كارگر خانگي (داستان كوتاه) / فاطمه ايزدپناهي
مقدمه : « ايجاد شهرهاي بزرگ و صنعتي و نياز اين جوامع به كار زنان در ادارهها، كارخانهها و يا كارگاههاي بزرگ و كوچك، شغلي بيثبات به نام كارگر خانگي را به وجود آورده است.
قشر عظيمي از زنان مهاجر روستايي و يا زناني كه همسرانشان به دلايل فوت، اعتياد، بيماري، ناتواني، بيكاري و … قادر به نانآوري نيستند. اين گروه عظيم روزانه مسافت زيادي را از جنوبيترين نقاط شهر با اتوبوسهاي شهري طي ميكنند تا در نقاط ديگر شهر، فرزندان زنان كارمند يا تكنوكرات را نگه دارند و در تميزي و نظافت و آشپزي خانه كمك آنان باشند يا رفت و روب خانههاي زنان متمولين شهري را عهدهدار شوند. اينان علاوه بر وظايف سخت و تحملناپذير شستوشوي نظافت هر توهين و تحقير صاحبخانه و فرزندان آنان را تحمل ميكنند و گاهي حتي در معرض آسيبهاي روحي و جسمي و جنسي نيز قرار ميگيرند، براي اينكه لقمه ناني براي شب به خانه ببرند. اين جماعت دايم در معرض ناامني شغلياند. هيچ سازمان يا سنديكا و يا اتحاديهي خاصي از آنان حمايت نميكند، بيمه نيستند، پاداش ندارند و از مزاياي شغلي مختلف نيز بيبهرهاند، عيدي نميگيرند و زمان بيماري هيچ حقوقي ندارند. اينان در خانه نيز هيچ امنيتي ندارند. بعد از كار پر مشغلهي روزانه وقتي به خانه ميرسند يا با دردسر شوهر معتاد، مريض، از كار افتاده روبهرو هستند و يا با درد و غم فرزند تنها مانده كه با انبوهي از مشكلات و مسايل روزانه در خانهاي پرجمعيت كه گاهي در هر اتاق 7 تا 10 نفر زندگي ميكنند و تازه شب هم بايد سرويس شبانه به شوهر بدهند آن هم با هزار هول و هراس در همان اتاق با همان تعداد جمعيت.
دولت و جامعه هيچ تعهدي در برابر اينان ندارد؟ هيچ مركزي از وجود آنان و مشكلات آنان باخبر نيست؟ هيچ سازماني متعهد بيمه و درمان و بازنشستگي و از كارافتادگي آنان نميباشد. توهين و تحقير و يا تهديدي كه از سوي صاحب كار به او ميشود را هيچكس پاسخگو نيست، و هيچ مدير مسئولي گوش شنوا براي درد دلهاي او را ندارد.»
« كارگر خانگي»
اتوبوس در حال حركت بود كه به سرعت از پايين ميله اتوبوس را چسبيد و دست ديگر را بلند كرد و چشمانش را براي گرفتن دست ديگر به سويم خيره كرد. خشونت تركهاي دستش، پوستم را قلقلك ميداد. وقتي سوار شد مثل هميشه جا براي نشستن نبود روي همان پله روي زمين نشست. چادر مشكي كهنه با كفشي مشكي و رنگ و رو رفته و جورابهاي متعدد به پا. سرش خود به خود پايين افتاد. براي ديدن صورتش به پايينترين پله اتوبوس رفتم، نگاهي كرد. پوست چروكيدهي خشن و آفتاب سوختهاش مانع نگاه مظلوم و آرامش نبود. كارگر خانگي همه چيزش داد ميزد. گفت:
مادر بالا كه جا بود چرا آمدي پايين؟
بيآنكه پاسخش را بشنوم گفتم:
مادر جون با اين پاي ناراحت و اين سرما و اين وقت صبح بيرون آمديد چرا؟
چه كار كنم، ميرم براي در آوردن يه لقمه نون…
كجا؟
قيطريه
نظافت ميكني؟
آره
خودت بچه داري؟
6 تا، 5 تا دختر و يه پسر.
شوهر چي؟
10 سال پيش از چوببست افتاد و زمينگير شد.
از اول وضع شوهرت چطور بود؟
اي بابا، همين آش امروزي
خب مادرجون پس چرا اين همه بچه؟
چي بگم، آخه من كه كاري بلد نبودم، مادرشوهرم دايم غر ميزد، بچه نعمت خونه است، من هم كه دختر بچهاي بيشتر نبودم.
چند سالته؟
با شنيدن 39 سال جا خوردم. از گفتن كلمه مادر خجالت كشيدم.
بچه بزرگت چند سالشه؟
23 سال
15 ساله بودم ازدواج كردي؟
جواب نداد.
