شب بود که جاي مرا عوض کردند. هر از چند وقت، جابجامان مي کردند تا مانع آشنا شدنمان با محيط اطرفمان بشوند. مدام به نقطه اي انتقال مان مي دادند تا مبادا در حين بي ثباتي مطلق، خو بگيريم به تکه زمين زير پايمان که يکي را به ديگري پيوند مي داد.
راس ساعت شش صبح، تواب نگهبان- يکي از چند ده يا صد توابي که چند ماه پيش از کردستان به قزل حصار منتقل شده بود- اعلان بيدارباش داد. در "قيامت" بيدارباش به معناي ترک حالت درازکش و برخاستن و به حالت نشستن بود. سي چهل زن و دختر جوان، در حالت نشسته، در سکوت کامل، و بدون کوچک ترين حرکتي خارج از مدار تنگ "تخت ها"، شروع به جمع کردن پتوهايشان کردند. چادرها را بر سرشان ميزان و چشم بندها را بر چشم هايشان محکم کردند. چون روزهاي ديگر، از ساعتي پيش از بیدارباش، هشيار بودم و حواسم به صداي جاري شدن چاي در ليوان هاي پلاستيکي بود؛ و شمارش آنها. اين يکي از راه هاي چک کردن کم و زياد شدن بچه ها بود و اين که چند نفر هنوز مانده اند و چند نفر از پيش ما رفته اند. بيش از سي ليوان چاي ريخته شد. پس چند تا "جديدي" داشتيم.
هم زمان با همه، اما در تنهايي، مشغول تا کردن پتويم شدم. با بالا بردن دست ها و بالا نگه داشتن پتو، سعي کردم به اندازه ي کوتاه نيم تنه ام بيفزايم تا پتو صاف و مرتب جمع شود. چانه ام بالا رفت؛ دايره ي افقم وسعت يافت و نگاهم در فاصله ي يک متري به کاشي هاي ديوار روبرويم گره خورد. ديدمش. آنجا بود؛ درست پيش روي من. قلبم تپيد. هيجان از نوک انگشتانم، از تمام سلول هاي صورتم به بيرون مي جهيد. چه خوب بود که در زير چادر و چشم بند مخفي بودم و از تيررس ديد تواب ها امن. به بهانه صاف کردن پتو، به جلو خم شدم و به سرعت سرم را به عقب برگرداندم. نه، اشتباه نکرده بودم. خودش بود. صورتم به لبخندي آميخته شد نرم و تازه و شيرين، لبخندي اطمينان بخش و آرام کننده.
رو به ديواري که کاشي هاي سفيد داشت نشسته بودم. تا ديوار، يک متر و نيمي فاصله بود. در فاصله٦٠ تا ٨٠ سانتيمتري دو طرفم، ديوارهاي چوبيني تعبيه شده بود که بلنديش به ٩٠ سانتيمتر مي رسيد. اين ديواره ها از جنس چوب تختخواب سربازان و زندانيان بود. در پشت محفظه ي من، تالا بزرگي قرار داشت و پنجره اي که فراسويش دو درخت بلند چنار سر به آسمان مي کشيد و يک درخت بيد. دور تا دور تالار، محفظه هاي چوبيني مشابه محفظه من چيده شده بود که هر يک زيستگاه يک زن زنداني بود. به اين محفظه ها، "تخت" يا "تابوت" مي گفتند نه تنها به خاطر ابعادش که چندان بزرگتر از تخت و تابوت هاي واقعي نبود؛ بلکه به اين علت که محل دفن زندگي بود و زايش مرگ، به آنها، دستگاه هم مي گفتند. کار اين دستگاه ها گرفتن اطلاعات و کشف شبکه ي تشکيلات ها نبود، درهم شکستن انسان ها، تهي کردنشان از هويت و شخصيت انساني بود. له کردن و مبدل ساخت نشان به موجودات از خود بيگانه، مهره هاي بي اختيار و ابزار سرکوب ديگر زندانيان بود. از بين بردن تک تک دختران و زناني بود که نوزادان عشق و زندگي را در درون خود مي پروراندند؛ و به بارآوردن موجوداتي پوچ و هيچ، بي گذشته و آينده.
از آخرين باري که پنجره اي ديده بودم، يک ماه مي گذشت. در آن روز تواب نگهباني مرا از جايم بيرون کشيد و به طرف اتاق خودشان برد. وسط اتاق، حاج داوود ايستاده بود. از صبح زود به احضار کردن زندانيان "قيامت" مشغول بود. چک مي کرد و مي خواست بفهمد چه کسي آماده ي فرو ريختن است و چه کسي در آستانه ترک برداشتن. براي يکي "پدري نوازشگر" مي شد و براي ديگري ددمنشي سرکوبگر. نمي دانم چندمين نفري بودم که در آن روز و در آن اتاق، زمستان را ديد. پشت سر حاجي پنجره ي بزرگي بود که رو به محوطه "واحد يک" باز مي شد. به حاجي داوود نگاه مي کردم و پنجره ي پشت سرش را مي ديدم. حرف مي زد، سوال مي کرد و خط و نشان مي کشيد. اما صداي ترک خوردن روحي را نشنيد. و بوي گنديدگي انساني به شامه اش نرسيد. خيره شد، زل زد. سوزش نيش نگاهش را در تمام وجودم حس کردم؛ و ديدم دانه هاي درشت برف را که چه نرم و آرام بر پشت هم مي لغزند و فرود مي آيند. نفسش را هم حس کردم؛ و شهوت زدن و نابود کردن را که سرتا پايش را گرفته بود. مشت گره کرده اش را در برابر صورتم گرفت و گفت :
"با همين دست هاي خودم لهتان مي کنم. مثل يک تکه آشغال مچاله تان مي کنم. شماها کثافت هايي هستيد که لاي زرورق پيچيدندتون. کاري مي کنم که وقتي از "دستگاه" بيرون بيايي يا تواب شده باشي و براي ما کار بکني، يا بري اوين گوشه ديوار. به اين تخت ها ميگن دستگاه تواب سازي. آنقدر آنجا مي مونيد تا خرد بشيد. اول مثل يک تکه کثافت لهتان مي کنم؛ بعد ازتان تواب صفرکيلومتر مي سازم. حواست باشه تا من اينجا هستم، اين تخت ها هم هستند. مي فهمي، اينجا آخر خطه."
مي شنيدمش. مي دانستم که يا "له شده" و "تواب شده" از آنجا بيرون مي روم، و يا براي تجديد محاکمه و اعدام. باور نداشتم که راه سومي وجود داشته باشد. دوباره به پنجره نگاه کردم. دانه هاي برف چه شاد و چه زنده بود. و دست هاي حاجي چه بزرگ و چه سنگين. با اين دست ها چند گوش را تا به حال کر کرده بود؟
وقتي به "تابوت" بازگشتم، تصوير پنجره را به همراه داشتم. پنجره اي با دانه هاي سفيد و لغزان برف. بعد بهار آمد. بهار، منزلگاه رستن و جاري شدن و تداوم. بهار؛ به منزله ي زندگي. و زندگي آنجا بود. در من و با من. پيشاروي من. بازتابيده در کاشي هاي سفيد تابوت من. چقدر دلم مي خواست خم شوم و با سرانگشتانم آن برگ هاي کوچک و ظريف را، آن جوانه هاي بهاري را، آن نو رسيده هاي زندگاني را لمس کنم.
به نقل از کتاب زندان جلد اول/ سايت بيداران