در ردیف كسی قرارم دهند كه محتاج كمك است و جدی گرفته نمی‌شود و باید تحت قیمومیت قرار گیرد.
یك مثال دیگر: بعضی از زنان جوان آن قدر نیرو دارند كه مرا به حیرت می‌اندازند. من به هیچ وجه نمی‌توانم پا به پای آنان كار كنم. خودم را تحت فشار قرار می‌دهم و می‌كوشم با آن‌ها هم‌راهی كنم. ولی می‌دانم كه نمی‌شود. آیا من/شما این نشدن را كم‌بود می‌دانیم؟
من باید خیلی با خودم كار كنم تا این را نه یك ضعف بلكه به عنوان یك تغییر كیفی ببینم. معمولاً اول نیروی خود را به صورتی آزاد می‌كنم كه عده‌ای می‌گویند، انگار هنوز جوانم. این اشتباه است. بعد می‌فهمم، نیرویم برای چیزی كه می‌خواهم كافی نیست، من به نیرویی بیش‏تر نیاز دارم. البته این مشكل را در تمام طول زندگی داشته‌ام. یك چیز مهم كه در همین سال‌های گذشته آموختم این است كه باید چیزهای مهم‌تر را در اُلویت قرار دهم. همه آن كارهایی كه واقعاً برایم مهم نیست، رها كنم. كارهایی كه دیگران هم به همان خوبی می‌توانند، انجام دهند و خود را روی كارهایی كه برایم مهم هستند، متمركز كنم.
می‌خواهم تا آخرین روز زندگیم و تا آخرین نفس‏ شخصاً مسئول خودم باشم.
با این آرزو شاید فشاری زیاد به خودم می‌آورم.
فکر رایج و خواست اجتماعی این است که پس لطفاً همه كارهای خود را تنها انجام بده، یعنی سیب‌زمینی‌هایم را پوست بكنم، پنجره‌هایم را پاك كنم، داروها را تنظیم كنم و غیره.
حقیقت این است كه من این تصور را كه "من همه كار می‌توانم بكنم"، تصوری كه دوران جوانی داشتم، مورد تردید قرار دهم.
حقیقت این است که من می‌خواهم ایت تصور را مورد تردید قرار دهم. ولی به این معنی نیست که مسؤلیت نسبت به خودم را مورد تردید قرار بدهم یا رها کنم.

پیری در آینه دیگران

همواره با پیش‌داوری‌هایی رو‌به‌رو می‌شویم، که آن‌ها را نمی‌پذیریم:
من می‌دیدم كه دوستان و هم‌كارانم رفقایم نمی‌خواستند بپذیرند كه من پیر شدن را پذیرفته‌ام. با این همه سرزندگی، تو هنوز پیر نیستی. معنی آن به نظرم این است که آن‌ها پیر شدن را با مرگ تدریجی و با از دست دادن میل زندگی برابر قرار می‌دادند.
در این بین در جریان زندگی روزمره متوجه می‌شوم، مرا زنی پیر كه باید به حالش‏ دل سوزاند، می‌بینند: شوهرتان زنده است؟ فرزندانتان از شما مراقبت می‌كنند؟ باز با تصویری از زن مواجه می‌شوم كه نخواسته‌ام باشم و هنوز هم نمی‌خواهم در قالب آن زندگی كنم. از مردان پرسیده می‌شو‌د که چه شغلی داشته‌اند و آیا حقوق بازنشستگی‌شان خوب است. در مورد من این تصور اشتباه را دارند که از حقوق بازنشستگی‌ام در ارتباط با هم‌سرم است.
یا مرا بخشی از كوه بازنشسگان می‌دانند كه به جوانان تحمیل می‌شوند. شما پیرها می‌خواهید تا ابد زندگی كنید؟ پس‏ حقوق بازنشسگی را هم بین خودتان سرشكن كنید و خود را به ما تحمیل نكنید.
به تصویری هم كه در تبلیغات اجتماعی، روزنامه‌ها و تلویزیون از پیران می‌دهد، نمی‌خواهم بپردازم. تصویری كه می‌گوید پیران هنوز جوانند. منظور این تصویر این است كه پیران هم هنوز مشتری و خریدار هستند.

