" نمیدانستیم دقیقا" به كجا میرویم. شتابزده از همه خداحافظی میكردیم و هركدام در پی وسایل خود بودیم. دوستانمان كمك میكردند تا بتوانیم وسایل را جمع و جور كنیم. پتوها به یادگار بین زندانیان دست به دست می شد، خواه از میان انبوه پتوها و خواه یادگارهای خواهر یا برادرت. تمام بند 8 به هم ریخته بود. گویی بند 8 با تمام شرایط سخت و تنبیهاتش برای ما زیاد بود و باید بیشتر از آن تنبیه می شدیم.
از گوهردشت شنیده بودم ولی نمیدانستم میتواند تا این حد فرسایشی شود و ذهن و روح و جسم را فرسوده سازد. خب، اتوبوسها آماده است: "یالله سوار شوید!"
این صدای پاسدار مردی بود كه در زندان قزلحصار با دوچرخه این طرف و آنطرف میرفت. وسایل را به دنبال خود تا دم اتوبوس می كشیدیم. اتوبوسها بعد از مدتی كوتاه به گوهردشت رسیدند. از زندان قزلحصار تا گوهردشت هیچكدام چشمبند نداشتیم ولی به محض ورود، یكی از پاسداران دستور داد چشمبند بزنیم و چشمبندها را بین همه تقسیم كرد. گویا اولین قدمهای جدی آغاز شده است. ما را به سمتی هدایت كردند. یاد دوران بازجویی افتادم كه نصف صورتمان با چشمبند پوشانده شده بود و هیچجا، حتی زیر پایمان را هم نمیدیدیم. صداها بسیار خشن و ناآشنا بود. حاج داود وظیفه سركوب ما را به همپالگی هایش سپرده بود. سركوب دختران جوان و نوجوانی كه به زور متوسط سنیشان به 21 سال میرسید. همه دانشآموز و دانشجویانی اخراجی و رانده شده از تحصیل بودیم. بایستی از ما بهتران و یا چشم و گوش بستهها به مدرسه بروند و ما نیز كه نسلی از شرایط جدید بودیم و نمیخواستیم زور و ظلم جمهوری اسلامی را بپذیریم؛ باید در سلولها میماندیم "تا موهایمان مثل دندانهای مان سفید شود". این حرفها را از حاج داود و كسان دیگر، بسیار شنیده بودیم...
ما را به سلولهای انفرادی فرستادند. زن پاسدار به من نزدیك شد و گفت: "تمام لباسهایت را در می آوری! حتی لباس زیرت را! با چادر و چشمبند منتظر باش!"
برایم بسیار مسخره بود. یعنی چه؟ آیا میخواهند با بدن لخت مرا شكنجه كنند؟ باوركردنی نبود. به خود میگفتم اگر بخواهند اذیتام كنند با همین ناخنهایم زخمیشان خواهم كرد. به یاد دوران كودكی افتادم كه ناخنهای تیزی داشتم و با هر كس كه دعوایم می شد، بهترین سلاحم را بهكار میبردم و او را زخمی میكردم. مادرم میگفت: "دختر این ناخن های تو بالاخره كار دست ما میدهد. آخه مگه در هر انگشتت یك خنجر كاشتی؟" به حرف مادرم فكر میكردم و خندهام گرفته بود. در هر انگشت من یك خنجر وجود داشت. بعد از حدود 2 الی 3 ساعت به سراغم آمد. یك پاسدارِ زن بود. از صدایش، حدس زدم خیلی جوان است. من بهاصطلاح مقاومت كرده و لباس زیرم را در نیاورده بودم. به طرز بسیار شنیعی آن را پایین كشید. گفتم: "هی چكار میكنی؟!"
- بهبه! اعتراض هم میكنی؟ نمیدونی كجا اومدی؟
- یعنی چه؟ میخواهید بهگردید، خب این چه وضعشه؟
چادرش را سفت و محكم پیچید به خودش و بلند در راهرو داد زد: "حاج آقا ببینید، این نمیدونه كجا اومده! فكر میكنه اینجا جشن گرفتیم و از قزلحصار اینها را آوردهایم اینجا... "
سكوت كردم. میدانستم كار دارد به جاهای باریك میكشد. هیچ شناختی نسبت به گوهردشت نداشتم. شنیده بودم كه دارند آخرین كارهای ساختمانش را انجام میدهند. با سكوت مرگبارش، معلوم شده بود متفاوتتر از زندانهای دیگر است. به تنهایی عادت نداشتم و این را هم میدانستم، بدترین تنبیه برایم سكوت و تنهایی است. در خانوادهای پرجمعیت بهدنیا آمده و در زندانهای اوین و قزلحصار به اندازه موهای سرم با آدمها برخورد داشتم. با آنها بهترین و زیباترین روابط عاطفی را برقرار كرده بودم. حالا رژیم با انفرادی، به جنگ این روابط آمده بود. پاسدارِ زن (نادری) وقتی همه وسایل را گشت، به من یكدست لباس داد. با لباس تن خودم در مجموع دو دست لباس داشتم. بقیه لباسها و وسایل را بیرون گذاشت. در میان وسایل، "ساكِ نقلی قرمزِ عزیزم" قرار داشت. پاسدار آنرا هم بیرون گذاشت!
- این ساك را لازم دارم.
- هر چیز را كه ما تشخیص بدهیم، تو لازم داری.
برای داشتن این ساك اصرار كردم. در جواب گفت: "میخواهی فقط یكدست لباس تنت را به تو بدهم و ببینی چه عذابی خواهی كشید؟"
با این ساك نیز، همچون سایر دلبستگی هایم بایستی وداع میكردم. ساكِ نقلی قرمز با خاطراتی كه در خانه و یك سال زندانم با او داشتم، به زور از من جدا می شد.
نادری گفت: "بِهِتان وسایل نمیدهم، مگر آمدهاید خانه خاله كه هر روز یكدست لباس بپوشید و خوش روحیه باشید؟ اینجا آمدهاید كه ادب بشوید. شما قاتلان ..."
