چگونه شیر، موش شد! / مینا اسدی
وقتی برای تعلیم عملیات چریکی به فلسطین رفت، به خاطر سلامت افکار، درستی کردار و بیباکی و شجاعت کمنظیرش ابواسد نامیده شد. هرگز کسی گمان نمیبرد که او ، دست پروردهی یک کارمند ترسو و توسری خور، در راهی قدم بردارد که پر از خار و مار و خطر است.
پدرش به آب باریکهای رضایت میداد و برای نان و پنیری که در سفره داشت و برای مزد ناچیزی که از کاری طاقتفرسا میگرفت، شکرگزار خداوند نادیده بود!
او- اما- میخواست کسی بشود، سری توی سرها در آورد و در تغییر جهان، به سود فرودستان، سهمی داشته باشد. میخواست یکی از دولتمردانی باشد که در برابر دهها میکروفون میایستادند و حرف میزدند؛ میخواست از تنگدستان، از حاشیه نشینان و از بی پناهان حمایت کند و حق ضعفا را از اقویا بگیرد. نمیخواست از یک پشه بترسد و مثل مورچه زیر پای سفلهگان له شود. چرا باید در میان این همه مرد قادر و توانا، یک کارمند کوچک اندام بُزدل پدر او باشد؟
خیلی زود، در کوچه و محله، با بزن بهادریهایش، نامی جست. به زورخانه رفت و تلاش بسیار کرد که بازوانش را با ورزشهای باستانی کلفت کند! نشد. ریزنقش و لاغر اندام بود. مثل پدرش، اما ارادهی قوی داشت. در کوچه و خیابان دنبال کسی میگشت که راه را نشانش دهد... راهی که به سرفرازی ختم شود... راهی که از او کسی بسازد... میخواست مثل مردانی باشد که صفحات اول روزنامهها را با نطقها، خطابهها و تصاویرشان پر میکنند. دوست داشت خطر کند. خطر میکرد. میزد. میخورد. میافتاد. برمیخاست. و سرانجام آنانی را که در جستجویشان بود، پیدا کرد. مردمانی را یافت که مثل او میاندیشیدند و در اندیشهی تغییر وضع موجود بودند. او نوآموزی تازه پا بود، اما آنان جوانانی برومند و توانا بودند و میخواستند با همهی نیرو و توانشان به جنگ نابرابریها و بی عدالتیها بروند. به آنها پیوست. پرشور و جوان بود. میخواست بخواند... بداند... ببیند و بشنود. خواند و شنید و دانست. دایرهی کوچک وسیعتر شد. او بالا آمد... بالاتر و خودی نشان داد. کسی شد. همرزمانی را که مثل خود او از تنگدستی و فقر آمده بودند، گرامی میداشت و مینواخت و دلیل بودنشان را در کنار خود میدانست. میدانست که آنها با گوشت و پوستشان، فقر، سختی... بدبختی و تحقیر را لمس کردهاند، اما حضور آدمهای خوب خورده و خوب پوشیده را در جمع دل سوختگان نمیفهمید. آنها را به ریشخند میگرفت و سر به سرشان میگذاشت. پسر یک تیمسار قدر قدرت، دختر یک دادستان حقکش و برادر یک پزشک زندان با آنها چکار داشت؟ دختر و پسر آن تاجر بازار که پوستشان از سلامت و تغذیهی درست برق میزد، چه مرگشان بود که میخواستند انقلاب کنند؟ از آنها همان قدر بدش میآمد که از پدرش، از پدری که کارمند دونپایه بود، حقوق بخور و نمیری میگرفت و از شنیدن صدای پای پاسبان مفنگی محله زهره ترک میشد.
از همهی کسانی که به طریقی در رفاه به سر میبردند، نفرت داشت. اینها که تمام سالهای کودکی و نوجوانیشان را لای پر قو خوابیده بودند و هنوز هم پس از پایان جلسات مخفی به همان خانههای گرم و روشن باز میگشتند، چرا دست به کاری میزدند که بر ضد خودشان، طبقهشان و خانوادههایشان بود. آیا عامل نفوذی بودند؟ این پرسش، هر شب، قبل از خواب، به سراغش میآمد و از این که مجبور بود با این آدمهای بیدرد، حشر و نشر داشته باشد خودش را سرزنش میکرد. سرانجام یک روز طاقت نیاورد و این فکر سمج را که از سرش دست بر نمیداشت با سرپرست گروه در میان گذاشت. مرد جوان با لبخند و مهربانی او را از سوءظن و بدبینی برحذر داشت و یادآور شد که بسیاری از رهبران انقلابهای جهان از خانوادههای مرفه بودهاند. از آنها بریدهاند و به مردم پیوستهاند. او به ظاهر، حرفهای مرد را که بسیار مورد علاقهاش بود پذیرفت، اما ته دلش، نسبت به خوب خوردهها و خوب پوشیدهها احساس خوبی نداشت. انقلاب شد. نه تمام و کمال. شور مردم، بهار آزادی... به سرقت رفتن انقلاب... خانههای تیمی... لو رفتن دوستان به لطف دوستان! سنگ روی سنگ بند نبود. در مخفیگاه که بود دوباره ذهنش متوجه همان بالاییها شد. آنها او را میشناسند و آدرس خانهی تیمی را میدانند. لو خواهد رفت. کشته خواهد شد و با این همه آمال و آرزو به خاک سپرده خواهد شد و عشق به خدمت، بزرگی و سروری را به گور خواهد برد.
