پیشامدی در سمینار / زهره رحمانیان
به عنوان یکی از اعضای کمیتهی برگزارکنندهی سمینار چکیدهای از احساس و برداشت خودم را پیرامون این پیشامد بیان میکنم . امید که زندانیان مقاوم بدانند که این برداشت و احساس قرار نیست زیبایی مقاومت آنها را نبیند .
همچنین باور کنند مرا که قرار نیست از زیبا نوبری و توبه کردنش قدردانی شود!
زندانیان سیاسی آزاد شده از زندان با نوشتن بخشی از زندگی خود در زندان و برشی از تاریخ ما، نه تنها به ما غیرزندانیان، زیبایی مقاومت را که همچنین پدیدهی توبه و تواب را شناساندهاند و میشناسانند. پس ادبیات زندان را نمیتوان یک جانبه بررسی کرد . نمیتوان سرگذشت زندانیان را خواند، زیبایی مقاومت را دید و از کنار شکست روحی و توبه گذشت. یا بر روی بخشی بزرگ از این قربانیان چشم بست. نمیتوان توابینی را ندید که یا خودکشی کردند . یا نامریی هستند و یا چون زیبا تلاش دارند دو باره زندگی کنند. نمیتوان احساس بهاره (بنفشه) را دید که چه گونه آن شب زخم برداشت و از طرفی زیبا را فراموش کرد و محکوم. تنها تغییر نام او از سیبا به زیبا کافی است که نشان دهد زندان و شکنجههای جمهوری اسلامی از او کسی دیگر ساخته است که قبل از زندان مسلماً به ذهن او و هیچ مخالف یا مبارزی هم نرسیده بود.
برخلاف گفتهی بعضی از دوستان که گویا زیبا در شب سمینار محاکمه نشده است، باید بگویم که فضایی که آن شب به وجود آمد، بیشباهت به فضای دادگاه نبود. با این تفاوت که نه قاضی که قاضیانی حکم میراندند. زیبا آن شب روی صندلی بلند راهرو نشسته بود. در محاصرهی نگاهها بود و تحت فشارهای ایدئولوژیک که هنوز علیرغم ادعاها و تلاشهای کم و بیشمان نتوانستهایم بر آن غلبه کنیم. به عنوان مثال دوستانی که پزشک بودند یا آنان که اطلاعی از پزشکی داشتند، اعلام کردند که زیبا سالم است. خانمی روانکاو صورتش را به صورت زیبا نزدیک کرد، چشمش را به چشم او دوخت، دستهایش را بالا و پایین برد و با صدایی که در ساختمان طنین افکنده بود، به زیبا گفت که باید سالن را هر چه زودتر ترک کند، باید از زندانیان معذرت بخواهد، باید... آیا این حکم نیست؟ انتظار من آن شب از یک روانکاو گویا بیهوده بود. و من از خودم میپرسیدم کجای این سالن و راهرو به مطب روانکاوی شباهت دارد؟ آیا دوست روانکاومان همه را به همین شکل معاینه و درمان میکند؟ آیا این مورد، روانکاویای ویژه نمیطلبد؟ آیا مستلزم تعمقی بیشتر نیست؟ البته این سوالها زمانی از دریچهی ذهن وارد میشوند که اول سیستم شستوشوی مغزی زندانیان توسط جمهوری شکنجه و وحشت را بپذیریم. ظاهراً این دوستان حاضرجوابی زیبا را که از نظر من از روحی بیثبات نشأت میگرفت دلیل سلامت روحی و جسمی او میدانستند. اما زیبا در آن لحظه خود را محکوم و بیدفاع میدید و از این رو سعی در رد این حکم داشت، تا بتواند در سمینار بماند.
زیبا با معرفی خودش به بهاره، در او خشمی را دامن زد. بهاره خودش را در یک لحظه تحت خشونت رفتاری زیبا دید. رفتاری که فضای خون و خشونت و مرگ را در او دو باره زنده کرد. از بهاره این گونه انتظار نمیرفت که آرام باشد، که زیبا را در همان لحظه ببخشد. چرا که او در زندان مستقیماً شاهد رفتارهای نازیبای او بوده است. این بخشش مستلزم نوعی برخورد با خود است. به عبارتی پروسهای ساده نیست. جریانی است نیازمند به تلاشی سخت و دردآور. تازه ممکن است باز به نتیجهای نرسد که این باز قابل فهم هست و انتظار. اما از زندانیانی که زیبایی مقاومت را آفریدند، حداقل این انتظار میرود که برای کار دیگران در حوزههای اجتماعی و انسانی تفاهم داشته باشند. که بپذیرند وجود زندانیان و یا غیرزندانیانی را که به تواب به عنوان قربانی نگاه میکنند و این مسئله را از دریچهای دیگر میبینند. که معتقدند و میتوانند قدمهایی انسانی در این رابطه بردارند. گر چه امروز اگر کسی از تواب به لحاظ انسانی یا حقوقی دفاع کند، متأسفانه دیگرانی پیدا میشوند و میگویند که این روزها حقوق بشر هم مد شده است. همین طور که اگر مردی از حقوق زن دفاع کند، به او برچسب طرفدار مد، فرصتطلب و نان را به نرخ روز خوردن میزنند. اما، کاش این دو میماندند و هرگز از مد نمیافتادند.
