مرا ببوس،
تا در حسِ خود بسوزانم
قانون منع
عشق بازي دو زن را.
« شعر صفحه 42»
شعرهاي صنوبر از نوع فاخر نيستند، زبان ساده و دلنشين است؛ اگرچه شعرها هنوز به پختگي کامل نرسيده اند و گاهي واژه ها از هم نشيني با هم لذت نمي برند، اما قدرت بالقوه اي جهت قوي تر شدن دارند. مگر نه اين است که بايد از جايي آغاز کرد و اين آغاز خوبي است:
مست مي شوم
از عطر ظريف نوازشت
آنجا که
آبي خاکستري دريا
مکث مي کند
در گذار عاشقانه اش
بر تنم.
«شعر صفحه 37»
صنوبر در کوتاه ترين سطور اين مجموعه، مي تواند صداي عريانِ بخشي از زنان را نمايندگي کند که عشق به هم جنسِ خود را فرياد مي زنند، با اين حال تن که عامل عمده اي براي آزادي جنسي است در کارهاي او خود را چنان که بايد و شايد نشان نمي دهد، در واقع آن صميميتي که شاعر بايد با تن و جسم خود داشته باشد هنوز در پشت واژه هاي کلي که همان فضاي مردانه است، پنهان می ماند:
خورشيد خسته
شيطنت مي کند
در بسترِ آب
شرم چهره اش
رُژِ لب
اقيانوس مي گردد.
« شعر صفحه 43 »
او با ساده ترين واژه ها به تصوير احساسات خود مي پردازد، بي آنکه به کرشمه هاي تصويري فرو غلتد:
دريا پلک نمي زند
نسيم بوي ياس مي دهد
از ساحل گذر کرده اي.
« شعر صفحه 38 »
عشق مرز و قانون نمي شناسد، عشق به هم جنس آزاد است، گرچه محتوايي است که هنوز فرم نگرفته، ولي حس ها و عقايدي هستند که راوي با آنها زندگي کرده تا بتواند تبديل به ادبيات کند. او حد و مرز و قانونِ عشق را به هم مي ريزد:
آنجا که لذت ممنوعه
حضور عشق را
ميان دو زن جشن مي گيرد.
زندگي "طبيعي زن و مرد" !
بر زانوان فرتوتِ خود
تاب نمي آورد.
« شعر صفحه 6 »
و در جايي ديگر:
از بلنداي ممنوعه
صدايت مي کنم
براي درهم شکستنِ
تنظيم نظم موجود.
آرامش آبي نگاهت
آبي تر براي غريق عشق
بايد بر ديوار بلند منع
شعار زنده باد عشق بنويسم
زمانه شايد
حرف ديگري بزند.
« شعر صفحه 28 »
اين مجموعه را مي توان از دو منظر بررسي کرد، بخش اول عشقِ ممنوع و بخش ديگر نقش قانون و سيستم هاي حکومتي بر انسان ها در حالت کلي و زنان و ستم مضاعف تر بر زنانِ هم جنس گرا به طور خاص.
راوي اين مجموعه زني آگاه است. نگاهِ او نگاهي رئاليستي است و از ذهنِ تيزبين او چيزي پنهان نمي ماند. شرايط سياسي و سايه ي سياه ديکتاتورها را مي بيند، وضعيت موجود زنان و فشار و بي قانوني عليه آنها و خصوصا هم جنس گرايان را به خوبي درمي يابد. قانون پدرمداري در کارهاي او مورد پرسش و اعتراض قرار مي گيرد:
وقتي مرا خريدي
آخوندي قيمتم را
در سند ازدواج نوشت
و به " ثبت" شرع سپرد.
وقتي به من تجاوز کردي
ملافه خونين
در بايگاني جامعه
پنهان شد
وقتي خواستم بگريزم
طلاق،
قفلي بود که کليدش را
قانون به تو سپرده بود.
" شعر صفحه 10 "
آيا با خواندن اين سطور واژه ها را تک به تک حس نمي کني؟ آيا با اين فضا زندگي نکرده اي؟ بدون شک تمام سلول هاي بدنت اين فضا را مي شناسند. اما متاسفانه او هنوز از واژه هاي شعاري فاصله نگرفته است:
در قانون ستمکشان
تاريخ مي شود
امروز خاکستري بي سرودمان
تاريخ درد و رنج زن.
در قانون ستمکشان
واژه ايست
که سينه ريزي از ستاره مي آويزد
بر بلور زيباي گردنت
که ظلم، طنابي از اسارت آويخته است.
...
« بخشي از شعر صفحه 15 »
او با لطيف ترين احساسات عاشقانه و به دور از فضاي شعار و قهرمان پروري، فرياد اعتراض خود را بلند کرده است. اعتراض به قانوني که احساسات را محدود مي کند. عشق ورزيدن خارج از قالب ها و چهارچوب هاي تعيين شده حکم مرگ را دارد، اما عشق در نظر او يعني زندگي و زندگي قوي تر از مرگ خود را به رخ مي کشد:
در عاشقانه ترين بوسه
مي دانستم ساعتي دگر
سنگسار مي شود.
تو اگر بودي
چکار مي کردي؟
من بوسه را
ادامه دادم.
" شعر صفحه 52"
در جايي ديگر به جرم عشق ممنوعه از جانب جامعه، حتي از جانب دوستان هم طرد مي شود:
آيا
دوباره بر دار مي شود
پيکر مُثله شده ي من
تا در باور
مردمي که دوستشان دارم
جاي بگيرم؟
" شعر صفحه ي 49"
تصاوير زندان و شکنجه به دليل عقايد سياسي در شعرهاي او جايگاه ويژه اي دارند:
و دشمن
در کجاي اين دار بلند
مي تواند
حقارت خود را
پنهان کند
آنگاه
که بر فراز آن
سرت را افراشته مي بيند؟
« شعر صفحه 50 »
ردپاي اعتراض را در اغلب کارهاي او مي بيني، اعتراض به محدوديت و سانسور و در نهايت خودسانسوري:
سرگرداني نگاهم
بر امواج اقيانوس
طوفاني ست
از صداهاي ممنوعه
آنگاه که شليک تير
يا افتادن چهارپايه
با صدايي در جانم
تداعي مي گردد.
« شعر صفحه 59 »
صنوبر در سکويي ايستاده است که از آنِ خودش است و اگر از همين سکو کارهايش را ادامه دهد، به نگاه و زبانِ خودش خواهد رسيد. کافي است از واژه هاي کلي فاصله بگيرد تا در شعر به صميميت جسم و جان برسد، و به جوهر شعري نزديک تر شود. بي شک حس هاي زنانه ي وجودش خيلي زلال تر در کارهايش جاري خواهد شد.
با بستن دفتر شعر صنوبر اين شعر در ذهنت همچنان جاري است:
در عاشقانه ترين بوسه
مي دانستم ساعتي دگر
سنگسار مي شود.
تو اگر بودي
چکار مي کردي؟
من بوسه را
ادامه دادم.
اکتبر2004