وقتی خبر دستگیری و سپس اعدام آنها را شنید، بسیار متأثر شد و تنها پس از مرگشان، از آنان با نام «رفقا» یاد کرد.
وسیلهای فراهم شد که به کردستان بگریزد. روزهای سخت جنگ، بیخوابی، آوارگی، ترسیدن از صدای پای دوست و دشمن... جلسات بحث، گفتگو، نقد و بررسی و گاه جدل و خصومتهای زودگذر از او آدمی حساس و زودرنج ساخته بود. هیچ نظر مخالفی را تاب نمیآورد و گاه در برابر اظهار نظر دوستانش که به گمان او دوپهلو حرف میزدند و راجع به ماهیت حکومت تردید داشتند، به شدت واکنش نشان میداد و با مشتهای گره کرده به آنها حملهور میشد. عکسالعمل دوستان، فقط خنده و شوخی بود. در چنین مواقعی «آقای شیر» خطابش میکردند و سر به سرش میگذاشتند و وقتی از شنیدن این لقب، آزرده و قهرآلود، به کنجی میخزید، متقاعدش میکردند که غرض و مرضی در کار نیست. «اسد» کلمهای عربی است، فارسیاش میشود شیر و آنها دوست دارند که او را با نام فارسیاش صدا بزنند!
او اهل خنده و تفریح با رفقا و شوخی و مزاح با زنان نبود. از همه فاصله میگرفت. رقص و پایکوبی شبانه زنان و مردان پیشمرگه که با وجود خطر مرگ در چند قدمیشان، دست از شادی بر نمیداشتند، آزارش میداد. در این گونه مواقع با جمع کاری نداشت و همان گونه تفنگ بر دوش «آماده باش» در گوشهای مینشست و کتاب میخواند. در وضعیتی که یک لحظه صدای گلوله خاموش نمیشد و کمی آن طرفتر مردم را سلاخی میکردند، چه جای رقص و پایکوبی بود؟ با این همه دوستشان داشت، رفقایش بودند و میدید که چگونه هر روز سپیده ندمیده از خواب بر میخاستند و بعضیهایشان نیز هرگز باز نمیگشتند. ماهها گذشت. دشمن لحظه به لحظه نزدیک تر میشد. وقتی پاسداران، شبانه به دهکدهی نزدیک قرارگاه آنان حمله کردند و یک تن زنده برجای نگذاشتند، بر آن شدند که منطقه را ترک کنند. روزی که به همراه چند تن از همرزمانش به سوئد رسید و در کمپ پناهندگی جای گرفت، روز مرگ آرمانهایش بود. دور و برش زنان و مردانی را میدید که با لباسهای نامناسب در حال رفت و آمد بودند، با صدای بلند میخندیدند و به ترانههای مبتذل گوش میدادند. اگر چه ابواسد یک کمونیست دو آتشه بود و هرگز در زندگیاش به مذهب و سنتهای ناشی از آن روی خوش نشان نداده بود، اما به اخلاقیات پایبند بود و رفتار دور از اخلاق و سبکسرانه را مغایر ارزشهای انسانی میدانست! روزهایش را با قدمزدن در جنگلهای اطراف اردوگاه به شب میرساند و شبها در گوشهای مینشست و به جفتک چارکش پناهجویان خیره میشد. ما برای پرت شدن به این نقطهی دورافتاده و «بیخیالش!» انقلاب کردیم؟! این را از خودش میپرسید و خودش را سرزنش میکرد که چرا تن به هجرت داده است. «مرگ در کردستان بهتر از زنده ماندن در میان این بیخبران است». شبها در سالن عمومی کمپ، برنامهی رقص و پایکوبی بود و مردانی که با او آن همه سال جنگیده بودند، قر میدادند و بشکن میزدند. خشم و نفرت او وقتی به نهایت درجه رسید که یک رفیق زن، خودش را جلوی او تکان داد و او را به رقص دعوت کرد. چه معجونی در غذای پناهجویان میریختند که همه تا این حد تنزل کرده بودند؟!
هنوز هم بودند کسانی که اهل بحث و گفتگو بودند و استوارتر از او در نفی رژیم حرف میزدند، اما همانها هم به تفریحات شبانه گردن می گذاشتند و صدای آوازشان گوش فلک را کر میکرد. میگفتند: دلشان میگیرد... میخواهند غمهایشان را از یاد ببرند... میخواهند یأس و افسردگی را از دل و جانشان دور سازند... میگفتند: نمیخواهند زانوی غم در بغل بگیرند و «دشمن شاد» باشند.