یك قاشق روحی، یك بشقاب و یك لیوان پلاستیكی به من دادند. در بسته شد. به محیط كوچك خود باید مینگریستم. سریع به طرف پنجره رفتم. پنجره تقریبا" یك متر در یك متر كه پشت آن نردههای فلزی تعبیه شده بود. از لابه لای آن، روبه روی خود كوهی را میدیدم. سلسله كوهی كه در كرج واقع است. كوه پر از برف چقدر زیبا بود. به انگیزه ماندن فكر كردم. "پس اگر دلم گرفت و یا خواستند فشار بیآورند؛ این یكی از انگیزههاست. میآیم و از این كوه روحیه میگیرم." به محیط نگاه كردم. در دیوارش یك شوفاژ كه مثل تعبیه شده بود ولی هیچ گرمایی نداشت. یك دستشویی و توالت در گوشه دیگر سلول بود. اندازه سلول 1.80 در 2.70 متر می شد. با قدم آنرا متر كردم و در طول و عرض سلول خوابیدم تا ببینم چند متر است؟ باید وقت بگذرد و بتوان از هر چیزی یاد گرفت. سكوت سراسر بند را گرفته بود. موشكافانه به همه چیز نگاه میكردم. من كه در زندان قزلحصار از دیوار راست بالا میرفتم، حالا اینجا چهكار كنم؟ درزی از زیر در باز بود. به زیر در خوابیدم. توانستم سایه رفت و آمد را، البته فقط پاها را ببینم. خوشحال شدم كه توانستم درزی را پیدا كنم كه رابطهای را با بیرون بگیرم. از زیر در داد زدم: "هی! بچه ها كجائـید؟ بچه ها كجائـید؟"
كمی گوشم را تیز كردم و شنیدم سربند دارند صحبت میكنند. سربند و ته بند نداشت! مثل اینكه از هرجایی در داشت و در یك لحظه پاسدار هیّ و حاضر، در راهرو ما را میپایید. چند دقیقه حرف زدیم. یاد گرفتن مورس اولین كاری بود كه بایستی انجام میدادم: "به این ترتیب است كه تمام حروف الفبا را به چهار ردیف كنید و شروع كنید به زدن!"
یكی از بچه ها برایمان توضیح میداد و ما بدون اینكه حرف بزنیم فقط گوش میدادیم. میدانستیم كه این حرفزدنها نمیتواند دوام داشته باشد با تمام وجود باید آن را بلعید. این دیگر مرز مرگ و زندگی است. اگر یاد نگیری قادر به ادامه تماس نیستی و اگر یاد گرفتی، میتوانی اخبار و دادهها را رد و بدل كنی. غروب بود و من در سلول كوچك خودم شروع به قدم زدن كردم. در فكر بودم و برای آیندهام برنامه ریزی میكردم. احساس ویژهای داشتم. میدانستم حالا حالاها از اینجا خلاص نمیشوم و باید درست برخورد كنم. درهمین حین صدایی هولناك شنیده شد. سر را به زیر در بردم و گوش دادم. شبحی كه چادر مشكی به سرش بود، صدای وحشتناكی از خود درمیآورد و قدمهایش را محكم به زمین میكوبید. من وحشت كرده بودم كه این چه میتواند باشد؟ بعدها از وحشت خودم خندهام گرفت. او همان پاسدار زن، نادری بود كه هیچوقت در جمعههای بعدی دیده نشد و فقط در این جمعه برای ایجاد رعب و وحشت در آنجا حاضر شده بود. بعد از نمایش مسخرهاش درها را تك تك باز كرد. در سلول مرا باز كرده و گفت: "چرا زیر در خوابیده بودی میخواستی ارتباط بگیری؟" و شروع به فحاشی كرد.
من كه كلكش را فهمیده بودم (و نیز قدری ترسیده بودم!) سكوت كردم و او در را بست و رفت. تازه میفهمیدم كجا هستم. یعنی نباید هیچ حرفی بزنی. سكوت مطلق. ارتباط با بیرون از سلول جرمی سنگین به حساب میآمد. روزها از پی روزهای دیگر در وحشت و سردی میگذشت. سال 61 بود. سالی كه زمستان سختی را در پیش داشتیم. در آبان آن سال برف سنگینی بر روی كوهها نشسته بود. كوه قامتش بلند بود و سربه فلك كشیده، اما سردیاش به استخوان میزد. با یك پتو، كه به پتو سربازی موسوم بود خود را گرم نگه میداشتم. نمیتوانستم روی زمین بنشینم. چقدر سرد بود! همش سرپا بودم. ماه اول در سلول به سختی میگذشت. دو مرد پاسدار مسإول صبحانه بودند. یكی از آنها چاق بود و صورتی عادی داشت، خیلی عادی و معمولی. چای را با دو حبه قند و لایه نازكی پنیر شاید در حدود 15 گرم به ما میداد و میرفت. كم كم فهمیده بودم آدمی نیست كه بخواهد ما را اذیت كند. مرد دیگر، قدی بلند و چشمانی سبز داشت. چشمانی به غایت هیز و كثیف. هر بار در را باز میكرد، چادرم را بیشتر دور خودم میپیچیدم. تنفرم باعث می شد حتی بخواهم پشت به او غذا بگیرم. در شیفت او حتی دلم نمیخواست غذا بگیرم. در یكی از شبهای بسیار سرد نمیتوانستم بخوابم. دلم میخواست زودتر صبح شود تا بتوانم با روشنی روز گرم شوم. خوابم نمیبرد. احساس میكردم تمام استخوانهایم درد میكند. به روی یك كتف كه كمتر با سرمای زمین تماس داشته باشم، خوابیده بودم. انگار سرما از من گردن كلفتتر بود و من بازنده بودم. از سرما میلرزیدم و نمیدانستم چه كنم؟ میخواستم فریاد بزنم ولی دوستانم در سرتاسر این بند خوابیده بودند. میخواستم به در بكوبم ولی به دركوبیدن جزای بسیار بالایی داشت. خلاصه نشستم. ساعت 4 صبح بود مردی داد زد: "چای!" جهت را بهدرستی تشخیص نمیدادم كه كجای بند است و چند سلول دیگر به من میرسد؟ به سرعت شمارش انگشتان دست به من رسید. چادرم را دور خودم پیچیدم. در باز شد. بعد از دادن چای مرد با نگاه هیزش و لحن كثیفش گفت: "قند، قند بیشتر میخواهی؟"
من یكقدم عقب رفتم. گفتم: "نه! لازم ندارم."
گفت: "خوبه شیرینه."
او یكقدم به جلو آمد. چرخ غذا را ول كرده بود. من بیشتر و بیشتر ترسیدم و خودم را كنار كشیدم. نمیدانستم اگر جلوتر میآمد چكار باید میكردم؟ فریاد میزدم و یا نمیدانم...؟ مغزم كار نمیكرد. بغض گلویم را گرفته بود دستهایم میلرزید. مرد در همان موقع گفت: "همه از سرما شكایت كردند. شما چی؟"
سریع جوابش را دادم: "سرد بود."
خودش را به شوفاژ رساند و گفت: "آره نم نمكی گرما دارد. ولی دیشب 20 درجه زیر صفر بود. حالا اینجا كه سردتر هم هست. خب خودتون خواستید. میخواستید توی قزلحصار شورش نكنید و تشكیلات راه نیندازید."
اصلا" قائل به حرفزدن با او نبودم. دلم میخواست هرچه زودتر شرّش را كم كند. حرفی نزدم.
