گفتم : هنوز نیومده .
پدرم سرگرم خواندن روزنامه شد و گفت : انگار دیر كرده ؟
پشت پنجره به انتظار ماندم . غذا سرد شد و پدرم نگران .
آن روز تورج موتور دوستش را امانت گرفته بود ، می خواست به كارگاهی كه در نزدیكی ورامین می ساختند سر بزند. گفته بود با موتور سریعتر میرسد .
من امیر محمد را هفت ماهه حامله بودم ، به من گفتند : زن حامله نباید سرخاك بره ، شگون نداره و من دیگر نتوانستم تورج را ببینم .
" كاش نمی ذاشتم سوار اون موتور لعنتی بشه " .
برای هزارمین بار است كه این جمله را می گویم و هرباركه این خاطرات را برای زن نامرئی تعریف می كنم ، دلتنگی و آشفتگی همان است . چشمانم تار می شود و اشك فرومی افتد.
بر روی پله نردبان نشسته بودم با كاغذ مچاله شده در دستم كه صدای بهم خوردن در حیاط و واژگون شدن چیزی در حیاط رشته افكارم را برید.
از حیاط فریاد امیر محمد بلند بود : مامان ... مامان.
عصبانی از این همه هیجان گفتم : چته ! خونه رو گذاشتی روسرت.
كلمات بی سرو ته و بریده ، بریده از دهانش خارج می شد، امیرمحمد آنقدر هیجان زده بود كه نمی توانست درست حرف بزند . گفت : مامان ... مامان ... میدونی چی شده ؟
از اینكه افكارم را بهم ریخته بود كلافه شدم ، گفتم : چی میگی ، خب درست حرف بزن .
گفت : امروز ... مامان ... صدا... شنیدی.
روی لباس و موهایش لایه ای از غبار نشسته بود، از بالای نردبان به حیاط نگاه كردم ، دوچرخه اش وسط حیاط افتاده بود .
گفتم : من كه چیزی نمی فهم ، چی میگی .
هر وقت دچار هیجان می شد ،حرفهایش را نصف و نیمه می گفت ، دستهایش را در هوا تكان میداد ،گویا حرفی را كه می خواست بگوید ، زبان از بیانش قاصر بود ، از همه ی وجودش استفاده می كرد تا به من بفهماند كه این حرف ، این اتفاق ، این ماجرا وسیع تر از همه ی زبان هاست .
گفت : فرودگاه ... جنگ ... امروز عراق ....
گیج و مبهوت نگاهش می كردم ، امروز صدایی شنیده بودم ، اما نمی دانستم چیست ، در این چند ماهه اخیر به انواع صداهای بلند و گوش خراش عادت كرده بودم و دیگر پیگیرصداهایی كه می شنیدم نمی شدم .
همچنان از بالای نردبان نگاهش می كردم كه مثل مرغ پركنده ، بال بال میزند ، صدا از گلویش خارج نمی شد ، دهانش خشك شده بود ، هیجانش غیر عادی بود ، واقعا" داشتم نگران می شدم كه شنیدم، گفت : جنگ ... جنگ شده مامان.
چیزی نمی شنیدم بجز ترجیع بند ناتمام شدنی اش " جنگ شده مامان ... جنگ شده ".
به نردبان تكیه دادم تا بتوانم سرپا بمانم ، از آن بالا امیر محمد را نگاه می كردم ، پسرم را ، تازه كركهای پشت لبانش رنگ می گرفت ، با آن صدایی كه بین مردانگی و بچگی درگیر بود ، حرف كه میزد سیبك گلویش بالا و پائین می رفت . صورت چهارگوش با موهای سیاه صافی كه همیشه روی پیشانیش می ریخت . قاب عینكش ، خال گوشه چشمان مغولی اش را پوشانده بود و لبهای گوشتی اش كه از هیجان خشك شده بود . تمام اینها در آن صورت آفتاب سوخته . با خود گفتم : این پسر منه ؟
انگار برای اولین بار می دیدمش . آرام از پله نردبان پایین آمدم ، برای كمك بطرفم آمد و با نگرانی گفت : مامان حالت خوبه با صدایی كه از فرسنگها راه می آمد گفتم : آره ، خوبم .