در یک روز سرد و سپید زمستان آن پاکت زرد رنگ جادویی بامژدهی اجازه اقامت همگی آنها رسید. رفقا گرد هم آمدند و برای آینده برنامه ریزی کردند. به این نتیجه رسیدند که در شهرهای کوچک امکان مبارزه نیست. پس به زحمت، خود را به پایتخت رساندند و در استکهلم مسکن گزیدند. اوایل همه با هم در یک خانه زندگی میکردند، اما آن جا هم رفقا از نوشیدن آبجو و شکستن تخمه و شنیدن موسیقی دست برنداشتند. کتاب میخواندند... به کلاس زبان میرفتند... تخمه میشکستند... اخبار ایران را لحظه به لحظه دنبال میکردند و به بحث و جدل مشغول میشدند... و تا نیمههای شب میگفتند و میخندیدند و به سرودهای انقلابی گوش میدادند. در خانه چند دستگاه رادیوی ریز و درشت بود و رفقا از این موج به آن موج میپریدند و هر جا صدای آشنایی میشنیدند، متوقف میشدند و گوش به زنگ خبری بودند. او در سکوت به آنها مینگریست. «مبارزه پاستوریزه! به این که نمیگویند مبارزه. آدم مبارز حق ندارد ا ز خود بیخود شود و اهدافش را از یاد ببرد.»
مسلمان و مذهبیاش مینامیدند. از آزادیخواهانی نام میبردند که عاشق زندگی و جلوههای آن بودند. مینوشیدند، میرقصیدند، عشق میورزیدند و مبارزه میکردند.
و او از این مقایسه دیوانه میشد و فریاد میزد که: اما آنها نام پرافتخارشان مارکس بود... لنین بود... انگلس بود نه حسن علی جعفر!
رفقا به این استدلال میخندیدند و کار خودشان را میکردند. تحمل پرخاشگریهای او آسان نبود. او نیز تاب تحمل این وضعیت را نداشت. در یک ساختمان دانشجویی اتاق گرفت و روز و شبش را به خواندن متون کمونیستی اختصاص داد. هرچه بیشتر خواند، بیشتر یقین کرد که برازندهی رهبری است. هرگز نیاندیشیده بود که سرباز انقلاب باشد. او باید رهبر انقلاب میشد. سرباز انقلاب همان قدر کوچک بود که کارمند جزء بودن پدرش. نمیخواست مثل پدرش گمنام به دنیا بیاید و گمنام از دنیا برود. میخواست خورشید باشد. بدرخشد... نور بپاشد و جهان را گرم و روشن کند.
یک سال گذشت. شب سال نو فرا رسید. برف و بوران بود و سرمای سخت زمستان، و او تنهای تنها در اتاقش نشسته بود و از تنهاییاش لذت میبرد. در تنهایی بود که میتوانست پرندهی رؤیاهایش را به سوی سرزمینی دوردست پرواز دهد و خودش را در میان مردمی ببیند که به گوش جان سخنان گوهربار او را میشنوند و برایش کف میزنند... در رؤیای انقلاب در راه، به خواب رفت. نیمه شب از ضربههای محکمی که به در اتاقش نواخته میشد برخاست. نشست. نتوانست موقعیتاش را ارزیابی کند. در میهنش بود؟ انقلاب شده بود؟... سربازان دشمن بودند که به قصد کشتن او آمده بودند؟... سراسیمه از جای پرید و به طرف در رفت. هراسان پرسید: کی هستی؟... صدای دلنواز زنی را شنید: من کریستینا هستم. همسایهی روبرو. ابواسد پرسید: چه میخواهی؟... و آن صدای گرم گفت: بازکن... بازکن... و او بی هیچ اندیشهای در را گشود. زنی جوان... نیمه برهنه و مست با دو گیلاس و شیشهی شرابی در دست، پشت در ایستاده بود. به درون اتاق خزید. Gott nytt år «سال نو مبارک»، گفت و محتویات شیشه را در دو گیلاس ریخت و یکی را به او تعارف کرد. ابواسد خودش را کنار کشید و به تلخی گفت: نه... و ادامه داد: یعنی چه؟ من خوابیده بودم و زن جوان مستانه گفت: نصف عمرت بر باد... خوابیده بودی؟... مست تر از آن بود که بشود بیرونش کرد. زن روی تخت نشست، گیلاسش را یک نفس سرکشید و دوباره گیلاسی دیگر... مست کرد و گریه کرد... شکست خورده در یک عشق پرشور، بیپناه، به او پناه آورده بود... ابواسد به رحم آمد و دلداریاش داد که: عشق به یک فرد معنی ندارد! عشق واقعی عشق به مردم است! و سپس با زبان شکسته! بستهی سوئدی شرح داد که در کشور او دختران نُه ساله را به مردان پیر میفروشند و زنان پاک و بیآلایش را به جرم عشق سنگسار میکنند و جوانان را بر دار میکشند و دگراندیشان را به غل و زنجیر میبندند و زندانها پر است از... که در میانه نطق آتشین او، زن جوان به خوابی عمیق فرو رفت.
