Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

بر ما ببار نگار! / صباح سلیمی

نگار چقدر درد کشيدي؟...چقدر وحشت کردي؟...من کجا بودم؟..ما کجا بوديم؟...چرا ما را نخواستي؟...چرا داد نکشيدي؟...صدای تو به ما نرسيد يا ما صدای تو را نشنيديم؟...
-------------

بنا به خبری که از شهر "بانه" به سایت پیام رسیده است، در یک اقدام جنایتکارانه شب جمعه 1 مهر ماه فردی جانی با نام "رئوف محمد زاده" فرزند "فقیه محمود" دختر 15 ساله خود با نام "نگار محمد زاده" را به علت علاقه به یک پسر به وسیله چاقو سر بریده است.

از سایت شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

-----------------------------------------------------------------------------


بر ما ببار نگار!

بر ما ببار نگار،

دلم خون گریه می کند،
وقتی در اینسوی آبها دختران و پسران را سبک بال،قهقهه زنان می بینم،و می شنوم که نگاری از ولایت ما نیز سبک بال در آنسوی آبها پرواز کرد، پروازش دادند، با دست و پای ... با سر بریده!!!

...بر من ببار نگار،

...چه راحت می نویسم...با سری بریده....چرا نگار؟؟!!! مگر راه دیگری نبود؟؟!!! چرا سخت ترین آنها را انتخاب کردی؟...برایت انتخاب کردند؟ ...کی؟؟

...بر ما ببار نگار،

نگار چقدر درد کشيدي؟...چقدر وحشت کردي؟...من کجا بودم؟..ما کجا بوديم؟...چرا ما را نخواستي؟...چرا داد نکشيدي؟...صدای تو به ما نرسيد يا ما صدای تو را نشنيديم؟...

...بر ما ببار نگار،

... بر ما که هنوز که هنوز است نتوانسته ایم برای تو حق زیستن قائل شویم...هزاره سوم است..چه فرقی می کند... دوم یا سوم ، وقتی که بعد از این هزاره ها هنوز رشد نکرده ایم...تو که از ما فاصله گرفتی، در این حضیض نماندی، می توانی بگویی چند هزاره دیگر لازم است تا نگارها از ما فرار نکنند؟...و اگر فرار کردند و دوباره به ما پناه آوردند،آغوشمان را برايشان بگشاييم، تا نگارها به کمک ما عشق ودوستی را تجربه کنند؟ ...

دلم گريه ای می خواهد،اما نمی توانم...چون اينجا اين غريبه های نا آشنا به درد ما می پرسند چرا گريه می کني؟...دلت تنگ شده است؟...چه بگويم؟...بگويم برای نگار دلتنگی می کنم؟...می گويند خوب باهاش حرف بزن!!!...براش ايميل بفرست...نامه بده....راستی نگار من و ما چرا با تو حرف نزده بوديم؟...چرا تو را نفهميده بوديم؟...ما که همه اش يک نسل با هم فاصله داشتيم...ما که می خواستيم دنيا را برای تو و دوستانت عوض کنيم!!!....پس چه شد که اينقدر فاصله گرفتيم؟...سرمان به کار خودمان گرم بود؟...مگر مشغله ما چيست؟..دل مشغولی ما چيست؟

...به آنها بگويم نگار ديگر نيست؟...می پرسند چرا نيست؟...چرا نيستی نگار؟...تو که آينده سرزمين مايي،چرا نبايد باشی؟ لابد ما هم قبل از تو نيست شده ايم !!!

...راستش را به آنها بگويم،باز می پرسند چرا نگار های شما يا بر سر دارند...يا زير لبه چاقو؟...اين سوال و جوابها خيلی سخت است،نه؟اصلاً هيچی به آنها نمی گويم...قول می دهم...و تو بر من ببااااااااااارررررررررررر...

نگار! می گویند ۱۵ بهار را پشت سر گذاشته بودی...تو بسان کودک من بودی...وای بر من ...اول مهر... در خانه ام...کودکم...
دلم خون گریه می کند...من چه بودم؟ ...چه هستم؟...اول مهر ماه چرا به تو دفتر و مداد ندادم تا از زیباییهایی که می خواهی بنویسی؟؟!!...چرا ۱۵ سالگی خودم را فراموش کرده بودم...رویاها داشتم...آرزوها داشتم...بسیاری از آنها را جنگ زیر و رو کرد...ولی حالا که جنگ نیست!!...آرزوهای تو چرا خونین شد؟...صورتت،چشمانت،لبانت، گردنت، موهايت، ...لباسهايت...سينه ات و قلبی که در آن است،همه خونين شده... از آن زمان خونین تر...بمبها و موشکهایی که بر ما بارید،آنچنان نکرد که ما با تو کردیم...

...به مجلس ختمت می آيم ...بله ما زنان و مادران همه می آييم ... می گويند خير دارد...بعد هم راهمان را می گيريم و می رويم ...(آخر فعلاً کار داريم..) تا ختمی ديگر ...و نگاری ديگر...وای بر ما!!!...

بر ما ببار نگار...

بر ما ببخش نگار!

اگر می بخشایی...