من نام پرشکوه ترا مشق میکنم... / مينا اسدی
میبینمت... پشت پنجرهی اتاقم ایستادهای... با همان لبخند همیشگی و با همان غم همیشگی در نگاهت. تا میخواهم پنجره را باز کنم و باور کنم که زندهای، که هستی، که جانت را به آتش نکشیدهاند یک قطره آب میشوی و به زمین فرو میروی و تا از پنجره دور میشوم دوباره میآیی. میایستی... نگاهم میکنی و لبخند میزنی...
همهی عیدها میآیی... عید ما و عید اینها... در همهی روزهایی که بچهها در خیابانها و بازارها با پدران و مادرانشان در حال خرید عید هستند تو هستی... ترا میبینم... با تو حرف میزنم و دوباره پس از فرو نشستن این شورها و هیجانها کمرنگ میشوی... میروی و به وقت خرید و دید و بازدید عید باز میگردی و دوباره در ذهن من جان میگیری... انگار که دیروز بود.
***
همه ساله دو هفته قبل از عید نوروز، در مدرسه مراسم خاصی برپا میشد، روزی که مدرسه آن را روز کمک به بیبضاعتها مینامید و ما بچهها بدون آنکه با هم حرفی زده باشیم و یا از قبل توافقی کرده باشیم با سرهایی که به زیر میانداختیم و با سکوت پرمعنایمان آن روز را روز شرمساری و سرافکندگی انسان نام مینهادیم. در آن روز خاص، ما مدت بیشتری در صف و در حیاط مدرسه میماندیم. مدیر و ناظم و معلمها و حتا فراش مدرسه در وسط حیاط و در کنار پرچم سه رنگ ایران که همیشه با سری آویزان، به زمین مینگریست و جز در موارد خاص افراشته نمیشد جای میگرفتند و سپس خانم مدیر چند قدم از دیگران دور میشد و در پشت میکروفون قرار میگرفت و با کلمات محبتآمیز و با لحنی مهربان میگفت: شاگردان عزیز فرا رسیدن عید نوروز باستانی را که یادگار نیاکان ماست به همهی شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم. شکرانهی بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است! بیائید به هم کمک کنیم... بیائید دنیای بهتری بسازیم... بیائیم نیکوکاری را شعار و دثار خود قرار دهیم... بیائیم از افراد خیر و مردم دوست درس بگیریم و به همنوعان تنگدست و بینوا کمک کنیم.. و ما شاگردان عزیز برای پرهیز از نگاه پر درد و رنج دوستان تنگدستمان، نفس در سینه حبس میکردیم، سرهایمان را پائین میانداختیم و به زمین خیره میشدیم و تا مراسم خفتبار کمک تمام نمیشد سرهایمان را بلند نمیکردیم... نمیخواستیم بدانیم چه کسی بیبضاعت است و شاگردان بیبضاعت هنگام گرفتن عیدی از دست خانم مدیر چه میگویند و چه میکنند. هرکدام از ما بینوایان کلاسمان را به خوبی میشناختیم، آنهایی را که با روپوشهای وصلهدار به مدرسه میآمدند... آنهایی را که از شدت گرسنگی، ناگهان از هوش میرفتند. آنهایی را که جورابهای پاره و کفشهای پر از سوراخ به پا داشتند... و آنهایی را که همیشه رنگ پریده و بیخون بودند و به مجرد ورود به کلاس به طرف بخاریهای نیمهگرم هجوم میآوردند و دستها و صورتهایشان همیشه از سرما سرخ و متورم بود...