این اولین بار بود که ابواسد با زنی در یک اتاق تنها میماند. زنی نیمه برهنه... مست و از خود بیخود... و چه رسوایی بزرگی!
غرولند کنان پتویی برداشت و به آشپزخانه رفت و همان جا روی کف سرد و مرطوب آشپزخانه دراز کشید.
***
و از آن پس کریستینا همهی زندگی او شد. خودش هم نفهمید که چگونه به یک باره همهی دیوارها فرو ریخت و همهی فاصلهها از میان برداشته شد. چیزی مثل آتش... مثل سرب مذاب، به جانش افتاده بود و به زندگیاش معنای دیگری بخشیده بود... آن چشمان درخشان آبی، هم چون دریایی آرام در برابرش چهره مینمود. آن پوست شفاف و کشیده – آینهای برای آب و روشنی- آن گیسوان شکن در شکن- فوارههای رنگ و رنگینکمان- ... آن دستان ظریف و کوچک –پلی به سوی عشق و مهربانی... و آن آغوش پرمهر و گشوده به روی او... با دو پستان سفت و لغزان... پستان، کلمهای که او همیشه از به زبان آوردن آن وحشت داشت. حتا در شعر ایرج میرزا در کتاب پنجم دبستان- در آن روز سیاه و از یاد نرفتنی، قرار بود که او این شعر را در حضور آموزگار و شاگردان کلاس، از بر بخواند. ترس و نفرت همهی جانش را فرا گرفته بود. چگونه میتوانست در حضور آن همه آدم این کلمهی چندش آور را به زبان آورد...! چند بار مصرع اول را تکرار کرد: گویند مرا چو زاد مادر... گویند مرا چو زاد مادر... گویند مرا چو زاد مادر... و خانم آموزگار برای کمک به حافظهی او، اولین کلمهی مصرع دوم را چند بار تکرار کرد: پستان به ... پستان به ... و ناگهان کلمهای نجات بخش در ذهنش درخشید، کلمه ی جانشین پستان... و شعر را چنین خواند «گویند مرا چو زاد مادر... سینه به دهان گرفتن آموخت»؛ شلیک خندهی شاگردان... سوت بلبلی... کف زدنها... خندیدنها این کلمهی پنج حرفی را «تابوی» زندگیش کرد... و حالا – پس از آن همه سال- این نام زشت و نفرتانگیز، زیباترین کلمهای بود که میشناخت و بر زبان میآورد، و از یادآوری آن دو گوی مرمرین، همهی اندامش به لرزه میافتاد و از شور و اشتیاق پُر میشد!
***
کریستینای او دانشجوی تعلیم و تربیت بود. او نیز به این رشتهی دوست داشتنی روی آورد. همهی چیزهایی که کریستینا را به او نزدیکتر میکرد، خوب و آسان و دست یافتنی بود، حتا کلمات سختی که او میبایست از یک کتاب قطور و سنگین لغت بیرون بکشد و به خاطر بسپارد. خواند و نوشت... خواند و نوشت... نوشت و خواند و جستجو کرد. پای ثابت سالنهای سخنرانی و بحث و فحص شد. پیاژه ... پائولو فریره... و تئوریهایشان برای بهبود وضع کودکان جهان، او را به یاد معلم کبیرش «صمد» میانداخت و بُغض راه نفسش را میبست. او هنوز هم به یاد بچههای پابرهنه و گرسنهی میهنش بود، هنوز هم به انقلابی میاندیشید که دیر یا زود باید اتفاق میافتاد و سیل بنیانکنی میشد و بساط ظلم و ستم را در هم میریخت. با آن که حجم درسها و خستگی ناشی از نشستن در کلاسهای کسل کننده، توانایی برای او باقی نمیگذاشت، اما ابواسد هنوز هم به محل تجمع رفقا سر میزد و به عهد و پیمانی که با مردمش بسته بود وفادار بود و هرگاه که لبی تر میکرد، زیرلب به زمزمه میخواند که:«یا ما سر خصم را بهکوبیم به سنگ ... یا او سر ما به دار سازد آونگ.»
***
سالهای درس و دانشگاه به سرآمد... و او با انباری از معلومات و دانش، و با سربلندی و غرور به دنبال کاری آبرومند و شایسته، از این اداره به آن اداره سرکشید. اما کار، مثل جن بسمالله شنیده، از او میگریخت. کریستینا خیلی زود کاری خوب و پردرآمد پیدا کرد، اما او به هر جا که مراجعه میکرد جواب رد میشنید. مصاحبه پشت مصاحبه... قرار پشت قرار... اما از کار خبری نبود. سرانجام پس از دویدنها و نرسیدنها، کاری در یک مدرسه، دست و پا کرد. «معلم جانشین». باید در خانه مینشست و انتظار میکشید تا معلمی بیمار شود و او به عنوان جانشین، چند روزی به کلاس برود و بعد انتظار بیماری معلمی دیگر و کلاسی دیگر. بچهها سر به سرش میگذاشتند و با او شوخیهای زننده میکردند و به او به خاطر لهجهاش و شاید رنگ مو و چهرها ش، اهمیتی نمیدادند. حالا تنها دلخوشیاش دیدن رفقا بود. برای آنها ا ز تازههای علم و هنر میگفت و دوست داشت که آنها در این زمینهها پرسشهایی مطرح کنند تا او از گنجینهی فضل و دانش اش تحفهای به آنها ارزانی دارد، اما رفقا آن چنان غرق اتفاقات درون کشور بودند که به تازههای علوم تربیتی توجهی نشان نمیدادند و اگر چه بیشتر آنها خود نیز سالیان دراز درس خوانده بودند و بعضیها هنوز هم به دانشگاه میرفتند، اما آن چیزهایی که ابواسد میدانست، همه دست اول بود و پدیدههای جدیدی بود که خود او کشف کرده بود و باید به او فرصتی داده میشد تا ابراز وجود کند!
