انفرادی / مینا زرین / بخش دوم
تقدیم به مادرخوبم که در همه شرایط با من بود
به برنامه زندگیام فكر میكردم و سعی میكردم برنامهریزی درست و با روحیه پیش رود. ساعت 7 صبح صبحانه میدادند. ولی هر بار كه در باز می شد، سلول كاملا" مرتب بود و این همیشه مدنظر زندانبان بود.
پاسدار سیهچرده كه كمی فضول بود، در را باز كرد، سرك كشید و گفت: "بگیر بخواب. هر وقت سلول را باز میكنم، مثل اینكه چیزی از چیزی تكان نخورده است." حرفهای او مرا از یكنواختی درمیآورد. در مورد موضوعی زنده صحبت می شد و این چیزها در روحیه من تأثیر خوبی داشت. با خود فكر میكردم ببین دشمن حتی به زندگی شخصی ات هم توجه دارد. ما همیشه زیر ذرهبین پاسداران قرار داشتیم. بعدها فهمیدم در گزارش روزانه شان مرتب بودن سلول من گزارش شده است. اینها تستهای روانشناسی بود كه زندانیان چه روندی را طی میكنند؟ آیا از مواضع خود پائین آمده یا مثل سابق روی موضع خود پافشاری میكنند؟ آنها دقیقا" میدانستند چه روندی طی میشود. خیلیها دچار افسردگی و بعضی ها با این شرایط سخت و ذره بینی دیوانه می شدند.
هفته ای یكبار نوبت حمام داشتیم. معمولا" حمام ها ماجرا آفرین بود و با شرایط تنبیهی و سگدانی همراه می شد. نوبت حمام من بود. طبق معمول در به سرعت باز شد و نادری گفت: "حمام!" من كه از قبل لباس هایم را آماده كرده بودم به سرعت باد خودم را به در رساندم. مثل همیشه چادر با چشمبند كه تا نوك بینی پایین میآمد. مرا به یك طرف راهرو كشاند و گفت: "اینجا پله است."
پایم را بالا كشیدم و فكر كردم پله بلند است. از طرف دیگر برای فرود آمدن پایم محكم به زمین خورد. نادری گفت: "اینجا نمیخواد تمرین میلیشیا بازی دربیاوری."
داخل شدم. گفت: "یك ربع وقت داری!"
چشم بند را بالا زدم. دنبال جارختی یا چیزی شبیه این گشتم. هیچ چیزی نبود. لباسهایم را تا آنجایی كه می شد در سلول درآورده بودم كه در وقت صرفه جویی كنم. سریع به حمام نظر انداختم. نصف سلول بود. چقدر تاریك و نمناك. دیوارهایش از سیمان كه به رنگ طوسی تیره بود ساخته شده بود. یك چراغ مهتابی كم نور در گوشهای تعبیه شده بود. رنگها به درستی تشخیص داده نمی شد. تقریبا" همه چیز به سیاهی میزد. سریع دوش را باز كردم. به ساعتم نگاه كردم. سه دقیقه گذشته بود و دوازده دقیقه دیگر وقت داشتم. به سرعت خودم را شستم. باید برای لباس پوشیدن هم وقت میگذاشتم. چرا كه چادر و چشمبند و جوراب پوشیدن هم در این بیوقتی، وقت میگرفت. بعدها متوجه شدم در راهرو مشرف به سلولهای ما كه در انتهای آن حمام قرار داشت، هیچوقت پاسدارهای مرد در این راهرو رفت و آمد نمیكردند و به خاطر تحت فشار قرار دادن ما، پوشیدن چادر و جوراب را جزو مقررات زندان كرده بودند. به سرعت برق و باد خودم را خشك كردم. آب از هر طرفم می چكید. چقدر برایم چندش آور بود. با پای خیس جوراب پایم میكردم. واقعا" هیچ چیز اینجا طبیعی نیست. همه چیز توُام با فشار و استرس است. در به سرعت باز شد و من باید پشت در آماده بودم. اگر در باز می شد و من مثلا" در حال چادر سركردن بودم این یك نقض مقررات بود. باید سر یك ربع با چشمبند و چادر پشت در حمام بخار گرفته كه هیچ منفذ ورود نور و هوا نداشت، به انتظار می ایستادم. كه همین بخار دوباره عرق از سروكله ات جاری میكرد. بعدها هیچوقت آب حمام گرم نشد كه بخار آن كلافه كننده باشد.
یكبار با حمام چند دقیقه ای چند ساعت در آنجا نگاهم داشتند. یاد گرفته بودم. زیاد حمام را پر از بخار نكنم ولی خود بخار آب باعث می شد بعد از بازشدن آب ولرم، آنجا به محیط غیرقابل تنفس تبدیل شود. بعد از اینكه چشمبند و چادر را پوشیدم و آماده پشت در ایستادم، مدتی به این شكل پیش رفت، نیم ساعت در هوای خفه كننده آنجا بدون آنكه در بزنم ایستادم ولی باز خبری نشد. شروع به در زدن آرامی كردم. میدانستم جرم بزرگی را مرتكب میشوم. ولی باز برای آنها توضیحی داشتم. یك ربع آوردید اینجا، سه ربع است كه اینجا هستم. نخیر یك ساعت هم گذشت دو ساعت و ساعتها.
