متن سخنراني فرخنده در مراسم سالگرد کشتار 67 در لندن
سلام ای آفتاب ای خوشه ی خورشید/ برآ ای توشه ی امید/ تو روشن چشمه ای من تشنه ای بی تاب / مرا لبریز کن تا جان شود سیراب
از اتاق به بالکن آمدم، آفتاب به زیبایی می درخشید. ناخود آگاه زیرلب خواندم: سلام ای آفتاب ای خوشه ی خورشید/ برآ ای توشه ی امید/ تو روشن چشمه ای من تشنه ای بی تاب / مرا لبریز کن تا جان شود سیراب/
سال ها از زمان در زندان بودنم می گذرد اما عادت های آن ، عادت های خوب و عادت های بد آن هنوز مرا در زندگی ام همراهی می کند.
بیاد روزهای آفتابی در سلول افتادم. صبح سحر وقتی صدای گاری چای از کوچه ای که منتهی به سلول های آسایشگاه می شد – اسم بی مسمایی که روی سلول های تنبیهی اوین گذاشته بودند مثل اسم های بی مسمای دیگری که بود مثلا به جای زندان اوین می گفتند آموزشگاه شهید کچویی و به ما می گفتند برای آدرس نامه هاتون این را بنویسید و ننویسید زندان. هم چنین به سلول های جمعی هم می گفتند اتاق. اما من حتی یک بار ازین اصطلاحات استفاده نکردم. می خواستم تصویر درست زندان را به بیرون منتقل کنم و می دانستم که خانواده ام از زندانی بودن من سرافکنده نیستند و لازم نیست من مخفی کاری کنم – مثل فنر از جا می پریدم. گرچه دلم می خواست بخوابم اما نمی خواستم پاسدار در را باز کند و حرفی بزند. لیوان قرمز رنگ پلاستیکی را به دست می گرفتم و شروع به قدم زدن می کردم. اگر قوطی شیری همراه داشتم که غنیمتی بود یک لیوان چایم را در آن می ریختم و با آب گرم دستشویی پرش می کردم و لای پتو می پیچیدم و روی لوله ی شوفاژ می گذاشتم تا ورزش صبحگاهی را انجام دهم. یک سفره کوچک پلاستیگی داشتم که با پلاستیک نون در بند عمومی درست کرده بودم و با تور زیرپوش تزئینش کرده بودم و با نخ رنگی حوله چند تا گل هم گوشه¬اش گلدوزی کرده بودم، گرچه این سفره مرا به یاد اولین روزهای ورودم به اوین می انداخت. مرا به بند توابان و اتاق 5 فرستاده بودند، از دید آن ها من نجس بودم بنا براین برای رعایت امر نجس و پاکی اسلامی می بایست مرا ایزوله می کردند. به دسته¬ی یک لیوان پلاستیکی بندی بستند و به میخی آویزان کردند و گفتند این لیوان تست فقط می توانی از آن استفاده کنی . بعد سفره کوچکی را به من اختصاص دادند و برای این که با سفره های دیگر قاطی نشود با نخ حوله چند گل در گوشه اش گلدوزی کردند، برای من همه ی این کارها عجیب بود چون انتظار چنین برخوردهایی را در زندان نداشتم و چیزی از آن در بیرون نشنیده بودم، بگذریم. یک قندان کوچولوی پلاستیکی هم درست کرده بودم که لبه آن را با نخ صورتی حوله دندان موشی کرده بودم و دو بند صورتی آن را باز و بسته می کرد. هم این طور یک کیسه کوچولوی قشنگ پلاستیکی هم برای نان درست کرده بود. مجموعه ی این دارایی لوکس همیشه در ساکم بود تا وقتی به سلول برده می شوم که همیشه امکانش وجود داشت سلولم را به هتل لوکس پنچ ستاره تبدیل کند، وقتی آدم بعد از مدت ها در بندهای دربسته بودن که درهر اتاقش تا 40 نفر می بایست شب ها یک کتی می خوابیدند به سلول می آمد چنین احساسی به آدم دست می داد. این که مجبور نبودی طی روز خودت را برای رهایی از سرما پتو پیچ کنی، می تونستی در فضای 5/5 قدم طول، در سه قدم عرض سلول که درست 160 سانتی متر بود - چون وقتی من در آن دراز می کشیدم سرم به یک طرف و پایم به طرف دیگر دیوار چسبیده بود گویی با قد من آن را قالب گرفته بودند - بی هراس از بیدار کردن دیگری و هم از دست دادن جای خواب خود به این ور و اون ور غلط بزنی. تازه من در سلول کلی حرکات ورزشی از کبوترها یاد گرفتم که بعد از پرواز، لبه ی بام می نشستند و نرمش می کردند. هم چنین چگونگی آموزش جهت یابی را که توسط کلاغ های پدر و مادر برای بچه کلاغ ها انجام می شد به طور عملی دیدم. و گردش دسته-جمعی خانوادگی سوسک¬ها را در غروب آفتاب که در آن هم سلسله مراتب رعایت می شد، پدر در جلو سپس مادر و بعد بچه¬ها. این را از روی بزرگی جثه آن¬ها گمان می¬بردم، ومراوده دو پرنده را که هرروزعصر با هم گویی به گفتگو یا راز ونیاز می پرداختند و من آن را از دور از دهکده اوین می شنیدم و برایش قصه می ساختم. قصه دو پرنده عاشق و هرروز در همان محدوده زمانی به انتظارشان بودم. به هر حال بعد ورزش و حمام فرانسوی سفره را پهن می کردم و قندان را که حبه های قند ذخیره شده از5 حبه قند روزانه درآن می درخشید ، قاشق رویی و بشقاب و 20 گرم پنیر یا یک قاشق آب شیرین حاوی چند پررنده شده ی هویج را که مربا نام داشت سر سفره می آوردم و با طمانینه شروع به خوردن می کردم. گاهی گاهی صبح که بیدار می شدم صف طویلی از مورچه ها را می دیدم که به صورت جاده ی سیاهی در کف پنچره ی سلول که به زحمت دستم به آن می رسید به طرف بیرون در حال مارش بودند و آنوقت دیگر از مربا خبری نبود و قند ذخیره به دادم می رسید و به عادت زمان کودکی نان و چایی شیرین می خوردم. سعی می کردم این صبحانه ی مفصل را خوب بجوم و آرام بخورم. گاهی وقت ها صبحانه خیلی اشرافی می شد. شب¬هایی که به ما نون و تخم مرغ می دادند. من یک دانه از دو تخم مرغ را برای صبحانه نگه می داشتم . اغلب روی آن ها با نوک مدادهایی که در درز چادر جا سازی کرده بودم نقاشی می کردم. نقاشی های قشنگی می شد بعد دلم نمی آمد آن را بخورم. یک بار عکس مارکس را نقاشی کردم دیگر اصلا برایم قابل خوردن نبود. گاهی وقت ها اگر می تونستم نون بیشتری از پاسدار بگیرم نان را در آب قند می خیساندم و روی لوله ی شوفاژ پهن می کردم تا خشک شود به این ترتیب برای خودم بیسکویت درست می کردم. یا با پوست نارنگی یا پرتقال اگر می دادند مربا و چیپس میوه شیرین درست می کردم دیگر نور علی نور بود. بعد با حوصله سفره را جمع می کردم، ظرف ها را می شستم نظافت سلول را انجام می دادم و آماده قدم زدن می شدم. یادم می آید طول سلول با احتساب جلوی در و دستشویی 5/5 قدم بود. ساعت ها یعنی کیلومترها در این5/5 قدم راه می رفتم. ساعت نداشتم اما برای خود ساعت بندی کرده بودم. ساعتی شعر می خواندم. شعرهای بسیار زیبایی را که از حفظ کرده بودم . هنوز هم گاهی وقت ها بدون اراده می بینم که در را هرو خانه یا درمحل کارم قدم می زنم و زیر لب همان شعرها را می خوانم: سلطان را بیاگاهانید که آذرخش در شاخساری پنهان نمی ماند/ ترانه ها چون ریشه های درختند / وقتی در سرزمینی می پژمرند/ در سرزمینی دیگر جوانه می زنند.