با هیجان گفت : مامان ، حالا چی میشه ؟
از هیجانش عصبانی بودم و گفتم : حالا ، تو چرا خوشحالی ؟
از حرفی كه شنیده بود جا خورد و گفت : مامان ... من خوشحال ... نه مامان ... فقط چیزه ،
میدانستم هیجان زده است ، در سنی كه او داشت جنگ فقط بازی بود، اما یك بازی وحشتناك.
گفت : مامان ، حالا چی میشه ؟
گفتم : چی میشه ؟! خب ، جنگ میشه دیگه .
گفت : میدونم ، آخه ... یعنی ...
هیچ مفهومی از جنگ در ذهنمان نبود ، برای من جنگ همیشه صحنه هایی پر از خشونت در تلویزیون بود ، جنگ ویتنام ، جنگ جهانی دوم . مفاهیمی كه ذهنم می آمد آنقدر غریبه و ناآشنا بود كه باورم نمی شد این اتفاقات بخواهد برای كشورم بیفتد. نمی توانستم خودم را و امیر محمد را در شهری ویران شده تجسم كنم . اینكه هر روز بمب افكن ها ، شهر را ویران كنند و ما به پناهگاه برویم ، كه ندانیم بمب بدی كجا می افتد ، كه سربازها با تانك و اسلحه در شهر من راه بروند و من در خانه ای زندگی كنم كه دیگر به هم متعلق نباشیم . نه اینها همه در فیلم ها بود ، اینها در خاور دور و اروپای دور اتفاق می افتد ، نه در خانه من ، نه در كشور من . من و پسرم چه باید می كردیم وتنها چیزی كه به ذهنم رسید گفتم : مادر جون ، برو نون بخر.
با ناباوری نگاهم كرد و با تردید گفت : نون ...
گفتم : آره نون ... قراره شام بخوریم . لابد فكر كردی تا آخر جنگ گرسنه بمونیم .
بی صدا دوچرخه اش را برداشت و از خانه خارج شد .
بالاخره جنگ شروع شد ، درست زمانی كه هیچكس منتظرش نبود . بفكر امیر محمد بودم ، پسرم و این همه هیجان ، نمی دانستم چطور باید برایش توضیح دهم . دلم میخواست تورج می بود ، پدرم می بود. یك مرد ، این جنگ مردها بود ، چرا من باید آنرا معنی می كردم .
روزهای انقلاب كه با امیرمحمد به خیابانها میرفتم خیلی كوچك بود ، دستانش را با ترس و دلهره در دستم می گذاشت و وقتی صدای تیر و فریاد مردم بلند می شد وحشت زده نگاهم می كرد و می گفت : مامان ، بریم یه جایی قایم شیم .
مامان بریم ، خونه . – مامان ، چرا اینهمه مردم بیرون هستند . و وقتی برایش از انقلاب می گفتم ، دستم را محكم می گرفت و می گفت : خب اینهمه آدم اومدن خودشون می تونن بیرونش كنن ، ما بریم خونه !
پدرم فریاد میزد : دختر ، انقدر این بچه رو نبر بیرون ، آخرش یه بلای سر خودتون می آرین .
شب كه بر می گشتیم امیرمحمد با هیجان دیده هاو شنیده هایش را برای پدرم تعریف می كرد. اما چیزی از ترسهایش نمی گفت ، پدرم به مهربانی با امیر محمد حرف میزد و در صدایش همیشه نا امیدی بود .
می گفت : نه عزیزم اینجورم كه میگی نیست ، من خودم تو ارتش بودم ، باید ببینیم چی پیش میاد.