تنهایی:

ما زنان پیر لزب را - و حتماً زنانی را هم که تنها زندگی می‌کنند- همیشه و همواره در قاب تنهایی وفقر قرار می‌دهند. نشان دادم که وضع زنان بیوه از نظر اقتصادی بدتر است.
تنهایی در ادبیات همواره بر رابطه‌ی- مرد- زن برمی‌گردد و یا با نداشتن رابطه تعریف می‌شود. یا: زنانی زیاد هستند (مراجه به قبل) یا: مردان همیشه زنی پیدا می‌کنند حتا در سنین بالای پیری. اگر زنانی بدون مرد باشند پس آن‌ها تنها هستند.
این تعریف از تنهایی مورد تردید بسیار است.
می‌تواند درست به همان اندازه تنهایی در روابط دو نفره م.جود باشد. تعریفی دیگر که مشخصاً متوجه‌ی زنان لزب است ادعا می‌کند که زنان لزب بسطار تنها هستند، چون آن‌ها فقط بدون مرد نیستند بلکه خانواده هم ندارند. خانواده‌ی خودشان که آن‌ها را تبعید می‌کند و خودشان هم که خانواده‌ط خونی جدید با بچه و غیره تشکیل نمی‌دهند.
این استدلال نیز منطقی نیست. برای زنان لزب جوان درگیری با خانواده، جدایی و درد و نیز تجربه‌ی تنهایی وجود دارد. برای ما لزب‌های پیر این درگیری با خانواده، جدایی و درد را مدت‌هاست که پشت سر گذاشته‌ایم. در بسیاری از موارد مناسبات خانوادگی دو باره متعادل شده‌اند. خواهر و برادر و عمو و عمه و دایی و خاله‌زاده و خواهر و بردارزاده هم جزیی از خانواده هستند.
به خصوص برای زنان سفید پوست، وقتی برای زندگی‌ای دیگر تصمیم می‌گیرند، خانواده‌ی خونی و فرزند خود خانواده را تشکیل نمی‌دهد، که او می‌تواند به جای آن دوستانی بیابد.
ارقامی در این باره موجود نیست، چون آماری منطبق با آن وجود ندارد.
مشاهدات خود من از جمله در هم‌کاری با «یوزپلنگ‌های خاکستری»- بیش‌تر در این راستا است: زنانی که امروز بیش از 80 سال دارند معمولاً بسیار تنها هستند، اگر زوج‌شان مرده باشد و فرزندان و نوه‌ها در همان محل زندگی نکنند. این‌ها بر مبنای ایدئولوژی زمانه به ساختارهای خانواده اعتماد کرده‌اند و به آن متکی شده‌اند، ساختارهایی که دیگر به طور کامل موجود نیستند. زنان لزب غالباً بر پایه‌ی دانش و تجربه نمی‌توانند به ساختار خانواده متکی باشند، تا سن‌های بسیار بالا دوستی‌هایی آفریده‌اند نه فقط با زنان بلکه با مردان نیز. نوعی از تنها مانده شدن با افزایش سن با مرگ انسان‌های نزدیک فرد به وجود می‌آید که این در مورد همه‌ی انسان‌ها صادق است.
محقق آمریکایی مونیکا که‌هو در تحقیق سال 1988 خود «لزبین‌های بالای 60. خودحکایتی» تنهایی زنان لزب بالا‌ی 60 را تشریح می‌کند. این تحقیق عملاً در باره‌ی زنان بالای 80 امروز صادق است. که‌هو تنهایی پس از مرگ شریک زندگی را تشریح می‌کند. علاوه بر این نشان می‌دهد که لزب‌های جوان‌تر علاقه‌ای به پذیرش زنان لزب مسن‌تر نشان نمی‌دهند. مبدا تحقیق بسیار متمایل به مدل خانواده‌ است که امروز دیگر آن قدرها معتبر نیست. در مورد زنان لزب این نسل که برای تحقیق مورد پرسش قرار گرفته‌اند، حدس می‌زنم که زندگی طولانی مخفی و آرزوی تصور وابستگی خانوادگی باعث تجربه‌ی این گونه‌ی تنهایی باشد.
یک پژوهش سویسی نشان می‌دهد که شرایط زندگی انسان‌های پیر در سال‌های اخیربسیار تغییر کرده است: تنها 4% از افراد بین 65 تا 79 ساله در خانه‌ی سال‌مندان یا شکل‌های دیگر مسکن جمعی زندگی می‌کنند، 22% بالای 80 ساله‌ها. اغلب یا تنها یا با شریک زندگی خود زندگی می‌کنند. نرم زندگی با شریک زندگی برای مردان (65 تا 79 66% و بالای 80 56%) برای زنان زندگی تنها (65 تا 79: 41% و بالای 80: 62% است. (سال 1990)
تنها زندگی کردن را نباید با انزوای اجتماعی برابر دانست و یا به تنهایی اشتباه گرفت. اکثریت انسان‌های پیر که تنها زندگی می‌کنندرابطه‌ای خوب با خویشاوندان، دوستان و هم‌سایگان دارند. سرویس‌های خدمات سرپایی نیز تنها زندگی کردن را برای استقلال محدود نیز ممکن کرده است.
هایکه رادوان می‌نویسد: «زنان لزب امروز غالبا در پیری نیز بیرون از ساختارهای خانواده زندکی می‌کنند. جمع دوستان و از طریق آن ارتباط با افراد بیش‌تر اهمیتی بسیار دارد.» «پس خروج از این چیزی که که به صورت ساختاری بسیار قوی در درون داریم، این که همیشه باید چیزی معین باشد...؛ من دیگر در این ساختار خانوادگی زندگی نمی‌کنم و بسیاری دیگر از ما نیز نمی‌کنند، از این رو حال باید ساختارهایی طرح کنیم...» زنان پیر لزب که ترآوده بورمن با آن‌ها مصاحبه کرده است نیز نشان می‌دهند که زندگی‌شان را با دیگر دوستان زن خود شکل و سامان می‌دهند. زنان مورد مصاحبه در کار کیرستن پلوتس نیز تنها زمانی از تنهایی سخن می‌گویند، که کم‌بود شوهر دارند.