ظهر بود وقت ناهار صدای گاری را شنیدم. ولی چرا در را باز نمیكند. غذا دادنش كه تمام شد در به تندی باز شد. پاسدار گفت : "چه خبرته؟! چقدر پررو هستی". گفتم "یكربع آورده اید حمام، از صبح اینجا هستم."
پاسدار گفت: "اینجا هستی كه هستی! جهنم! حمام نمی آوریم به خانواده ها میگویید اینها ما را حمام نمیبرند. اینم حمام! اصلا" لیاقت ندارید."
- اینجا نمیشه نفس كشید.
- مگه قراره نفس هم بكشی؟
گوشه چادرم را مشت كرد و به طرف سلول مرا كشید. وارد سلول كه شدم، احساس آزادی بهم دست داد. نور و هوا، خودم را به پنجره رساندم و از گوشه پنجره نفس تازه كردم. پاسدار چرخ غذا را با خود كشید و برد. انگار برای ساعت ها پشت در حمام ایستادن باید من تنبیه می شدم و غذا ندادن هم برای همین تنبیه بود.
روز حمام، روز پركارم بود. این روز را بسیار دوست داشتم. مرا از یك نواختی در میآورد و روزِ كارِ عملی من بود. در ساعات دیگر، از فكر و مغزم برای برنامه زندگیام استفاده میكردم. بدون داشتن كاغذ و حتی نوك مدادی. چرا كه اینها را در لحظه ورودمان از ما گرفته بودند. حتی درزِ زیر چادر را، كه مناسب برای مغزمداد بود، گشته بودند و مغز مداد را برداشته بودند.
در باز شد. پاسدار نادری بود. وارد شد. من پشت به او در حال رخت شستن بودم. رو به من كرد و گفت: "اولا"چرا تشت لباس را روی دستشوئی گذاشتی، تشت را بگذار پایین." ادامه داد "چه مسخره تشت روئی[iv]. مثل اینكه برای عروسی اینجا آوردنش. دوما" برای صدمین بار میگویم؛ صدای شیر را كم كن. با این چیزها میخواهید روحیه بگیرید. خدا شاهده یك دفعه دیگر بهت تذكر بدهم و آب را یواش باز نكنی، به حسابت میرسم. سوما" بازم امروز گل كاشتی! چند هزار بار بهت بگم در را نباید بزنی. تو اصلا" آدم بشو نیستی. گنده تر از تو اینجا آمدند و بعد از پانزده روز زار زار زدند زیرگریه و از ما كتاب دعا خواستند. تمام رهبران شما در تلویزیون مصاحبه كردند. آنها داوطلبانه حاضر به اینكار شدند تا جنایتهای خود را بازگو كنند."
و بعد با پاسدار دیگر شروع كرد به مسخره كردن گروه سربداران. اولین باری بود كه در آن زمان این اسم را میشنیدم. او گفت: "همه آنها را دستگیر كردیم و همه آنها در تلویزیون مصاحبه كرده اند."[v]
در آخر پاسدار نادری گفت: "تمام گزارشهایت را حاج آقا خوانده. تكلیف تو را هم روشن خواهیم كرد."
نمیدانم كدام حاج آقا را میگفت. صبحی رئیس زندان را بعد از دو نفری شدنمان دیگر ندیدم. انگار او هم به خاطر برخورد نه چندان خشن و تندش كنار گذاشته شده بود. مدتها بود برای امر و نهی كردن و كتك زدن، سایه مرد نسبتا" چاق و شكم گندهای را، از زیر در میدیدم.[vi]
در بسته شد و انگار در این جهنم خبری از اوضاع و احوال فعلی گرفتم. نادری با همه زرنگیش كه هیچوقت حاضر نمی شد خبری به ما بدهد، انگار او هم بازنده بود. بارها و بارها تلاشم بر این بود كه اخبار را گوش كنم ولی هربار كه گوشم را تیز میكردم، فقط آرم آن را میشنیدم و بعدا صدا بسیار بم و مبهم می شد. فشارها هر روز كه می گذشت بیشتر و بیشتر می شد. انگار باز انفرادی برای ما زیاد بود و باید تمام فشارش را تحمل میكردیم. هر روز وقت و بیوقت در سلول باز می شد و فحش و ناسزا. ارتباطها كاملا" قطع بود. همه در انفرادی بودیم و سلولها دو درمیان بچه ها بودند. چنان رمق بچه ها را گرفته بودند كه صدا كمتر از كسی در میآمد. رژیم جلو میآمد و باز بیشتر و بیشتر میفشرد تا بتواند انسان را مچاله كند. راهرو مشرف به سلولها، محل جولان و رژه نظامی پاسدارها شده بود. انگار در میدان جنگی قرار داری كه دشمن تا دندان مسلح است و تو فقط برای موجودیت انسانیات تلاش میكنی. برنامه آنها دیگر بریدن و توبه نبود. دیگر از مرزهای انسانی خارج شده بود. خواست آنها با این همه فشار افسردگی و در انتها دیوانگی یا خودكشی بود. نادری همیشه بهم میگفت: "تو را سالم نمیگذارن از اینجا بیرون بروی."
