یادش بخیر آن روزها! / فرزانه راجی
چهارشنبه سوری
امروز روز دوشنبه است و فردا چهارشنبه سوری. از دوهفته پیش هر وقت رئیس مجتمع جدیدی که تویش ساکن شده ام مرا دیده از من خواهش کرده که شب چهارشنبه سوری را خانه نمانم.
پارسال چهارشنبه سوری را به سفر زمان رفتم! سفر به دوران کودکی. آن خانه بزرگ و پر از رزهای قرمز و صورتی و یاس¬های امین¬الدوله که از دیوارهایش توی کوچه سرک کشیده بودند. می¬خواستم از آن¬چه که برسرچهارشنبه سوری آمده بود بگریزم. شاید. از سر آن کوچه کودکی که پیچیدم هوا تاریک بود. و هیچ آتشی آن را روشن نکرده بود. کوچه خلوت بود و تاریک. آرام می¬رفتم. مثل کابوس¬هایم. کابوس¬هایی که از سرکوچه شروع می¬شود و هرگز به خانه نمی¬رسد. کوچه کش می¬آید. اضطراب زیاد می¬شود. هرچه به خانه نزدیک¬ترمی¬شوم زیادتر. آنقدر زیاد که از خواب می¬پرم. فکر می¬کنم خانه کودکی در خواب چیز دیگری است. کاش می¬شد یک¬بار تا دم درش می¬رفتم!
آن شب¬هم مثل همان کابوس¬ها بود. تاریک و خلوت. به نیمه کوچه نرسیده بودم که انگار بمبی جلوی پایم منفجر شد. جیغ بلندی کشیدم. پس قرار بود این اتفاق بیفتد! شاید آن اضطراب توی خواب مال همین بود. از جلوی پایم دود بلند می¬شد و در سایه دیوار کسی آرام به داخل خانه¬ای خزید. نمی¬دانم مرد بود یا زن. چهره¬اش دیده نمی¬شد. ولی رفته بودم که تا خانه کودکی بروم. همان خانه با درهای آهنی و دوتا مرغابی رویش. همان خانه¬ایی که اگر نمی¬توانستم تویش بروم اقلا می¬توانستم یاس¬هایش را از روی دیوار ببینم. شاید هم کسانی آن جلو ایستاده بودند و در باز بود و من آن رزهای صورتی و قرمز را می¬دیدم. در حال و هوای چهارشنبه¬سوری¬های کودکی بودم. توی آن بیابانی جلوی خانه. چه آتشی برپا می¬کردیم. بزرگ و کوچک، مرد و زن از روی آتش می¬پریدند. ترقه هم در می¬کردیم ولی هیچ شباهتی به بمب¬ها و نارنجک¬های امروزی نداشت. "سرخی تو از من، زردی من از تو "که تمام می¬شد همه¬امان از بزرگ و کوچک واقعا سرخی به لپ¬هایمان نشسته بود. از شادی و از گرما. گرمای آتش و گرمای باهم بودن. با خودمان؛ با آن¬هایی که رسم چهارشنبه¬سوری را برایمان گذاشته بودند و با آن¬ها که قرار بود ما برایشان بگذاریم. هرگز یادمان نمی¬رفت که قبل از مراسم قاشق¬زنی آخرین نفس¬های آتش را خاموش کنیم. تلویزیون ورادیو از غروب آفتاب تا به آخر شب مراسم چهارشنیه سوری بپا می¬کردند. در باره گذشته¬اش؛ مراسمش و با ساز و آواز.
چیزی به خانه نمانده بود. حتی جلوتر از خواب¬هایم رفته بودم که باز کسی از دل تاریکی بیرون آمد و نارنجکی دیگر جلوی پایم منفجر کرد. این بار دیگر جیغ نکشیدم. آموخته شده بودم. چهارشنبه سوری بود. به سبک و سیاق جوان¬های عصیان¬زده و ناراضی. خشونت همیشه پاسخ خشونت خواهد گرفت. گذشت آن دوران¬هایی که کسانی مسیح¬وار طرف دیگر صورتشان را هم برای سیلی دوم جلو می¬آوردند.
