ننه سرما و عشق به نوروز / هایده ترابی
ننه سرما که چندين هزاره به انتظار ديدن روی نوروز هر سال خواب درمی ربودش و ناکام می ماند، بر آن شد که اينباردرآستانه فرارسيدن بهار قاعده چرخش زمين را به استثنا بدل کند. با خودش عهد کرد که امسال دست به سياه و سفيد نزند و بی جهت خود را خسته و کوفته نکند تا مگر باز خوابش بربايد و عمو نوروزنامرد تر از هميشه سر برسد و ناخنکی به سفره ای که او با سليقه چيده بزند و چايی هم بنوشد و بعد پاورچين پاورچين فلنگ را ببند و برود تا سال ديگر... و باز او بماند و يک عمر تنهايی و انتظار؟
آخر که چه ؟
تا کی در بر همين پاشنه بچرخد؟ می خواست هفتاد سال سياه اين نوروزنباشد و نيايد وقتی که رويی نشان نمی دهد و چيزی را در زندگی او دگرگون و نونمی کند. ننه سرما ديگر ننه سرمای هزاره های پيش نبود و نمی خواست باشد. او پا به عصررايانه ها گذاشته بود. ميليونها تارنمای رنگين با اقيانوسی از داده ها از خاور دور و نزديک تا خاور ميانه، از باختر تا کرانه های دور قطبی، زندگی او را در نورديده بود. با اين همه داده اما او به نوروزش نرسيده بود و حتا نمی دانست که اين عمو چه شکل و شمايلی دارد؟
راستی اين زور نيست که هر سال مردی که به او عمو می گويند، به کلبه حقيرزنی کهنسال پا بگذارد و به نهانی ترين گوشه های زندگيش سر بکشد و او را د رخواب به تماشا بنشيند و ديگر خدا می داند که چه غلطها بکند يا نکند و بعد هم بزند به چاک ؟ و آخرش بگويد که خواب بودی، نخواستم بيدارت کنم، باشد برای سال ديگر؟
ای به قربان ننه ات بروی عمو نوروز! از ننه سرما چه می خواهی؟ چرا رک و راست نمی گويی که راه و رسم عشق ورزی را نمی دانی و برای همين فرار را بر قرار ترجيح می دهی؟ بگو که تنها هنگامی که اين الهه برفی به خواب رفته است، مرد می شوی و طلايه دار بهار. بگو که از ننه سرما و جذابيت قطبی او در انديشه و هراسی! بگو که اهل آميزش با زمستان نيستی و ناتوانی! بگو که تنها جای گرم و نرم می خواهی... خانه روفته و سفره پهن و زمستان آرميده تا حضرتشان تشريف فرما شوند... برو عمو... دلت خوش است!
ننه سرما با اين افکار دست و پنجه نرم می کرد و به خويش نهيب می زد که زن نيستی اگر که باز به آشپزخانه روی يا مشعول رفت و روب شوی! بايد به عمو نوروز حالی کنی که آن ممه را لولو برد! بعد دستی بر سينه های سنگی و سردش کشيد و بی اعتنا به ريخت و پاش کلبه اش رفت بسوی آيينه قدی ايستاد و خيره شد به عکس خويش. ناگهان دست برد لچکش رااز سر کشيد و پرت کرد به گوشه ای. گريبانی گشود و چرخی زد. امواجی از موی سپيد بر شانه های نقره يش لغزيد و افشان شد.
ننه سرما محو تماشای خويش بود که آهی برآورد و ندا داد: ای خاکت بر سر، عمو نوروز! چرا صبر نکردی ؟ چرا اين زيبای خفته را بيدار نکردی؟ تو حتا شهزاده ای سوار براسب سفيد هم نيستی که راهش را در باغ رزهای وحشی گم کرده، ديگر چه برسد به يک مرد درست و حسابی! برو خدا روزيت را جای ديگر حواله کند! امسال سفره بی سفره! آن ممه را لولو برد! و باز دستی بر سينه های سنگی و سردش کشيد و به فکر فرو رفت.
نگاهش کمی به گل بته قالی پيش پايش، خيره ماند و بعد لغزيد و چرخيد روی همه بی نظمی خانه که او را محاصره کرده بود. دستش به خانه تکانی نمی رفت و قرار هم نبود برود. آخر چه معنی دارد هر سال برای مردی بيگانه اينهمه مايه بگذارد. اصلا روشن نيست ننه سرما چه رابطه ای با اين آقای محترم دارد؟ چرا بايد به او بگويد عمو؟ آخر عمو می آيد تو خواب... بالای سريک الهه... که چه بگويد؟ آنهم نه يک بار، نه دو بار.هر سال، به قدمت گردش فصلها، کار اين آقا همين است. تنها می آيد، ديد می زند، فضولی می کند و می رود .