همیشه به خودم میگفتم نباید ببازم، ولی اینهمه فشار وتنهایی و بیخبری و علاوه بر همه اینها، هر لحظه انتظار باز شدن در و تحقیر و فحش و زیر سوُال بردن گذشت هات توسط این بی سر و پاها، به معنای واقعی كلمه شكنجه ای بود كه روح و جسم را سوهان میزد و فضایی برای بازسازی روحی فراهم نمی شد.
ملاقاتها از پی هم میگذشت. با تنها انسانهای واقعی كه خانوادهام بودند در زمانی بسیار كوتاه حرف میزدم. بعد از قطع صدا، حكومت نظامی برقرار می شد. همه از كابین كنار میرفتند و خانواده ها از محوطه دور می شدند. دیگر از پچپچ زندانیان خبری نبود. در بی خبری مطلق بودیم.گه گاه از زیر چشمبند سرك میكشیدم و به دمپایی بچه ها نگاه میكردم. همین به من احساس شادی میداد. بله بچه های قزلحصار هستند. آنها را با دمپایی های لنگه به لنگه معروف میشناختم.
طبق معمول ملاقات داشتم. مادر و پدرم بودند بعد از احوالپرسی، پدرم دو قدم عقب رفت. پشت سرش پنجره شیشهای دیده می شد. به آن تكیه داد. در همان حال چشمان اشك آلود و غصه دارش را میدیدم.
او بود كه فضای سیاست را به خانه ما آورده بود. از لنین و انقلاب اكتبر برای ما داستانها گفته بود. سال 32 و شكستها و خاطراتش را بازگو كرده بود. من از اینها انگیزه های بسیاری گرفته بودم. خود را به نوعی مقصر قلمداد میكرد. خلاصه از فرصت استفاده كردم و در نبود پدرم به ماردم گفتم:"پیغام مرا به پرویز دادی؟"
مادرم گفت: "همین چند روز پیش خواهرش برای خواستگاری رفته بود." خیلی بیتفاوت گفتم: "بهش تبریك بگو."
مادرم گفت: "خودش كه نرفته. خانوادهاش برای خواستگاری رفتند. از همكارهای خواهرش است. از نظر سن و سال هم بهم میخورند. خواهرش گفته: "سن ازدواج پرویز دارد میگذرد" و گفت اینم پرویز! دیدی مردها وفا ندارند."
- مامان جان اون اصلا" تقصیری نداره. او به یك ازدواج تحمیلی تن داده است.
در این چند سال خیلی دقیق پرویز را شناخته بودم. انگار از همه چیز داشت انتقام میگرفت. از من و بیشتر از همه از خودش. همیشه بحث هایمان به تندی پیش میرفت. او قائل به كار تشكیلاتی نبود و میگفت: "تاریخ ما تاریخ خاصی است و اشاره به خیانت و تنها ماندن میكرد. تجربه و اطلاعات زیادی داشت. همیشه مثل یك شاگرد به حرفهایش گوش میدادم و از اطلاعات او استفادههای زیادی میكردم. كتابهای بسیاری را خوانده بود و مثل یك حل المسایل كمكم میكرد. بسیار شریف بود. به خیلی ها كه احتیاج به كمك مالی داشتند، بدون كوچكترین ادعایی كمك میكرد. هیچوقت جرأت نكردم بهش بگویم تو آدم فعالی نیستی. با این وجود هر كس كار و نظر خود را پیش میبرد.
به سلول برگشتم. گنگ و منگ بودم. در یك لحظه همه چیز برایم بیتفاوت شده بود. پاسدار در بین راه به من گفت: "راه بیافت. انگار باید یك جرثقیل برای تو بیاوریم."
در درونم ناراحتی عجیبی داشتم. انگار دوست خوبی را از دست داده بودم. چرخ غذا به صدا درآمد. غذا داده شد. بدون این كه بتوانم قاشقی غذا بخورم، آن را در توالت ریختم كه هیچ اثری از آن باقی نماند و به دیگر جرم هایم اضافه نشود. دراز كشیدم و اولین خواب تلخ بعد از ظهر را تجربه كردم. خوابم برد و موقعی كه بیدار شدم، زمان را زیاد حس نمیكردم. شبهای طولانی و خسته كننده هم تكمیل اش كرد و سختتر شد. هر عصر ساعت ها قدم میزدم و ساعت رمان تعریف كردن و تحلیل سیاسی از شرایط بود. اصلا" نا نداشتم. حالم اصلا" خوب نبود. درد پشتم و سردرد عجیبی به سراغم آمده بود. این پشت درد، یادگاری از شرایط زیربازجویی بود. هر وقت شرایط عصبی بدی داشتم، به طرز وحشتناكی درد میگرفت. درد آرام او كه همیشگی بود تحملش با خوردن قرص مسكن در بند عمومی آرام میگرفت ولی اینجا فقط درد بود و درد. درد جسمی و درد روحی.