كشف كُند شدن

«این پیره را نگاه كن، چه دردسری دارد!» یا «ببین چه دردسری می‌كشد - ‌خُب پیر است». من در هوای یخ‌بندان یا زمانی كه احساس‏ ضعف می‌كنم با عصا بیرون می‌روم. عصا به من احساس‏ امنیت می‌دهد. خیلی‌ها از عصا استفاده نمی‌كنند، چون یكی از مشخصه‌های پیری است. ولی من این كار را می كنم.
چه هنجاری پایه‌ی این داوری است؟
من شخصاً كند شدن را یكی از امتیازهای پیری می‌دانم.
هنگامی جوان بودم، از خودم توقع داشتم كه در فكر كردن سریع باشم، در عمل، در تجزیه و تحلیل، در تركیب و تا حد ممكن در تصمیم‌گیری سریع باشم. ولی امروز برای تصمیم‌گیری به یك شب زمان احتیاج دارم.
من از از 1949 - ‌آن وقت 18 ساله بودم‌- تا 1981 برای معلولان و بعدها با معلولان كار كرده‌ام. از آنان آموختم كه ریتم زندگی آن‌ها متفاوت است - بسیاری از آنان به عنوان معلول متمایز می‌شوند، چون كاركردشان در قالب زمان تنظیم و تعیین شده‌ی رایج نمی‌گنجد.
من این قدرت و وظیفه را داشتم که آنان را به قالب زمان رایج عادت دهم. من از انجام این وظیفه سرپیچی کردم. من از قدرتم استفاده می‌كردم و آن‌ها را به زمان خودشان می‌سپردم و به تقسیم‌بندی زمانی خودم شك می‌كردم.
از آن‌ها بسیار آموختم.
وقتی جمهوری دموكراتیك آلمان (DDR) منحل شد، بسیاری از آلمان غربی‌ها مسخره می‌كردند كه شرقی‌ها كند كار می‌كنند، هیچ چیز از فشار زمان نمی‌فهمند و غیره. برای من تعجب‌آور این بود كه بسیاری از شرقی‌ها این انتقاد را می‌پذیرفتند.
من حتا از آنان دل‌خورم که چرا یاد گرفتند تند کار کنند.
در این بین در برابر هر نوعی از فشار زمان سنگر می‌گیرم. فشار زمان که مرتب ایجاد می‌شود. در تمام مناسبات كار و زندگی خواهان کندی و آرامش پشتی‌بانی هستم. اصرار دارم که می‌توانم همه چیز را بفهمم، دریابم، درک کنم، تا بتوانم مسئولانه هم‌راهی كنم كه همه چیز را خوب ببینم و بفهمم تا بتوانم. زنان مهاجر در گروه بین‌المللی زنان ما از این قضیه لذت می‌برند. آن‌ها هم به همین صورت به زمان نیاز دارند تا بتوانند صحبت‌های ما، افكار و تصورات ما را پی‌گیری كنند. نظر نهایی‌ام، كه به نوعی برایم عصاره‌ی تجربی زندگی می‌باشد، این است كه ما اگر همه چیز را آرام انجام دهیم به هم نزدیك‌تر خواهیم شد.