چه جالب! شورش! در سلول را بست و در عرض یك ربع تمام سلولها را چای داد و رفت. چادرم را به گوشهای پرت كردم. اصلا" اشتهایی به صبحانه نداشتم احساس میكردم تلخی گلویم به زهری تبدیل شده كه آب از آن پایین نمیرود. بغض داشتم و میخواستم گریه كنم. لحظه بدی را تجربه كرده بودم. تنهایی و اینهمه فشار. وای كه واقعا" فشار روانی سختتر از كابلی بود كه برجانم زده بودند. آن را تحمل كرده بودم ولی این فشار سنگین تر بود. در سلول باشی و بیهیچ اختیاری از خود. هر لحظه آماده باشی و در هر لحظه ترس را تجربه كنی. چه روزهایی را تجربه میكنم. در همین فكرها بودم كه در به تندی باز شد و من چادرم را به سر كردم یكطرف بلند و یك طرف كوتاه. اصلا" نمیدانم پایین اش را به سر كردم یا به شكل درست؟ فقط میخواستم مرا نبیند. او بود. همان مرد پاسدار كه به ما صبحانه داده بود. نشسته بودم. او تا دم پتویی كه پهن كرده بودم و فرش سلولم بود، جلو آمد. چند قند در دست داشت و باز با همان لحن گفت: "بگیر برای تو ..."
دستم را دراز نكردم. بشقاب را كه در آن یك لیوان پلاستیكی چای و دو حبه قند و برگهای نازك از پنیر بود، بالا بردم و او در آن ریخت و رفت. قدرت نداشتم دستم را از بالا به پایین بیاورم. دستم میلرزید. چای در لیوان لغزش داشت و تمام قندها را خیس میكرد. تمام آنها را دور ریختم. نمیدانستم به راستی چه كنم؟ به چه كسی اعتراض كنم؟ این مرد به من فشار روانی وارد میآورد. خوب میدانستم كه اگر در این مسائل اعتراض كنی همیشه خودت مقصر شناخته میشوی. در اوین دختری بخاطر برخورد كثیف یك پاسدار مرد اعتراض كرده بود و دختر را بهخاطر اهانت به پاسدار شلاق زده بودند. در موردهای دیگر هیچوقت به نفع زندانی دختر نظر نداده بودند. از اینهمه فشار روانی رنج میبردم ولی در این یكسال آگاهیام بیشتر شده بود. آنها از هر وسیلهای استفاده میكردند تا ما را سركوب كنند و این هم یكی از فشارهاست. مشتم را با تمام وجود به همان شوفاژ كه هیچوقت گرم نمی شد، كوبیدم. قلبم زخمی بود. دردی عجیب در خود احساس میكردم. چرا اینقدر ناتوانم؟ به خود گفتم واقعا" ترسیده بودی. چمباتمه زدم و به مردم، به خانواده عزیزم و به عشق لطیفم فكر كردم. به خود گفتم: "خب اینها كه برای مهمانی مرا به اینجا نیاوردهاند. عشق به مردم همین مسائل را دارد. سیاسی بودن همین مشكلات را دارد." با خودم، در فكرم حرف میزدم و انگار خودم را قانع میكردم. احساس شادی عجیبی در وجودم بود. هرچیزی سختی دارد، مهم آن است كه سربلند بگذرانی. حالا اول راه است. معلوم نیست چندین و چند ماه در انفرادی باشیم. یك روز در خیالهای شیرین خود بودم كه در به تندی باز شد. نادری بود.
- چرا دم پنجره ایستادهای؟
- ایستادهام!
- میدونی كه جرمه.
- داشتم آسمون را تماشا میكردم.
- خب حرف زیاد نزن. بهت میگم دم پنجره ایستادن قدغن است.
- جائی كه معلوم نیست.
- خیلی پر رو هستی. زیاد قانون شكنی بكنی میاندازمت سگدانی[i] كه ببینی اونجا كجاست. بعد از رفتن به اونجا دیگه نزدیك پنجره نمیشی.
در را بست و رفت. من هاج و واج مانده بودم. میگویند ارتباط با سلولهای دیگر نگیر... و هر چیز كوچك، حتی در خود سلول هم بوده، جرم است. از زیر در به طور مخفی و خیلی آرام حرف میزدیم. بعضی مواقع پاسدار مچ میگرفت ولی خوشبختانه تا آن موقع مچ مرا نگرفته بود. موضوع را به دو سلول بعدی كه صدایم به او میرسید، گفتم. او هم گفت به دیواری كه شوفاژ تعبیه شده، تكیه داده بود و به او هم اعتراض كردند كه نباید به دیوار تكیه بدهی. تو میخواهی با سلول بغلی تماس بگیری. او هم در جواب گفته بود: "خب چرا وقتی شما در راهرو هستید من بخواهم ارتباط بگیرم. گوش میدهم، وقتی كه نیستید ارتباط میگیرم."
به خاطر این جواب او را به سگدانی برده بودند و میگفت چقدر وحشتناك بود. جای كثیف وبدون نور، حتی كوچكترین روزنه ای در آنجا تعبیه نشده بود...
ما را در سلولها ردیف پشت سر هم نگذاشته بودند. یك در میان، سلولها خالی بود و تجربه كافی نداشتیم. راه ارتباط با توجه به دانستن مورس از زیر در انجام می شد و اینهم بسیار ناموفق بود. هرچند وقت یكبار مچ بچه ها را میگرفتند و با ناسزا و كتك همراه بود و سپس راهی سگدانی می شدی. در قزلحصار درباره این زندان مخوف صحبت میكردیم. میگفتند شاه درست كرده، اینها بهرهبرداریاش خواهند كرد. هنوز تمام نشده بود. تلی از خاك و آجر را از گوشه پنجره هنگامی كه از پنجره بالا میرفتم، میدیدم. زندان گوهردشت بزرگ و بزرگتر می شد تا بتوانند یك نسل را كه عشق و زندگی را تجربه كرده بود به زندان بكشند. 100 زندانی دختر زندان گوهردشت را افتتاح كرده بودند.
یك روز نادری بعد از صبحانه دریچه سلول مرا باز كرد و گفت: "چادرت را سركن." آماده شدم. مردی وارد سلول شد. خودش را معرفی كرد: "من صبحی رئیس زندان هستم."
برایم عجیب بود. برای اولین بار در این مدت كه در سه زندان بودم، شخصی خودش را به زندانی معرفی میكند! من در انتهای سلول ایستاده بودم. او پرسید: "از سلول راضی هستی؟"
گفتم: "خیلی سرد است. شوفاژ اصلا گرما ندارد."
گفت: "اینجا تازه راه افتاده و ما همه در اینجا جدید هستیم. شما اولین زندانیان این زندان هستید. اگر توبهنامه بنویسی كاری میكنم تو را برگردانند."
رو كرد به پاسدار زن و گفت: "كاغذ و قلم بیاور."
از من پرسید: "مینویسی؟"
گفتم: "قبول ندارم."
در جواب گفت: "پس اینجا میمانی" و رفت.
بعد از رفتن "صبحی" همگی رفتیم زیرِ در كه اخبار را ردوبدل كنیم. یك یا دو نفر توبه نامه را قبول كرده بودند.