سرم میخواست متلاشی شود. در گذشته چند بار به این شكل درد به سراغم آمده بود و همیشه باید گوش به زنگ میبودم كه به اینجا نرسد. چون در این مواقع قرص مسكن كاری از دستش برنمیآمد. خودم را به توالت رساندم و بالا آوردم. در همین حین، مثل ابر بهار، اشك از چشمانم جاری شد. اصلا" گریه كردنم دست خودم نبود. مثل اینكه دو شیر را در چشمانم كاشته بودند و همینطور اشك جاری می شد. مدت زیادی به همین شكل بودم. نمیتوانستم خودم را كنترل كنم. پشتم به چشمی در بود كه در هنگام كنترل دیده نشوم. لحظات كِش میآمد و انگار ساعتی به سالی تبدیل می شد. لحظات سختی را تجربه میكردم. دلم برایش میسوخت كه چقدر در عذاب و ناراحتی قرار گرفته است. به حرفهایش فكر میكردم كه پیغام برای خلاصی و بیرون رفتنم را میداد. ولی من نمیتوانستم باور خودم را بشكنم و در مخیله ام نمیگنجید. آزادی از زندان یعنی شكستن، اطلاعات دادن و افكارت را فروختن. آیا راهی برای بازگشت وجود دارد؟
با خودم حرف میزدم. كدام زندگی را میخواهی انتخاب كنی؟ زندگی معمولی و بی دغدغه یا این زندگی؟ الان میدانی كه بریده ها و توابها پشت در پشت در زندانها هستند. حتی آنهایی كه تخلیه اطلاعاتی شدند، هیچكدام آزاد نشده اند و تو برای چه آمدی اینجا؟ معلوم است كه اینها تمام وابستگی هایت را از تو میگیرند. آیا میخواهی شكسته شوی؟ باز به خود میگفتم تو فقط و فقط افكارت را داری و اینها میخواهند این را از تو بگیرند. باید قوی باشی. این دومین باری بود كه خودم را در خودم دوره میكردم و ارزشهای اینجا ماندن را به زندگی بیرون ترجیح میدادم. انگار كسی به جز خودم نمیتوانست كمكم كند. به دوستان و رفقا و حتی به حزب اللهی هایی كه با آنها بحث میكردم. به همسایه ها و به محله خوبمان فكر میكردم و پیش خودم میگفتم: اگر بِبُرم، اگر نكشم، اگر به خاطر خواسته های شخصی ام به بیرون بروم، این آدمها چه خواهند گفت: "دیدی نمیشود با اینها درافتاد" و اینكه "باید سر را پایین انداخت و یك نونِ بخور و نمیری درآورد..." مثلاینكه تمام این افكار به جنگم آمده بود و باید پیروز می شدم. به قیام 57 و سالهای شیرین بعد از آن فكر میكردم. با این قیام متولد شده بودم. در ذره ذره وجودم قشنگترین احساسم را به مردم پیدا كرده بودم. با آنها عهد كرده بودم و مهمتر از آن، چقدر چیزها یاد گرفته بودم. در این 4 سال گویا سالها بزرگ و بزرگ شده بودم. همه اینها زیبا بود. آیا میتوانستم چشمم را ببندم. برایم مشخص شده بود كه رژیم ساخت و پاختی عمیق با سرمایه انجام داده است و با خیمه شب بازی به نام مذهب، جیب های این تازه به دوران رسیده ها پر و پرتر میشود و باز فهمیده بودم كه هدف آنها انقلاب و مردم و انسانیت نبوده و نیست. هدفشان، فقط و فقط قدرت به معنای بالاترین اهرم برای به بند كشیدن افكار انسانی جامعه است. شاه وظایف سركوبش را به رژیم جمهوری اسلامی سپرده بود. به گذشته فكر میكردم. دو بار به شدت از دست برادرم به خاطر فعالیت های بعد از خرداد 60 كتك خورده بودم. بارها و بارها ممنوع الخروج از خانه شده بودم. او مرا با اعتصابات دانشجویی سال 50 به طور ناآگاهانه آشنا كرده بود و الان ناراحت از فعالیت ها و شور و شوق من بود. همه اینها در درونم دوره می شد.
-مینا! آیا میخواهی به اینها بگویی كه آنها درست فكر میكردند و تو به عنوان یك دختر از پسِ این مسائل برنمی آمدی؟ هر لحظه كه می گذشت خودم را قویتر احساس میكردم. انگار قلبم از چیزی رها شده بود. به خود گفتم خودت را جمع وجور كن. از فردا برنامه روزانه ات را پیش خواهی برد. بر لبم لبخندی جاری شد. به زندهبودن دوبارهای رسیده بودم. در قلبم برای همیشه پرونده عاطفیام را بستم. اما برایش احترامی بس عالی قایل بودم. بعدها شنیدم صاحب دختری شده است و اسمش را مینا گذاشته است.
