جامعه شناسان، طلاق را یکی از آسیب های اجتماعی می دانند و آن را در کنار سایر آسیب های اجتماعی مانند خودکشی، اعتیاد، دزدی، جنایت و غیره رده بندی می کنند. این که تصمیم به جدایی دو فرد از یک دیگر، که نه هم خوانی و هم زبانی با یک دیگر دارند و نه علاقه ای بین آنان موجود است، می بایست آسیب شمرده شود، قطعا دلایل زیادی دارد که می بایست در مجموعه خود و در تک تک موارد بررسی گردد.
در جامعه ای که نه تنها هیچ گونه حمایتی از زن بعد از طلاق به عمل نمی آید، بلکه او را از خود دفع می کند و زن چه از نظر مالی، چه از نظر هویت اجتماعی، به سوی درماندگی و بی آیندگی سوق داده می شود، مسلم است که طلاق را باید یکی از آسیب های اجتماعی دانست و انجام آن را مذمت کرد.
به همین دلیل است که زن، هر تحقیری را به جان می خرد و حاضر می شود زندگی مشترک را هم راه با کتک ها و فحاشی همسر، زخم زبان و بدگویی های خانواده همسر و سرافکندگی و خواری تحمل کند. اما چنین خانواده ای و چنین رفتاری با زن، جزو آسیب های اجتماعی شمرده نمی شود و در کنار قتل و دزدی و تقلب نشانده نمی گردد.
به همین دلیل است که زن، زندگی مشترک را می پذیرد و خود را از تحرک جامعه و پیرامون خود کنار می کشد، گوشه گیری و عزلت را بر می گزیند، به افسردگی دچار می شود و در آخر یا دیوانه شمرده شده و به تیمارستان سپرده می شود و یا به خودکشی رانده می گردد. در جامعه ای که به زن بعد از جدایی از همسرش به عنوان یک زن فاحشه می نگرد، مسلم است که دیوانه شدن ارجحیت پیدا می کند و یا زن تلاش می کند تا با پارچه سفید از خانه همسر بیرون رود.
در جامعه ای که زن بعد از جدایی از همسرش، هیچ گونه حقی نسبت به فرزندان خود ندارد و گاها حتی حق ارتباط با آنان و دیدنشان را نیز ندارد، طبیعی است که حاضر است تا آخر عمر نقش خدمت کار خانه را به عهده گیرد و خود را از هرگونه زندگی پر از تفاهم و عشق محروم نماید.
از همه این ها گذشته، زنانی که در جامعه ای با نظام تربیتی مردسالارانه رشد یافته اند (البته جامعه غیر مردسالار هنوز یافت نشده است! تنها شدت و ضعف رسوخ این تربیت در جامعه متفاوت است) اولا خود نیز به شدت تحت تأثیر و القائات چنین تربیتی قرار دارند و بسیاری از ارزش های موجود در جامعه را به مثابه تابو پذیرفته اند و ثانیا، آن چنان که هدف جامعه مرد سالار است، از عدم اعتماد به نفس ریشه داری برخوردارند که حتی در بدترین شرایط خانوادگی نیز حاضر به جدایی و پذیرش طلاق نمی شوند. آن ها از بی آیندگی و بی سر و سامانی بعد از جدایی واهمه دارند و توصیه و راه نمایی های اطرافیان را در صبر و تحمل هر گونه تحقیر و بی حرمتی در خانه، به جان می پذیرند.
زنی که از همسر خود جدا می شود، نه تنها از طرف جامعه و خانواده مرد، مورد توهین و بدرفتاری و یا بی اعتنایی قرار می گیرد، بلکه از جانب خانواده خود هم لعنت شده و بی مصرف به حساب می آید و جای گاه، احترام و محبت سابق را در میان خانواده و فامیل خود از دست می دهد. جامعه و اطرافیان، این زن را مقصر می دانند که چرا شرایط زندگی خود را تحمل نمی کند و چرا سر به هوا و خودخواه است و دوری از فرزندانش را به زیستین با آنان ترجیح می دهد و چرا به دنبال امیال و هوس های خود حاضر به جدایی گشته است. قضاوت جامعه در مورد زنی که گزینه طلاق را اختیار می کند، بسیار بی رحمانه است.