قاشق¬زنی ولی بهترین قسمت چهارشنبه سوری بود. با چادرهایی که زیرپایمان گیر می¬کرد و مدام کله¬پا می¬شدیم. به یکباره محله پر می¬شد از صدای قاشق¬هایی که برکاسه¬های مسی، و روحی می¬خورد. چه صدای دلنوازی! تا نیمه¬های شب بارها و بارها کاسه¬هایمان را پراز شیرینی و آجیل و شادی به خانه می¬آوردیم. هربار مادر می¬گفت :"دیگر بس است!" ولی شادی بی¬دردسری بود هم برای ما هم برای آن¬هایی که بردرب خانه¬هایشان می¬کوفتیم. گاه به زور چادر از سرمان برمی¬داشتند و ما بسرعت چادر را زیر بغل مچاله می¬کردیم و در می¬رفتیم. هرگز فال¬گوش نیاستیم. فال¬گوش ایستادن مال جوان¬¬ها بود. ما هنوز کودک بودیم. مال جوان¬های عاشق. ما عشق¬و عاشقیمان توی انقلاب گم شد. توی کوچه¬پس¬کوچه¬های بمب و نارنجک و تانک و مسلسل.
به خانه رسیدم. خانه کودکی. ولی دیگر آن خانه نبود. به جای آن دیوارهای کوتاه که می¬شد از بیرون توک سروها و کاج¬هایش را دید و حتی داربست نسترن را؛ حالا ساختمانی پنج طبقه نشسته بود. قهوه¬ای و خاکستری. در بسته بود و بیابانی جلوی خانه خالی ، سرد و بدون آتش. هیچ¬کس در کوچه نبود ولی صدا می¬آمد از همه جای شهر. صدای بمب بود یا نارنجک؟ صدای مسلسل بود یا تیرهوایی؟ چه کسانی را به رگبار می¬بستند؟ شاید هم جنگ چریکی بود؟ جنگی که آن "دوستان" خارج کشوری هر سال امیدش را دارند؟ نه هیچکدام. سایه¬هایی در پناه دیوارها بودند. از سایه بیرون می¬آمدند نارنجکی پرتاب می¬کردند و دوباره در سایه فرو می¬رفتند. همانطور در تاریکی محله جلو می¬رفتم. در آن دوردورها جایی آتشی می¬سوخت. باید از روی آتش می¬پریدم وگرنه زردی تا سال دیگر به چهره¬ام می¬ماند. به راستی در کوچه¬ای فراخ آتشی بزرگ برپا بود. سایه¬هایی در پناه دیوار ایستاده بودند. وقتی دیدند من به آتش نزدیک می¬شوم همه باهم فریاد کشیدند:"نه!" دیر گفته بودند. خوشبختانه فقط از صدایش ترسیدم و میخی بلند از آن چوب¬های سرگردان که دوروبر آتش بود کفشم را سوراخ کرد و درست از وسط دوتا از انگشت¬های پایم بیرون زد. شانس آوردم وگرنه معلوم نبود با آن میخ زنگ زده چه بلایی سرم می¬آمد. ولی کوتاه نیامدم. وقتی همه مطمئن شدند که همه بمب¬ها و نارنجک¬های توی آتش ترکیده به من اجازه دادند که زردی¬ام را به آتش بدهم. زردی¬ام را به آتش آن¬ها دادم ولی نمی¬دانم آن¬ها هم زردی¬اشان را به آتشی دادند یانه. در راه بازگشت به خانه، خانه¬ بزرگسالی، خانه توپ ، تانک و مسلسل و جنگ چریکی گروهی از پسران جوان را دیدم که ماموران 110 را به مصاف می¬طلبیدند و با نارنجک¬هایشان جیغ و فریاد زنان، دختران، کودکان، پیرزنان و پیرمردان را در می¬آوردند. کسی آتشی روشن نکرده بود. همه جا صدای انفجار بود. عین روزهای انقلاب و جنگ¬های خیابانی و چریکی.