روزها از پی هم میگذشت. خانوادهام كلی برایم لباس داده بودند و به قول پاسدار نادری، با پوشیدن آنها خوش روحیه می شدم. رنگ های شاد، روحیه عجیبی به من میداد. با ژاكت قرمزم در سلول جولان میدادم. هم چون فاتحی، پایم بر روی زمین میخورد. تقویم روز را از خاطرم نمیبردم و هر روز كه بیدار می شدم، با خودم چند بار تقویم روز را تكرار میكردم تا در تاریخ اشتباه نكنم. بله امروز 26 دی ماه، روز فرار شاه است. پس امروز ساعتی را به دی 57 و رفتن شاه و رقص و پایكوبی مردم فكر خواهم كرد. برحسب اتفاق به ژاكت قرمزم فكر كردم كه آن را به نشانه شادی و پیروزی پشت حفاظ پنجره پهن كنم. ژاكت را زیر دستشویی بردم و آن را كاملا خیس كردم كه اگر پاسدارها سوُال كردند یا اینكه كنجكاو شدند كه چرا من ژاكت را در آنجا پهن كردم، دلیلی داشته باشم. اگر خشك پهن میكردم، به طور یقین میفهمیدند كه علامت یا چیزی شبیه به این است. ژاكت را پهن كردم و خیلی خوشحال در سلول قدم میزدم. "یك، دو، سه" قدم برداشتم. به 3000 قدم رسیده بودم. همیشه قدم زدنم با بازیگوشی همراه بود. به اینطرف آنطرف نگاه میكردم. به تمام درزهای سلول و هر چیزی كه از پشت پنجره پیدا بود، توجه می كردم. توجهام به پشت حفاظ بند روبه رو جلب شد. جالب بود، در بند روبه رو، البته نه همهشان، اما اكثرا" هر چیزی كه گیرآورده بودند در پشت حفاظ پهن كرده بودند. حولهای كه عكس پرندهای داشت كه پرواز میكند. حوله ای كه عكس خورشید و نخهایی كه قرمزرنگ بودند و یا لباسهایی خوشرنگ كه در یك لحظه پهن شدند. از شادی میخواستم پر بكشم. خوشحال شدم كه توانستم دوستان همزبان و همفكرم را پیدا كنم. پس آنها بچه های سرموضعی هستند. دلم میخواست پر بكشم. نمیدانستم چه كسانی هستند. فقط عكسالعملشان برایم زیبا بود. آیا میتوانستم اعتماد كنم؟ چرا نه؟ نمیشود كه در تمام بند پاسدارها لباس پهن كنند و به تو علامت بدهند و اینكه كار بچه ها از دهفرسخی معلوم بود كه سیاسیكار میباشند. مطمئن شدم كه پاسدار نمیتواند در تمام بند روبهرو این كار را انجام دهد، تا اعتماد مرا جلب كند. مدتی بود كه شبها به بیرون خیره می شدم تا از حفاظ بسته پنجره آسمان زیبا را با ستارگانش نگاه كنم. بند روبهرو چراغهایش روشن بود. با خود گفتم: دارند بند روبهرو را تعمیر میكنند و حتی با كینه به این چراغهای روشن نگاه میكردم و از كنارش رد می شدم. ولی الان با دهها علامت بر روی حفاظ، گویا ما در این بازی برنده شده بودیم. بله انسانها در آن سلولها نفس میكشند. خوشحال بودم. ماه ها از پشت پنجره به بند روبهرو نگاه میكردم. روزها تصویر یك كویر بیآب و علفی به تصویر كشیده می شد و شبها عزادارخانه بود. انگار هیچكس در این وامانده نیست و چقدر خودت را تنها احساس میكردی. اما الان دهها علامت و جالب اینكه همه یك صدا روز فرار شاه را جشن گرفته بودیم. خندهام گرفته بود. احساس قدرت خاصی میكردم. ولی عواقبش چی؟ اگر میفهمیدند از كجا و چهجوری آب خورده، دمار از روزگار همه درمیآوردند. تا ظهر قبل از بهصدا درآمدن گاری غذا ژاكت قرمز بر روی حفاظ پهن بود. بعد از به صدا درآمدن گاری خودم را از شوفاژ بالا كشیدم و آنرا برداشتم. خیلی با احتیاط به روبه رو نگاه كردم. آنها هم یكی بعد از دیگری وسایل را برمیداشتند. شبیه یك بازی شده بود كه در آن شادی و ترس و عدم شناخت در آن موج میزد...
درِ سلول برای غذا باز می شد. نمیدانم چطور بشقاب را به دست پاسدار دادم. دلم نمیخواست متوجه شادی من بشوند. مدتی بود كه غذا بشدت كیفیتش پایین آمده بود. ظهرها یك كفگیر برنج و شبها از همان تهمانده ظهر یك ملاقه آش به ما میدادند. پاسدار فقط وظیفه كاریش را انجام میداد. بدون هیچ احساس عاطفهای. برایش مهم نبود كه از خورشت چه مقدار گوشت به من میرسد یا نه اغلب آب خورشت را با یك كفگیر برنج در بشقاب میریخت و میرفت. نادری بارها و بارها گفته بود ما به اندازهای به شما غذا میدهیم كه نمیرید. در آن روز پلوی بدون مرغ داشتیم. اوایل كیفیت غذا بد نبود. حداقل آنكه مرغی در پلو پیدا می شد ولی مدتی است كه از هیچچیز خبری نیست. اما برایم مهم نبود. حاضر بودم گرسنگی بكشم ولی ارتباطم را از من نگیرند.