هوا سرد و سردتر می شد و من با همان پتو میگذراندم. سلول بسیار سرد بود. حتی در روز هم هوا سرد بود و به هیچوجه آفتاب به سلول نمیتابید. چند روز بعد از آمدن صبحی به سلولها، نادری دریچه ها را یكییكی باز میكرد و حرفی كوتاه زده می شد. دریچه سلول مرا باز كرد و گفت وسایلات را جمع كن. بعد از مدتی یكی یكی سلولها خالی می شد و حدسم این بود كه تغییر جاست. چرا كه پاسدار یكنفر را میبرد و خیلی سریع برمیگشت و سلول بعدی را باز میكرد. سلولهای روبهرو به وسیله دیواری كه چند در، در آن تعبیه شده بود، جدا می شد. من را به سلول روبهرو بردند. وسایل را روی زمین گذاشتم. پاسدار گفت: "این هم آفتاب! دیگه غر نزن!"
چشمبندم را بالا زدم. آفتاب پاییزی قشنگی به دیوار نشسته بود. هنوز كه هنوز است، گرمای آن را فراموش نكردهام. از پشت پنجره كوچكم، آفتاب عبور كرده بود و از زردیاش شادی خاصی در وجودم می نشست. چشمبند را برداشتم، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود كه در سلول باز شد. یك زندانی دیگر را به سلولم آوردند. نادری گفت: "آنقدر حرف بزنید و تحلیل بدهید تا خسته شوید." من او را زیاد نمی شناختم. در بند هشت، همبندی بودیم. او چشمبندش را بالا زد و خیلی بیتفاوت محیط را نگاه كرد. قدم جلو گذاشتم و بغلش كردم. همدیگر را بوسیدیم. راستش از دیدن همدیگر زیاد خوشحال نشده بودیم. آرزویم این بود كه با سپیده همسلول می شدم. با سپیده در بند هشت پایه دوستیمان ریخته شده بود. دوستی محكمی با هم پیدا كرده بودیم، حتی وقتی به زندان گوهردشت منتقل شدیم، خوشحال بودم كه با هم هستیم و در یكجا نفس میكشیم. بارها و بارها به او فكر كرده بودم. بعد از آمدن هم سلولی شروع به نظافت كردیم. وسایلمان كه شامل پتو و دو نایلكس لباس با ظروف بود، كنار گذاشته و ابتدا پنجره را تمیز كردیم و بعد سراغ كف سلول، توالت و دستشویی رفتیم. این سلول را هم كسی از آن استفاده نكرده بود. علت نظافت ما، یكی بنابه سنت زندان و دیگری گرد و خاك زیاد سلول بود. سلول در طبقه دوم و رو به حیاط مستطیلی شكلی قرار داشت. صبح پاییزی با آفتاب قشنگش سلول را گرم كرده بود. مشتاقانه به بیرون نگاه میكردم. حفاظ پشت پنجره همیشه مانع می شد تا به درستی همه جا را دید. دهها سلول، پشت هم ردیف شده بود. شروع به شمارش كردم: 1، 2، 3... 23،24 پنجره سلول میدیدم.
بعد از تمیز كردن سلول، استراحت كوچكی به خود دادیم. شیر گرم دستشویی را باز كردم. در ساعتهایی كه آب داغ می شد، میتوانستیم به سنت قزلحصار چایی درست كنیم. اینجا چایی خشك نداشتیم، پس با آبجوش و یك حبه قند از جیره قند صبحانه، دور هم بودنمان را جشن گرفتیم.[ii]
یك ماه و اندی از ورودمان به گوهردشت گذشته بود. گویی ماهها در سكوت دهشتناك و مسایل ریز ودرشت بودم. ورود نیره برایم تنوع جالبی بود. بعد از خوردن آبجوش، پتوها را پهن كردیم. نیره حاضر نشد پتوی خود را روی زمین پهن كند. پتوی زیبایم و یك پتوی سربازی را پهن كردم. بقیه وسایل را در گوشهای مرتب گذاشتیم. وقت ناهار بود. آلو پلو بود. بعد از ماهها تنهایی، غذا خوردن دو نفره لذت داشت.
قرار گذاشتیم، كارهای اتاق را یك روز او انجام دهد و روز دیگر من انجام دهم. زیاد همدیگر را نمیشناختیم. سعی میكردیم با همدیگر آشناتر شویم. نیره كاملا" مذهبی بود. بسیار به نماز و روزه و نجس و پاكی اعتقاد داشت. در ابتدا بسیار سعی میكرد خط و مرز را با من حفظ كند. ما با هم برنامه ورزش داشتیم. صبح ساعت 10 تا 5/11 ورزش میكردیم. ورزشها را به اسامی شهدای سازمان مجاهدین اسمگذاری كرده بود ولی یكی از آنها كه اسم صفایی فراهانی را داشت، در ابتدا با هم ورزش میكردیم. یعنی این ورزش را هم انجام میداد. ولی بعد از مدت بسیار كوتاهی و ارتباطش با سلول بغلی، دیگر با من ورزش نمیكرد و اگر ورزش میكرد، ورزش ای انسانها و صفایی فراهانی را انجام نمیداد. من به این برخوردها عادت داشتم. چرا كه در مدت كوتاهی كه در بند 4 عمومی زندان قزلحصار بودم با تشكیلات آنها و خطی كه گرفته بودند، مبنی بر بایكوت و دوری كردن از چپها و تماس نگرفتن در هیچ زمینهای، آشنا بودم. عدهای معدود از مجاهدین نیز كه این جور مرز و بایكوت را قبول نداشتند، از نظر اینها كار درست و اصولی انجام نمیدادند. این را میدانستم در شرایط سخت، شدت بایكوت كمرنگتر می شد. قبل از ارتباط با سلول بغلی رابطهاش معمولی بود. من هم در این مدت شناخت دقیقی پیدا كرده بودم ولی سعی بر این نبود كه برخورد متقابل انجام بدهم، بلكه با آگاهی و روش درست سعی داشتم قانعش كنم كه ما كسانی هستیم كه در مقابل رژیم مبارزه میكنیم... روزها از پی هم میگذشت و تقریبا" راضی از شرایط پیش میرفتم. یكی از روزها، عصر موقع شام پاسدار داد زد: "هر كس روزنامه میخواهد، فلش[iii] را بگذارد زیر در!"
فكر كردم اشتباه شنیدهام. مگر میشود به ما روزنامه بدهند؟! سیاستهای خشن و وحشتناك آنها كجا، روزنامه دادن كجا؟! فلش را با هول و ولع زیر در گذاشتیم. نیره نظرش این بود: "رژیم كوتاه آمده و مقاومت ما و كلا" مقاومت سازمانش رژیم را وادار كرده به ما روزنامه بدهند." به نظرم فكرش بسیار مسخره آمیز بود، نمیخواستم با او بحث كنم. بحث كاری را پیش نمیبرد، چنان مسخ شده بود كه یك قدم هم به پیش نمیآمد. خلاصه فقط نخواستم با سكوت همراهیاش كرده باشم و گفتم: "اینطور فكر نكن!"
پاسدار زن سیهچردهای كه به غایت زشت بود و همیشه فكر می كردیم به خاطر همین زشتی از ما می خواهد انتقام بگیرد، با بدجنسی های همیشگی اش در را باز كرد و گفت:" 15 ریال!"