حافظه

ایرادی كه همیشه به خودمان می‌گیریم و به ما گرفته می‌شود، ضعیف‌تر شدن حافظه است.
باید در این باره فكر كنیم و ببینیم چه قدر آن واقعی است. حافظه‌ی ما گذشته و حال را در بر می‌گیرد.
در دوران تنهایی بیش‌تر - طبعاً هر كدام از ما آن را می‌شناسد‌- (که ربطی به سن ندارد) حافظه‌ی من هیچ چیز را نگاه نمی‌دارد. از زندانیان سیاسی كه در سلول انفرادی بوده‌اند، شنیده‌ام كه این دقیقاً مسئله‌ی بزرگ انزوا است.
مهم این است كه نگذاریم حافظه جمعی ما از دست نرود؛ تجربه‌هامان در تاریخ، این كه امروز با این تجربه‌ها چه می‌کنیم. حافظه‌ی ما متفاوت با حافظه رسمی، تفسیر غالب از تاریخ، به یاد می‌آورد. از سوی دیگر حافظه‌ی ما آرزو و واقعیت را نیز در هم مخلوط می‌کند.
برای بعضی از انسان‌ها آسیب تجربه‌های تلخ گذشته چنان شدید است كه نمی‌توانند آن را فراموش‏ كنند. من در یك سرای سال‌مندان یهودی با این پدیده آشنا شدم: خاطرات از شكنجه‌ی اردوگاه اسیران برای این زنان و مردان آن چنان عمیق بود كه آن‌ها دیگر نمی‌توانستند چیزی جدید را بپذیرند. و چه راحت این مهر به آنان زده می‌شود: گیج و مغشوش‏.
برخورد و رابطه با آنان بخشی از خاطره‌ی جمعی ما است.
خاطرات مثبت به ما نیرو می‌دهند.
هنگامی كه حافظه‌ام چیزی را نگاه نمی‌دارد، با مربوط كردن موضوع به چیزهای دیگر به حافظه‌ام یاری می‌رسانم. ولی بیش‏ از هر چیز به دوستانی نیاز دارم كه بتوانم با آن‌ها صحبت كنم ــ‌در باره‌ی گذشته‌مان هم بتوانم به آن‌ها بگویم. برای تنظیم حافظه‌ام، دیگر به چه چیزی نیاز دارم، از چه چیزهایی باید خود را جدا كنم؟ از دید من حافظه‌ی ما بیش‏ از هر چیز به ارتباط‌های جمعی وابسته است. در این روند، بخش‏هایی از گذشته تحلیل می‌روند و من خود را به روی پذیرش‏ و آموختن چیزهای نو می‌گشایم. ولی این همه را با کندی بسیار، با دقت و بررسی، با دقیق گوش کردن. زیاد هم سوال می‌كنم. علاوه بر این در مورد من بین فراموشی و فشار تنگی زمان وابستگی وجود دارد. زنان جوان هم‌جنس‏گرا كه زیر فشار تنگی زمان هستند، نیز اغلب فراموش‏كارند و حافظه‌شان در تنگنا قرارشان می‌دهد.
معمولاً می‌گویم: به من فرصت بده، دو باره یادم می‌آید.