روز را با شادی گذراندم. انگار دیگر در این سلول كوچك، كه همه چیزش غیرعادی و غیرانسانی بود، قرار نداشتم. بال درآوردم و با محیطی كه دلم میخواست انس گرفتم. به بند روبرو امید زیادی بسته بودم تا شاید خبرهای جدیدی به دست بیاورم. خبرهایی از زندان اوین، اعدامها، دستگیری ها و بازجویی های جدید كه شمارشان بیش و بیشتر می شد. مدتی سكوت بدی حكمفرما بود. دوره كسل كننده سلولها: با برنامه پراكنده سازی زندانیان، گذاشتن زندانیان عادی و یا گه گاه زندانیان زیربازجویی در فاصله بین سلولهای ما، كه بعضی از آنها با شنیدن صدایمان، به پاسدار گزارش میدادند. زندگی روزمره با تهدید، كتك، فحش و سگدانی همراه بود.
***
..."روزِ كوتاه" به سر آمد و شب طولاني آغاز شد. بعد از گرفتن غذاي شب و يقين از دورشدن پاسدار، به پنجره تكيه كردم. سرم را به حالت نرمش گردن تكان دادم. حواسم را بايد جمع مي كردم. خودم را از راهروي ارتباطي بين دو سالن دور نگه داشتم تا پاسدارهاي مرد كه هميشه در آنجا ولو بودند، متوجه ام نشوند. محملي هم براي پاسدار زن جور كرده بودم كه خيلي مضحك بود. با اين حال شروع به كار كردم. سلولي تقريبا" مشرف به سلولم، سرش را تكان داد. كمي مكث كردم. به تمامي سلول ها يك به يك نگاه كردم. بعضي ها قدم مي زدند. بعضي ها يك لحظه بلند می شدند و مثل يك گوي به طرف جلو مي آمدند و در لحظه بعد محو می شدند. چهره ها به هيچ وجه معلوم نبود. همه چيز تار به نظر مي آمد. از لاي حفاظ پنجره، با كركره هايي فلزي رو به بالا، فقط شبحي از سر انسان قابل ديدن بود. فقط وقتي كسي بلند می شد انگار سايه اي تكان مي خورد. با آن ها، رفتن شاه را جشن گرفته بوديم و از آن به بعد، اطميناني بين مان شكل گرفته بود.
باز در يك لحظه شك كردم. با خود فكر كردم: "شايد در بعضي سلول ها پاسدارها باشند كه مي خواهند ارتباط را كشف كنند. با روشن شدن هر ارتباط، تنبيهي گزاف در پيش داشتيم. به ويژه ارتباط با بند پسران، عقوبتي سنگين و "ننگين" را با خود داشت. در دادگاه هايشان به شوهر پيداكردن در كوچه و خيابان متهم می شد(1) و در دوران زير بازجويي و حاج داوود، به لاس زدن و دل تنگي مان نسبت به پسرها متهم می شديم(2). در اين انفرادي ها، نفس ارتباط جرم محسوب می شد و اين نوعش جرمي داشت سنگين تر. نمونه مچ گيري زياد بود. يكي، دو بار پاسدارها به سلول كنارم آمدند و شروع به زدن مورس كردند. بعد از بي توجهي از طرفِ من، برايم رِنگ و آهنگ روي ديوار مي زدند. آخرش با نشنيدن پاسخ، به ديوار مشت و لگد مي كوبيدند.
از سلول كنارم كه بيرون مي آمدند، سايه اشان را از زير در مي ديدم. در اين حالت ها بيشتر دچار ترس و وحشت می شدم. براي چند ساعتي وحشت تمام بدنم را فرا مي گرفت و خيال هاي واهي به ذهنم هجوم مي آورد. نمي توانستم درست نفس بكشم. قلبم به شدت مي زد. آب دهانم را به سختي فرو مي دادم و پاهايم سست می شد. به خودم كمي دل داري مي دادم و به آرامي در گوشه اي كِز مي كردم. در همان حال سايه هاي زيرِ در از نظرم دور نمی شد. وقتي سايه را در زير درِ سلولم مي ديدم، ضربات قلبم بالاتر مي رفت، با دورشدنش، نفس عميق مي كشيدم. معمولا" اين وقايع شب ها رخ مي داد و هميشه پاسدارهاي مرد اين آزارهاي ماليخوليايي را بر عهده داشتند. از در و پنجره و "چشمي" و سالن و راه رو و از زمين و هوا، روز و شب و نيمه شب كنترل می شديم. عمليات پشت پرده و حاكم ساختن وحشتي كه جان ها را مي فرسود، اثرش هيچ وقت از جانم كاسته نشد. اين دوران سياه، بعد از سال ها، بحران هاي جدي اي را در درونم ايجاد كرد.