ماهها گذشت. کاری به دست نیامد. این آیندهای نبود که او برای خودش پیشبینی کرده بود. از سر بیکاری دوباره قرض تحصیلی گرفت و به تحقیق و تفحص مشغول شد. هر چند وقت کاری موقتی پیدا میکرد و گوشهای از زندگی را میگرفت. اما کافی نبود.
بچهدار شدند. فرصت سرخاراندن نداشت. آرمانهای بزرگش در میان مشکلات زندگی گم میشد، اما او یک لحظه از صرافت «بزرگ شدن» و «دیده شدن» نیفتاد. حالا اگر در آن مملکت نمیشد، این مملکت که امکانات زیادی در اختیار او میگذاشت. باید مفید واقع شد، چه فرق میکند در کجای زمین... مگر نه این که او «جهان وطن» بود و همه جای زمین سرایش بود؟ چرا در این کشور وکیل و وزیر نشود. این مردم هم نیازمند کمک و دستگیری بودند!
در یک حزب سوئدی ثبت نام کرد. حالا دیگر این حزب، همهی هم و غم او بود. در روزهایی که نمایندگان مجلس سخنرانی میکردند در جایگاه تماشاگران مینشست و به دقت به آنان گوش فرا میداد و در رؤیایی عمیق فرو میرفت. خودش را پشت تریبون میدید: «اگر مشکلات کوه باشند، ما تیشهایم... ایستادهایم و تلاش میکنیم و دوباره از ریشه میروئیم... من نمایندهی تامالاختیار شما سوگند یاد میکنم که ...»
نماینده مجلس؟... چگونه تا این حد تنزل کرده بود؟ مگر مصمم نبود که رهبر انقلاب بشود؟
پسر پدری که از پاسبان مفنگی محله میترسید، حالا دوش به دوش وکلا و وزرا راه میرفت و با بزرگان نشست و برخاست داشت. هرچند این، همهی آرزوی او نبود، اما به هر حال دستاورد بزرگی بود که کمتر مهاجری میتوانست به آن دست یابد. گذشته در مه غلیظی فرو میرفت. اما گاه همچون خورشیدی تابان بر میآمد و جانش را به آتش میکشید. دستی از دور دستها... از میان همان مه غلیظ، بیرون میآمد و گریبانش را میگرفت. اما او تسلیم نمیشد. خودش را قانع کرده بود که مادامی که در این کشور زندگی میکند باید به قوانین و آداب و رسوم زادگاه فرزندش احترام بگذارد و در راه سربلندی کشور جدید بکوشد و در این راه میتوانست به کمک تبعیدیان و مهاجران برخیزد، پرچمدار مبارزات آنان باشد و چه بهتر از این که انسان آرمانخواهی چون او درد خارجیان و حاشیهنشینان را به گوش دولتمردان برساند. چنان درگیر حزب و کشور میزبان شد که از یاد وطن غافل ماند. همهی زندگیش را جلسات حزبی پر کرده بود... چه مانعی داشت که وکیل پارلمان سوئد شود و از این طریق، دولت ایران را به خاطر نقض حقوق بشر محکوم کند؟... به بازیاش نگرفتند. وکیل که نشد هیچ، به این نتیجهی تلخ رسید که حزبش دارد به دولت ایران چراغ سبز نشان میدهد. هرگز حاضر نبود به این رذالت تن در دهد. دوباره به آن طرف رو کرد. به یاد رفقای سابق افتاد. جنبش دانشجویان... ریختن مردم به خیابانها ... تظاهرات... مرگ بر... و سرنگون باد... دوباره او را به یاد وظیفهی خطیرش انداخت: «رهبری انقلاب». باید دوباره با آن مردم ارتباط برقرار میکرد... باید راه نشان میداد... نباید این انقلاب نیز به بیراهه میرفت... همه چیز به سرعت در حال تغییر و تحول بود... شاعران و نویسندگان و هنرمندان وارد میدان بزرگ مبارزه شده بودند و تلاش میکردند راه و رسم پیشرفت را به مردم به جان آمده از فقر و فشار نشان دهند و آنان را به مسالمت و سکوت دعوت کنند. مردم اما – حتا- نام این بزرگان علم و ادب را نمیدانستند. روشنفکران، مشغول گفتگو با بالایی ها بودند و پایینی ها با فقر و گرسنگی و بیماری دست و پنجه نرم میکردند.