چند ساله تهراني؟
دختر بزرگم 12 ساله بود كه از يكي از روستاهاي تبريز به تهران آمديم و اوايل شوهرم نقاشي ميكرد، يك اتاق در ناصرخسرو كرايه كرديم تا حالا هم همانجا زندگي ميكنيم.
گپمان ادامه داشت. درد دلها سر باز كرد و دوست شديم و قرار خانه گذاشتيم.
آدرس اصلا پرت نبود. بنبست بزرگ و مخروبهاي كه با عمارتهاي بزرگ و كهنه و به جا مانده از ساليان دراز و تلهاي پراكنده و انبوه خاك و زباله در آن كوچه نسبتا پهن خبر از غيرمسكوني بودن بعضي از خانهها ميداد. در لنگهاي باز بود و انتها ناپيدا. داخل شدم. حياط بزرگ با درها و پلههاي متعدد و پنجرههاي قديمي از هر گوشه حياط چندين در مستقيم به بيرون باز ميشد. بعضي از آنها با ايوانكي جلو و پارچه گوني پلاستيكي به عنوان پرده با دو سر طناب جلوي ايوان، و بعضي مستقيم به پله و پله به حياط ختم ميشد. زير اين اتاقها، اتاقهاي ديگري كه اين دفعه پلههاي آن به سمت پايين ميرفت بعضي با تعداد پله بيشتر و بعضي كمتر. روبهروي در ورودي كوچه دهليزي با پلكان زياد كه خبر از سردابههاي قديمي ميداد، مردي سرفهكنان از آنجا بيرون آمد. شير وسط حياط، در كنار دو باغچه با خاك سفت و خشك و غير سبز و درخت توتي وسط آن. سنگفرش حياط، بعضي آجر بعضي سنگ و بعضي از همان خاك باغچه.
دختربچهاي با شلوار و پيراهني بلند به تن، با نگاهي خيره حاليم كرد غريبه كجا؟ بعد از پرس و جوي من به اتاقي اشاره كرد. چشمانش ميشي با موهاي ريخته دور صورت، زيبايي عرياني به او ميداد، سوالم فراموش شد و ميخكوبم كرد. كلاس دوم بود. اسم خودش منصوره، اسم خواهرش فائزه، با دو برادر و پدر و مادرشان در يكي از اتاقها زندگي ميكردند. مادر سر كار رفته بود صبح خيلي زود. صبحها با پدر صبحانه ميخوردند و او هم ميرود. وقتي از مدرسه به خانه برميگردد خواهرش از خواب بلند شده و در حياط منتظر اوست تا با هم ناهار بخورند.
مادر غروب ميآيد. لفظ غروب با زبان شيرين خواهر كوچكش جذابتر بود باهمان زبان پرسيدم تو ميداني غروب يعني چي؟
خب هر وقت كه مادر بيايد غروب است ديگر.
خودتان غذا گرم ميكنيد؟
نگاههايي از پشت پنجرهها ما را تماشا ميكرد. خردساليشان دلم را رضاي پرسشهاي ديگر نداد. ميشد تصور كرد در نبود مادر از صبح تا شب چه كار ميكنند؟
جلو در اتاق اشرف خانم، سراغ او را گرفتم. دخترش گفت مامان هنوز نيومده. نگاهي به سمت ديگر حياط انداختم. با دستي در دهان نگاهم ميكرد. بيمقدمه گفتم:
سلام، چقدر موهات قشنگه.
اسمش لاله بود.
چه اسم قشنگي، چند سالته؟ مدرسه ميري؟ خونهي شما هم اينجاست؟ همان سوالات كليشهاي هميشگي.
لاله مدرسه نميرفت، شناسنامه نداشت. مادر لاله به همراه مادر فائزه براي كار رفته بود.
يكي پدر نداشت، يكي پدرش كار نداشت، آن يكي با بيرون آمدن پدرش از اتاق ديگر جاي پرسش نداشت، اعتياد او را تا كمر دولا كرده بود و سرفه امانش نميداد.
خب شما از صبح تا مادرتان بيايد چه كار ميكنيد؟
در حياط بازي ميكنيم.
دري باز شد. مردي جوان بيرون آمد و بعد از نگاهي ناآشنا رفت.
اون اتاق كه زير اتاق شماست و اون آقا ازش بيرون آمد اونجا كي مينشيند؟
اون جا «عزبها» مينشينند، اونا نقاش هستند و ما نميدانيم چند نفرند فقط خيلي زيادند.