از اين كه نمي توانستم در يك جا آرام و قرار داشته باشم و به دنياي اطرافم بي توجه نبودم، احساس زنده بودن مي كردم. خوشحال بودم كه با انسان هاي داخل سلول هاي بند حرف خواهم زد. اولين علامت اطمينان از صبح امروز شروع شده بود و تا الان ادامه داشت. روز خوب و پرباري بود، بايد حفظش مي كردم. خودم را از پشت پنجره عقب كشيدم. ساعت ده و نيم الي يازده شب، "اعلام خاموشي از طرف نماينده سلول"! كه فقط يك عضو داشت، داده شد. هرچند اين نماينده حتي اختيار لامپ خاموش كردن را نداشت! در انفرادي هيچ چيز اختياري نمي شود. همه چيز اجباري و از پيش تعيين شده بود. پتويم را تا روي پلك هايم كشيدم تا از نور گزنده لامپ سلول، قدري در امان باشم.
***
... صبح زيبايم فرارسيد. روز حمام و كارم بود. بعد از برگشتن از حمام و شستن لباس هايم، نشانه ديگري براي دوست جديدم خواهم داشت. چون مي توانستم لباس ها را از پنجره به عنوان علامت، بي آويزم. بعد از حمام، به هنگام شستن لباس ها هيجان زده بودم. نمي دانم چه طور آن قدر سريع آن ها را شستم، لباسِ زير را در سلول زير حوله خشك مي كردم. اين يكي از مقررات سختِ سلول بود. اگر زماني لباس هاي زير، ديده می شد، با فحش و توهين هاي مستهجن رو به رو می شديم. در اين دوره، هنوز ساير لباس ها را مي توانستيم به بيرون پهن كنيم. شلوار و پيراهن زنانه را هم خودم خجالت كشيدم در "انظار عمومي!" پهن كنم. سال ها با همين فرهنگ بزرگ شده بودم. سال ها در ذهنم فرو شده بود كه بايد از زن بودنم، شرم داشته باشم! در اين كشمكش دروني گريزي زدم و پيراهن بنفش ام را به نشانه زنانگي به روي حفاظ سلول پهن كردم. باز براي اطمينان چادرم را هم در گوشه اي از حفاظ پهن كردم. دلم مي خواست آن ها بدانند زني از هم فكران آن ها در سلول هاي روبه رو نفس مي كشد. هميشه شعر "زن" از مرضيه احمدي اسكوئي را زمزمه مي كردم:
من مادرم،
من خواهرم،
من همسري صادقم،
من يك زنم
زني از ده كوره هاي مرده جنوب
زني كه از آغاز،
با پاي برهنه
سراسر اين خاك تف كرده را درنورديده است
من از روستاهاي كوچك شمالم
زني كه از آغاز در شاليزار و مزارع
با نهايت توان گام زده است
من مادرم،
من خواهرم،
من همسري صادقم،
من يك زنم
من يك زنم با دست هايي كه
از تيغ تيز درد و رنج ها
زخم ها دارد...
دلم مي خواست فرياد بكشم و به همه آن ها اعلام كنم كه من هم هستم. من هم مبارزم و تا الان روي فكرم پافشاري كرده ام. مدتي نگذشت دوست روبه رويي ام نخ كاموايي كه تقريبا" يك الي يك و نيم متر بود، از حفاظ پنجره اش به پايين آويزان كرد. چقدر خوشحال شدم كه به من پاسخ داده است. گويي او هم مي گفت من هم فكر تو در اينجا هستم. دلم مي خواست موقع آويختن نخ، دستش را مي ديدم... چرا؟! نمي دانم ولي احساسي بود كه در من عمل مي كرد. مي دانستم كه شناختن دست ها كمك بزرگي مي كرد تا اگر در سالن ملاقات يا در مسير سلول تا بهداري همديگر را مي ديديم، قادر به شناسايي او باشم. اين موضوع شانس ناچيزي براي تحقق داشت. آرزويي بود از هزاران آرزوي تحقق نيافته، اما شيرين بود!
در اين آرزوها غرق می شدم و دنياي قشنگي براي خودم مي ساختم. حركت ها گام به گام بود. گويي با هر حركتم، عكس العمل او با من هماهنگ می شد و همديگر را مي شناختيم. قبل از تاريكي هوا، لباس ها را برداشتم تا جلوي ديدم را نگيرد. منتظر شدم تا پاسدار غذا را بدهد و بعد از رفتنش، با اين كه هنوز هيچ اطميناني از وضع نبود، شروع به ارتباط گيري كنم. غذا را به گوشه اي گذاشتم. خودم را به پنجره تكيه دادم. بعد از مدتي كه صداي چرخ غذا از روبه رو آمد. در سلول دوست روبه رويـي ام باز شد. با احتياط خودم را كنار كشيدم. به او هم غذا دادند. هردو پشت پنجره حاضر شديم. سر را به علامت سلام تكان داديم. در ابتدا با دستم شروع به زدن مورس كردم. دستم را به موازات كركره سلول حركت دادم و مورس سلام را برايش زدم. او در جواب سر را تكان داد و شروع كرد به زدن مورس: سلام!