پریدم و سریع بهش دادم. حالت مرا دید و گفت: "هول نشو! فردا هم برایتان می آوریم."
روزنامه را باز كردم، مال پریروز بود ولی باز روزنامه بود. روزنامه را سطر به سطر خواندم. هیچ امیدی به ادامه اش نیست و باید مطالب را حفظ كنم. نیره زیاد میلی به خواندن نداشت. كمی نگاه كرد و نظرش در مورد خبری كه در چند استان سیل آمده بود، جلب شد. گفت: " امیدوارم چنان سیلی بیاید كه مردم بیش از اندازه خسارت ببینند."
پرسیدم: "چرا؟!"
چرایی كه برایم ناباورانه بود. چه طور ممكن است كسی به این شكل فكر كند؟ گفت: "چنان خسارت ببینند كه باعث بشه انقلاب كنند و ما را آزاد كنند."
- یعنی حاضری به قیمت از دست دادن جانشان، ما آزاد شویم؟!
در خود پیچیدم. با خودم فكر میكردم بیچاره مردمی كه احتیاج به قهرمان دارند. سكوت حكمفرما شد. چهطور میتوان از جان دیگران مایه گذاشت؟... سعی میكردیم در حیطه بسیار معمولی و در حیطه سلول و خبرهای تازه بند رابطه حفظ شود. در ساعاتی از روز در زیر در دراز میكشیدیم تا از رفت و آمد و گفت وشنود پاسداران باخبر شویم. صحبت از ملاقات بود ولی كم و كیفش را متوجه نشدیم. روز بعد كه دوشنبه بود، ساعت 10 صبح در سلول باز شد. پاسدار نادری رو به نیره كرد و گفت: "ملاقات! حاضر شو!"
ما جا خورده بودیم. شادی پشت شادی! دیروز روزنامه، امروز ملاقات! باور كردنی نبود. نیره را حاضر كردیم. چادر، روسری، جوراب و چشمبند كلفت. او سریع پرید و دست و صورتش را صابون زد و لباس تمیزی به تن كرد. من هم او را در آماده شدن همراهی میكردم. هر دو از این خوشحال بودیم كه به ملاقات میرود. شاید بتوان اخبار تازهای گرفت. بعد از مدتی نیره برگشت. مادرش به ملاقاتش آمده بود. گریه و زاری بسیاری كرده بود كه چرا تو را به اینجا آوردهاند؟
بعد از مدتی، مرا برای ملاقات صدایم كردند. از خوشحالی پركشیدم. پیراهن برادرم را به نشانه دلبستگی به خانوادهام پوشیدم. شاد و مسرور به راهرو رفتم.
آرزویم این بود كه با سپیده همسلولی می شدم. با او در بند هشت پایه دوستیمان ریخته شده بود. امیدوار بودم بتوانم با سپیده تماس بگیرم. در قسمتی از راهرو كه به آن زیر هشت می گفتند، ایستادم. سكوت بدی وجود داشت. همه می دانستیم با كوچكترین علامت یا نشانهای، ملاقات قطع خواهد شد. شاید یك تكانخوردن از جا یا اینكه سرفهای یا صدایی از خود باعث میشود، دست از پا درازتر برگردی! نفسم بالا نمی آمد. حواسم را جمع كرده بودم. تا خلاف كوچكی از من نگیرند. دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود. گویی سالهاست ندیدمشان. در همین حین، نادری گفت: "من میآیم نزدیك هر كس، خیلی خیلی یواش، اسمتان را در گوشم بگویید."
ما هم همین كار را كردیم. نادری جلو آمد. پرسید: "اسمت؟"
قدِ بلند و سابقه بدی كه روز ورودم گذاشته بودم، كار خودش را كرده بود! دوباره گفت: "نمیخواد بگی! تو را میشناسم. تو معروف هستی."
به خودم گفتم: معروف؟! وا! مگه چكار كرده ام؟
ما را به كابین ملاقات بردند. اولین چیزی كه نظرم را جلب كرد، كابین ملاقات بود. بسیار تنگ و واقعا" یك نفره. یك لحظه فكر كردم: سلول انفرادی، كابین ملاقات هم انفرادی...
به خودم جرات دادم و پشت سرم را نگاه كردم. دیواری سبز رنگ و سرتاسری وجود داشت. این دیوار با دیواره كابین ملاقات، راهروی باریكی به وجود آورده بود. این فضا برای كنترل ملاقات، و رفت و آمد پاسداران مراقب برای ملاقات بود. گفتند: "چشمبندتان را بردارید!"
ما برداشتیم. دستور دادند: "آن را در جیبتان بگذارید و حق ندارید به خانواده ها نشان بدهید. نشان دادن همان و قطع ملاقات همان!" بعد از قطع صدا حق ندارید، بلند از پشت شیشه با خانوادهها حرف بزنید.
با قطع صحبت های دستور دهنده كه یك مرد بود؛ خانواده ها وارد محوطه شدند. پدر و مادرم را دیدم. تا بناگوش دهانم باز شد! میخندیدم. پدرم دستش را به نشانه بغل گرفتن من روی شیشه گذاشت. دستش را از اینطرف شیشه بوسیدم. به مادر خوبم سلام گفتم. در این لحظات هنوز صدا وصل نشده بود. بعد از وصل صدا، دوباره سلام و احوالپرسی كردیم. اشك در چشمان پدرم حلقه زد. اشاره به پشت كردم و با اشاره لب گفتم: "نه! آقاجان، پیش اینها گریه نكن."
مادرم گفت: "چكار كردی، آوردنت اینجا؟ میگویند شما رهبر هستید و در زندان قزلحصار شورش كردهاید؟"
با علامت سر گفتم: "نه!"
مادرم گفت: "غذا بهتان میدهند؟ هواخوری، روزنامه چی؟"
- دیشب بهمان روزنامه دادند.
- در بیرون میگویند، پاهایتان را زنجیر میكنند... برو عقب پاهایت را ببینم!
یك قدم عقب گذاشتم و با خودم گفتم: مامان نمیداند چه جایی گیر كردهایم. یك قدم عقب رفتن، عواقبش از قل و زنجیر بیشتر است! سریع خودم را جابه جا كردم تا كسی متوجه این كار من نشود. بعد به چشمهایم اشاره كردم، به نشانه اینكه چشمبند میزنند. پاسدار هم مداوم در حال رفت و آمد از پشت سرمان بود. گاهی نیز روی خط مكالمه میآمدند كه صدا ضعیف می شد. پاسداری كه در بغل كابین ایستاده بود، اخطار داد تركی حرف نزنم؛ ولی باز ادامه دادم. مادرم صحبت همیشگی اش را پیش كشید و گفت: "پرویز میخواهد تكلیف خودش را بداند. كی بیرون میآیی؟"
- مامان جان، من در این یكسال و اندی به تو گفته ام؛ من حالا، حالاها بیرون آمدنی نیستم. پرویز هم تكلیفش مشخص است. ما كه قرار ازدواج با هم نگذاشتیم.