توی تاکسی پیرمردی گریه می¬کرد. سرتاپایش سفید بود. حتی در آن تاریکی ماشین هم به سفیدی می¬زد. همان جوانان عصیان زده که در عصیانشان علیه دولت عملا آب به آسیاب آن¬ها می¬ریزند، جلوی پایش نارنجکی منفجر کرده¬اند و او اعتراض کرده. حتما چندتایی هم فحش نثارشان کرده، تردیدی ندارم. آن هم حسابی از خجالت پیرمرد بیچاره بیرون آمده بودند. تمام سرتاپایش آرد پاشیده بودند. و لابد بعد هم آب به او پاشیده بودند چون شده بود شبیه میگویی که قرار بود برای سوخاری شدن توی تابه بیاندازند. بیچاره!
نمی¬دانم چرا در ضدیتمان با دولت به جان یکدیگر افتاده¬ایم. می¬دانم که در این ندانم کاری آخر همانی خواهد شد که دولت از روز اول می¬خواست. اینکه هر ساله چهارشنبه سوری روز بگیرو ببند جوان¬های عاصی شود. و خانواده¬های عاصی از این عصیانگری جوانان نیز، نه تنها با عصیان آن¬ها همدلی نکنند که از بگیر و ببندشان راضی باشند. بعد از آن هم دیگر نه از سرخی آتش چیزی خواهد ماند، نه از آجیل چهارشنبه سوری و نه آن کاسه¬های پر از شادی. مردم هرگز شادی¬هایشان را با طیب خاطر وانمی¬گذارند. آن¬ها را از ایشان به زور می¬گیرند و ما ندانسته خود به غاصبان یاری می¬کنیم. بگذاریم شادی¬هایمان را شادی کنیم. وقت جنگ و گریز هم به وقت خودش. حال که آن¬ها اجبارا کوتاه آمده¬اند و تردیدی ندارم که این کوتاه آمدن بواسطه پایمردی همان جوانان عصیانگر بوده، به شادی بپردازیم و شادی¬ها را برخودمان حرام نکنیم. بگذارید آن¬ها که می¬خواهند روزهای شادی ما را به یاد روزهای خون و آتش به خون بکشند راه خودشان را بروند.
امروز روز دوشنبه است و فردا چهارشنبه سوری. از دوهفته پیش هر وقت رئیس مجتمع جدیدی که تویش ساکن شده¬ام مرا دیده از من خواهش کرده که شب چهارشنبه سوری را خانه نمانم. می¬گوید: "دیوار خانه شما جایی است که بچه¬ها نارنجک¬هایشان را می¬زنند." پارسال شیشه ¬های خانه شکسته و امسال او نگران است که آسیبی به خانه برسد و ترجیح می¬دهد که من خانه نمانم. به او می¬گویم:"می¬توانم آن¬ها را قانع کنم که جشن بگیرند و مزاحم کسی نشوند." می¬گوید:"هیچکس نمی¬تواند!" ولی می¬دانم که می¬توانیم. اگر بخواهیم. به نظرم باید این یادگارهای شادی¬بخش را همانطور که به واقع باید باشند نمونه سازی کنیم. دسته¬حمعی. در محلات، در میدان¬های شهر. همه می¬توانند بکنند. هم محله¬ای¬ها، هم مدرسه¬ای¬ها، همکاران و زنان. زنان که همیشه آرزویشان صلح است و آرامش. می¬توان هرساله نمونه¬هایی از مراسم چهارشنبه سوری را در محلات مختلف برپا کرد همانطور که همیشه بوده. سرخی آتش ، آجیل شیرین؛ کاسه¬ها و قاشق¬های خواهنده و تپیدن دل عاشقان برای شنیدن اولین کلامی که رهگذری از سربی¬سری می¬گوید.
|