ازاينها گذشته ننه سرما عمو می خواهد چه کار؟ عمو به چه دردی می خورد؟ در اين زمانه مگر کم هستند عمو های بی بو و خاصيت؟ عمو بخواهد، می رود به پيشواز عموسام، چرا برود به پيشواز عمو نوروز. عمو سام عرضه دارد، حرفش حرف است. تازه عکسش را هم در تارنماهای رنگين ديده است، با همان لنگهای دراز و شلوار راه راه که سوار بر موشک دارد می تازد به سوی سرزمينهای گرم و دور. عمو سام هم زور دارد و هم زر. دنيا را براستی می خواهد دگرگون کند. نخست کن فيکون می کند. همه چيز را با خاک يکسان می کند و گرد مرگ می پاشد بر همه جا و بعد بر خاکستر مردگان شهرهای مدرن با آسمانخراشهای مهيب می سازد. عمو سام چهره ديگری به کره خاکی خواهد داد، شايد بتواند گردش فصلها را نيز دگرگون کند. آنگاه شايد زندگی ننه سرما هم آهنگ ديگری به خود بگيرد. عمو سام دستکم به زيبايی او بی اعتنا نخواهد ماند و بی شک بر رويش سرمايه گذاری هنگفتی خواهد کرد. در بازار جهانی سکس اين ستاره قطبی دست به دست خواهد گشت ... با رونق روز افزون دلار، تجارت گوشت زن نيزاوج می گيرد... ننه سرما برای خودش می شود ننه دلاوری که در حاشيه جنگ به رزق و روزی می رسد ... شايد هم از آوازه اسطوره يش بهره بگيرد و بتواند خواننده بشود و بزند روی دست مادونا... ننه سرما فکر می کرد که چکونه می تواند آغوش خود را بگشايد و صدها هزار سرباز عموسام را به همراه همه ژنرالها و فرماندهان يکجا در خود ببلعد و منجمد کند...
درهمين فکر ها بود که ديد خورشيد دارد غروب می کند. ديگر چيزی به آمدن نوروز نمانده بود. با آنکه به خانه نرسيده بود ، عطر سنبل فضای کلبه کوچکش را پر کرده بود. نوروز می آمد، در اين شکی نبود. اما چگونه خواهد گذشت ؟ آيا باز اين يار جانی او را بی مزه و بوسه و بغل در خواب جا خواهد گذاشت؟ آيا باز...؟ نه..نه... ننه سرما نخواهد خوابيد. بيدار می ماند تا معشوق از راه برسد. تا رسيد ازهمان درگاهی گوشش را می گيرد و می نشاند. به او می گويد: کورخواندی عمو! آن ممه را لولو برد! و دستی بر سينه های سنگی و سرد خويش می کشد. بعد ماچ محکمی از لبا ن نوروز می گيرد و خوب او را در آغوش زمستانيش می چلاند. بعد هم می گويد: ای عزيز عسلی ، ديرشد. بهار شد. زمستان بايد رخت بربندد و برود. تو خانه را نيک آب و جارو کن! خوراکی بساز! چای هم دم کن! خويش را پاک و پاکيزه ساز! نرود يادت که مسواک هم بزنی! شمعی بيافروز و بستری بيارای تا من باز گردم!...تا سال ديگر... کم خور و تندرست بزی نوروز من ... بای بای... واين شکمچه را هم اندکی آب کن برايم ... که زيباتر از همه فصلها باز خواهم گشت ... چاووووو....عسل مسلی!!
ننه سرما در رويای ديدن نوروز سير می کرد و کم کم از بدن سردش بخار برمی خاست. در خيالش نوروز مردی بود شبيه ارنست همينگوی. کمی فربه اما با چشمها یی جذاب و لبخندی بی نهايت مهربان. گرچه افسانه ها و روايتهای اقوام ايرانی عمو نوروز را يا مانند موبدان در کنده کاری های تخت جمشيد تصوير می کردند و يا شبيه ملاهای شکم گنده و پا تپل. ننه سرما اما نه از احکام و اوراد موبدان خیری دیده بود و نه خیال داشت خدای ناکرده صیغه ملا نوروز بشود. اين الهه زيبای قطبی استه تيک همآغوشی زمستان و بهار را نيک می دانست. نگاهی به ساعت انداخت. هنوز وقت داشت. کمی سرما سرماش شد. از سر طاقچه رمان زنگها برای که به صدا در می آيند را برداشت و رفت نشست کنار تنور. هنوز کتاب را باز نکرده بود. داشت به صحنه ای فکر می کرد که درش اینگرید برگمان حسابی غربتی بازی درآورده بود. او در فیلم زنگها برای که به صدا در می آیند دنبال گاری کوپر راه افتاده بود و هی جیغ می کشید. گاری کوپر هم اینگرید برگمان را حسابی در آغوش مردانه اش فشرد و گفت باید برود... و رفت و جان باخت. اما اینگرید برگمان همینطور به خودش می پیچید و جیغ می کشید و جیغ می کشید و جیغ می کشید که ننه سرما ناغافلی با صدای گرفته ای فریاد زد: نه... نرو! انگاری خواب رفته بود و کابوس دیده بود ننه سرما. باز گوش داد: شاید صدای پایی، قیژقیژدری...؟ نه... خبری نبود. ننه سرما با خودش فکر می کرد وقتی عمو نوروز سر برسد چگونه از او پذیرایی کند... آیا بهتر است با دم سردش چنان سیلی محکمی به گوش او بخواباند که این عاشق دلخسته را چند دور دور خودش بچرخاند... یا اینکه بهتر است هیچ نگوید، برود چمدانش را ببندد و سرد و خاموش ترکش کند؟
باز گوشهایش را تیز کرد. سکوت بود. صدای تيک تيک ساعت در گوشهايش می پيچيد و با ضرب تاپ تاپ قلبش در هم می آمیخت. کتاب را از نیمه ای که خوانده بود باز کرد. تا حلول سال نو... چيزی نماند بود. ننه سرما اما ديگر غرق در داستان همينگوی شده بود. ورق زد. خواند و خواند تا... دید که دارد کم کم آب می شود و تحلیل می رود. پلکهايش... سنگين.. و... سنگين ترشد و ... خوابش در ربود.
با تبريکات نوروزی
|