یا من نبض زمین را حس می کنم/ رگه ها ی عصیان را می شناسم/ بخوبی می دانم که انقلابی در راه است/ بگذار تا موعدش برسد/ با گیس هایم صدها فتیله می بافم و با گرمای قلبم باروت.
یا رعد ، رعد، ، رعدی قرمز، رعدی سفید، رعدی به رنگ همه ی پرچم¬ها، رعدی مقدر، رعدی باران ساز که بیگمان خواهد غرید و خواهد شست گرد و غبار رنج های سالیان را از دوش¬های خسته مردم. اغلب وقتی به این جا می رسیدم گریه ام می گرفت می اندیشیدم چرا تا کنون انقلاب موفقی نداشتیم؟ چرا این غبار رنج دائما انباشته تر می شود، اشکال کار کجاست.
همین طور قدم می زدم و شعر می خوندم. یکی از شعرهایی را حتما هر روز می خوندم شعر شاملو بود: هرگز از مرگ نهراسیده ام / اگرچه انگشتانش از احتضار شکننده تر بود/ باری تمام هراسم از مردن در سرزمینی است که در آن / مزد گورکن ازآزادی آدمی گرانمایه تراست. و بیاد فریادهای زن جوانی می افتادم که بعد ازاعدام شوهرش ازاو 5000 تومان پول گلوله گرفته بودند و در میان انبوه مردمی که در خانه اش جمع شده بودند مویش را می کند و فریاد می زد ببینید 5 هزار تومان از من برای گلوله هایی که سینه ی عزیزم را سوراخ کرد گرفتند و نفرتم فزونی می گرفت و گام هایم محکم تر می شد و سلول و رنج هایش در برابر رنج عظیم مردمی که دوستشان داشتم رنگ می باخت. شعر می خواندم تا ساعت 10 می رسید. من با حساب فاصله ی آن با دادن نهار آن را ساعت ده نامیدم. در این ساعت باریکه ای از نورخورشید به طور مورب وارد سلول می شد. روی دیوار دست چپ سلول از در ورودی. وقتی من خودم را به دیوار می چسباندم این اشعه درست روی صورت من قرار می گرفت . آن جا می ایستادم و صورتم را به مهمانی گرمای خورشید می بردم. قلبم داغ می شد. ضربان قلبم تند می شد و به دیواره سینه ام می کوبید. سراپا شادی و شور می شدم و در این حالت و هر روز در این ساعت زیر لب می خواندم:
سلام ای آفتاب ای خوشه ی خورشید/ برآ ای توشه ی امید/ تو روشن چشمه ای من تشنه ای بی تاب/ مرا لبریز کن تا جان شود سیراب / چودر سر جنگ با اهریمن پرخاش جو دارم/ زنور و روشنایی شستشو خواهم / ز گل برگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم/ حس می کردم گونه هایم شاداب می شوند، رنگ می گیرند و امید به رویش دوباره انقلاب در قلبم جوانه می زند. من نمی توانم این احساس زیبا را برای تان توصیف کنم. این یک رابطه ی حسی با طبیعت بود. در آن لحظه در طبیعت غرق می شدم. با طبیعت یکی می شدم. با نور خورشید قاطی می شدم و اوج می گرفتم و نیروی درونیم تجدید می شد. از انرژی خورشید انرژی می گرفتم. بازتولیدی دوباره و هرروزه. پس ما لحظه های زیبای فراوانی هم در زندان و حتی درون سلول های انفرادی داشتیم که شاید شماهایی که بیرون بودید هیچ گاه آن لذت را حس نکردید.