- ولی او به تو علاقه دارد. همش زنگ میزند و حال تو را میپرسد.
- مامان، بهش سلام برسان و بگو او كاملا" آزاد است. زندگیش را پیش ببرد و با هر كسی میخواهد ازدواج كند.
بغض گلویم را گرفت. نمیخواستم مادرم بفهمد كه من از ته دل این حرف را نمیزنم. دوباره ادامه داد: "در این یكسال و اندی پرویز صبر كرده تا تو بیای بیرون كه بیاد خونه ما."
ناراحت و عاجز بودم كه چرا نمیتوانم مادرم را متوجه كنم كه اینجا ماندنم دست من نیست. مادرم گفت: "آخرین باری كه دیدمش برای ختم پدرش به آنجا رفته بودیم... همه اش صحبت تو را میكرد و به من و پدرت احترام زیادی گذاشت."
در یك لحظه یادش كردم، دلم برایش تنگ شده بود. چهار سال بود كه همدیگر را میشناختیم. عشق را در او تجربه كرده بودم. مجددا" تكرار كردم: "به انتظار من نباشد..."
ملاقات قطع شد. مادرم تكه كلام خودش را تكرار كرد: "از خودت مواظبت كن!"
آنها از كابین دور شدند و ما باید در كابین میایستادیم تا پاسدار ما را به طرف سلول هدایت كند. در افكار خودم غرق بودم كه مردی جلو آمد و گفت: "مگر به تو نگفتم تركی حرف نزن؟!"
- مادرم اصلا" فارسی بلد نیست. حتی در قزلحصار كه توابین برای كنترل ملاقات با ما میآمدند، برای كنترل ملاقات من یك تواب ترك میآوردند.
خودم از حرفم خندهام گرفته بود. تواب ترك! پاسدار مرد بهم گفت: "چشمبند بزن!"
آنرا كنترل كرد تا سفت و محكم بسته باشم. بلافاصله بعد از زدن چشمبند، با دستش محكم به سرم كوبید. برق از چشمانم پرید. سرم گیج رفت و لحظهای نتوانستم خودم را كنترل كنم. چشمبند به اندازه كافی گیج میكرد. ضربه به سرم نیز این گیجی را صد برابر كرد. سرم سنگین شده بود. احساس میكردم از چشمانم هزاران جرقه بیرون پرید. پاسدار گزارش مرا به نادری داد. او جلو آمد و گفت: "ببینم كیه؟"
نگاهم كرد: "میشناسمش!"
به سلول آورده شدم. هم خوشحال و هم ناراحت بودم. از عزیزانم خبر گرفته بودم، اما از این كه هر برخورد كوچك برایت گزارش می شد، ناراحت بودم. كوچكترین حقت، بزرگترین جرم محسوب می شد. انگار میخواهند، در اینجا از آدمها مجسمه بسازند و بس.
با هم سلولی ام خبرهای تازه را رد و بدل كردیم. در همین حین یادآور شدم، به خاطر ترس از خانواده و عادی ساختن زندان گوهردشت روزنامه را دادند. روزنامه دادن چند روز بیشتر طول نكشید، حتی روزنامه های باطله را هم جمع كردند.
شبها و روزهای جمعه كه پاسدارهای زن نبودند، زندان در ترس ودلهره برایمان میگذشت. نیره میگفت: "طوری بخوابیم كه انحنای بدنمان دیده نشود." این طرح را به شكل خندهداری پیش میبردیم. كلـی تمرین میكردیم تا در بهترین حالات، یعنی صافترین حالات در روی زمین دراز بكشیم كه هیچ برجستگی از بدنمان دیده نشود. بارها و بارها پتوها را روی خود انداخته و نفر بعدی به دم در میرفت و با نگاه یك پاسدار مرد به پتو نظر میانداخت. نظر داده می شد كه باید بیشتر و بیشتر به زمین چسبید تا هیچ اثر و آثاری از "جرممان" دیده نشود. نیره وقتی زیر پتو دراز میكشید و من نظارهگر داستان می شدم، صحنه خندهدار می شد. او تپل بود و كلی از دستش میخندیدم. نیره میگفت: "با این هیكل درشتم حتما" دریچه را باز كنند اول به من نگاه میكنند و من هم با این چشمهای باباغوری و كورم نمیتوانم آنها را تشخیص بدهم كه زن بود یا مرد؟! باید از فردا ورزش را زیاد كرده تا هیكلم را لاغر كنم و دیگر موقع خواب برجستگی نداشته باشم."
تصمیم گرفته بودیم پتوها را به طور مشترك رویمان پهن كنیم. سه تا پتو را به طور افقی پهن میكردیم. حق نداشتیم مشتركا" از پتو استفاده كنیم با همه عواقبش توافق كردیم كه اگر پاسداران به این كار اعتراض كنند، سرمای زیاد و شرایط غیرقابل خوابیدن را عنوان كنیم. میدانستیم كه این یكی از بزرگترین "نقض مقررات"ها، در زندان است و شلاق و شرایط سختتر از این را برای ما درگیری دارد. با این حال، بین سرما و شلاق در عمل دومی را به جان خریده بودیم.
مثل كتاب روی زمین دراز میكشیدم. سرمای زمین را با پشت درد لعنتی تحمل میكردم اما پاهایم تا زانو بیرون میافتاد. پاهایم را چه كنم؟! كلی سرِخوابیدن میخندیدیم و این نوع خواب را خواب قورباغهای نام گذاشته بودیم. در حالت درازكش، پاها را تا آنجایی كه می شد از زانو خم میكردیم و به شكل یك قورباغه درمیآمدیم. همیشه در خواب و بیداری بودم.
بعد از تجربه آن مرد هیز، هیچوقت بهدرستی شبها نمیخوابیدم. لامپ لعنتی، تا صبح روشن بود. چهقدر از این نور مزاحم زجر میكشیدم. دلم نمیخواست چشمانم را با روسری بپوشانم، چون احساس میكردم باید به محیط احاطه داشته باشم. به سقف لعنتی هم كه نگاه میكردم تا خوابم ببرد، فلشی در جهت قبله كشیده شده بود. از این فلش متنفر بودم. پنداری تمامی سختی سلول در این فلش گنجانده شده بود. چقدر جالب! نماز، قبله، زندان، انفرادی، سرما در مقابل زندانی، انسان و من به عنوان یك زندانی سیاسی قرار داشت. با تمام وجود به این قبله كینه میورزیدم. عصر یك روز جمعه، طبق معمول پاسدارهای مرد در راهرو رفت و آمد میكردند. من و نیره با هم در اتاق قدم میزدیم. هم سلولیام گفت میخواهد دستشویی برود. من در وسط سلول ایستادم. طوری كه رویم بهطرف دریچه در بود كه اگر احیانا" دریچه باز شد، نیره را نبینند. همین كه نیره كارش تمام شد و هر دو در حال قدم زدن بودیم، یك دفعه دریچه باز شد. دو مرد ریشو به سلول نظر انداختند و ما هاج و واج مانده بودیم. همین كه ما را دیدند، دریچه را بستند. وحشت تمام تنم را گرفته بود: وای اینجا دیگه كجاست؟ چرا نباید احساس امنیت داشته باشیم؟ من یك زندانی هستم. بازجویی شدهام، حكم گرفته ام ولی بعد از یك سال و اندی، حال و روزمان این است. از قدم زدن منصرف شدم. چمباتمه زدم و در این فكر فرو رفتم كه اگر داخل سلول بشوند، چهكار باید كرد؟ در همین حین، شاید نیم ساعت نگذشته بود كه دوباره دریچه باز شد. نیره سرش پایین بود و داشت موخوره های مویش را میكند. من حالت حرف زدنم به جیغ تبدیل شد: وای! دوباره دریچه باز شد.