«عزب»! شايد به ندرت اين واژه را شنيده بودم و شايد هم اصلا تا به حال به كار نبرده بودم، هم تعجب كردم و هم خندهام گرفت. گفتم: ميداني «عزب» يعني چي؟
خانم مامانمان گفته طرف خونهي آنها نرويم. تازه هفتهي پيش هم پليس آمد و حسن برادر سكينه دوست من را با 10 تا كارگر به كلانتري برد ميگفتند اصغر پسر زهرا خانم- به يكي از اتاقهاي اشاره كرد- رفته و به 110 خبر داده.
صحبت را عوض كردم ولي خيلي زود دوباره از سر گرفتند و گفتند:
حسن و سكينه و سميه و مريم در دو كوچه آن طرفتر مينشستند. حسن كلاس دوم بود، مريم خواهرشان 3 ساله ولي راه نميرود، مادرش اختلال حواس دارد و پدرش در يك چلوكبابي كارگري مي كند. يكي از بچهها وسط حرف آنها دويد و گفت: مادر حسن 50 هزار تومان گرفت و رضايت داد و نقاشها از زندان در آمدند. خانم ميخواهيد با هم به خانهشان برويم. خواهر حسن همكلاس من است.
با كمك بچهها پارچهاي در حياط پهن كرديم و تا آمدن اشرف خانم به همراه كاغذ و مداد رنگيهاي كيف من روي پارچه مشغول كشيدن نقاشي شديم. قرار شد هر كسي خانه خودشان را نقاشي كند.
زهرا ميگفت: نقاشياش اتاقي است با سفرهاي پهن و همه دور آن.
اتاق روبهرو، مرد و زن پيري در آن زندگي ميكردند. مرد كيسهي پلاستيك ميفروخت و با عصا ميرفت. اتاق بعدي، پدر ايمان با 5 بچهاش، 3 پسر و 2 دختر، و زنش در آن زندگي ميكردند. 2 پسرشان بيكار بودند- يكي از بچهها درگوشم گفت مواد ميفروشند- ايمان خيره به او نگاه كرد. 2 دختر ديگرشان يكي كوچكتر و سميه كه در حياط بود و يكي 15 ساله كه همش در اتاقشان بود و برادرش نميگذاشت كه بيرون بيايد.
از اتاقي پيرزني با چهرهي بسيار بيروح و سرد بيرون آمد با آفتابهاي در دست، شايد بيست دقيقه طول كشيد تا به سمت ما بيايد. ياد يكي از شخصيتهاي داستان كنيزو افتادم. دختر بزرگ اشرف خانم گفت: قبلا خيلي خوشگل بود، ولي حالا اين شكل شده، همسايهها برايش غذا ميبرند.
اتاق بعدي اتاقي بود كه تعداد ديگري «عزب» - به گفته منصوره- در آنجا زندگي ميكردند. قفل بزرگي روي در زده شده بود. بچهها ميگفتند صبح خيلي زود ميروند و شبها دير ميآيند ما نميدانيم چند نفرند. اتاق بعدي اتاق فائزه و منصوره بود و زيرش اتاق معروفي كه حسن 8 ساله رابا 10 كارگر در آن دستگير كرده بودند.
شير وسط حياط، تنها شير آب و براي شستشوي خانوادهها بود. هرچند وقت يكي با پارچ و سطلي ميآمد و آب برميداشت و بچهاي نيز ميرفت با دهنش زير شير، آب ميخورد.
2 تا توالت با 2 پرده آويخته به آن، زنانه و مردانه، اتاقهايي پراكنده و مخروبه با شيشههاي شكسته و سقف ريخته و بعضي از آنان با در آهني بدون شيشه بسته شده بود و قفلي هم بر آن سوار بود. به آن اتاقها اشاره كردم بچهها گفتند انبار مواد شيميايي است. براي مغازهداران سر كوچه.
ديگر نيازي به آمدن اشرف خانم نبود. سوال و پرسش از وضعيت بهداشت و مسكن اشرف خانم و بقيه كاملا تصوير شده بود.
بعد از چند ساعت گپ و گفتوگو با دوستان كوچك قرار شد به خانه سميه و سكينه و حسن برويم. هوا تاريك شده بود، سميه خواهر بزرگ آنها با مانتو صورتي و كفش پاشنه بلند، باز هم صورتي. با آرايش غليظ هم از راه رسيد. جثه بسيار ريز حسن و 10 كارگر نقاش و اتاق زير پلهي تاريك آنها، تصور بچهها از قصه حسن، 50 هزار تومان پول مادر حسن در دادگاه، شرم دختر بزرگ اشرف خانم. گويا همه چيز مزيد بر علت بود. از بچهها خداحافظي كردم فقط نقاشيهاي آنان را به سينه فشردم.
آواي کار خبرنامه انجمن فرهنگي حمايتي کارگران ايران
|