یادم می آد هر روز وقتی شعر زن معدن چی را می خواندم. من این شعررا بعد ازآمدن به آلمان دوباره بیاد آوردم و نوشتم و درمجله ی زن در مبارزه به چاپ رسید ولی حاوی احساس من در زمان خواندنش در سلول نبود:
زنی معدن زادم/ برتلی از ذغال به دنیا آمدم/ با مته و دیلم بازی کردم ... وقتی این شعر را می خوندم با خودم می گفتم تا وقتی سرمایه داری هست این رنج و این استثمار بی پایان ادامه خواهد یافت. من از آخر شعر خوشم نمی آمد که می¬گفت در معدن به دنیا آمدم و گورم نیز. می گفتم چرا پذیرش وضع موجود. باید با سرمایه داری مبارزه کرد. کارگر نباید خفتش را، مرگش را بپذیرد. باید از گیس هایش فتیله ببافد اما نه صبر کند که موعدش برسد. باید برای رسیدن موعدش حرکت کند. رعد، رعدی مقدر نیست، خواهد غرید اگر شرایط اش فراهم شود. اگر برایش مبارزه شود. اگر تنور مبارزه ی طبقاتی گرم باشد. چه زیبا بودند این کشمکش های هرروز ذهن پویا. نه کتابی ، نه روزنامه ای ، نه رادیویی و نه تلویزیونی!
آن چه را که آموخته بودم و در مغزم ذخیره کرده بودم بیرون می کشیدم. به تجزیه و تحلیل می بردم. ساعتی آموزش اقتصاد داشتم. هم معلم بودم هم شاگرد. هم استاد هم دانشجو. درس چه خوب پیش می رفت. چرایی پایین آمدن ارزش پول ملی، نقش بازار سهام درتخفیف بحران سرریزانباشت سرمایه. و. و. و
یک ساعت هم تفریح می کردم. آواز می خوندم. ترانه می خوندم و چون صدایی نبود و فقط حرکت لب بود فکر می کردم صدای خوبی دارم که می تونم همه ی ترانه ها را به خوبی بخوانم! گاهی تمرین صوت زدن می کردم و همیشه سرود انترناسیونال را . راستش هیچ وقت یاد نگرفتم آن را با سوت بزنم. سوت زدن بی صدا هم خودش مضمون داستانی می تواند باشد. آن قدر بی صدا حرف می زدم که روزهای ملاقات حنجره ام بعلت استفاده نشدن صدای ناهنجاری می داد مثل بچه خروس هایی که تازه می خواهند آواز بخوانند. اما آن صدای بی صدایی، دنیایی صدا بود. پژواکش در دره های اوین می پیچید. به تپه های اوین می خورد و منفجر می شد. از تپه ها نام بردم یاد اوایل سال 63 افتادم مرا از کمیته مشترک یا بند 3000 آورده بودند و مستقیما به بند تواب ها یعنی بند 3 بالا فرستادند. اوایل خیلی تنها بودم. موقع هوا خوری می آمدم جلوی پنجره ی راهرو می ایستادم. تپه های اوین جلوی رویم بود. شقایق های روی تپه در باد تکان می خوردند. نگاهشان می کردم و زیر لب می خواندم : بگو بگو پیام برگ شقایق را / در لحظه ای که می ریزد و می گذارد که بذر سالیانه فصلش را به دشت ها ببرند و آخرش که شقایقان پریشیده در نسیم / براین کریوه فراوان دیده است. چشمم را می بستم. نسیم را می بلعیدم و حس می کردم این شقایقان پریشیده در نسیم را ، فریادشان را که در تپه های اوین می پیچید و نوکران سرمایه را به لرزه در می آورد. سرود شان با صدای تک تیرهای خلاص قاطی می شد. اوایل دهه ی 60 را می گویم اما در سال 67 نسیم نتوانست این پیام را به دشت ها ببرد چرا که اعدام ها در سالن های در بسته انجام می گرفت. پژواک فریادشان هم در تپه ها نپیچید چرا که با طنابی در گردن نمی شد فریاد کرد اما ارتعاشات فریاد بی صدایشان را حتما دیوارهای سالن¬های اوین و گوهر دشت و سالن های دیگری در سراسر ایران که ما هنوز گفته¬های زیادی از آن ها نشنیده¬ایم در خود دارند مگر نه این که به قول انشتین ماده و انرژی از بین نمی رود وبه هم تبدیل می شود و شاید هم اکنون ارتعاش آن پرده گوش ما را نوازش می دهد به