اگر می‌خواهی كه زندگیت را خودت تعیین كنی باید همه كارها را خودت انجام دهی!

این که «من- همه كار- می‌توانم» در ثلث سوم زندگی من یك چیز خلسه‌آور هم داشت. فقط من امروز دیگر آن طور نمی‌خواهمش‏.
با در نظر داشتن شرایط گذشته فکر می‌کنم که آن زمان یك ضرورت بود. ولی جنبش‏ زنان درست از تجربه این نتیجه را هم كسب كرده است كه ما دیگر نباید همه كارها را بتوانیم خودمان به تنهایی انجام دهیم و این كه ما با هم قوی هستیم اگر به هم استناد کنیم.
در عین حال جنبش‏ زنان به این موضوع نیز پرداخته است كه زن باید همه كار را خودش‏ انجام دهد و اجازه ندارد كه برای خود از دیگران كار بكشد. به طور مثال: كارِ خانه را نباید رها كند. فقط نباید برای مردان كار كند. البته این نكته آخر برای زنان هم‌جنس‏گرا امری طبیعی است. ولی من هم در عمل از جنبه‌هایی تقریباً تحت فشار قرار دارم. اگر ناگزیر باشم تمام كارهای خانه‌ام را بدون کمک انجام دهم دیگر وقتی برای چیزهای دیگر برایم نمی‌ماند. من مایلم در زندگی بیرون از خانه هم دخالت داشته باشم.
من اگر چه استوار و پر طاقت هستم ولی برای تمدد نیرو به استراحت و زمانی بیش‏تر نیاز دارم. اگر بخواهم برای كار جمعی نیرو داشته باشم باید این زمان و استراحت را از خودم دریغ نكنم.
آش‏پزی را دوست دارم و هر روز برای خودم غذا می‌پزم. خیلی از وقت‌ها پیش‏ می‌آید كه كسی به دیدنم می‌آید و از این كه غذا پخته‌ام خوش‏حال می‌شود. وعده‌ی بعد را او می‌پزد یا هر دو با هم آش‏پزی می‌كنیم.
من مدت‌ها و به اندازه‌ی کافی برای گروهی بزرگ آش‏پزی كرده‌ام: خانواده‌ام، بچه‌ها و بعد برای كسانی كه با هم جمعی زندگی می‌كردیم. امروز تنها زمانی برای دیگران آش‏پزی می‌كنم كه آن‌ها هم این كار را برای من بكنند. در غیر این صورت برایم كاری سنگین خواهد بود.
نظافت خانه و گردگیری نمی‌كنم. به این كار علاقه‌ای هم ندارم و برایم سخت است. اِوِلین بیش از 9 سال است كه تمیز كردن خانه مرا به عهده گرفته است. یك زن جوان هم جنس‏گرا است، به پول احتیاج دارد و در حقیقت علاقه‌ای ندارد كه از این راه هزینه زندگی‌اش‏ را تأمین كند. با این وجود وقتی من از او خواستم، گفت: برای تو می‌كنم. وقتی او می‌آید من برای هر دو نفرمان غذا می‌پزم. به امتحان غذاهای جدید زیاد علاقه دارم! در باره‌ی هر چیز كه برایمان مهم است، صحبت می‌كنیم. بعد او تمیز می‌كند و من می‌پردازم. وقتی من نیستم، او هم حوصله‌ی آمدن به خانه مرا ندارد. می‌گوید جای من برایش‏ خالی می‌نماید.
علاوه بر این جمله‌ای قصار از یك راهبه‌ی دانای هندی می‌شناسم. او به پسرش‏ گفت: «من برای كار خانه ضعیف هستم، کاش ازدواج می‌كردی». او ضعیف شدن برای كار خانه را حق خودش‏ می‌داند. حالا چون ما نمی‌خواهیم ازدواج را به كسی توصیه كنیم، باید همه كارها را به تنهایی انجام دهیم؟
این شعار جنبش‏ زنان كه كارهای خود را به دیگران واگذار نكنیم، به نظر من درست است. ولی آیا ما بَدیلی برای توصیه‌ی راهبه‌ی هندی یافته‌ایم؟