ابتداء خانم مدیر گزارش مبسوطی از تلاش کارکنان مدرسه در جلب حمایت افراد خیّر و نیکوکار شهر میداد و از آنان به نام و نشان تشکر میکرد... سپس از شاگردان بیبضاعت میخواست که از صف بیرون بیایند و بعد تعدادی لباس متحدالشکل و همرنگ بین آنها تقسیم میکرد. پس از آن از همهی ما میخواست که به افتخار افراد خیّر کف بزنیم و برای سلامت آنان و فرزندانشان دعا کنیم. تو یکی از بچههای بیبضاعت کلاس ما بودی اما با آن که همیشه از سرما میلرزیدی هرگز آن لباسهای یک شکل و یک رنگ را به تن تو ندیدم...به اجبار میگرفتی اما نمیپوشیدی... رفتارت چنان بود که کسی جرأت نمیکرد که فقر ترا به تو یادآوری کند و آن را به رخ تو بکشد... شاگردانی بودند که به بچههای خانوادههای مرفه نزدیک میشدند تا شاید یک بار پالتو یا کت آنها را بپوشند و در برابر آینه خودشان را تماشا کنند اما تو ... تو هرگز به ما اجازه ندادی که چیزی را به تو تعارف کنیم. چنان به ما مینگریستی که انگار این تو بودی که نیاز همهی نیازمندان را بر میآوردی. تو بهترین شاگرد کلاس بودی و وقتی به دبیرستان رفتیم تو گل سرسبد ما شدی. همه در ساعات فیزیک و شیمی و جبر به دورت حلقه میزدند و تو کمکشان میکردی. برای بچهها ، کلاس کمکی میگذاشتی و درس میدادی و از این طریق به پدرت که کارگر سادهای بود کمک میرساندی. دبیرستان که تمام شد از هم بیخبر ماندیم. من به تهران رفتم و تو با آنکه در چند رشتهی مهم آزمون دانشگاهی قبول شده بودی به علت فقر ادامهی تحصیل ندادی و معلم شدی. سالها بعد وقتی از دفتر روزنامه به خانه بر میگشتم و در خیابان منتظر تاکسی بودم ترا دیدم و بلافاصله آن نگاه و آن چشمان درشت میشی را شناختم. ترمز کردی... پیاده شدی و در آغوشم کشیدی. در کنارت نشستم و به تو خیره شدم. مثل یک گل زیبا شاداب و شکفته بودی... گفتی برویم جایی بنشینیم. خسته بودم اما اشتیاق این دیدار مرا به نشاط آورد. رفتیم... نشستیم و حرف زدیم. ازدواج کرده بودی... شوهرت دبیر دبیرستان بود... خودت روزها درس میدادی و شبها درس میخواندی... با کوشش تو و همسرت، خواهران و برادرانت مشغول درس و مدرسه بودند...
مادرت دیگر در خانههای مردم رخت نمیشست و پدرت پس از سالها رنج و عذاب به اندک آسایشی رسیده بود... قرار گذاشتیم بازهم یکدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم... آخرین بار که دیدمت بسیار نگران بودی... آرام و قرار نداشتی... گفتم اگر چیزی هست به من بگو... پلکهایت را به هم زدی و دستهایت را که میلرزید درهم فرو بردی و همان لبخند همیشگی را بر لب آوردی و گفتی: راستی روزهای سرافکندگی ما و روز افتخار خودتان را بیاد میآوری؟ روز کمک به بیبضاعتها را؟
سر تکان دادم.
با صدای بلندی خندیدی و گفتی:
هر که افزون شدست سیم و زرش
زر نباریده ز آسمان به سرش
و من بیت دوم آن را خواندم:
اینهمه کرده از کجا پیدا
یا خودش دزد بوده یا پدرش.
و سپس هر دو به قهقهه خندیدیم و تو گفتی یادت باشد که اقرار کردی دیگر نمیتوانی زیرش بزنی... ما فقرا یک روز انتقاممان را از ثروتمندان میگیریم و خودمان ثروتمند میشویم یعنی جاهایمان را عوض میکنیم بعد پولدارها میشوند بیبضاعت و ما میشویم بابضاعت!
گفتم: خوب این از بخش شوخی... قسمت جدیاش را بگو...
جدی شدی و گفتی: ما همیشه با هم دوست بودیم مگر نه؟...