ابو اسد نمیتوانست بپذیرد که این نویسندگان متعهد و مسئول، در چشم بر هم زدنی، اهل مماشات و ساخت و پاخت شده باشند. حتماً زمانه این گونه اقتضا میکرد که به حکومت، خضوع و خشوع کنند و به خاطر نجات ملت، با آنها از در سازش در آیند. حکومت، گرگ درندهای بود که زر و زور داشت و بزرگان علم باید مردم را زیر بال و پر میگرفتند و از خشم حکومتیان در امان نگاه می داشتند!!
پس از آن بود که آرمانهای او نیز رنگ باخت. بسیار طبیعی بود که او دیگر آن آدم گذشته نباشد. با آن همه درس و کتاب و دانشگاه و همنشینی با مردمان درجه یک علمی و سیاسی و زندگی در یک کشور متمدن، دیگر نمیتوانست و نمیخواست ابواسد باشد. دیگر انقلاب در دستور کار او نبود و باید به رفقا نیز هشدار میداد که در بینش سیاسیشان تجدید نظر کنند. جلسه پشت جلسه برگزار میشد. بحثها کردند... حرفها زدند... فریادها کشیدند... همه بینتیجه. رفقا مثل گذشته دو دستی به آرمانهای خودشان چسبیده بودند و حاضر نبودند یک قدم به نفع او عقبگرد کنند. هرچه دربارهی اصلاحات... رفرم و سیاست گام به گام سخنرانی کرد، آنها در نظرشان راجع به انقلاب پافشارتر شدند و در پایان، متهمش کردند که وا داده است و از روز اول نیز با نیت دیگری وارد این کارزار شده است.
مأیوس و سرخورده به خانه برگشت. «اینها در این جهان زندگی نمیکنند؟... توطئه یعنی چه؟... حضور مأموران دولت در میان تبعیدیان، چه توطئهای بود. یعنی آن دولت حق ندارد در میان مخالفانش تبلیغ نظر کند؟ پس مخالفان و دگراندیشان چگونه نظراتشان را ابراز کنند؟! به یاد آوردن گذشته... برشمردن قتلها... شکنجهها... اعدامها که دردی را دوا نمیکند!! شاید از گذشتهی ننگینشان پشیمان شدهاند و میخواهند به سوی مردم بازگردند...! میخواهند خودشان را اصلاح کنند و به مردم آزادی بدهند. اینها چرا تغییرات جهان را نمیبینند، بالاخره قاتلها و آدمکشان هم باید حق زندگی و حکومت داشته باشند، باید انتخاب کنند و انتخاب شوند! اینها مگر نمیبینند که در همین کشور، احزاب راست و چپ و لیبرال و مذهبی در کنار هم مینشینند و دوستانه بحث میکنند؟ گفتگو با مخالفان که به معنای متقاعد شدن نیست. این احترام به آزادی بیان و اندیشهی انسانهای دیگر است. یعنی چه که اینها مرتب یک جمله را تکرار میکنند: «سردمداران حکومت ایران مُسبب قتلعام مردم و جنگ و ویرانی کشورند. مجرمند و باید در دادگاههای بینالمللی محاکمه شوند. آیا آدمکشان نمیتوانند از کرده پشیمان شوند و مورد بخشش قرار بگیرند؟». شب با کریستینا درد دل کرد و از کوتهبینی دوستانش داد سخن داد. زن به دقت حرفهای او را شنید و به سادگی گفت: احزاب ما با یکدیگر گفتگو میکنند، نه با قاتلها و دیکتاتورها. آدمکشان را نباید کشت. اما باید محاکمه کرد... زندانی کرد و حکومت را از دستشان گرفت و تازه ما برای آن که به امروز برسیم، دیروز سختی را پشت سر گذاشتهایم. کشور ما همین امروز از زیر آب بیرون نیامده است.