می‌کوشم گونه‌ای دیگر زندگی کنم

می‌کوشم در پیری هم گونه‌ای دیگر زندگی کنم، که تسلیم پیش‌داوری‌های حاکم نباشم.
من در یك پروژه‌ی مسکن سافو با 5 آپارتمان با اندازه‌های متفاوت در هانوفر زندگی می‌كنم. من در آپارتمانم تنها زندگی می‌كنم، دفتر نهاد فمینیستی آموزشی زنان (FIFF) در آپارتمان من است. یک اتاق مهمان هم برای دوستان زن یا سخن‌رانان دارم. 4 آپارتمان دیگردر اجاره‌ی 6 زن لزب بین 25 تا 52 ساله است. یکی از این دوستان 7 سال با پسرش که در این بین 18 ساله شده است، زندگی می‌كند. یکی از آپارتمان‌ها به موقوفه متعلق است، صاحبان دیگر آپارتمان‌ها در وصیت‌نامه‌شان مشخص کرده‌اند که آپارتمان پس از مرگشان به موقوفه می‌رسد.
ما از تمام زنان ساکن خانه انتظار داریم که مسئولانه در پروژه سهیم شوند. هر یک باید یاد بگیرد که در لحظه‌ی تعیین کننده به مالک مراجعه نکند، بلکه خودش مسئولانه دست به عمل بزند. حقوق زنان ساکن از کار متعهدانه‌اش در پروژه ناشی می‌شود و نه بر اساس مالکیت. در ضمن یک روند آموختن بسیار دشوار است! چون همه‌ی آن‌ها که در پروژه کار می‌کنند، همه‌ی زنان مالک متعهد شده‌اند که آپارتمان‌ها را حداکثر تا زمان مرگشان به موقوفه منتقل کنند. این را با وصیت‌نامه‌ها مشخص کرده‌ایم است و با فرزندانمان نیز محضری توافق کرده‌ایم. مقصود ما قرار دادن چیزی در برابر و به مخالفت با قوانین بورژوایی، خونی و ارثی است. بنا به این اصل اساسی: خانه‌ها مال کسانی است که در آن زندگی و از آن مراقبت می‌کنند.
اداره‌ی خودمختار پروژه‌ی خانه امکان تعیین میزان اجاره بین خود را نیز ممکن می‌کند.
برای تمام ساکنان خانه روشن است که مراقبت طولانی ممکن نیست. از این رو ما به خدمات مراقبتی عمومی مراجعه می‌کنیم. زیرا همان طور که در آغاز گفتم، باور و آرزو دارد که بتواند تا پایان در خانه بماند، ولی تقاضایی چنین بالا را نمی‌توان نه از فرزندان و نه از زنی داشت که شریک زندگی فرد است. سافو در دسامبر 2002 یک آخر هفته را به پرداختن به این موضوع اختصاص داد. برای اطلاعات و آمادگی به مهمان‌سرای زنان شارلوتن‌برگ مراجعه کردیم: «تا حد ممکن، چشم‌اندازی برای زندگی با معلولیت در خانه». مهمان‌سرای زنان شارلوتن‌برگ را زنانی 25 سال پیش ایجاد کردند و زنانی هزینه‌ی مالی آن را تأمین کردند، از سال 2001 نیز به موقوفه منتقل شد.
برای مطالعه ادامه مطلب لطفا اينجا را کليک کنيد!