یك مرد بود، درست نتوانستم او را ببینم. سریع دریچه را بست و این بار صدای پایش را شنیدم كه دور شد. بعد از رفتن آنها، برای كنترل زیر در رفتم و نیره با سلول بغل تماس گرفت. ماجرا را گفت و پرسید كه آیا برای آنها همین مشكل پیش آمده؟ آنها گفتند: "نه."
مدتی گذشت، غذا را آوردند. طبق معمولِ هرجمعه مردان پاسدار غذا به ما میدادند. چادر سر كردیم. در باز شد. دو مرد بودند. زیاد جرات نكردم بهشان نگاه كنم. آنها هم خیلی معمولی غذا دادند. تخم مرغ و سیب زمینی بود. در یك بشقاب نمك و پنیر فردا صبح، و در بشقاب دیگر چهار تخممرغ به علاوه سیب زمینی را گذاشت. در بسته شد. برای شام خیلی زود بود. دیگر حوصله قدمزدن را نداشتیم. نشستیم و درباره وقایع روز حرف زدیم. نیره گفت: "من حتما" به رئیس زندان میگویم."
دلایل بیفایده بودن این قضیه را گوشزد كردم. چند روز از این ماجرا گذشت. نادری دریچه سلولها را باز میكردو یك كلمه میگفت: "حجاب!"
ما چادرها را سر كردیم و آماده شدیم. "صبحی" رئیس زندان بود. یك قدم از در به جلو آمد و پرسید: "جایتان راحت است؟ دو نفری هستید بهتر نیست؟ و اینجا گرمتر از سلولهای آن طرف نیست؟"
بعد از جوابهای كوتاه ما، نیره گفت: "روز جمعه كه پاسدارهای زن نبودند، دوبار دریچه سلول ما باز شد، بدون آنكه ما فلاشی زیر در گذاشته باشیم و یا احیانا" كاری داشته باشیم."
صبحی گفت: "شما اشتباه كردید و اصلا" چنین چیزی امكان ندارد اتفاق افتاده باشد."
نیره داشت میگفت: "اگر من اشتباه كرده باشم، من یك نفر هستم ولی ما دو نفر بودیم..."
من یواشكی، بدون آنكه نادری ببیند، پایم را به پایش كوبیدم كه حرف نزند. چون كار به جاهای باریك خواهد كشید. صبحی گفت: "از این به بعد پاسدارهای زن شبانه روزی اینجا خواهند بود."
بعد از رفتن رئیس زندان، نیره گفت: "دیدی ما را كور حساب كرد؟! اصلا" به طور كامل زد زیرش! مثل اینكه چنین چیزی وجود نداشته است."
برایم مثل روز روشن بود كه آنها هیچ وقت پاسدارهای خود را در مقابل زندانیان محكوم نخواهند كرد. یك روز دریچه سلول باز شد و به هم سلولیام گفتند، كلیه وسایلش را جمع كند.
بسیار نگران شدیم. بله! بوی بازجویی به مشام میرسید. دیگر میخواستند با ما چكار كنند؟ كمك كردم تا وسایلش را جمع و جور كند. با اینهمه اختلاف نظر به هم عادت كرده بودیم و دلم نمیخواست برود. با خودم فكر میكردم شاید خوش شانسی بیاوریم و بخواهند ما را به بند عمومی ببرند ولی زهی خیال باطل! نیره از من خداحافظی كرد. حدس او هم بازجویی بود. نیره و همبندیهایش را به خاطر به وجود آوردن تشكیلات در بند چهار و تمام بندها به اینجا آورده بودند. در آخر آرزوی موفقیت و بیرون دیدن همدیگر را كردیم.
سكوت سنگینی در سلول برقرار شد. به این فكر كردم كه ابتدای دستگیری از خانواده ام دور شدم. بعد از دستگیری با رفقایم بودم، از آنها هم در اینجا دور شدم و با این نیره هم ... گویا نباید هیچ تعلقاتی داشته باشم. تمام اینها را یكی یكی از من گرفتند. روز ملاقات نزدیك شده بود. طبق معمول همیشه، روز قبل حمام گرفتم و مرتبترین لباسم را پوشیدم. روز دوشنبه بود و سه هفته از اولین ملاقات میگذشت. با تشریفات سخت، مسیر را تا كابین ملاقات طی كردیم. پدر و مادرم به ملاقاتم آمده بودند. مادر گفت: "به ما گفتند، برای بچه هایتان لباس بیاورید. اینجا میتوانید هر شش ماه لباس بهشان بدهید. مگر چند ماه میخواهند نگهتان دارند؟!... بیرون زندان میگویند اگر اینها توبه نامه امضا كنند از انفرادی بیرون میآیند."
پدرم گفت: "رئیس زندان با ما صحبت كرد. گفت بچه هایتان را نصیحت كنید... چیزی نیست دو خط بنویس و خودت را از اینجا خلاص كن..."
آمار میداد كه چند خانواده در پشت در زندان گفتند بچه هایشان را به جای بهتری بردهاند... به آنها گفتم: "اینها توبه نامه میخواهند و من قبول ندارم."
با چشم غرّه به پدرم نگاه كردم. پدرم گفت: "دخترجان رنگت را ببین... به چه روزی افتادی..."
گفتم: "اینها میخواهند فكرمان را از ما بگیرند. به خاطر رفتن از سلول تا بند توبه نامه؟! واقعا" مسخره است. اصلا" چرا مرا به انفرادی آوردند؟"
سكوت شد و اعصابم خرد شده بود. جنگ خانوادهها و زندانیان هیچوقت تمامی ندارد... مادر پرسید: "لباس، لباس چی بیاورم..."
گفتم: "ساك و لباسهایم را از من گرفتند..."
ولی سریع حرفم را تصحیح كردم: "مامان هرچی می آوری فقط میخواهم رنگ قرمز باشد."
- قرمز؟
- آره.
- یك ژاكت خواهرت دارد كه قرمز رنگ است.
- آره مامان همان را بیاور. چیز دیگری لازم ندارم...
ملاقات در یك چشم به هم زدن تمام شد. اخطار جدی داده بودند كه بلند حرف نزنیم. با قطع صدای تلفن ملاقات، سكوت هم سالن را گرفت. آمدم با مادرم خداحافظی كنم كه كمی صدایم بلند بود. پاسدار مردی گفت: "هش!"