ابواسد دل چرکین از نافهمی زنش، دم فرو بست. هیچ کس او را نمیفهمید. مغز متفکری چون او باید بیمصرف بماند؟ باید در این کشور بماند و بپوسد؟ شاید آن رژیم تا ابد بماند، پس او شنیدهها، خواندهها و دانستههایش را با چه کسانی در میان بگذارد؟
کم کم پذیرفت که رفقایش دیوانهاند. وقتی دوش آب را باز میکرد و آب گرم با فشار بر سر و رویش میبارید... وقتی به استخر میرفت و در حمام سونا مینشست... وقتی بر روی مبل اتاق نشیمن لم میداد و به صفحهی تلویزیون چشم میدوخت، از این رفقای عقب افتاده بدش میآمد. بعضی از آنها را از کودکی میشناخت. هم محلهای و همبازیاش بودند... پاپتی، گرسنه و کارگرزاده ... چرا قدر زندگی خودشان را نمیدانستند؟ چرا مثل یک صفحهی قدیمی و خط خورده هنوز همان حرفهای گذشته را تکرار میکردند؟... گاه به یاد سالهای دور میافتاد... به یاد آن خوبخوردهها و خوب پوشیدههایی که به خاطر دفاع از حقوق فرودستان پذیرای مرگ شدند. چرا آنها که پدرانشان در دستگاههای دولتی صاحب جاه و مقام بودند، به جای گفتگو و پادرمیانی با رژیم سابق، راه مبارزهی قهرآلود را برگزیدند؟! چقدر خوب شد که او به اروپا آمد و در افکارش تجدید نظر کرد! ابواسد از مخالفان سرسخت مذهب بود، اما امروز به چشم خود میدید که برگزیدگان فکری جامعه، در کنار عمامهداران میایستند و دست در دست هم دولت را به باد انتقاد میگیرند... یعنی همه چیز دروغ است؟!... این همه روزنامه... مجله... مقاله، اگر دروغ است، پس چرا نویسندگان مقالههای تند و انتقادی را زندانی میکنند؟! تا قبل از برگزاری انتخابات مجلس، دم فرو بست و در سکوت، شاهد تظاهرات... اعتراضات و مخالفتهای رفقای سابق، با کوشندگان اصلاح طلب بود. وقتی مردم در انتخابات پیروز شدند و با فرستادن کاندیداهایشان به مجلس، به موفقیتی بزرگ دست یافتند، ابواسد پرچم ظفرنمونش را در دست گرفت و به سراغ رفقا رفت: «مخالفت با رژیم، سر جایش، سرنگونی هم قبول، اما باید مبارزات اصلاحطلبانهی روشنفکران مذهبی را جدی گرفت.»
جدیاش نگرفتند. به حرفهایش خندیدند و شیر بییال و دُم و اشکم خطابش کردند. حتا یکی از رفقا که حجتالاسلامزاده بود، حُرمت پدرش را پاس نداشت و آیات عظام را به باد توهین و ناسزا گرفت. هرچه از وضعیت حساس منطقه و از خطر جنگ داخلی سخن گفت، به گوش کسی فرو نرفت. «رفیقجان! فاصلهی بین خادم و خائن یک قدم است»، «این ها یک راه بیشتر ندارند، باید بروند. باقی تلاشها، آب در هاون کوبیدن است.» بروند؟ کجا بروند؟ بیست و یک سال حکومت کردهاند و حق آب و گل دارند. تازه به هوش آمدهاند و دارند معنای آزادیخواهی و دمکراسی را میفهمند... تازه به راه راست هدایت شدهاند و میخواهند جبران کنند! کجا بروند؟!
«این انتخاباتی که ترا گیج کرده است، انتخابات نبود. مردم فقط حق رأی داشتند، حق انتخاب نداشتند. آیا تو میتوانستی کاندیدای مردم بشوی و از صافی شورای نگهبان عبور کنی؟»
آیا او میتوانست کاندیدای مردم باشد؟ این سؤال، دل و جانش را روشن کرد و به او راه نشان داد. چرا نه... همهی اسباب بزرگی را فراهم داشت. حالا دیگر او به انقلاب و رهبری آن نمیاندیشید. باید برود و از نزدیک ببیند. مذاکره و گفتگو یک بخش از مبارزه است. این را انگلس کبیر بیش از صدسال پیش گفته بود. باید برود و به مردمش خدمت کند! پس چه؟ با این همه درس و مشق و تحصیلات عالی در این کشور سرد و یخبندان بماند و با مشاغل کوچک و بیارزش سر کُند و دست آخر در بازنشستگی سگچران شود؟! آری میرود. بگذار این دیوانگان، در انتظار دمیدن صبح دولتشان همین جا باشند و بیمصرف بمیرند. تصمیمش را گرفت. به سفارت ایران رفت. چه سفیر مهربانی! آیا اوضاع تغییر نکرده بود؟ آیا سفرای قبل از این اتفاقات، همین قدر مؤدب و آدابدان بودند؟!...
سفیر دست او را به گرمی فشرد و از او استقبال شایستهای به عمل آورد. «برادر! تحصیلکردهها باید به آغوش مام میهن برگردند. فرار مغزها باید متوقف شود و از بزرگان علم و ادب که در گذشته به خاطر ضرورت زمان مورد بیاحترامی قرار گرفتند، دلجویی شود. یک «پداگوگ» اندیشمند به اندازهی صدها پزشک متخصص ارزش دارد. بروید برادر و دردهای روحی کودکان وطنتان را درمان کنید!»
این جای تأسف نبود که مخالفان و حکومتگران، ارزشهای علمی او را بیشتر از رفقایش میشناختند و به آن ارج میگذاشتند؟!