قول خیام پا برسرهر سبزه به خواری ننهی این سبزه زخاک ماه رویی رسته است. تفاوت دیگری هم این سال با سال های اول دهه 60 به ویژه سال 60 و 61 دارد. در آن سال ها همه آن هایی که اعدام می شدند چه دانش آموز چه دانشجو چه کارگر و چه کارمند سوا از میزان آگاهی های انقلابی یک پارچه شورو عشق بودند. سرود خوان به کشتارگاه خود و با گام های استوار می رفتند اما سال 67 به گونه ای دیگر بود. معجونی بود از عشق و نفرت، پیروزی و شکست. بازماندگان آن سال های درد و شکنجه بودند که بخشی هم چنان عاشق مانده بودند. اگر چه جوان بودند اما سیاست را به طورعملی درمواجهه با دشمن آموخته بودند. فرصت یافته بودند که خود را پرورش دهند وتوانایی درک وتجزیه و تحلیل چون و چرایی شرایط سیستمی را که درآن رشد و نمو کرده بودند پیدا کرده بودند. در انتخابشان تنها شوروعشق حاکم نبود. در کنارشان بخش دیگری ازهمان بازماندگان بودند که به جبهه دشمن پیوسته بودند. خود را فروخته بودند و به بازیچه¬ی سیستم سرکوب سرمایه داری تبدیل شده بودند. یاران سابق رژیم هم در میان شان بودند که ذره ای از هوادارانفلاب بودن کوتاه نمی آمدند و رهبرانشان درآرزوی حرشدن چشم ازجهان فرو می¬بستند. خلاصه معجون عجیبی بود. از پژواک صدا می پریدم چشم هایم را باز می کردم و جنایتی دیگر از سرمایه را دور و بر خود می دیدم.
تواب ها که راه می رفتند سینه می زدند. امام امام می کردند و با نفرت از کنارم رد می شدند، طوری که تنشان به من نخورد که نجس نشوند. این مجموعه ی اضداد نفرتم را به سرمایه داری و لزوم مبارزه ییگیر با آن تقویت و تجدید می کرد. براین اساس می خواهم بگویم که:
ما در آن جا قربانیان رژیم جمهوری اسلامی یا آن طور که بعضی ها می گویند تا گند سرمایه را بپوشانند، قربانیان حکومت ملایی نبودیم. می دانستیم کجا هستیم و چه چیزی در مقابل ما قرار دارد . البته نه یکدست و همه گیر. ما لباس را نمی دیدیم. واقعیت زیر لباس را می دیدیم. فرقی نمی کرد فرنچ ژنرالی باشد یا لباده¬ی خمینی و یا کت و شلوار و کراوات دیگری. در پشت همه ی این ها سیستم سرمایه داری خوابیده بود. ما فراموش نمی کنیم و اجازه نداریم همه ی این جنایات سرمایه را از جمعه¬های سیاه شاه تا سرکوب شوراهای ترکمن صحرا، کشتارهای کردستان، اخراج کارمندان ، اخراج مداوم کارگران و سرکوب حرکت های کارگری، سرکوب جنبش دانشجویی در دو مقطع حساس، فشار بی وقفه بر زنان در همه زمینه های اجتماعی سیاسی و اقتصادی، فشاربر مطبوعات و اعمال مداوم سانسور، تخریب همه ی دستاوردهای خیزش مردمی سال 57 همه و همه و هیچ کدام را حق نداریم فراموش کنیم. اما این بدین مفهوم نیست که ما نیز در فردای انثلاب باید این جنایات را با شکنجه و اعدام و غیره پاسخ دهیم. این جنایات به تاریخ گذشته و جاری سیستم های تا کنونی و به ویژه سرمایه داری تعلق دارد اما مسلما انقلاب محاکمه عادلانه ای را برای جنایت کاران تدارک خواهد دید. اما اکنون فراموش نکردن این جنایات را تنها با مبارزه پی گیر علیه نظام سرمایه داری در همه ی ابعادش، برای لغو سیستم کار مزدوری و مالکیت خصوصی بروسایل تولید که اس و اساس آن است و برای ایجاد جامعه ای با سازمان سوسیالیستی کار و تولید می توانیم پیش ببریم زیرا با حفظ سیستم دوباره همه چیزبازتولید خواهد شد و همه¬ی جنایات تکرار خواهد شد. با تشکر از توجه تان و وقتی که برای شنیدن صحبت های من اختصاص دادید.
25 سپتامبر 2005، لندن فرخنده
|