تشکیل خانواده در جامعه یک ارزش است. این که خانواده چه مختصاتی دارد و چگونه به زیست خود ادامه می دهد، فرع قضیه است. خانواده تابوی جامعه سرمایه داری ست. جامعه سرمایه داری از تشکیل خانواده بیشترین استفاده را می برد. خانواده ای با مختصات معین: مرد کار بیرون از خانه می کند، زن، با کار در داخل خانه، نقش پشت جبهه را بازی کرده و بازدهی تولید و ارزش اضافه برای نظام سرمایه داری را تضمین می کند. البته فراموش نشود که نظام سرمایه داری به زن در بیرون از خانه نیز نیاز دارد و به او دو وظیفه جدایی ناپذیر داده است. زن را با مزدی کم تر به استخدام خود در می آورد، اما به او وقت و فرصت می دهد تا با تولید مثل، نگه داری از فرزندان و همسر و به نظم درآوردن خانه، نقش اول خود را هم چنان ایفا کند. این یک خانواده ایده آل در جامعه سرمایه داری است. تشکیل خانواده ارزشی ست تابو در جامعه. کلیه ابزارهای جامعه در خدمت آن به کار می رود. از رسانه های عمومی گرفته تا تبلیغات، از سیاست های اجتماعی و اقتصادی تا موعظه ها و ارشادهای آموزشی و مذهبی.
به همین دلیل ازدواج در جامعه، یک ارزش زیبا شمرده می شود و پشت سر آن، بارداری این ازدواج را هدف مند و موفق می بیند، بنابراین حفظ آن نیز مقدس می باشد.
دختری که تن به ازدواج نمی دهد، ارزش واقعی نمی یابد و از زاویه دیگری در جامعه طرد شده و به انزوا کشانده می شود. و دختری که تنها به دلیل نرم های جامعه با مردی غریبه و بدون شناخت کافی از وی، تن به ازدواج می دهد، وقتی در طول سال های بعد از ازدواج متوجه می شود که هیچ گونه تشابه و تفاهمی چه به لحاظ احساسی و چه به لحاظ فرهنگی میانشان موجود نیست، چه باید بکند؟ روشن است: جامعه این زن را محکوم به زندگی ابد با همسرش می کند. حتی اگر این زن هیچ مشکل دیگری در زندگی، به جز عدم تفاهم و عشق نداشته باشد، آیا روا است که تا آخر عمر خود به زندگی با این مرد ادامه دهد؟ جامعه پاسخ می دهد: آری، طلاق فاجعه است!
جامعه به یک جدایی منطقی و با تفاهم شانسی نمی دهد. جدایی ای که نه منجر به جنگ دو انسان با یک دیگر شود و نه نفرت این دو به هم. چنین جدایی ای از جانب هیچ کس درک نمی شود و تا جدایی "خونین" نباشد، آن را نمی پذیرد و سپس آن را در ردیف سایر آسیب های اجتماعی لیست می کند.
صرف نظر از این که جدایی هم واره دردناک و غم انگیز شمرده می شود، اما در ضمن می تواند نتیجه ای مثبت و خلاق نیز داشته باشد. در جامعه ای که نظام مردسالاری در تاروپود آن رسوخ کرده و بر آن حکم فرماست، انتظار نتیجه مثبت و خلاق بعد از جدایی، توهمی بیش نیست. در چنین جامعه ای، جدایی و طلاق با اراده یک ساختار مردسالارانه و یک حاکمیت ارتجاعی و واپس گرا، به ناچار در ردیف آسیب های اجتماعی نشانده می شود.
با تمام این ها، میزان آمار طلاق روز به روز بالاتر می رود و هر بار افزایش آمار طلاق را نیز در کنار افزایش اعتیاد، افزایش بزه کاری و غیره می بینیم. افزایش طلاق مسلما دلایل متعددی دارد، و شاید خشونت در خانه یکی از مهم ترین دلایل آن شمرده شود. اما به یقین می توان اذعان داشت که اکثر خانواده هایی که در آن ها خشونت حاکم است، به جدایی منجر نمی شوند. تنها بخش اندکی از زنانی که اسیر خشونت همسر خود هستند، می توانند با حل مشکلات مالی، هویتی، شخصیتی و قانونی از همسر خود جدا شوند. بنابراین زنانی که دچار خشونت خانگی هستند، می بایست به یک آگاهی نسبی و توانایی کافی برسند تا دست به جدایی بزنند. چنین جدایی ای نه تنها نباید کنار آسیب های اجتماعی ثبت شود، بلکه می بایست یکی از راه حل های مقابله با آسیب ها شمرده شده و مورد پشتیبانی قرار گیرد.