بیخبر برگشت. حتا به خانوادهاش خبر نداد. در هتلی در بالای شهر مسکن گزید. از پنجرهی اتاقش که در طبقهی هفتم هتل بود به شهر مرده مینگریست. مردم شتابان میگذشتند و زنان پیچیده در چادر، به پنگوئنهایی میمانستند که دستهجمعی در ساحل دریا راه میروند. پس چرا چهرهی شهر این همه گرفته و غمگین بود؟... تمام شب بیدار نشست و در اتاق بزرگ هتل قدم زد و در آینهی قدی که نصف دیوار را میپوشاند، خودش را برانداز کرد. «وزیر آیندهی آموزش و پرورش!»، «از امروز هیچ دانشآموزی با لباس کهنه و نامناسب، به مدرسه نخواهد رفت. در مدارس، سالنهای بزرگ نهارخوری ساخته خواهد شد. من به عنوان ...»
و لبخند رضایتبخشی بر لبانش نقش بست.
صبح زود، با سفارشنامهی سفیر در جیب، به سوی آدرس پشت پاکت روان شد. آفیشهای بزرگ در رنگهای مختلف و با طرح و آرایش غربی بر در و دیوار نصب بود. عکس تمام قد ولیفقیه، تصویر تمام قد رئیس جمهور منتخب... تصاویر همهی کاندیداهای مجلس... هنوز عکسها بر در و دیوار بود. حتا آرایش و پیرایش آفیشها، با دورههای قبل فرق داشت. زیر لب گفت: طرفداران اصلاحات، کشور را قبضه کردهاند، شُکر!... رانندهی تاکسی از توی آینه نگاه تندی به او انداخت و با پوزخندی گفت: برادر تازه واردی؟... و بی آن که منتظر پاسخ او باشد ادامه داد: نه اون خوب بود نه ایشون... لعنت به هر دوتاشون ... دو مسافر دیگر تاکسی با صدای بلند خندیدند. دلگیر نشد. پس اصلاحطلبان کار خودشان را کرده بودند. مردم آزاد بودند که هرچه دلشان میخواهد بگویند و با هر کس که دلشان میخواهد مخالفت کنند!!
نامهی سفیر کار خودش را کرد. مدارکش مورد توجه اولیای امور واقع شد و همان هفتهی اول، شبی در حضور همسر محجبهی رئیس جمهور منتخب و وزیر علوم و آموزش و وزیر بهداری، درباره ی کودکان و امر آموزش و پرورش، سخنرانی مبسوطی کرد و در پایان با آن زن پیچیده در چادر سیاه و وزرای مربوطه عکس یادگاری گرفت و این اولین و آخرین امتیازی بود که به او داده شد.
دیگر دستش به دامن هیچ وزیر و وکیلی نرسید. مدیر آموزش و پرورش او را به رئیس منطقه حواله داد. رئیس منطقه – یک برادر تسبیح در دست کم سواد- او را به خاطر سالهای اقامتش میان کُفار، مورد سرزنش قرار داد و مُدرسی یک مدرسهی دور افتاده را به او پیشنهاد کرد. دوید و دوید. به جایی نرسید. نامهها نوشت... التماس کرد... از درجات علمیاش سخن گفت، و از صداقت و ایمانش. جوابها، تند و توهین آمیز بود. «دیر آمدهاید و میخواهید زود برسید؟»، «آن قدر فارغالتحصیل بیکار مسلمان داریم که سر شما یخ!»، «آن سالهایی که مردم در جنگ بودند و شهید دادند، شما کجا بودید که امروز به دنبال طلبتان آمدهاید؟». خدمت رئیس جمهوری منتخب مردم، پاسداران دیروز و روزنامهنگاران امروز و هر نامی که میشناخت عریضه فرستاد. از هیچ جا جوابی نگرفت. دلشکسته و خسته دوباره به سراغ همان مرد محترمی رفت که روز اول سفارش نامهی آقای سفیر را به او سپرده بود. مرد در کمال حوصله، درد دلها، نالهها و گلایههای او را شنید. سپس ضمن دلجویی از او و برحق بودن انتقادهایش گفت: «برای رسیدن به مناصب و مقامات بالا نباید سوءپیشینه داشته باشید. باید از خودشان باشید، مُتدین باشید و مهمتر از همه با یکی از آقایان آیات عظام، فامیلی نزدیک داشته باشید. دارید؟ اگر ندارید برگردید. بروید به همان جا که بودید. شاید بیشتر به درد بخورید.»
نامهای نوشت. در پاکت گذاشت. در پاکت را بست و به دست او داد. «بروید... دست علی به همراهتان... این نامه را هم بدهید به آقای سفیر.»
ناامید و سرگردان به خیابان زد. مردم، سرگشته و تکیده و بیمار، از کنار او میگذشتند. بچههای زرد و لاغر با لباسهای پاره و مُندرس از مدارس باز میگشتند و صدای بوق ماشینها و فریاد دستفروشان یک لحظه قطع نمیشد. از همه چیز و همه کس نفرت داشت. با دستانی لرزان نامه را گشود و با چشمانی بیفروغ چنین خواند: «برادر! لطفاً این آدمهای پُر دردسر و موجی را به ما حواله ندهید. این ها را همان جا، جهت کار در میان ضدانقلاب کارسازی فرمائید!»
چهاردهم آوریل سال دو هزار، استکهلم
www.minaassadi.com
|