مثل اینكه در مغز همه فرو كرده بودند كه باید كاملا" جدی مقررات اجرا شود. در جنگ روانی قدم به قدم جلو آمده و ما را وادار به عقب نشینی میكردند. در این جنگ كه من با افكارم و آنها با تمام امكانات و سلاحهایشان به جنگ آمده بودند آیا بازنده هستم؟ چرا و چگونه است كه مرا در قفس انداختند و لحظه به لحظه نفسهای مرا تنگ میكنند؟ مرا میفشارند. از من چه میخواهند؟ در دوران بازجویی بر این باور بودم كه با دستگیری و جلوگیری از فعالیت سیاسی در بیرون، نقطه پایانی برایشان میباشد. مثل دوران شاه كه هر كس بازجوئیش تمام می شد، بعد از آن دوران زندان را سپری میكرد. اما در این دوره به این شكل نبود. این فكر، اشتباه بزرگی بود. اینها پیچیده تر از این حرفها بودند. لحظه لحظه بودنمان در زندان گزارش تهیه و عكس العمل شخصی ما را تحلیل می كردند. فشار روحی شدیدی بر روی زندانیان بود. كوچكترین صدا و اشاره از طرف زندانی، میتوانست سرنوشتش را تغییر دهد هر بهانهای، فشار هر چه بیشتر را با خود به همراه داشت. گویی از اینها فراتر رفتهاند و هویت انسانی ما را میخواهند زیر سوُال ببرند. به شكست كشاندن و مسخ هویت ما، وظیفه تعریف شده زندانبان بود. لحظاتی میرسید كه از خودم بدم میآمد. چرا ناتوانم؟ چرا نمیتوانم فریاد بزنم؟ چرا با كوچكترین اعتراض، اخطار جدی میگیرم؟ و هزاران چرای دیگر در من دور میزد. در انفرادی و دوران انفرادی، گویی كه خود را دهها بار دوره میكنی و نتایج مثبت و منفی را به صحنه نبرد می كشانی. انگار خودت چندین شخصیت میشوی و هربار با یكی از شخصیتهای خود، در كشمكش درونی هستی. این را میدانستم كه مثل زندانیهای سال 57 روی شانه های مردم آزاد نخواهم شد. یا میكشند یا تواب میكنند و یا شاید سالها در زندان نگه میدارند؛ تا تو را به فسیلی تبدیل كنند.
به دستگیری ام فكر میكردم. از خود میپرسیدم چرا دستگیر شدم؟ در این كار چه اشتباه و یا چه اشتباهاتی بود. گویا هزاران سوُال از همان موقعی كه تشكیلاتی بودم و با مسئولم سر و كله میزدم، تا به امروز، چون یك كهكشان در كله ام دور میزد. چرا... چگونه بود؟ چرا همه ما كه در بخش تبلیغات بودیم، یكی بعد از دیگری در خیابان ها دستگیر شدیم. چرا برنامه ریزی غلط بود. مسئولم به من گفته بود، پخش اعلامیه را نیمه مخفی و نیمه علنی كنم. به این شیوه اعتراض داشتم و میگفتم: به هیچ عنوان در شرایط بعد از خرداد 60 كه هر روز صدها نفر را اعدام میكنند، با این شیوه پیش نمیبرم و خودم تصمیم گرفته بودم كه كاملا" مخفی پخش كنم. باز با این شرایط كه كاملا" مخفی كار میكردم. میدانستم این كار هم اشتباه است. پخش اعلامیه و بعد از مدتی دستگیر شدم. در این مدت تمام بچه ها دستگیر شده بودند. دوبار خودم از دست پاسدار كمیته جان سالم بدر برده بودم. ولی دیگر این سومین بار، شانس آخرم بود كه به اینجا ختم شد.
چرا... چگونه بود؟ شاید هم به من برمیگشت. نمیتوانستم خودم را محدود كنم. از حرف زور خوشم نمیآمد. آیا باید همه چیز از بالا به پایین باشد؟... آیا باید شنونده و دستورگیرنده باشیم؟... در این مدت، همه بچه ها، به جز مسئولم، دستگیر شده بود. اعصابم به هم ریخته شده بود. انگار نمیتوانستم باور كنم. ما چند نفر در زندان هر كدام سرنوشتی را رقم زده بودیم كه خود داستان مفصلی دارد. برایم غیرقابل تحمل بود. ضربه بسیار تكان دهندهای خورده بودیم. آیا میتوانستم چشمم را بر روی دلایل واقعی و حقیقی ببندم. آرامش نداشتم. احتیاج به آموزش را در خودم حس میكردم.
با هر برخورد رژیم، به تاكتیك و برخورد جدیدی احتیاج داشتم. اندوختههایم را ورق میزدم. در هیچكدام پیدایشان نمیكردم. گویی باید به تنهایی پی راهحلی گشت. برایم قابل تحمل نبود. قلبم بیش از هر زمان دیگر فشرده می شد. احساس میكردم از ذره ذره وجودم كاسته میشود. سه هفته در تنهایی و سكوت مطلق و این هم از روزهای ملاقات پر از استرس و اضطراب. با روحیه و عاطفه خاصی به ملاقات میروی و با غم دیرینه به سلولات برمیگردی. عزیزان را میبینی، مهربانترین انسانها را، كه حتی نمیتوانی آنها را لمس كنی. به دستهای زحمتكششان نگاه میكنی. نگاهشان را دنبال میكنی. پر از نگرانی و خواهش است. به تلخی میخندند. در ملاقات به هیچچیز توجه ندارند. فقط به تو و حالات تو. به چشمان زیبا و مهربانشان نگاه میكنم. خوشحالم كه در دوران فعالیتم زیاد اذیتشان نكردم. كار میكردم و تمام دسترنج را بین سازمان و مادرم تقسیم میكردم. از بودن خود شرمنده نبودم. خوشحال بودم كه زیاد به من گیر ندادند و تركی حرف زدنم به قطع ملاقات كشیده نشده است. یك هفته طول نكشید كه یك بسته به من دادند. در آن ژاكت قرمز رنگی بود كه رنگ سرخش به من روحیه تازهای میداد.
با گرفتن وسایل سلول شكل تازهتری بهخود گرفت. همین موضوع باعث شد چند ساعتی وقت بگذرد و آنها را بررسی و دوباره به خاطرات زیبای گذشته برگردم.
ادامه دارد...
[i] سگداني: سلولهاي كوچك، بدون نور و منفذ به بيرون كه در گوهر دشت براي تنبيهات ويژه استفاده ميكردند.
[ii] آيي: آب جوش و يك حبه قند در ميان زندانيان موسوم به آيي بود!
[iii] فلش: علامتي مقوايي به شكل فلش چهل سانتي، كه در زير در گذاشته ميشد تا پاسدار موقع رد شدن، خبر دار شود كدام سلول كار فوري دارد. در انفرادي گوهردشت، قانون سكوت مطلق حكمفرما بود و زنداني اجازه صدا كردن پاسدار و يا به در كوبيدن نداشت.