و حالا نیست كه ببیند چه پیش آمده ، تابستان سال گذشته سكته كرد ، در همان روز چندین بارقلبش هشدار داد و آخر دیگر تحمل نیاورد . اولین تابوتی نبود كه بدنبالش می رفتم ، اما سنگینی جنازه را بر روی شانه های امیر محمد حس می كردم ، نمی دانستم چطور باید آنرا باور كند . جوانی كمكش كرد ، مدرسه ، درس فوتبال ، دوچرخه . مدتها طول كشید تا توانست نبودن پدربزرگش را باور كند . هر بار كه صدایش میزد و جوابی نمی شنید ، باور كرد كه نیست .
صدایش همیشه زودتر شنیده می شد و بعد در را باز می كرد و با دوچرخه اش در حیاط فریاد میزد : بابایی، بابایی ... دو تا گل زدیم . پدرم می خندید و می گفت : مثل آتشفشان میونه
امیر محمد لا طول و تفصیل تمام جزئیات فوتبال را تعریف می كرد. پدرم همیشه با حوصله به حرفهایش گوش می داد ، تشویقش می كرد و می گفت : تو بازی باید حضور ذهن داشته باشی ، درسته بازیه ولی باید تمام حواست به توپ باشه امیرمحمد سرش را مثل پاندول به اطراف تكان می داد ، هم مواظب رفت و آمدهای من بود و هم به حرفهای باباییش گوش می داد .
می گفتم : امیر محمد بسته دیگه ، بابایی خسته س .
می گفت : آره ... باشه ، میدونم ... مامان .
و به دنبال من براه می افتاد ، همه جای خانه پا به پایم می آمد ، یكسره حرف میزد ، همیشه انگار كسی بدنبالش است .
می گفتم : مادر جون كمی آرومتر ، اصلا" نمی فهمم چی میگی .
می گفت : مامان ... رفتیم فوتبال ، نمی دونه چه بازیه ...
مامان ... یه دوچرخه دیدم ، عجب خوش دس بود ...
مامان ... فردا بیا مدرسه ...
مامان ... می خوام واسه دوچرخه م نوار بخرم ... قرمزو آبی ... باشه
مامان ...
و آنوقت پدرم صدایش می كرد : امیر محمد ، باباجون بیا ببینم ، انقدر تو دس و پای مادرت نپیج .
امیر محمد قبل از اینكه از آشپزخانه خارج شود ، در یخچال را باز می كرد و مقابلش می ایستاد و نگاه می كرد ، آرام پشت سرش می رفتم و می گفتم : آقا، یخچالمون سالمه ؟
می خندید و می گفت : یه چیزی می خواستم .
می گفتم : آخه ، مادرجون ، همینجوری درشو وا میكنی كه چی ، اول فكر كه چی میخواهی ، بعد ... آن وقت بطری آب را برمی داشت و سر می كشید و با خنده می گفت : همینو می خواستم .
بعد از مرگ پدرم مدتها روال زندگی مان بهم خورد . امیر محمد نمی دانست با چه كسی از فوتبال حرف بزند.
می گفت : مامان نمی دونی چه پنالتی زدم .
من با خونسردی نگاهش می كردم ، نمی فهمیدم این پنالتی چه نقشی در بازی دارد ، آن وقت امیر محمد مجبور بود حساسیست پنالتی را توضیح دهد و مدتها زحمت كشید تا من توانستم ، هیجدم قدم ، كورنل ، هند شدن را بفهمم .
پسرك من كه تا دیروز به فكر فوتبال بود ، حالا باید برای جنگ آماده می شد . فقط دعا می كردم كه تمام این حرفها شایع بی اساسی باشد .رادیو را روشن كردم ، وضع از آنچه كه فكر می كردم خرابتر بود. با حواس پرتی از خانه بیرون رفتم ، در خیابان مردم دسته ، دسته ایستاده بودند .
برای مطالعه ادامه مطلب لطفا اينجا را کليک کنيد!