خشونت و قدرت موضوعاتی هستند که گر چه فکر میکنیم به آن برخورد کردهایم، اما در مواردی با چهرهی جدید، ناشناخته و به ظاهر آرام خودشان را در ما نشان میدهند. برای همهی ما صورتهایی از این دو موضوع حساس شناخته شدهاند. همان عوارضی آشکار که عموم آن را تأیید کرده است. عارضههای دیگری که عموم آنها را هنوز نشناخته و تایید نکرده را نمیبینیم. زیبا تحت فشار، قدرت، خشونت و آزارهای روحی و جسمی در زندان توبه کرد. پیامدش باز قدرت و خشونتی بود که گویا زیبا در زندان به همرزمان سابقش اعمال کرده است . متأسفانه ما فقط این سوی خشونت را میبینیم و با آن درمیافتیم . و همین جاست که عاملان پدیدهی دهشتناک توبه و تواب در سایه قرار میگیرند. سوال این جاست که آیا بیرون کردن از سمینار نوعی قدرت و خشونت نیست؟
کمیتهی برگزارکننده ناگهان با مسئلهای کاملاً غیرمنتظره و جدی روبهرو شد. همان طور که از نام کمیته پیداست، ما مسؤل پیش برد برنامههای از پیش تعیین شده در محیطی بسیار دوستانه و آرام بودیم. دوستانی از کمیته میخواستند که زیبا را از سمینار بیرون کند. یعنی به نوعی به ما قدرتی را تحمیل میکردند که در پرنسیپ فکری ما نمیگنجید. به نظر دوستان محروم کردن زیبا از حضور در سمینار را تصمیمیراحت و آسان و انسانی میدانستند و توقع داشتند که ما این تصمیم را بگیریم و قال قضیه را بکنیم. اما دوستان! کارهایی را که زمانی بدیهی میدانستیم و به راحتی انجامش میدادیم، تصمیمهای سیاه و سفیدی را که زمانی همهی ما در لحظه میگرفتیم، امروز برای عدهای سخت است. امروز هر قدمیکه به جلو برمیداریم، شاید مستلزم این باشد که نیم قدمی به عقب و نیم نگاهی دیگر به گذشته بیاندازیم، اگر بخواهیم این داستان تلخ و دراز خشونت را به آخر ببریم و پایانش را نقطه گذاریم.
خلاصهی حرفهای من: جمهوری اسلامی با توسل به شکنجههایی که هر زندانی را تاب و توان روحی و جسمی آن نبود، از بسیاری از زندانیان که آرمانی جز مبارزه، مقاومت و دفاع از اهداف انسانی و سیاسیشان را تا سرحد مرگ نداشتند، توابانی ساخت که بعد از به اصطلاح آزادی به زندانیانی جدید تبدیل شدند که در محبس تن و روانی شکست خورده اسیرند. همچنان که از زندانیان مقاوم انسانهایی ساخت که بعد از آزادی همچنان اسیر کابوسهای خویش ماندهاند. نپرداختن به مسئلهی توابها و ندیدن عمق پدیدهی دردناک توبه، منجر به کمرنگ شدن جنایت جمهوری اسلامی در این رابطهی مشخص خواهد شد. به علاوه خشونتی بازتولید خواهد شد که پیامدی جز انتقام به جای انتقاد و برخورد سالم در بر نخواهد داشت.
در پایان خاطرهی شفاهی عزیزی را بازگو میکنم که سالهایی را در چالههای مرگ جمهوری اسلامیگذرانده است:
از زندان که به خانه برگشتم ، مادرم ساک دستیام را خالی کرد. چند تکه لباس نشسته را در ماشین ریخت و بقیه را که رنگ و رویی نداشتند، جمع و جور کرد که بیرون بریزد. همین طور حولهی کوچکی که چند سال بود به نوعی مواظبتش کرده بودم. آن را با خودم و با دردسر از این بند به آن بند و از زندانی به زندان دیگر برده بودم. دست مادرم را گرفتم و گفتم بگذار این حوله بماند. مادرم گفت که کهنه و به درد نخور است. گفتم این حولهیادگار امین است. او با گریه گفت امین که تو را تا لب مرگ کشاند، که سالهایی از زندگیات را به باد داد، حولهاش را میخواهی چه کار؟ بگذار آن هم برود. مثل خودش. هر چیزی حدی دارد و ارزشی. نگاهش کردم و آرام گفتم: نگو، نگو که آن جا چیزی حد نداشت، هیچ چیز ارزش نداشت. کاش همه چیز همین قدر ساده میشد که تو میگویی. مادر نگاهم کرد و پشت سر هم پلک زد.
*****
منتشر شده در گاهنامه شماره 41 / همايش زنان ايراني /هانوفر
|