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و تو به من نزدیک شدی و در گوشم چیزی را پچپچ کردی که همه ی مردم، آن روزها از آن حرف میزدند از چریکهای فدایی... و گفتی: «مفتاحی» ها از شهر خودمانند، اسدالله و عباس...یادت هست؟
آری که یادم هست... دوست و همکلاس برادران من بودند. اولین بار بود که درباره ی یک موضوع جدی حرف میزدیم... آنروزها کسی به کسی اعتماد نداشت. نام «مفتاحی» ها را که بر زبان راندیم دیگر از کسی و چیزی نترسیدیم و حرف زدیم از جنگل... از سیاهکل ... از فقر ... از بیماری... از مردم و از مبارزه... گفتیم و به هم نزدیکتر شدیم... دم رفتن گفتی: میخواهم چیزی را به تو اعتراف کنم. میدانی که ما چقدر فقیر بودیم آن همه بچه در یک اتاق... حق خودم میدانستم که به همه آدمهای مرفه کینه داشته باشم... اما حالا بعد از سالها تجربهی تدریس و تحصیل در دانشگاه میبینم که فرزندان افراد مرفه در صف ما هستند و با آنکه طعم فقر را نچشیدهاند و درد ما را تجربه نکردهاند درد مردم را میفهمند و برای نابودی عوامل فقروستم مبارزه میکنند. به مردم کینه ورزیدن و آنها را دشمن اصلی دیدن، مبارزه را به انحراف میکشاند.
بغلت کردم و در گوشت گفتم: و اما علت اصلی نگرانیات را نگفتی؟ و تو زیر لب و بسیار آهسته گفتی: برادرم احمد.
و نیازی به توضیح بیشتر نبود. آن روزها همهی خبرها دربارهی دستگیریها و زندان بود.
سالی نگذشت که برادر جوانت را اعدام کردند... تو دستگیر شدی و پدرت از غصهی شما دق کرد. آخرین بار که سیر دیدمت قبل از ترک ایران بود تو تازه از زندان بیرون آمده بودی. از زندان گفتی ... از مادرت که غم مرگ برادرت فلجش کرده بود... از تحقیر و شکنجه گفتی و از روزهای زندگی در یک سلول کوچک.. از کابوسهایت گفتی و دوباره بیاد روزهای قبل از عید مدرسه افتادی، روز کذایی کمک به بیبضاعتها، گفتی که همهی آدمها را بخشیدهای از مدیر مدرسه تا بچههای پولدار کلاس را... گفتی که در زندان آموختهای که نابسامانیهای اجتماعی راهحلهای دیگری دارد... گفتی که هیچ شکنجهای در زندان عذابآورتر از یادآوری روز کمک به بینوایان و تحقیری که در آن روزها به تو و دیگران روا میداشتهاند نبوده است و این زخم، زخم درمانناپذیری است که همهی زندگی با تو خواهد بود و همین زخم ترا علیرغم زندگی آسودهای که امروز داری به میدان مبارزه فرا میخواند و تو تا آخرین توانت خواهی ایستاد و دست از مبارزه نخواهی کشید. تا دیگر هیچ کودکی گرسنه نماند. تا دیگر هیچ کودکی تحقیر نشود... تا روزی که عدالت اجتماعی برقرار شود و سپس به خاطر همهی کودکان گریستی.
***
قیام که شد ما به ایران آمدیم. روز هشتم مارس... روز آزادی زنان در میان موج جمعیت یک لحظه دیدمت، تلاش کردی صف را بشکافی و خودت را به من برسانی... نشد. فریاد زدی و مرا نامیدی... از دور چیزهایی گفتی که نشنیدم... در انبوه مردمان گم شدی... در انبوه زنانی که میگذشتند و دستافشان میخواندند:
«اتحاد... اتحاد... اتحاد
ما با هم متحد میشویم تا برکنیم ریشهی استبداد
درود... درود... درود بر فدایی»
درود... درود... درود بر خلق ما
و دیگر هرگز ندیدمت... چند سال بعد خبر مرگ ترا در یک روزنامهی خارج از کشور خواندم. در یک درگیری خیابانی تو و یارانت را کشته بودند... و پس از آن در همهی عیدها دیدمت... در چهرهی همه کودکان شاد دیدمت... در همهی دستهای پر از بستههای هدیه دیدمت. با همان نگاه و با همان لبخند.
***
میبینمت... پشت پنجرهی اتاقم ایستادهای... با همان لبخند همیشگی و با همان غم همیشگی در نگاهت... تا میخواهم پنجره را باز کنم و باور کنم که زندهای... که هستی... که جانت را به آتش نکشیدهاند...گم میشوی... یک قطره آب میشوی و به زمین فرو میروی ... همهی عیدها میآیی... عید ما و عید اینها.
دوشنبه بیست و دوم ماه دسامبر نود و هفت ، استکهلم
|