انگار پيروز شده بوديم! پس او هم مورس بلد است!مورس زدن با دست را كنار گذاشتيم، چرا كه احتمال گيرافتادن زياد بود. با حركت "سر" شروع به مورس زدن كردم. 1-1، 1-4، 4-7، 1-1، 4-4، (اتهام)، او گفت 1-7، 1-3 (چپ). پرسيد: 1-4، 4-6 (تو) برايش زدم 1-7، 1-3 (چپ).
دست هايش را به صورت مشت درآورد و پشت پنجره بالا و پايين پريد! تا اينجا به هم اطمينان كرده بوديم ولي باز بايد امتحان می شد. اگر اسم يا مشخصات را بپرسد، زياد جاي اطمينان به او نبود ولي چنان با احتياط بر سر مسائل امنيتي واكنش نشان مي داد كه جلوي هرگونه بدبيني را مي گرفت. من هم رفتارم عادي بود و رفتار سنگين يك دختر را در آنجا رعايت مي كردم، اما در درونم غوغائي بود. براي اين صحبت چند كلمه اي كه يك ساعت و نيم وقت گذاشته بوديم. مدتِ تماسِ زيادي، بياحتياطي بود. علامت دادم كه براي امشب بس است. دست مان را براي هم تكان داديم.
برای مطالعه بخش سوم و پایانی این مطلب اینجا را کلیک کنید!
[i] سگ¬داني: سلولهاي كوچك، بدون نور و منفذ به بيرون كه در گوهر دشت براي تنبيهات ويژه استفاده ميكردند.
[ii] آيي: آب جوش و يك حبه قند در ميان زندانيان موسوم به آيي بود!
[iii] فلش: علامتي مقوايي به شكل فلش چهل سانتي، كه در زير در گذاشته ميشد تا پاسدار موقع رد شدن، خبر دار شود كدام سلول كار فوري دارد. در انفرادي گوهردشت، قانون سكوت مطلق حكمفرما بود و زنداني اجازه صدا كردن پاسدار و يا به در كوبيدن نداشت.
[iv] تشت روئي: در قزلحصار قارچ پوستي بيداد ميكرد. همه از بيآفتابي و رطوبت زياد، بدنمان بيماري پوستي گرفته بود. به خانوادهها سفارش تشت آلومينيومي را داديم تا شايد كمي از گسترش آن جلوگيري شود.
[v] گروه سربداران: در بهمن 1360، اتحاديه كمونيستهاي ايران اقدام به عمليات نظامي و آزادسازي شهر آمل كرد. متعاقب آن، اين تشكيلات، ضربات وسيعي از سوي نيروهاي امنيتي رزيم متحمل شد. دي و بهمن 1361 بيدادگاه رزيم، به رياست آيتالله گيلاني تشكيل شد. رزيم براي استفاده تبليغاتي و ارعاب در سطح جامعه، قطعاتي از اين بيدادگاه فرمايشي را كه متهمين در آن به "گناهان" خود اعتراف ميكردند، در تلويزيون سراسريش پخش كرد. در همان هنگام، جيره كابل و شكنجه روزانه برخي از افراد حاضر در دادگاه، به خاطر عدم كرنش در مقابل لاجوردي و گيلاني در شكنجهگاه 209 اوين ادامه داشت.
[vi] بعدها متوجه شدم اين مرد شكم گنده، همان جلاد داوود لشگري معروف است كه در اعدام و به دارآويختن دهها مبارز در سال 1367 دست داشت.
(1)در دادگاه چند دقيقهاي سال 1360، نيّري رئيس دادگاه پرسيد: "در خيابان چهكار ميكردي؟" وقتي گفتم: "اعلاميه پخش ميكردم." به تمسخر، متهم به شوهر پيدا كردن شدم، همهاشان (بازجو، نيّري، مجتبي پاسدار) زدند زير خنده.
(2) در دوران كوتاهي كه در سال 1361 در بند چهار بودم به طبقه سوم تختها ميرفتيم و به بند پسرها سرك ميكشيديم، زندگي جمعي و بازيهايشان را تماشا ميكرديم. در كنار بچههاي پسر، افراد و ارتشيان رده بالا هم زندگي ميكردند كه بعضي از آنها براي زندانبانان جاسوسي ميكردند. با گزارش آنها در مورد تماس با بند پسرها، حاج داوود سر ميرسيد و در سطح بند سخنراني ميكرد: "هركس دلش براي بند مردها تنگ شده، چرا خودش را خلاص نميكند تا دچار هواي نفس نشود. مردها كه طبقه سوم را كرايه كردهاند تا شما را ديد بزنند. كمي به خودتان بياييد. تا معصيت نكنيد." از آن به بعد جو بند طوري شد كه اگر كسي بالاي تخت سوم ميرفت، يعني اينكه مسئله جنسي دارد. در بند زنان همه از اين اتهام "نابخشودني" خود را بر حذر ميداشتند.
برای مطالعه بخش سوم و پایانی این مطلب اینجا را کلیک کنید!
|